بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت159 - وکالتی بود یعنی چی؟ بابا وکیلم شده بود؟ تنم برای لحظهای یخ کرد از رضا
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت160
روی تک مبل درب و داغون خونه نشسته بودم و به جعبههایی که سیروان یکی یکی از ماشین به خونه منتقلشون کرده بود نگاه میکردم.
نگاهم به جعبهها بود و فکرم پیش رازی که بعد از سیزده چهارسال سر به مهر موندن، حالا فاش شده بود.
پوزخند زدم، یه پوزخند عصبی، یه پوزخند عصبی که زود جمع شد.
فاش شد؟ چی فاش شد؟
همچین هم سر به مهر نبود که فاش بشه، خیلیها میدونستند.
سیروان که میدونست، خاله مهناز هم که میدونست، اون شوهرش مرموزش با اون پیشنهاد نود و نه ساله هم میدونست.
عمه ... عمه هم میدونست.
میدونست و به من نگفت.
سینا، وای سینا! اون لعنتی هم میدونست.
میدونست و اون تاج رو بهم داد، همونی که شکست.
میدونست و اون همه مدت از عشق برای من میگفت.
بی غیرت میدونست و حرف از وصل و خواستگاری و عروسی میزد.
آخه عوضی من محرم برادرت بودم.
من نمیدونستم، تو کثافت که میدونستی.
حالا میفهمیدم که چرا هر موقع از خواستگاری حرف میزدم و اینکه چرا به خاله نمیگفت، رنگش میپرید و میگفت وقتش نیست.
هدفش چی بود؟ اون که میدونست نمیشه.
وای ... من و شاهرخ قرار ازدواج گذاشته بودیم.
چشمهام رو بستم.
دست و پام یخ کرد.
چشم بستم و وقتی که بازش کردم نگاهم روی اون دستکش بنفش رنگ بود.
صدای بسته شدن در اومد و بعد هم صدای سیروان.
-هنوز نشستی اینجا!
جعبه توی دستش رو روی زمین و کنار میز گذاشت و کمر صاف کرد.
-میدونستم میخوای اینطوری بشی نمیگفتم بهت.
به سمت سرویس رفت و گفت:
-پاشو کلی کار داریم.
اون وارد سرویس شد و من عصبی و پر حرص همچنان نگاهم به دستکش بود.
چرا باید این موضوع از من مخفی میموند؟
اگر این وسط یهو عاشق میشدم و بعد هم ...
حس بدی داشتم.
تو عقد کسی باشی و فکرت و روحت با کس دیگهای باشه.
خوبه که پیشنهاد شاهرخ رو رد کرده بودم، همونی که از عقد موقت گفته بود.
اونم خوب فهمیده بود که با یه دختر بی کس و کار طرفه که به خودش اجازه این پیشنهاد رو داده بود.
آخ ...آخ... اگر دستم بهش میرسید!
دست دراز کردم و دستکش بنفش رو برداشتم.
سیروان از سرویس بیرون اومد. سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
-خوبی بنفشه؟
با گوشه چشم نگاهش کردم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت160 روی تک مبل درب و داغون خونه نشسته بودم و به جعبههایی که سیروان یکی یکی ا
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت161
نزدیکم شد.
دست روی لبه چوبی مبل گذاشت و گفت:
-چرا خودتو اذیت میکنی؟ اتفاقی نیوفتاده که، یه محرمیت بود که نه به تو صدمه زد و نه ... من.
این من رو با تردید گفت.
مطمئن بودم چیزهای بیشتری هست و نگفته.
به دستکش توی دستم نگاه کرد و لبخند زد:
-دستت کن ببینم چطوری میشی.
اجازه نداد خودم اقدام کنم.
دستکش رو گرفت و توی دستم کرد.
اون لنگهاش رو هم برداشت و توی اون یکی دستم جا کرد.
چسبش رو محکم کرد و بازوم رو کشید.
-وایسا ببینمت.
روبروش ایستادم.
هر دو دستم رو بالا آورد.
یکیش رو جلوی صورتم تنظیم کرد و اون یکی رو کمی جلوتر.
-به این میگن گارد.
خودش گارد گرفت. همونطوری که دستهای من رو تنظیم کرده بود.
-اینطوریه.
یکی از دستهاش رو با حرکتی کند به سمتم پرتاب کرد و گفت:
-اینجوری مشت بزن. اول چپ، بعد راست. لِفت، رایت...لفت، رایت...
چند باری حرکتش رو تکرار کرد.
داشت حواسم رو پرت میکرد.
گارد گرفت و گفت:
-یه دونه بزن ببینم.
دستم رو مثل خودش حرکت دادم.
لبخند زد:
-آفرین، فقط باید وسط راه بچرخه.
دستم رو چرخوندم.
یکی دوبار دیگه هم اون حرکت رو تکرار کردم.
لبخند زد و گفت:
-صبر کن بزار منم دستکشم بپوشم.
دستکشهاش توی کابینت بود.
قبلا همونجا دیده بودمشون.
تنها چیزی که توی کابینتها بود همون بود.
زود برگشت.
دستکش به دست کرده بود و روبروم ایستاد.
