فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
تمام دنیا زمانی تغییر خواهد کرد که بفهمی تنها کاری که باید انجام دهی این است که خودت را انتخاب کنی...
.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت157 ماشین رو روشن کرد و گفت: -فرقش اینه که اونوقت حرفم دو تا میشه، گفتم خون
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت158
سوار ماشین شدم، در حالی که مغزم از هجوم کلی اما و اگر و شاید و باید پر شده بود.
کلی دلیل برای چرت گفتن سیروان میچیدم و بعد با یادآوری یه جمله یا یه خاطره از همین چند ساعت قبل، دلایلم نقش بر آب میشد.
پشت فرمون نشست.
نگاهش کردم و منتظر حرف یا توضیحی بودم که ماشین رو روشن کرد.
دستش رو برای کسی بیرون ماشین بلند کرد.
نگاهم کرد و با چشم و ابرو به بیرون اشاره کرد.
-مامانم و خواهرت...
-بسه سیروان!
فریادم برای لحظهای نگاه خیرهاش رو تو صورتم نگه داشت.
دستش رو به معنی تسلیم بالا برد و ماشین رو به حرکت در آورد.
-یکم بریم جلوتر بهت میگم، اینجا یه موقع وسط حرفامون آشنایی چیزی میاد.
این یکی رو موافق بودم. توی این درمونگاه من کلی آشنا داشتم.
هر کدومشون رو هر لحظه ممکن بود ببینم.
خدا رو شکر که اذیتم نکرد و سر همون خیابون و گوشهای دنج پارک کرد.
نگاهم کرد و گفت:
-از کجا شروع کنم؟
-از هر جایی که بهم بگه دور و برم چه خبره.
ابرو بالا داد و گفت:
-راستشو بخوای منم هنوز درست نمیدونم دور و برم چه خبره، ولی تا اونجایی که میدونمو بهت میگم.
-بگو قضیه اون صیغه که گفتی چیه، همون نود و نه سالههه. کی و چطوری بوده که من یادم نمیاد.
-نبایدم یادت بیاد چون وکالتی بود، پدرت وکیلت شد و رضایت داد، اصلا نبودی تو اون جلسه، هفت هشت سالت بود.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت158 سوار ماشین شدم، در حالی که مغزم از هجوم کلی اما و اگر و شاید و باید پر ش
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت159
- وکالتی بود یعنی چی؟ بابا وکیلم شده بود؟
تنم برای لحظهای یخ کرد از رضایت بابا.
-یعنی بابام راضی شد...
میون حرفم پرید:
-باید از اول بگم بهت، طاقت میاری یا هی میخوای بگی چطوری شد، کی صیغه کرد، پیشنهاد کی بود، چرا من نمیدونستم، چرا این همه سال به من نگفتید و از این حرفا؟
عضلات وا رفتهام رو رو روی صندلی ماشین رها کردم و گفتم:
- خب از اول بگو.
یکم فکر کرد و بالاخره لبهاش رو باز کرد تا حرف بزنه.
-پونزده شونزده سالم بود، شایدم شونزده هیفده. تو هم که هفت هشت ساله بودی. باباتم که ماهی، بیست روزی یه بار میاومد دیدن تو.
اون روزها رو یادمه، روزی که میاومد، روز عید من بود، برام کلی چیز میخرید، من رو پارک میبرد، یکی دو باری سینما رفتیم، تمام اصفهان رو باهاش دور میزدم.
سیروان هر دو دستش رو روی فرمون گذاشت و گفت:
-تا اینکه یه روز اومد و گفت سهیل بزرگ شده، بنفشه هم داره تکلیف میشه و اینطوری نامحرم باشن با هم نمیشه.
نگاهم کرد و گفت:
-تو که باید یادت باشه، من تا پونزده سالمم بود، نه قدی داشتم، نه یه تار ریش و سبیل، صدامم که عین دخترا. یهویی یه شب تا صبح، هم صدام کلفت شد، هم قد کشیدم... کلا قیافهام مردونه شد، اون موقع فکر میکردم بابات به خاطر اون تغییرات یهوییم اونطوری گفت، چون سینا هم نامحرم بود، ولی در مورد اون چیزی نمیگفت. چون کلا دو وجب بچه بود، فقط میگفت سهیل.
انگشت شصت و سبابهاش رو دو طرف لبش کشید و گفت:
-یه روز دیدم مامانم داره تلفنی باهاش حرف میزنه، چون گفت آقا فرهاد، فهمیدم بابای توئه، مامانم میگفت این چیزی که شما میگی نمیشه، چون سهیل و دخترعموش رو از بچگی به نام هم کردن و از این حرفا.
