همهی وجودم تا صبح لرزید. عینی آدمی که با تب چهل درجه لرزش میگیرد. عباس هی توی خواب میچرخید و تلاش میکرد خلط چسبیده به گلویش را پس بزند؛ و من مثل مرغ سر بریده بالای سرش تا صبح بالبال زدم. حس میکردم جانم از کف پا شروع کرده به بالا آمدن. تا بیخ گلویم راهی نمانده بود. گوشی را برداشتم و پیامک دادم به محمد. توی اتاق بغلی بود. گفتم فکر کنم عباس مریض شده. چکار کنیم؟ اشکهای داغ گونههایم را میسوزاند. پیامک محمد دلم را کمی آرام کرد. گفت نگران نباش ما مهمان امام حسین هستیم خودش درست میکند. دلم را دخیل بستم به مشبکهای حرمش. گفتم آقا جان دستم به قدوم مبارکتان عباس مریض نشود. میترسم. قلبم دارد میایستد. کاری بکنید. اصلا ما به جهنم اگر یکی از این بچهها مریض بشوند من چه خاکی توی سرم بریزم؟ نمیگفتند زن ناحسابی با بچهی مریض آمدی سفر؟ به کی قسم میخوردم که بین راه بچه چاییده؟ سفرشان کوفتشان نمیشد؟ تا صبح من از اینور ضجه زدم. محمد از آنور. صبح که سوار اتوبوس شدیم بهم گفت. اینکه بعد از پیامکم از اضطراب و دلشوره نزدیک بوده جان بدهد. تا خود اذان نماز خوانده و دعا کرده. گفت شک افتاده بود به دلش. قرآن باز کرده بود. برایم آیه را خواند.《 پروردگارا من برخی از فرزندانم را در درّه ای بی کشت و زرع نزد خانه محترمت سکونت دادم؛ پروردگارا برای اینکه نماز را بر پا دارند؛ پس دل های گروهی از مردم را به سوی آنان علاقمند و متمایل کن، و آنان را از انواع محصولات و میوه ها روزی بخش، باشد که سپاس گزاری کنند.
سوره ابراهیم آیه 37》این یعنی یقین به درستی تصمیم سفرمان و اعتماد به خدا!عباس به لطف خدا و مهماننوازی ارباب تا آخر سفرمان نه مریض شد نه قندش بالا رفت. هرچه دوست داشت خورد. هرکار دلش خواست کرد. ادمهای دیابتی آن اولها ممکن است بروند ماه عسل. اسمش قشنگ و شیرین است اما رسمش تلخ و گزنده. ماه عسلشان یعنی لحظات آخر عمر پانکراس. یعنی آخرین دست و پا زدنهایش برای تولید انسولین و بعد خاموش شدنش. سرد و مردنش. ماه عسل عباس با سفرش به عراق شروع شد و با برگشتن به خانه تمام.
عضوی کوچک توی بدن عباس برای حیاتش تا آخرین نفس تلاش کرد بعد مرد. بند به بند جسم آدم برای حیات همینقدر تلاش میکند تا ما روحمان رشد کند و به پرواز دربیاید. حیف است این همه زحمت و تلاش را بیثمر کنیم. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا منِ آدم برسم به آنجا که باید!
یازده ماه از آن شب گذشته و هنوز وقتی عباس گلویش صدا میدهد تا صبح بالا سرش مینشینم و دعا و التماس میکنم. شاید الان پختهتر رفتار کنم اما مریضی بچه هیچوقت برای پدر و مادر کهنه نمیشود. این شبها خدا ویژه صدایم کرده. بیدار ماندنم را دوست دارد. میداند بیوفا هستم و میخوابم. بهانه جور میکند. سیب میچیند برایم. چون خدا عاشق است. یک عاشق هرکاری برای معشوقش میکند. خدا رسم عاشقی کردن هم خودش بهمان یاد میدهد وگرنه ما را چه به عاشقی! امشب عباس سیب خداوند برایم است. تا صدایش کنم. میدانم طعمش شیرین است.
