eitaa logo
بهار🌱
20.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
603 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت159 - وکالتی بود یعنی چی؟ بابا وکیلم شده بود؟ تنم برای لحظه‌ای یخ کرد از رضا
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 روی تک مبل درب و داغون خونه نشسته بودم و به جعبه‌هایی که سیروان یکی یکی از ماشین به خونه منتقلشون کرده بود نگاه می‌کردم. نگاهم به جعبه‌ها بود و فکرم پیش رازی که بعد از سیزده چهارسال سر به مهر موندن، حالا فاش شده بود. پوزخند زدم، یه پوزخند عصبی، یه پوزخند عصبی که زود جمع شد. فاش شد؟ چی فاش شد؟ همچین هم سر به مهر نبود که فاش بشه، خیلی‌ها می‌دونستند. سیروان که می‌دونست، خاله مهناز هم که می‌دونست، اون شوهرش مرموزش با اون پیشنهاد نود و نه ساله هم می‌دونست. عمه ... عمه هم می‌دونست. می‌دونست و به من نگفت. سینا، وای سینا! اون لعنتی هم می‌دونست. می‌دونست و اون تاج رو بهم داد، همونی که شکست. می‌دونست و اون همه مدت از عشق برای من می‌گفت. بی غیرت می‌دونست و حرف از وصل و خواستگاری و عروسی می‌زد. آخه عوضی من محرم برادرت بودم. من نمی‌دونستم، تو کثافت که می‌دونستی. حالا می‌فهمیدم که چرا هر موقع از خواستگاری حرف می‌زدم و اینکه چرا به خاله نمی‌گفت، رنگش می‌پرید و می‌گفت وقتش نیست. هدفش چی بود؟ اون که می‌دونست نمی‌شه. وای ... من و شاهرخ قرار ازدواج گذاشته بودیم. چشمهام رو بستم. دست و پام یخ کرد. چشم بستم و وقتی که بازش کردم نگاهم روی اون دستکش بنفش رنگ بود. صدای بسته شدن در اومد و بعد هم صدای سیروان. -هنوز نشستی اینجا! جعبه توی دستش رو روی زمین و کنار میز گذاشت و کمر صاف کرد. -می‌دونستم می‌خوای اینطوری بشی نمی‌گفتم بهت. به سمت سرویس رفت و گفت: -پاشو کلی کار داریم. اون وارد سرویس شد و من عصبی و پر حرص همچنان نگاهم به دستکش بود. چرا باید این موضوع از من مخفی می‌موند؟ اگر این وسط یهو عاشق می‌شدم و بعد هم ... حس بدی داشتم. تو عقد کسی باشی و فکرت و روحت با کس دیگه‌ای باشه. خوبه که پیشنهاد شاهرخ رو رد کرده بودم، همونی که از عقد موقت گفته بود. اونم خوب فهمیده بود که با یه دختر بی کس و کار طرفه که به خودش اجازه این پیشنهاد رو ‌داده بود. آخ ...آخ... اگر دستم بهش می‌رسید! دست دراز کردم و دستکش بنفش رو برداشتم. سیروان از سرویس بیرون اومد. سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. -خوبی بنفشه؟ با گوشه چشم نگاهش کردم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت160 روی تک مبل درب و داغون خونه نشسته بودم و به جعبه‌هایی که سیروان یکی یکی ا
