بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت163 سرم رو کمی به خودش فشار داد. -تو هر چقدر دلت بخواد میتونی منو بزنی، ولی
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت164
لب باغچه سیمانی نشسته بودم و دستمال کاغذی توی دستم رو تیکه تیکه میکردم.
هر از گاهی به تیکهها نگاه میکردم، دیگه نمیشد بهش گفت دستمال کاغذی.
-چی کار میکنی؟
به نازنین که کنارم مینشست نگاه کردم.
لیوانی کاغذی رو به سمتم گرفت و گفت:
-بیا، برای تو گرفتم، بخور بلکه مغزت کار کنه.
لیوان رو گرفتم.
بوی نسکافه زیر بینیم زد و داغی لیوان به انگشتهام نفوذ کرد.
نگاهم کرد و گفت:
-داغ نیست، بخور.
جرعهای خوردم.
درست میگفت.
نگاهش کردم تا ازش تشکر کنم ولی با نگاه خاصش به انگشتهام مواجه شدم.
بی خیال این انگشتر نمیشد.
ابرو بالا داد و گفت:
-خیلی خوشکله خدایی.
-بیخیال نازی، انگشتره دیگه!
صاف نشست و لیوان کاغذی رو کنارش روی جدول سیمانی گذاشت و گفت:
-بالاخره چی شد، گفت به کی قول داده قضیه رو بهت نگه یا نه؟
به لیوان نسکافه نگاه کردم.
اون لحظه دلم میخواست سیروان رو بکشم.
وسط اشک و عصبانیت من فاز عوض کرده بود و از قیمت میگفت.
تو جواب نازنین گفتم:
-به مامانش.
این جواب رو سیروان بهم داده بود.
همون موقع که انگشتش رو جلوم گرفت و با خندهای موذی از قیمت جوابهاش میگفت.
اون لحظه عقب کشیدم و گفتم:
-پول ندارم بهت بدم.
خندید و دستش رو انداخت و لب زد:
-خشکه حساب میکنم باهات.
خشکه دیگه چه کوفتی بود؟
قیافه هاج و واج من خندهاش رو شدت داد.
به زور لب و لوچهاش رو جمع کرد و گفت:
-بزار برات توضیح بدم. الان یه سوال از طرف تو از خودم میپرسم. بعد قیمتش رو میگم و بعدم جواب میدم.
صداش رو نازک کرد و گفت:
-سیروان به کی قول دادی؟
صداش رو کلفت کرد.
-اول بخند تا بگم، قیمتش لبخنده.
از من با این وضع عصبانی و شوک و اشکی که هنوز خیسیش روی صورتم بود، انتظار لبخند داشت.
دستهاش به سمت صورتم اومد و من ناخواسته عقب کشیدم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت164 لب باغچه سیمانی نشسته بودم و دستمال کاغذی توی دستم رو تیکه تیکه میکردم.
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت165
کوتاه نیومد.
دستهاش رو به صورتم رسوند و دو طرف لبم رو کشید.
صورتش رو جمع کرد و گفت:
-همینم جای لبخند میشه پذیرفت.
دستهاش رو کشید و گفت:
-به مامانم قول داده بودم. ولی اگر میخوای بدونی چرا مامانم این قولو ازم گرفت، قیمتش جداست.
-وا...چرا باید مامانش همچین چیزی ازش بخواد.
به نازنین نگاه کردم و شونه بالا دادم و گفتم:
-اینو نگفت.
-پرسیدی و نگفت؟
-پرسیدم، دست انداخت شالمو بکشه ... بعد دعوامون شد.
-ای دیوونه، روز اول زندگیت دعوا کردی باهاش، باید بوسش میکردی ...
با مشتی که حواله بازوش کردم، آیی گفت ساکت شد.
-میخوای از این اراجیف بگی پاشو برو اونور.
لبهای صورتی رنگش رو غنچه کرد و تو چشمهام زل زد.
در آن پشیمون شدم.
-ببخشید.
تو همون حالت و با همون لب غنچه شدهاش گفت:
-نمیبخشم... مگه قیمتشو بدی.
خندید و گفت:
-قیمتشم اینه که بری پسرخاله زورو رو ماچ کنی و عکسشم برا من بفرستی.
چشمهام رو براش درشت کردم و گفتم:
-خوب کردم زدم، حقت بود اصلا... از کی تا حالا تو طرفدار حقوق اون شدی.
چشم ریز کرد.
-من کلا طرفدار حقم، اونم حقشه که تو داری ازش دریغ میکنی.
به سمتم چرخید و گفت:
-دوست خوب اونیه که دوستش را از انجام کارهای بد باز بدارد و به سمت کارهای خیر هدایت بکند.
چپ چپ نگاهش کردم.