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
چقدر خوشبختم که هنوز خدا دوست دارد صدایم را بشنود. چقدر خوشبختتر خواهم شد اگر رسم عاشقی کردن را از خودش یاد بگیرم! میدانم سخت است. این رسم دقیقا همان گردنهی آخر رسیدن به قلهاست. بعدش محو در نامتناهی خواهیم شد. ظرف وجودم را بزرگ کن خدا. دوست دارم همهی باران عشقت را ببلعم. زمزمه میکنم: 《 ای کسی که مردگان را زنده میکنی! ای کسی که جسم پوسیده و خرد شده و پخش شده را به راحتی آب خوردن جمع میکنی و حیاتش میدهی! ارواح مرده را با عشقت زنده کن! پانکراس مرده عباسها را زنده کن، که این کار به اندازه یک ارادهی توست. فقط کافیست بگویی باش تا بیدرنگ موجود شود.》
#مادری_عشق_خداوندوی
#خدا_جونِ_جون_جونیم_هر_وقت_دوست_داشتی_شفا_بده.
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
به نام خدا
گاهی آدم نیاز دارد حرفهایی را از زبان دیگران بشنود. حرفهایی که رنگ نور و آرامش دارند. حرفهایی که خط قرمز میکشند روی نقطههای سیاه ذهنت! همانهایی که میخواهند ناامیدت کنند. از رحمانیت خدا دورت کنند. نقطههای سیاه خطرناکی که خطوات شیطان هستند. خیلی نرم و آهسته وارد وجودت میشوند. مثل دزدی که سر تا پا سیاهپوش است؛ وارد خانهات میشود و روی نوک انگشت راه میرود. صدا ندارد. طوری که اصلا متوجه نمیشوی. وقتی میفهمی که دیر شده. اما خدایی که میبیند آنچه ما نمیبینیم. میشنود آنچه ما نمیشنویم و میفهمد آنچه ما نمیفهمیم. نورهایش را برایت میفرستد. با نگاهی، با حرفی و کلامی با دیدن پیام یا عکسی. با هرچیزی که تو ممکن است فکرش را هم نکرده باشی. آن نورها میآیند و مینشینند توی قلبت. بعد لبهایت کش میآیند. سکینه تزریق میشود توی همهی وجودت. نقطههای تاریک کم و کمتر میشود. امید مهمان وجودت میشود. انگیزه میگیری تا بیشتر تلاش کنی.
امروز مریم نور خدا بود برای قلب خسته و مشتاق و چه بسا گاهی ناامیدم. دعا میکنم نور خدا زندگیات را نورافشانی کند و برسی به آنجایی که باید.🌿🌿🌿
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
به نام خدا
حس میکنم زنِ افسردهی درونم بیدار شده است. مثل کوهنوردی ماهر آرام آرام بالا میآید. نگاهش میکنم. با چشمهای به خون نشستهاش زل زده به من.از من بدشمیآید.او سرزندگی و نشاطم را دوست ندارد. هرچه به قلبم نزدیکتر میشود. نفسهایم بیشتر برای حیات تقلا میکنند. بیرمق با جسمی که انگار جان ندارد دراز میکشم. زندگی و نور امید در نگاهم کمرنگ میشود.این را، از چشمهای خیره ماندهام به پنجرهی نیمه باز، حس میکنم. زنِ افسرده نزدیک گلویم شده.چرا فقط نگاهش میکنم؟ چرا پسش نمیزنم؟ دستهای شل و ولم را میآورم بالا. بیهدف پرتشان میکنم به اطراف.زنِ افسرده میخندد. لبخندش کریه و زشت است. رسیده به گلویم. قلابش رو فرو میکند توی خرخرهام. ناخنهای دراز و سیاهش را فرو میکند توی گردنم. نفسم بند میآید. ششهایم عین پوست چروک جمع و چیندار میشوند.قلبم خودش را میکوبد به سینه. خون توی سرم حبس میشود.حس میکنم تخم چشمهایم میخواهند از حدقه بزنند بیرون. چنگ میزنم به دستش. هرچه بیشتر فشار میدهم ناخنهایش بیشتر فرو میروند. پشیمانم! چرا گذاشتم اینقدر جلو بیاید.هرچه تقلا میکنم فایده ندارد. عین آدمی که توی باتلاق گیر افتاده، خودم را رها میکنم. اجازه میدهم ببلعدم. مردمک چشمهایم را هدایت میکنم طرف پنجرهای که قطرههای باران رویش لیز میخورند. بویش را حس میکنم. دوست دارم نفسش بکشم.اما من دارم میمیرم. دست لرزانم را به طرف باران دراز میکنم.صاعقهای میزند. قطرهای از لای پنجرهی باز خودش را پرت میکند روی انگشتم. خنک است. بوی بهار میدهد. میآورمش روبهروی چشمهایم. زلال و شفاف است.