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 نزدیکم شد. دست روی لبه چوبی مبل گذاشت و گفت: -چرا خودتو اذیت می‌کنی؟ اتفاقی نیوفتاده که، یه محرمیت بود که نه به تو صدمه زد و نه ... من. این من رو با تردید گفت. مطمئن بودم چیزهای بیشتری هست و نگفته. به دستکش توی دستم نگاه کرد و لبخند زد: -دستت کن ببینم چطوری می‌شی. اجازه نداد خودم اقدام کنم. دستکش رو گرفت و توی دستم کرد. اون لنگه‌اش رو هم برداشت و توی اون یکی دستم جا کرد. چسبش رو محکم کرد و بازوم رو کشید. -وایسا ببینمت. روبروش ایستادم. هر دو دستم رو بالا آورد. یکیش رو جلوی صورتم تنظیم کرد و اون یکی رو کمی جلوتر. -به این می‌گن گارد. خودش گارد گرفت. همونطوری که دستهای من رو تنظیم کرده بود. -اینطوریه. یکی از دستهاش رو با حرکتی کند به سمتم پرتاب کرد و گفت: -اینجوری مشت بزن. اول چپ، بعد راست. لِفت، رایت...لفت، رایت... چند باری حرکتش رو تکرار کرد. داشت حواسم رو پرت می‌کرد. گارد گرفت و گفت: -یه دونه بزن ببینم. دستم رو مثل خودش حرکت دادم. لبخند زد: -آفرین، فقط باید وسط راه بچرخه. دستم رو چرخوندم. یکی دوبار دیگه هم اون حرکت رو تکرار کردم. لبخند زد و گفت: -صبر کن بزار منم دستکشم بپوشم. دستکش‌هاش توی کابینت بود. قبلا همونجا دیده بودمشون. تنها چیزی که توی کابینت‌ها بود همون بود. زود برگشت. دستکش به دست کرده بود و روبروم ایستاد. گارد گرفت. -حمله کن. دندون به هم می‌سابیدم. کلی سوال تو مغزم بود. گاز داده بود و اومده بود خونه. عصبی بودم و تو شوک که سوالاتم رو نپرسیده بودم، ولی حالا دلیلی نداشت نپرسم.
🌀🌀🌀🌀🌀 هزینه ورود به وی‌آی‌پی پارازیت ۵۰ هزار تومنه. دقت کنید که این رمان تموم نشده، وی‌ای‌پی هم پارت 326 هستیم. شرایط عضویت در وی‌آی‌پی رمان پارازیت رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇 همین طور اگر می‌خواهید عکسی از شخصیت‌ها ببینید و گاهی هم پارت اینده و گاهی هم کلیپی از شخصیت‌ها و ... https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت161 نزدیکم شد. دست روی لبه چوبی مبل گذاشت و گفت: -چرا خودتو اذیت می‌کنی؟ ا
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 ‌ نزدیکش رفتم، بدون گارد. دستش رو انداخت و گفت: -خرابش نکن دیگه! رفتم اینا رو دست کردم به خاطر تو. تو چشمهاش زل زدم و گفتم: -سینا رو چطوری زدی؟ یکم نگاهم کرد. دستم رو بالا آوردم و به سمتش پرتاب کردم. دستم به کتفش خورد. -اینطوری؟ بغض تو گلوم پیچید. چونه‌ام لرزید و اشک تو چشمهام حلقه زد. اون دستم رو پرتاب کردم. این بار خورد به بازوش و دوباره گفتم: -اینطوری؟ یکی از دستکش‌ها رو با دندون گرفتم و از دستم کشیدم و به سمتش پرت کردم و گفتم: -به خاطر این زدیش، چون اون می‌دونست من و تو محرمیم، مگه نه؟ رفتی زدیش که حق نداره نزدیکم بشه؟ دستم رو زیر بینیم کشیدم. دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: -اونو زدی ولی نیومدی به من بگی بنفشه تو حق نداری با کسی باشی. دستم رو که هنوز دستکش بهش بود رو به سمتش پرت کردم. -چرا نگفتی، چرا؟ دفاعش ناخواسته بود، مثل فریاد من: -عمه فروزانم می‌دونست، نه؟ می‌دونست که نمی‌ذاشت یه پشه نر از کنار من رد شه دیگه! حسامم می‌دونست... -اون نمی‌دونست. به خودم اشاره کردم. - پس چرا من نمی‌دونستم؟ نگاهش رو تو صورتم چرخوند، جلوتر اومد. دستش به سمت صورتم می‌اومد که با حرص پسش زدم. کوتاه نیومد و من مشتهام به سمتش حواله شد. مشتهام و ضربه‌هام به سینه و شکم و کتف و بازوش می‌خورد و من هر بار فریاد می‌زدم که چرا من نمی‌دونستم. دفاع نمی‌کرد، جلوم رو نمی‌گرفت، فقط اسمم رو صدا می‌زد. -بنفشه...بنفشه... نفهمیدم چی شد که میون بازوهاش اسیر شدم. تقلا کردم و اون سرم رو محکم به سینه‌اش چسبوند. خودم رو تکون دادم و فریاد زدم: -ولم کن...ولم کن ... صدای هیس گفتنش کنار گوشم نشست. -آروم...آروم باش... یکم دیگه تقلا کردم. عطرش تو شامه‌ام پیچید و گرمای تنش کم کم به بدن من هم نفوذ کرد.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 ‌#پارت162 نزدیکش رفتم، بدون گارد. دستش رو انداخت و گفت: -خرابش نکن دیگه! رفتم ا
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 سرم رو کمی به خودش فشار داد. -تو هر چقدر دلت بخواد می‌تونی منو بزنی، ولی اینطوری نه. دستهاش دورم محکم‌تر شد و صداش آروم تر. -اینطوری عصبانی و حرصی نه. زدم زیر گریه. دیگه چیزی نگفت. انگار اونم فهمیده بود که من به این گریه نیاز دارم. روی موهام بوسه زد. بوسه‌ای که آزارم نداد، برعکسِ اون بوسه یهویی و توی ماشین. اینقدر تو آغوشش هق هق کردم تا آروم شدم. تو همون حالت نشست و من رو هم مجبور به نشستن کرد. کم کم دستهاش رو شل کرد و من از آغوشش بیرون اومدم. به هم زل زده بودیم و هیچ کدوم حرفی نمی‌زدیم. به غیر از بابا فرهاد که اونم ده سال از مرگش می‌گذشت، من تو بغل هیچ مرد دیگه‌ای نرفته بودم. حرکت اول رو بعد از چند دقیقه سکوت اون انجام داد. دستکشهای بوکسش رو در آورد. انگشتش رو زیر چشمهام کشید. کمی نگاهم کرد و گفت: -سینا رو زدم چون بی‌غیرتی رو به حدش رسونده بود. باید یه جوری کتک می‌خورد که یادش بمونه با کی طرفه. یه جوری باید بهش می‌فهموندم که من اسممو عوض کردم، نه رسممو. موهام رو از صورتم کنار زد و گفت: - تو هم نمی‌دونستی چون من قول داده بودم بهت نگم. سوال زیاد داشتم، یه عالمه چرا تو مغزم رژه می‌رفت. سیروان هم فهمید که گفت: -هر سوالی بپرسی بهت... وسط جمله‌اش چشمهاش برق زد و جمله‌اش رو با تاخیر کامل کرد. -... بهت جواب میدم. یه تای ابروش رو بالا داد و اضافه کرد: - ولی هر جوابی یه قیمتی داره. قیمتشو اگر بدی، جواب سوال که سهله... پته کامران خانم بخوای برات همین وسط پهن می‌کنم، پته خودمم پهن می‌کنم، چیزایی که نمی‌دونمم جوابشونو پیدا میکنم بهت می‌گم، ولی ... قیمتش. به انگشت اشاره‌اش که بالا آورده بود نگاه کردم. تا یک ثانیه پیش از این نزدیکی هیچ حس بدی نداشتم، ولی حس بدم از همین حالا شروع شد. خودم رو به عقب کشیدم و ...