نگاهم کرد و گفت:
-اون موقع خیلی نمیفهمیدم چی میگن و این حرفا چیه میزنن، اصلا هم عقلم به صیغه و محرمیت و اینا ... نه اینکه نرسهها ولی خب بهش فکر نمیکردم. تا اینکه یه روز بابام از زندان زنگ زد، میخواست با من حرف بزنه. گفت پسرم، اگر فرهاد سگبند اومد و خواست دخترش رو برات صیغه کنه، میگی یا نود و نه ساله، یا کلا نمیخوام. پرسیدم چرا، گفت من پدرتم، بدتو نمیخوام، کاری که گفتمو بکن. بعدم قطع کرد.
چند وقت بعدش بابات اومد، گفت یکیو آوردم که سهیل و بنفشه رو به هم محرم کنه. بابات از یه محرمیت چهار ساله میگفت، حالا چرا چهار سال نمیدونم، منم طبق چیزی که بابام گفته بود، گفتم یا نود و نه ساله یا هیچی. عمو فرهاد یه جوری نگام کرد که انگار فهمید قضیه از کجا آب میخوره. گفت پسر جون، این محرمیت واسه این نیست که بنفشه زنت بشه، فقط محرمیته، مینویسیم امضا میکنیم، باباتم میدونه، دستت به بنفشه بخوره از مردونگی ساقطت میکنم. بعدم وکالتی تو رو زدن به نام من.
-پس چرا هیچ وقت چیزی به من نگفتن؟
-چون فکر میکردن لازم نیست بدونی.
-آخه چرا...
-صبر کن بابا...قضیه همین جا تموم نشد که. روزی که حسام اومد دنبالت، مامانم بهم گفت باقی مدت عقدو ببخش.
لبخند زد و گفت:
-بهش گفتم مگه شهر هرته، یه سخنرانی بلند بالا برام کرد، ولی من حرف خودمو زدم. گفتم مسخره که نیستم. از حسامم حرص داشتم، گفتم میرم شیراز پیداش میکنم و برش میدارم و میبرمش یه جا که دست هیچ کس بهش نرسه، بنفشه مال ماست، اون مرتیکه چی با خودش فکر کرده. بهم گفت شر نکن، بعدم گفت نباید سمت تو بیام.
🌀🌀🌀🌀🌀#پارازیت
#ویآیپی
هزینه ورود به ویآیپی پارازیت ۵۰ هزار تومنه.
دقت کنید که این رمان تموم نشده، ویایپی هم پارت 323 هستیم.
شرایط عضویت در ویآیپی رمان پارازیت رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇
همین طور اگر میخواهید عکسی از شخصیتها ببینید
و گاهی هم پارت اینده
و گاهی هم کلیپی از شخصیتها و ...
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت159 - وکالتی بود یعنی چی؟ بابا وکیلم شده بود؟ تنم برای لحظهای یخ کرد از رضا
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت160
روی تک مبل درب و داغون خونه نشسته بودم و به جعبههایی که سیروان یکی یکی از ماشین به خونه منتقلشون کرده بود نگاه میکردم.
نگاهم به جعبهها بود و فکرم پیش رازی که بعد از سیزده چهارسال سر به مهر موندن، حالا فاش شده بود.
پوزخند زدم، یه پوزخند عصبی، یه پوزخند عصبی که زود جمع شد.
فاش شد؟ چی فاش شد؟
همچین هم سر به مهر نبود که فاش بشه، خیلیها میدونستند.
سیروان که میدونست، خاله مهناز هم که میدونست، اون شوهرش مرموزش با اون پیشنهاد نود و نه ساله هم میدونست.
عمه ... عمه هم میدونست.
میدونست و به من نگفت.
سینا، وای سینا! اون لعنتی هم میدونست.
میدونست و اون تاج رو بهم داد، همونی که شکست.
میدونست و اون همه مدت از عشق برای من میگفت.
بی غیرت میدونست و حرف از وصل و خواستگاری و عروسی میزد.
آخه عوضی من محرم برادرت بودم.
من نمیدونستم، تو کثافت که میدونستی.
حالا میفهمیدم که چرا هر موقع از خواستگاری حرف میزدم و اینکه چرا به خاله نمیگفت، رنگش میپرید و میگفت وقتش نیست.
هدفش چی بود؟ اون که میدونست نمیشه.
وای ... من و شاهرخ قرار ازدواج گذاشته بودیم.
چشمهام رو بستم.
دست و پام یخ کرد.
چشم بستم و وقتی که بازش کردم نگاهم روی اون دستکش بنفش رنگ بود.
صدای بسته شدن در اومد و بعد هم صدای سیروان.
-هنوز نشستی اینجا!
جعبه توی دستش رو روی زمین و کنار میز گذاشت و کمر صاف کرد.
-میدونستم میخوای اینطوری بشی نمیگفتم بهت.
به سمت سرویس رفت و گفت:
-پاشو کلی کار داریم.
اون وارد سرویس شد و من عصبی و پر حرص همچنان نگاهم به دستکش بود.