-کار خیر؟
لبهاش رو غنچه کرد و سرش رو مثل ربات تکون داد.
لیوان نسکافه رو به طرفش گرفتم.
خواستم از جام بلند شم که دستم رو گرفت.
-ببخشید، غلط کردم، گور بابای شوهر، بشین ببینم سر چی دعواتون شد.
حرصی گفتم:
-نازنین، سیروان شوهر من نیست.
-پس چیته؟ خنگ نباش بنفشه، تو الان زنشی، شرط ضمن عقدم نذاشتی، اصلا تا حالا به این فکر کردی چرا سیروان صیغه نود و نه ساله رو بخشیده و پنج سالهاش کرده؟
تو چشمهام زل زد و گفت:
-چون بابات عقلش رسیده و شرط بکارت گذاشته برای اون صیغه نود و نه ساله، گفته فقط محض محرمیته، نه چیز دیگه. سیروانم تا اونجا که من شناختمش آدمیه که به چیزایی معتقده، اونو بخشیده کرده پنج ساله، اونم بدون شرط، که دستش باز باشه.
زیر لب زمزمه کردم:
-غلط کرده.
🌀🌀🌀🌀🌀#پارازیت
#ویآیپی
هزینه ورود به ویآیپی پارازیت ۵۰ هزار تومنه.
دقت کنید که این رمان تموم نشده، ویایپی هم پارت 326 هستیم.
شرایط عضویت در ویآیپی رمان پارازیت رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇
همین طور اگر میخواهید عکسی از شخصیتها ببینید
و گاهی هم پارت اینده
و گاهی هم کلیپی از شخصیتها و ...
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟♥️
چنان زندگی کن که مشتاقِ تکرارِابدی همان زندگی باشی🌱ᥫ᭡
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 برای نجات جان پدر کارگرشان به #کمک_فوری شما نیاز دارن!
این پدر بزرگوار ۴ تا دختر مجرد داره؛ زندگی ایشون به دلیل عارضه قلبی در خطره باید فوری عمل قلب باز انجام بده، به بیمارستان مراجعه کرده ولی چون هزینه درمان نداشتن هنوز جراحی نشدن و تا فردا برای پرداخت هزینهی درمان مهلت دارن. دخترا خیلی بی تابن و چیزی هم ندارن که برای هزینهها بفروشن!
با هر مبلغی که توان دارید میتونید کمک کنید تا این خانواده یتیم نشه؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
●
6037997599856011●
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر و فرهنگی میشود. 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮 ایام جشن ولادت امام حسین(ع) و سرداران کربلاست؛ بیاید به نیت آقا دل این خانواده مضطر رو شاد کنیم که پناه دیگهای جز خداوند و شما ندارن...!
اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
تو اون کادو خوشگله ای که...
خدا واسم فرستادتت:) ♡
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
شاهد خوندن خطبه عقد عشقم باخواهرم شدم😭💔
مادرم از خوشحالی روپاهاش بند نبود دائم کل میکشید و عروس زیبا و خوشبخت اونشب رو میبوسید و بهش تبریک میگفت، انگار نه انگار منم دخترش بودم😔✋💔
درسته بخاطر یه اشتباه، الان من باردار بودم ولی من بی گناه بودم مادرم نباید پشتمو خالی میکرد،با حس خیس شدن پیرهنم،با درد روی زانو هام خم شدم،وقتش بود،اما هیچکس و نداشتم...😭
با چشمای اشکی خواستم بلند بشم و خودمو به بیمارستان برسونم که همون لحظه با صدای مردی که پشت سرم اومد برگشتم اما با دیدنش رنگ از رخسارم پرید...😱🔥❤️🔥
ادامه ماجرا...❤️🩹🚷👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3366912753Cce784e395e
لیلا دختر پرورشگاهی بوده که بعد از فوت شوهرش علی،
برای اینکه بتونه پیش ب.چ.ه اش بمونه ،
مجبور میشه با #برادرشوهرش ازدواج کنه....
https://eitaa.com/joinchat/2809398055Cfb9e5406d7
#فووووولعاشقانه 🤧🤧🤧🤧
تو چشمهاش زل زدم عصبی گفتم
_ شما خجالت نکشیدی رفتی به همه گفتی که من به خواستگاریتون جواب مثبت دادم!
متعجب نگاهش بین چشمهام جابجا شد و بیخبر از همه جا گفت
_ من!
_ بله خودم از زبون آقا سهیل شنیدم
دستی به گردنش کشید جلوی خندهش رو گرفت و گفت
_ من این حرفو نزدم!
وا رفته نگاهش کردم سهیل دروغ گفته یا این برای اینکه من رو ضایع کنه یه همچین حرفی میزنه
دخترو ضایع کرد🤣❌
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8