🌀🌀🌀🌀🌀 هزینه ورود به وی‌آی‌پی پارازیت ۵۰ هزار تومنه. دقت کنید که این رمان تموم نشده، وی‌ای‌پی هم پارت 326 هستیم. شرایط عضویت در وی‌آی‌پی رمان پارازیت رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇 همین طور اگر می‌خواهید عکسی از شخصیت‌ها ببینید و گاهی هم پارت اینده و گاهی هم کلیپی از شخصیت‌ها و ... https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت163 سرم رو کمی به خودش فشار داد. -تو هر چقدر دلت بخواد می‌تونی منو بزنی، ولی
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 لب باغچه سیمانی نشسته بودم و دستمال کاغذی توی دستم رو تیکه تیکه می‌کردم. هر از گاهی به تیکه‌ها نگاه‌ می‌کردم، دیگه نمی‌شد بهش گفت دستمال کاغذی. -چی کار می‌کنی؟ به نازنین که کنارم می‌نشست نگاه کردم. لیوانی کاغذی رو به سمتم گرفت و گفت: -بیا، برای تو گرفتم، بخور بلکه مغزت کار کنه. لیوان رو گرفتم. بوی نسکافه زیر بینیم زد و داغی لیوان به انگشتهام نفوذ کرد. نگاهم کرد و گفت: -داغ نیست، بخور. جرعه‌ای خوردم. درست می‌گفت. نگاهش کردم تا ازش تشکر کنم ولی با نگاه خاصش به انگشتهام مواجه شدم. بی خیال این انگشتر نمی‌شد. ابرو بالا داد و گفت: -خیلی خوشکله خدایی. -بی‌خیال نازی، انگشتره دیگه! صاف نشست و لیوان کاغذی رو کنارش روی جدول سیمانی گذاشت و گفت: -بالاخره چی شد، گفت به کی قول داده قضیه رو بهت نگه یا نه؟ به لیوان نسکافه نگاه کردم. اون لحظه دلم می‌خواست سیروان رو بکشم. وسط اشک و عصبانیت من فاز عوض کرده بود و از قیمت می‌گفت. تو جواب نازنین گفتم: -به مامانش. این جواب رو سیروان بهم داده بود. همون موقع که انگشتش رو جلوم گرفت و با خنده‌ای موذی از قیمت جوابهاش می‌گفت. اون لحظه عقب کشیدم و گفتم: -پول ندارم بهت بدم. خندید و دستش رو انداخت و لب زد: -خشکه حساب می‌کنم باهات. خشکه دیگه چه کوفتی بود؟ قیافه هاج و واج من خنده‌اش رو شدت داد. به زور لب و لوچه‌اش رو جمع کرد و گفت: -بزار برات توضیح بدم. الان یه سوال از طرف تو از خودم می‌پرسم. بعد قیمتش رو می‌گم و بعدم جواب میدم. صداش رو نازک کرد و گفت: -سیروان به کی قول دادی؟ صداش رو کلفت کرد. -اول بخند تا بگم، قیمتش لبخنده. از من با این وضع عصبانی و شوک و اشکی که هنوز خیسیش روی صورتم بود، انتظار لبخند داشت. دستهاش به سمت صورتم اومد و من ناخواسته عقب کشیدم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت164 لب باغچه سیمانی نشسته بودم و دستمال کاغذی توی دستم رو تیکه تیکه می‌کردم.
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 کوتاه نیومد. دستهاش رو به صورتم رسوند و دو طرف لبم رو کشید. صورتش رو جمع کرد و گفت: -همینم جای لبخند می‌شه پذیرفت. دستهاش رو کشید و گفت: -به مامانم قول داده بودم. ولی اگر میخوای بدونی چرا مامانم این قولو ازم گرفت، قیمتش جداست. -وا...چرا باید مامانش همچین چیزی ازش بخواد. به نازنین نگاه کردم و شونه بالا دادم و گفتم: -اینو نگفت. -پرسیدی و نگفت؟ -پرسیدم، دست انداخت شالمو بکشه ... بعد دعوامون شد. -ای دیوونه، روز اول زندگیت دعوا کردی باهاش، باید بوسش می‌کردی ... با مشتی که حواله بازوش کردم، آیی گفت ساکت شد. -می‌خوای از این اراجیف بگی پاشو برو اونور. لبهای صورتی رنگش رو غنچه کرد و تو چشمهام زل زد. در آن پشیمون شدم. -ببخشید. تو همون حالت و با همون لب غنچه شده‌اش گفت: -نمی‌بخشم... مگه قیمتشو بدی. خندید و گفت: -قیمتشم اینه که بری پسرخاله زورو رو ماچ کنی و عکسشم برا من بفرستی. چشمهام رو براش درشت کردم و گفتم: -خوب کردم زدم، حقت بود اصلا... از کی تا حالا تو طرفدار حقوق اون شدی. چشم ریز کرد. -من کلا طرفدار حقم، اونم حقشه که تو داری ازش دریغ میکنی. به سمتم چرخید و گفت: -دوست خوب اونیه که دوستش را از انجام کارهای بد باز بدارد و به سمت کارهای خیر هدایت بکند. چپ چپ نگاهش کردم. -کار خیر؟ لبهاش رو غنچه کرد و سرش رو مثل ربات تکون داد. لیوان نسکافه رو به طرفش گرفتم. خواستم از جام بلند شم که دستم رو گرفت. -ببخشید، غلط کردم، گور بابای شوهر، بشین ببینم سر چی دعواتون شد. حرصی گفتم: -نازنین، سیروان شوهر من نیست. -پس چیته؟ خنگ نباش بنفشه، تو الان زنشی، شرط ضمن عقدم نذاشتی، اصلا تا حالا به این فکر کردی چرا سیروان صیغه نود و نه ساله رو بخشیده و پنج ساله‌اش کرده؟ تو چشمهام زل زد و گفت: -چون بابات عقلش رسیده و شرط بکارت گذاشته برای اون صیغه نود و نه ساله، گفته فقط محض محرمیته، نه چیز دیگه. سیروانم تا اونجا که من شناختمش آدمیه که به چیزایی معتقده، اونو بخشیده کرده پنج ساله، اونم بدون شرط، که دستش باز باشه. زیر لب زمزمه کردم: -غلط کرده.