چرا باید این موضوع از من مخفی میموند؟
اگر این وسط یهو عاشق میشدم و بعد هم ...
حس بدی داشتم.
تو عقد کسی باشی و فکرت و روحت با کس دیگهای باشه.
خوبه که پیشنهاد شاهرخ رو رد کرده بودم، همونی که از عقد موقت گفته بود.
اونم خوب فهمیده بود که با یه دختر بی کس و کار طرفه که به خودش اجازه این پیشنهاد رو داده بود.
آخ ...آخ... اگر دستم بهش میرسید!
دست دراز کردم و دستکش بنفش رو برداشتم.
سیروان از سرویس بیرون اومد. سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
-خوبی بنفشه؟
با گوشه چشم نگاهش کردم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت160 روی تک مبل درب و داغون خونه نشسته بودم و به جعبههایی که سیروان یکی یکی ا
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت161
نزدیکم شد.
دست روی لبه چوبی مبل گذاشت و گفت:
-چرا خودتو اذیت میکنی؟ اتفاقی نیوفتاده که، یه محرمیت بود که نه به تو صدمه زد و نه ... من.
این من رو با تردید گفت.
مطمئن بودم چیزهای بیشتری هست و نگفته.
به دستکش توی دستم نگاه کرد و لبخند زد:
-دستت کن ببینم چطوری میشی.
اجازه نداد خودم اقدام کنم.
دستکش رو گرفت و توی دستم کرد.
اون لنگهاش رو هم برداشت و توی اون یکی دستم جا کرد.
چسبش رو محکم کرد و بازوم رو کشید.
-وایسا ببینمت.
روبروش ایستادم.
هر دو دستم رو بالا آورد.
یکیش رو جلوی صورتم تنظیم کرد و اون یکی رو کمی جلوتر.
-به این میگن گارد.
خودش گارد گرفت. همونطوری که دستهای من رو تنظیم کرده بود.
-اینطوریه.
یکی از دستهاش رو با حرکتی کند به سمتم پرتاب کرد و گفت:
-اینجوری مشت بزن. اول چپ، بعد راست. لِفت، رایت...لفت، رایت...
چند باری حرکتش رو تکرار کرد.
داشت حواسم رو پرت میکرد.
گارد گرفت و گفت:
-یه دونه بزن ببینم.
دستم رو مثل خودش حرکت دادم.
لبخند زد:
-آفرین، فقط باید وسط راه بچرخه.
دستم رو چرخوندم.
یکی دوبار دیگه هم اون حرکت رو تکرار کردم.
لبخند زد و گفت:
-صبر کن بزار منم دستکشم بپوشم.
دستکشهاش توی کابینت بود.
قبلا همونجا دیده بودمشون.
تنها چیزی که توی کابینتها بود همون بود.
زود برگشت.
دستکش به دست کرده بود و روبروم ایستاد.
گارد گرفت.
-حمله کن.
دندون به هم میسابیدم.
کلی سوال تو مغزم بود.
گاز داده بود و اومده بود خونه.
عصبی بودم و تو شوک که سوالاتم رو نپرسیده بودم، ولی حالا دلیلی نداشت نپرسم.
🌀🌀🌀🌀🌀#پارازیت
#ویآیپی
هزینه ورود به ویآیپی پارازیت ۵۰ هزار تومنه.
دقت کنید که این رمان تموم نشده، ویایپی هم پارت 326 هستیم.
شرایط عضویت در ویآیپی رمان پارازیت رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇
همین طور اگر میخواهید عکسی از شخصیتها ببینید
و گاهی هم پارت اینده
و گاهی هم کلیپی از شخصیتها و ...
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
♥️🍃
آدمهایی هستندکه خوبند،
خوب بودن به خوردشان رفته،
آمده اند که مهربیاورند،
نه جنسیتشان مهم است،
نه عقایدشان،نه سنشان،
نه تحصیلاتشان.
آدمهای خوب همیشه ماندگارند
فقر
آتشی است که خوبیها را میسوزاند
و ثروت
پرده ای است که بدیها را می پوشاند
چه بی انصافند
آنانکه
یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش
و دیگری را می سوزانند
به جرم نداشته هایش
روی تخت دراز کشیده ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد .
سمت تخت رفتم پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرمکشیدم
پتو رو از روم کنار زد، منو برگردوند سمت خودش دلخور پرسید:
گریه کردی ؟
محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم پتو رو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش
_ به من نگاه کن
توی چشمهاش خیره شدم
_چرا گریه کردی ؟
با بغض گفتم:
_نمی دونی ؟ ان شاالله خدا جوابتو بده.
چشماش گرد شد
_تو منو نفرین میکنی؟ می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم
تو نیمدونی من حامله ام که میزنی روی کتفم هلم میدی ؟
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_آنلاین_براساسواقعیت_عاشقانه ❤️
#مذهبی 😍