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
زنِ افسرده با صدا میخندد. شبیه جادوگر پیر سفیدبرفی. او دارد پیروز می شود. چقدر راحت زندگی را تقدیمش میکنم. تشنهام! قطره را میمالم روی لبهای چاک چاک شدهام. یکهو لبهایم تر میشود. شیارها پر میشوند. تری نم میزند به زبانم. جان از گلویم پایین میرود. حس میکنم حیات یافتهام. قلبم روشن میشود. دوباره انگشتانم را حلقه میکنم دور دستهایش. زور میزنم. عرق مینشیند پشت لب و روی پیشانیام. داد میکشم. دندان به هم میسابم. ناخنهایش را میکشم بیرون. هوا در رگ و پیام جریان مییابد. نفس میکشم. نفرتم را جمع میکنم توی چشمهایم. شلیکشان میکنم طرفش. قلابش کنده میشود. دست و پا میزند تا خودش را به جایی گیر بدهد. قطره همهی راه دستش را مرطوب و لیز میکند. زنِ افسرده نعره میکشد و به عمق سیاهی سقوط میکند. دلم رفتن زیر باران میخواهد. خیس شدن و شره کردن آب از نوک موهایم را میخواهد. فاصله من تا باران یک قدم است. اگر بردارمش، باران من را دربر میگیرد. به اندازهی صد قدم، شاید هم بیشتر!
#خط_خطی_های_ذهنِ_یک_مادر_بیدار.
#بنویس_نذار_قلمت_بخوابه_تنبل_میشه.
#به_قول_دوستم_بنویس_حتی_چرت_و_پرت.
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
ماگ معروفِ سرکلاس تصویر سازی!😉
نمیدونم چرا سرکلاسهای خانم رباطجزی همیشه این ماگ کنارمه؟!🤔 وقتی هم میگن اولین چیزی که به چشمتون میاد رو توصیف کنید؛ نگاهم میفته به ماگم.😂
#مادری_که_تا_صبح_بیدار_بوده_قهوه_لازمه
#شیره_قهوه_باید_گالنی_باشه.😜😁🤪
#کتاب_😎#مثلا_خیلی_کتاب_خوارم😌🥴
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
به نام خدا
از صبح که خبر را خواندهام؛ به دوتا بچهای فکر میکنم که دیگر حضور فیزیکی مادر را هم ندارند. به همسری فکر میکنم که در آستانهی نیمهی شعبان، سالروز ازدواج خودشان به سمت شهیدش پرواز کرده! از صبح بغض چنگ انداخته به گلویم. نمیدانم به خاطر دو کودک عزیز است یا عاقبت خودم؟! اما میدانم غبطه خوردن به عاقبت خوششان کار همیشگی من است. باید تلاش کنم. اگر از کاروان عشّآق جا بمانم چه؟ ترسناک است!
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#کاروان_توقف_ندارد_دست_بجنبان.
#ما_ابدیت_در_پیش_داریم.