🌀🌀🌀🌀🌀 هزینه ورود به وی‌آی‌پی پارازیت ۵۰ هزار تومنه. دقت کنید که این رمان تموم نشده، وی‌ای‌پی هم پارت 326 هستیم. شرایط عضویت در وی‌آی‌پی رمان پارازیت رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇 همین طور اگر می‌خواهید عکسی از شخصیت‌ها ببینید و گاهی هم پارت اینده و گاهی هم کلیپی از شخصیت‌ها و ... https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت165 کوتاه نیومد. دستهاش رو به صورتم رسوند و دو طرف لبم رو کشید. صورتش رو ج
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 -حالا کرده یا نکرده، تو شرعا و عرفا زنشی. برای لحظه‌ای ساکت موندم و گفتم: -نازنین دارم دیوونه میشم، هیچ کسم جواب سوالامو نمی‌ده، چرا بابام راضی شده به این کار، اگر قصدش محرمیت بود، میتونست وکالتی و یه ساعته یه صیغه محرمیت بخونه برای من و کامران خان، اینطوری من به دو تا پسرش محرم میشدم، اونم تا ابد. -نمی‌شدی. -اونجوری من حکم مادر خونده ... -برای محرمیت زن به پسرای مرد، باید یه رابطه بینشون شکل بگیره، یه رابطه زناشویی، میفهمی؟ با وجود یه صیغه تو به پسرخاله‌هات محرم نمی‌شدی. ولی منم یه سوال برام پیش اومده، بابات میگفته چهار ساله، ولی پدر سیروان گفته نود و نه، این نود و پنج سال اضافی، چه نفعی براش داشته، بابات چرا کوتاه اومده؟ دستم رو گرفت. چشم ریز کرد و گفت: -بیا برو قیمت این سوالا رو بده جوابشونو بگیر. دستم رو از دستش کشیدم. حرصی کنار گوشم گفت: -خب مگه چی می‌شه، یه ماچ بده بزار بگه دیگه. -اگه به ماچ راضی می‌شد که خوب بود. دیشب خودش رفته حموم، اومده نشسته جلو من می‌گه نو نمیری. اولش فقط نگاهم کرد ولی یهو زد زیر خنده و گفت: -خب حتما بو گند می‌دادی گفته بهت برو حموم. خنده‌ام گرفت و گفتم: -بو که می‌دادم، سه روز بود حموم نرفته بودم اونم با اون بلاها که سرمون اومد. ولی شکل گفتنش ترسناک بود، شانس اوردم خاله‌ام اومد، منم بهانه کردم دلم واسش تنگ شده، به یاد بچگی‌هام و این جور حرفا از کنارش تکون نخوردم. با دستم سرم رو گرفتم و گفتم: -موندم با این قضیه چی کار کنم. عمه‌امم معلوم نیست کی بیاد، بیادم نمی‌دونم چطوری تو چشماش نگاه کنم. از طرفی هم سیروان با این کاراش. سرم رو رها کردم و گفتم: -تو مطمئنی اون قضیه محرمیتو؟ -آره بابا، موبایلتو در بیار سرچ کن. -موبایلم کجا بود، دیشب افتاد تو استخر. -پس دو دقیقه پیش گفتی با سیروان حرف زدم! از توی جیبم موبایلی که سیروان صبح بهم داده بود رو در آوردم و گفتم: -اینو صبح از یکی از همسایه‌ها گرفته داده بهم که بتونه باهام تماس بگیره. موبایل قدیمی رو با خنده از دستم گرفت و گفت: -از اینا هنوزم هست؟ -مال صابخونه‌اشه. کلیدهاش رو فشار داد و به صفحه کوچیکش نگاه کرد. می‌خندید. -حالا اینو داده که حرفای عاشقانه بزنید بهم؟ پشت پلک نازک کردم و گفتم: -صبح رسوندم، گفت کلاست تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت، الان زنگ زد گفت کی تمومه، گفتم یازده و نیم. -ایول پسر خاله زورو! غیرتشو عشقه. موبایل رو به سمتم گرفت و گفت: -حالا واقعا با شال و روسری جلوش گشتی؟ خاله‌ات نگفت در بیار؟
