فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مانوکریمومیگذردروزگارمان
برکتگرفتازغمتانکاروبارمان..!
روزیکههیچچیزیبدردنمیخورد
اینصبحواینسلاممیآیدبکارمان🌼!'
#عرض_ادب_صبحگاهی
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین
#بهار_کتاب
@baharketab
امروز شنبه ۲۰ خرداد ماه
اولین مقرری کتاب سه دیدار رو به حول و قوه الهی آغاز میکنیم.
تا انتهای دیدار دوم: ذرات خاطره در هوا معلق نخواهد ماند
پس از مطالعه امروز، ✅ و عبارت #مقرری_اول رو به همراه نظراتتون درج بفرمایید
بهار کتاب
امروز شنبه ۲۰ خرداد ماه اولین مقرری کتاب سه دیدار رو به حول و قوه الهی آغاز میکنیم. تا انتهای دیدار
تو گروه مربوط به خودشون ✅بزنید ☺
بهار کتاب
اما اگر #کتاب #سهدیدار رو نمی شناسید بهتره بدونیدکه خود نویسنده درباره کتاب میگوید: ....همینقدر
لینکش اینجاست ☺✌
امام خمینی رو چقدر میشناسی؟؟
باقلم عاشقانه ی نادرابراهیمی ، دانسته هات رو مرور کن
وقتی مقرری اول از #کتاب #سهدیدار رو تموم میکنی ، خیلی کنجکاو میشی که نفر سمت چپ ، چه کسی میتونه باشه؟!
جواد؟
مرتضی؟؟
یا
عبدالله؟!!!!
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab
و اما جمله ی طلایی مقرری امروز :
✨پس چه بسا که قناعت،همان دنائت باشد ،👌
مگر آنجا که از حق خویش ،بیش می طلبیم
و
حق آدمی برخاک بسیار است ،
چندان که جملگی مائده های زمینی،هدیه ی خداوند خداست به انسان .
دیدار اول ، ص ۱۸
تو مطالعه کردن هم ،قناعت ،دنائت حساب میشه
به کم قانع نباشیم توخوندن👌👌
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab
💚
باشد وصالِ تو ❤همهی آرزوی ما ...
#عرض_ادب_صبحگاهی
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab
میگفت : وجود خود من هم مرا زحمت است؛
با این همه ملولی،
مرا میگفت که تو بیا،
که مرا با تو ❣آرام دل است.
📖 مقالات شمس؛ مولانا.
#منتخبکتاب
#مقالاتشمس
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab
اما یه تئوری خیلی قشنگ توی کتاب «کتابخانه نیمه شب»بود که میگه:
«خدا جوریه که ما نمیتونیم ببینیمش یا درکش کنیم، برای همین به شکل کسی در میاد که توی زندگیمون به عنوان آدم خوبی میشناختیمش.»
شاید جناب شمس منظورش از این ابراز ارادتها ،همین بوده 😇
@baharketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از کودکی عاشقت بوده ام
قبولم نما گرچه آلوده ام
به عشق تو هرکس که منسوب شد
اگر بد بود عاقبت خوب شد
غمت حاصل زندگانی من
به راه تو طی شد جوانی من
من از ریزه خواران خوان تو ام
اگر چه بدم میهمان توام
به عشقت از آن دم که خو دادی ام
به چشم همه آبرو دادی ام
ز در راندگانت حسابم مکن
گدایم، کرم کن – جوابم مکن
ازین رو سپیدم بَرِ داورم
که من هم سیاهی این لشگرم
#عرض_ادب_صبحگاهی
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#بهار_کتاب
@baharketab
اهالی #بهار_کتاب سلام 🤩
فقط ده روز مونده
تا
بزرگترین
شیرین ترین
و
مهم ترین اتفاق تارییییخ 🤩
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab
تو این ده روز ، قدم به قدم
با هم
از حلاوت این لحظات می چشیم 😇
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab
چی؟؟
یه نگاه به تقویم بندازید لطفا
تا
مثل ما لبخند روی لبتون بیاد ☺
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab
مثل ما شیرین کام شدید؟؟☺
از امروز همراه ما باشید با ...
✨به وقت حیدر✨
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab
📕°°°°°°°°°°📚°°°°°°°°°📗
« پارت 1»
#حــــــــــــــــــــــــــیدر
_۲۱ سالت شده نمی خواهی آستیـن بالا بزنی؟
_به ما که نـدادند اما به تو میدهند . پا پیش بگذار بلاخره که چی؟
از در و همسایه گرفته تا دوست و آشنا ، هر روز یک بـند همین حرف ها را در گوشـم می خواندند.
من به خودم اجازه نمی دهم از ایشان خواســتگاری کنم ، چه برسد به دخترشان .
انگار همین دیـروز بود پــیامبر لباسش را عوض کرد .
_من با پسر ابوقحافه می روم . امانت های مردم را که پس دادی راه بیفت .فاطمه را به تو و هر دوتان را به خدا می سپارم ،
خودش حفظتان کند .