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْنَىٰ مِن ثُلُثَيِ اللَّيْلِ وَنِصْفَهُ وَثُلُثَهُ وَطَائِفَةٌ مِّنَ الَّذِينَ مَعَكَ وَاللَّهُ يُقَدِّرُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ عَلِمَ أَن لَّن تُحْصُوهُ فَتَابَ عَلَيْكُمْ فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ عَلِمَ أَن سَيَكُونُ مِنكُم مَّرْضَىٰ وَآخَرُونَ يَضْرِبُونَ فِي الْأَرْضِ يَبْتَغُونَ مِن فَضْلِ اللَّهِ وَآخَرُونَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنْهُ وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ وَأَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنفُسِكُم مِّنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِندَ اللَّهِ هُوَ خَيْرًا وَأَعْظَمَ أَجْرًا وَاسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ
پروردگارت میداند که تو و گروهی از آنها که با تو هستند نزدیک دو سوم از شب یا نصف یا ثلث آن را به پا میخیزند؛ خداوند شب و روز را اندازهگیری میکند؛ او میداند که شما نمیتوانید مقدار آن را (به دقّت) اندازهگیری کنید (برای عبادت کردن)، پس شما را بخشید؛ اکنون آنچه برای شما میسّر است قرآن بخوانید او میداند بزودی گروهی از شما بیمار میشوند، و گروهی دیگر برای به دست آوردن فضل الهی (و کسب روزی) به سفر میروند، و گروهی دیگر در راه خدا جهاد میکنند (و از تلاوت قرآن بازمیمانند)، پس به اندازهای که برای شما ممکن است از آن تلاوت کنید و نماز را بر پا دارید و زکات بپردازید و به خدا قرض الحسنه دهید ]= در راه او انفاق نمایید[ و (بدانید) آنچه را از کارهای نیک برای خود از پیش میفرستید نزد خدا به بهترین وجه و بزرگترین پاداش خواهید یافت؛ و از خدا آمرزش بطلبید که خداوند آمرزنده و مهربان است
سوره المزمل آیه 20
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
هر وقت دردمو به خدا گفتم؛ خدا از لابهلای آیاتش جوابمو قشنگ داده. بین این آیه من جوابمو برداشتم و گذاشتم توی صندوقخانهی دلم.
#خدای_حیّ_و_حاضر.
#خدای_مهربانِ_ستارالعیوب
#خدایا_من_به_توجه_تو_توی_اون_دنیا
#بیشتر_نیاز_دارم.
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
مرگ بعضی آدمها چرا اینقدر غم میآورد به دل آدم. حس دلتنگی و بغض! آن هم برای کسی که نه تا حالا دیدهایش و نه میشناسیش! غیر این است که ارواح آدمها جایی ورای این دنیای مادی باهم متصل هستند و انس دارند.
#همسر_شهدا_هر_چه_دارند_فدای_اسلام
#میکنند.
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
نمیتوانم کنارشان بزنم. حجمشان بالا رفته. سرم را میگیرم پایین. دوست ندارم عباس ببیندشان. اما همیشه آنجور که ما فکر میکنیم نمیشود. بالاخره مقاومتم تمام میشود. مثل رود اشکهایم جاری میشوند. هرچه سوزن میزنم سر انگشتانش فایده ندارد. خون نمیزند بیرون. یا باید بیشتر دستگاه را فشار دهم یا سوزن را به دهنه دستگاه نزدیکتر کنم. بعد از شش هفتبار امتحان، دستگاه را پرت میکنم طرفی. صورتم را توی دستهایم قایم میکنم. صدای دورگه عباس میرود توی جانم. هنوز سینهاش خوب نشده. 《 مامان! آخه تستم درد داره؟ نداره که!》اما درد دارد؛ خودم چندبار امتحان کردم. دارد به من دلداری میدهد. یعنی ناراحت نباش. اشکالی ندارد سوزن سوزنش کردم. دردش نیامده. 《 ببخشید مامان! وقتی اینجوری میشه من خیلی از دست خودم ناراحت میشم.》بلند میشوم. لبخند میزنم. میروم آشپزخانه تا صبحانهاش را آماده کنم. واحدها را میشمارم. انسولینهایش را از توی یخچال برمیدارم. لبم را گاز میگیرم. با لبخند نگاهم میکند. پسر شجاعِ من! دراز میکشد تا انسولینش را بزنم. چشمهایش را از روی صورتم برنمیدارد. با آن قهوههای قجریاش دارد ناز و نوازشم میکند. که یعنی مامان دردم داشته باشد من قوی هستم.
میگویند تو مادری قوی هستی اما میگویم عباس پسر مرد و صبوری هست.
دوستت دارم عباس.
#مرد_کوچک_من
#شیر_مامان_و_بابا_و_آجی
۱ اسفند ۱۴۰۲