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت166 -حالا کرده یا نکرده، تو شرعا و عرفا زنشی. برای لحظه‌ای ساکت موندم و گفتم
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 موبایل رو از دستش گرفتم و گفتم: -همون اول تا اومدم بجنبم کشید از سرم، بعدم دیگه نداد. نازنین چشمهاش برق زد. سوالم از سیروان بعد از اون لبخندی بود که به زور و با کشیدن لبهام ازم گرفته بود. -برای چی مامانت همچین قولی ازت گرفت؟ دستش سمت شالم رفت و من تا به خودم بجنبم شال رو کشید. جنبیدم و شال رو یک دستی گرفتم. اون دستکش مسخره اگر دستم نبود به شرایط مسلط‌تر بودم ولی با وجود اون نمی‌شد. یه طرفش دست من بود و سر دیگه‌اش دست سیروان. -ولش کن. -مگه جواب سوالتو نمی‌خوای؟ قیمتش اینه. -نه دیگه نمی‌خوام، ولش کن. شال رو یهو کشید. سرم به سینه‌اش خورد و سریع صاف نشستم. خندید. -بودی حالا! شال رو کشیدم و اون گفت: -شالو می‌خوای چی کار؟ تازه الان مامان بیاد مجبوری همینطوری جلوش باشی. -اون موقع فرق داره. شال رو یهو کشید. -اصلا اینو خودم خریدم، برو مال خودتو سر کن. به ساک لباسهام نگاه کردم. دستکش رو در آوردم و تا خواستم از جام بلند شم، جست زد و ساک رو توی اتاق انداخت و درش رو بست. با لبخند جلوم ایستاد و گفت: -کوتاه بیا. دو دقیقه پیش تو بغلم بودی، الان یه شالو می‌خوای بندازی سرت که چی. لبخندش حرصم می‌داد ولی زورم بهش نمی‌رسید. عقب نشینی کردم. نه اینکه کوتاه بیام، واقعا قدمهام رو به عقب برداشتم و ازش فاصله گرفتم. حالم رو که دید، اون لبخند لعنتیش رو از روی صورتش برداشت و گفت: -چته؟ با صدای نازنین نگاهش کردم. -ولی فکرشو بکن بنفشه، اگر بدون اینکه تو بگی زن سیروانی، یا مثلا همون لحظه که گفتی زن سیروان، سیروان میزد زیرش و اون عکسا می‌رسید دست داداشت ... چی می‌شد؟ شونه بالا داد و گفت: - اون وقت الان جنابعالی شیراز بودی، یه چند تا چک و لگدم نوش جان کرده بودی، ممنوع الخروجم شده بودی اونم تا اخر عمر. هیچ وقتم فرصت نمی‌کردی در مورد قیمت جواب سوالات با سیروان چونه بزنی. نسکافه توی لیوانش رو سر کشید و به نسکافه من اشاره کرد. به محتویات لیوان نگاه کردم و گفتم: -فکر نکنم اینطوری می‌شد...
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 اونایی که دوست دارن یهو تا پارت 335 رو بخونن و بعدم روزی سه چهار تا پارت دستشون بالا وی‌ای‌پی که می‌گن اینه😉 قیمت ورودی وی‌ای پی ۵۰ هزار تومنه. شماره حساب برای واریز و ادمینی هم که باید بهش پیام بدید و باقی شرایطم تو کانال زیر می‌تونید بخونید. https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca راستی...اونجا گروهم داریم برای چت و نقد و نظر😍