دقیقا سه روز در مکه ماندم .
چه اهل مکه ، چه زائران کعبه ، همیشه امانت هایشان را به پیامبر می سپردند .
به خواست ایشان جز وقت نماز، یک روز کامل در دامنه ی کوه ایستادم و فریاد زدم:
_هرکس امانتی پیش محمد دارد ، بیاید از من بگیرد .
بعضی می دانستند پیامبر از مکه رفته است ، بعضی نه .
_چه شده است نکند حال محمد خوب نیست؟
_حال ایشان خوب است فقط می خواستند دینی به گردنشان نباشد .
ابو واقد لیثی نامه پیامبر را به دستم رساند :
_علی من الان قبا هستم بدون معطلی از مکه راه بیفتید می مانم تا برسید .
برای مادرم ، فاطمه دختر پیامبر و فاطمه دختر عمو زبیر شتر اجاره کردم . به مسلمان هایی که آن روز در مکه مانده بودند ، سپردم شب حرکت کنند . خودمان هم همان موقع راه افتادیم . با یاد پیامبر در راهی قدم گذاشتم که ایشان رفته بودند . ابو واقد و پسر ام ایمن هم همراهمان بودند .
ایمن زمام شتر خانم ها را با خشونت می کشید ، دست روی شانه اش گذاشتم:
_ایمن جان آرام تر!
_ببخشید ، کمی مضطربم . می ترسم قریش بو ببرد و دنبالمان بیفتد .
_نگران نباش ، روزی که پیامبر از مکه می رفتند به من اطمینان دادند ، اتفاقی نمی افتد...
ادامه دارد ...
#پارت_1
#حیدر
#منتخب_کتاب
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab
#معرفی
#کتاب حیدر رمانی تاریخی و جذاب است که با استناد به منابع قابل اطمینان نوشته شده است.
👌👌
حیدر با روایتی خطی، جذاب و به هم پیچیده از ۹ سال زندگی امام علی (ع) با حضرت صدیقه طاهره فاطمه سلام الله علیها صحبت کرده.
روایتی که راویاش حیدر (ع) است.
از زبان امام علی(ع) داستان را میخوانیم که از سال دوم تا یازدهم هجری چه گذشته است.
از روزهای نزدیک به ازدواج حضرت امیر (ع) تا روزهای بعد از شهادت حضرت «زهرا (س)».
هر آنچه از زندگی مشترک، نبردها و روزگار بهطرزی پراکنده در منابع شیعه و سنی ثبت شده است، از دید نویسنده دور نمانده و در تلاشی هوشمندانه با اتکا و ارجاع بر بیش از ۱۲۰ منبع متقن، تصویری روشن و یکپارچه از زندگی مولیالموحدین در رمان حیدر گردآوری کرده است.
پ.ن مدیر: مثلش رو نمی تونید پیدا کنید ،حتما بخونیدش یا لااقل صفحاتی از این کتاب رو با ما همراهی کنید . 👌
#حیدر
#منتخب_کتاب
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab
📕°°°°°°°°°°📚°°°°°°°°°📗
#حــــــــــــــــــــــــــیدر
نزدیکی های ضجنان ، هشت سوارکار نقاب دار از دور به سرعت به سمتمان می تاختند .
خانم هارا پیاده کردم و شمشیر کشیدم .
یکی شان جناح غلام حاث بن امیه بود .
_علی برگرد مکه
_اگر برنگردم؟
_بزور برت می گردانیم!
نعره زنان به سمت زنان خیز برداشت . با چالاکی همیشگی ، یک تنه دفاع کردم .
شانه اش زخمی شد . آن هفت نفر دیگر هم عصبانی تر از قبل حمله کردند . شمشیر می زدم و رجز می خواندم:«
راه رزمنده مبارز را باز کنید . من جز خدای یکتا احدی را نمی پرستم!»
حویرث بن نقیذ شترمان را رم داد . خانم ها حسابی ترسیده بودند . جلوی او هم در آمدم . زخم خورده ،
سوار اسب هایشان شدند و برگشتند . یکی شان فریاد زد
_«پسر ابوطالب زودتر خودت را از چشم قریش دور کن»
_«دقیقا دارم همین کار را می کنم هر کس دوست دارد خونش را بریزم جرئت دارد تعقیبم کند!»
نفس نفس می زدم . رفتم طرف کجاوه ؛ روبه روی دختر پیامبر .
_چیزی تان که نشد؟
_نه خوبم علی!
مادرم نگران زخم هایم را بستند . دست های لرزانشان را بوسیدم ، آرام گرفتند .
_ ابو واقد ایمن شتر را حرکت دهید!
به راهمان ادامه دادیم
شهر کوچک کودکی ام پشت سرمان ماند
بعد از لیله المبیت در وصف پیامبر ابیاتی سروده بودم یادم هست که در طول مسیر آن ها را می خواندم.....
#پارت_۲
#حیدر
#منتخب_کتاب
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab