eitaa logo
با هم باشیم ۱۸
106 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
82 فایل
از ما بترس، طائفه ای پراراده ایم☝🏻 ما مثل کوه پشت علی ایستاده ایم✌🏻 از ما بترس شیعه سر سخت حیدریم🤚🏻 جان بر کفان جبهه ی فتوای رهبریم✊🏻 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @Fathi0313 @asheghshahadatF16 ارتباط با ادمین کانال 👆🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 💢 تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته بعداز چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... 👈 دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته ومثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم... بعد چند دقیقه پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می چرخونی؟ خسته شدی! ❤️ گفت خواب بودی ‌و برق رفت و چون تو به گرما حساسی می ترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی. 🌷 برشی از زندگی شهید مدافع حرم کمیل صفری تبار 📚 کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 86 📎 📎 📎 📎 🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷 @bahambashim18
❣️ 💢 مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و...خلاصه زندگی با این دختر برات سخته.» 👈 اما خدا می دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی خورد همیشه برای من قهوه درست می کرد. می گفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به زحمتت نیستم.» ❤️ می گفت: «من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم». همین عشق و محبت هاش بود که به زندگی مون رنگ خدایی داده بود. 🌷 خاطره ای از شهید مصطفی چمران 📚 کتاب افلاکیان، ج4، ص7 📎 📎 📎 📎 🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷 @bahambashim18
❣️ 💢 برنامه ریزی ها شد، مهمون ها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدند گفتند: «ماموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز». وقتی به من گفت، خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم. بهش گفتم: «ما فردا مهمون داریم، برنامه ریزی کردیم». ❤️ وقتی حال من رو این طور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنش رو کنسل کرد. گفته بود: «بی انصافیه اگه همسرم رو تنها بزارم، این همه سختی رو تحمل کرده حالا یه بار از من خواسته بمونم. اگه بیام اهواز با روح جوان مردی سازگار نیست». 🌷 برشی از زندگی شهید سید علی حسینی 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 42 📎 📎 📎 🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷 @bahambashim18
❣️ 💢 تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظـرف ها رو می شورم. گفتم: خجالتم نده، شما خسته ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظـرف ها هم تموم شده. ❤️ نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی رو خجالت بده که میخواد خانمشو خجالت بده. منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم. 🌷 شهید حسن شوکت پور 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 53 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. يه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سريع بردمش بيمارستان و سرش رو پانسمان کردم. منتظر بودم يوسف بياد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی اومد مثل هميشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابيده. بعد شروع کردم آروم آروم جريان رو براش توضيح دادن فقط گوش داد. ❤️ آروم آروم چشم هاش خيس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت: تقصير منه که اين قدر تو رو با حامد تنها می ذارم، منو ببخش. من که اصلا تصورِ همچين برخوردی رو نداشتم از خجالت خيسِ عرق شدم. 🌷 برشی از زندگی شهید یوسف کلاهدوز 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 54 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 هرچی درست می کردم می خورد حتی قلوه سنگ! اولین غذایی که بعد از عروسی مان درست کردم استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم ولی شده بود سوپ.. آبش زیاد شده بود... منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. ❤️ روز دوم گوشت قلقلی درست کردم... شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی می کرد قاقاه می خندید و می گفت: چشمم کور دندم نرم تا خانمی یاد بگیرن هر چه درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ. 🌷 به روایت همسر شهید منوچهر مدق 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 55 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 نامزدی ما چهار ماه دوست‌داشتنی بود! تماس می‌گرفتم و با حالت دلتنگی‌ می‌پرسیدم «آخر هفته تهران می‌آیی؟» می‌گفت «باید ببینم چه می‌شود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در می‌آمد و حسین‌آقا پشت در ایستاده بود! 🔹 یادم هست یک‌بار دیگر می‌خواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. خجالت می‌کشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. مشغول ورق‌زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لای آن است! ❤️ از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! مامان گفت «احتمالاً کار حسین‌آقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت. می‌گفت «نمی‌دونم! من؟ من پول بگذارم؟» 🌷 برشی از زندگی شهید مدافع حرم محمدحسین حمزه-راوی همسرشهید 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 93 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 روزی که برای خواستگاری آمدند، ابتدا ایشان از عقاید، روحیات و فعالیت هایی که داشت صحبت کرد. مقداری هم در رابطه با آینده کاریش و از اینکه امکان دارد جذب سپاه شود مطالبی عنوان کرد. 🔹 بعد از ایشان من شروع به صحبت کردم و گفتم: معیار من برای ازدواج ایمان، تقوا و اخلاق است، مادیات برای من زیاد مهم نیست اما معنویت خیلی اهمیت دارد. گفتم: من حتی حاضرم با شما در یک کلبه خرابه زندگی کنم اما در زندگیمان عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشود. ❤️ ایشان بعد از عقد همیشه می گفت: من از یک حرف شما در جلسه اول خیلی خوشم آمد. این که با عشق به خدا و اهل بیت زندگیمان را شروع کنیم. 🌷 برشی اززندگی شهید محمد منتظرقائم- راوی همسر شهید 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 76 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 مهريه ما يک جلد کلام الله مجيد بود و يک سکه طلا. سکه را که بعد از عقد بخشيدم . اما آن يک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خريد و در صفحه اولش اينطور نوشت: اميد به اين است که اين کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چيز ديگر؛ که همه چيز فنا پذير است جز اين کتاب. ❤️ حالا هر چند وقت يکبار وقتی خستگی بر من غلبه می کند، اين نوشته ها را می خوانم و آرام می گيرم... 🌷 خاطره ای از سردار شهید سید محمد علی جهان آرا 📚 منبع: کتاب بانوی ماه 5 ،ص 14 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 در آشپزخونه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم که محمدرضا با صدای بلند گفت: مادر! نگاه کردم و دیدم دم درب ورودی ایستاده اومد توی آشپزخونه و شروع کرد به چرخیدن دور من و می‌گفت: مادر حلالم کن... مادر حلالم کن. گفتم: آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟ ❤️ گفت: وقتی اومدم صداتون کردم متوجه نشدید. بعد با صدای بلند صداتون کردم. حلالم کنید اگه صدایم رو روی شما بلند کردم... 🌷 خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد رضا عقیقی 📚 منبع: کتاب همسفر تا بهشت 1 ،صفحه 94 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 برای خرید عروسی رفتیم بازار، خانواده هرکاری کردند یوسف حلقه برنداشت و گفت: طلا برای مرد حرامه و من نمی خواهم از همین حالا زندگی ام بر پایه حرام باشه... ❤️ یوسف هر وقت میوه با خوراکی و اسه منزل می خرید، می گذاشت توی یک پلاستیک سیاه، می گفت ممکن است کسی ببیند و هوس کند، ولی توان خریدن نداشته باشه... 🌷 خاطره ای از زندگی شهید یوسف گلکار؛ راوی: همسر شهید 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 78 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 پدر سید محمد بیمارستان بستری شده بود. اونم وقتی میومد توی بیمارستان، نسخه بیماران رو می گرفت و می رفت داروخونه. وقتی بر می گشت توی دستش چند تا پلاستیک دارو بود. اونها رو می برد و می گذاشت کنار تخت مریض ها. هرچه هم صداش می زدند که بیاد پول داروها رو ازشون بگیره، قبول نمی کرد... ❤️ از نگاه مریض ها می شد فهمید که چه غبطه ای می خورن به پدر و مادر سید محمد، به خاطر داشتن چنین پسری... 🌷 خاطره ای از سردار شهید سید محمد علوی 📚 منبع: ستارگان حرم کریمه 29، کتاب شهید سید محمد علوی 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 گفتند: « اسم من حسن باقری نیست، من غلام حسین افشردی هستم. به خاطر این که از نیروهای اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند.» این اولین صداقتی بود که از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. 🔹 من هم از علاقه ام به كار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانی كه جنگ هست باید كار كنم. اعتقاد زیادی هم به این ندارم كه حضور زن فقط در خانه خلاصه شود. پاسخ ایشان چه بود؟ ❤️ به من گفت: شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بكنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است كه زن باید جایگاه خودش را پیدا كند. باید به كارهای بزرگ تری فكر كنید. احساس من این بود كه ایشان این حرف ها را از روی اعتقاد می گفت. 🌷 راوی:همسر شهیدحسن باقری 📚 منبع: یادگاران 16 کتاب رهنمون، صفحه 77 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 بعد از ظهر نتایج آزمایش آماده می شد. به من گفت میایی باهم برویم؟ گفتم «با چی؟» گفت «موتور!» گفتم «ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟» گفت «بله. من خودم می‌روم.» 👈 تماس گرفت و گفت «من عذرمی‌خوام که اذیتتون کردم. اما نتایج آزمایشمون به هم نخورد!» شیطنتش را فهمیدم. گفتم «اشکالی ندارد. ان شاالله خوشبخت شوید.» ❤️ فردای آن روز با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت «فکرکنم مبارک است.» خیلی خوشحال بود. سریع گفت «برای عصر نوبت محضر گرفتم!» گفتم «حالا چرا با این‌ همه عجله؟» آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید! 🌷 روای همسر شهید محمد کامران 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 98 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت من شرمنده تو هستم. من نمی‌توانم همسر خوبی برای تو باشم. ❤️ می‌گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگی‎هایش در خانه. وقتی داوود به خانه می‌آمد، ما نمی‌فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است. 🌷 راوی: همسر سردار شهیدداود عابدی 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 47 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18
❣️ 💢 سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: می خواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. 🔹 آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانم‌شان، آقای دکتر غفرانی هم با خانم‌شان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته ای صحبت کردیم. 👈 کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیم ها زیر چرخ خیاطی می گذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر می آیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. 🌷 راوی همسر شهید دانشمند دکتر مجید شهریاری 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 62 📎 📎 📎 📎 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @bahambashim18