گارد گرفت.
-حمله کن.
دندون به هم میسابیدم.
کلی سوال تو مغزم بود.
گاز داده بود و اومده بود خونه.
عصبی بودم و تو شوک که سوالاتم رو نپرسیده بودم، ولی حالا دلیلی نداشت نپرسم.
🌀🌀🌀🌀🌀#پارازیت
#ویآیپی
هزینه ورود به ویآیپی پارازیت ۵۰ هزار تومنه.
دقت کنید که این رمان تموم نشده، ویایپی هم پارت 326 هستیم.
شرایط عضویت در ویآیپی رمان پارازیت رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇
همین طور اگر میخواهید عکسی از شخصیتها ببینید
و گاهی هم پارت اینده
و گاهی هم کلیپی از شخصیتها و ...
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
♥️🍃
آدمهایی هستندکه خوبند،
خوب بودن به خوردشان رفته،
آمده اند که مهربیاورند،
نه جنسیتشان مهم است،
نه عقایدشان،نه سنشان،
نه تحصیلاتشان.
آدمهای خوب همیشه ماندگارند
فقر
آتشی است که خوبیها را میسوزاند
و ثروت
پرده ای است که بدیها را می پوشاند
چه بی انصافند
آنانکه
یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش
و دیگری را می سوزانند
به جرم نداشته هایش
روی تخت دراز کشیده ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد .
سمت تخت رفتم پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرمکشیدم
پتو رو از روم کنار زد، منو برگردوند سمت خودش دلخور پرسید:
گریه کردی ؟
محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم پتو رو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش
_ به من نگاه کن
توی چشمهاش خیره شدم
_چرا گریه کردی ؟
با بغض گفتم:
_نمی دونی ؟ ان شاالله خدا جوابتو بده.
چشماش گرد شد
_تو منو نفرین میکنی؟ می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم
تو نیمدونی من حامله ام که میزنی روی کتفم هلم میدی ؟
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_آنلاین_براساسواقعیت_عاشقانه ❤️
#مذهبی 😍
بهار🌱
روی تخت دراز کشیده ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد . سمت تخت رفتم
🌟سلام وقت همگی بخیر🌟
#شروعفصلدونرگس🌸🌼
انشاالله از روز شنبه که مصادف است با میلاد با سعادت #حضرتابالفضلعلیهالسلام فصلدوم نرگس در کانال چتر شهدا گذاشته خواهد شد🙏🌹
صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت.
- کیه؟
با تعجب جواب داد
- رویا. نه، ما رویا نداریم. اسم خواهر من زینبه.
زینب سریع از بغل باباش بلند شد و آیفون را گرفت.
- الان میام، صبر کن.
کنجکاو شدم که چرا به زینب گفت رویا. در رو باز کردم و اومدم حیاط. از رفتارهای زینب متوجه شدم که داره به دوستش میگه: «برو برو، بعداً!» و بعد اونم رفت. زینب در را محکم زد به هم و قدم برداشت به سمت خونه. سر راهش ایستادم و به زور لبخندی زدم:
«چی شد زینب جان؟ تو که اسمت رویا نیست!» با دستش خواست منو کنار بزنه اجازه میدی برم تو خونه مامان خانوم
انقدر داره منو حرص میده که دلم میخواد با پشت دست بزنم تو دهنش. قیافه جدی به خودم گرفتم و اخم ریزی کردم.
- این چه طرز حرف زدن با مادرته؟ چرا به سوالم جواب نمیدی؟
دستش را زد به کمرش و جسورانه گفت:
- خودم به دوستام گفتم اسمم رویاست چون...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت. - کیه؟ با تعجب جواب داد - رویا. نه، ما رویا نداریم
🌟سلام وقت همگی بخیر🌟
#شروعفصلدونرگس🌸🌼
انشاالله از روز شنبه که مصادف است با میلاد با سعادت #حضرتابالفضلعلیهالسلام فصلدوم نرگس در کانال چتر شهدا گذاشته خواهد شد🙏🌹
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
باز جشنهای نیمهی شعبان رسید و خدا توفیق داد امسال هم باشیم و به اهل بیت خدمت کنیم.
شادی برای میلاد فرزندان حضرت زهرا سلامالله چقدر ثواب داره؟😍
عزیزان مراسم این بزرگوارن با دهه ی فجر عزیزمون یکی شده
در نظر داریم جشنها رو به بهترین شکل برگزار کنیم.
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت.
- کیه؟
با تعجب جواب داد
- رویا. نه، ما رویا نداریم. اسم خواهر من زینبه.
زینب سریع از بغل باباش بلند شد و آیفون را گرفت.
- الان میام، صبر کن.
کنجکاو شدم که چرا به زینب گفت رویا. در رو باز کردم و اومدم حیاط. از رفتارهای زینب متوجه شدم که داره به دوستش میگه: «برو برو، بعداً!» و بعد اونم رفت. زینب در را محکم زد به هم و قدم برداشت به سمت خونه. سر راهش ایستادم و به زور لبخندی زدم:
«چی شد زینب جان؟ تو که اسمت رویا نیست!» با دستش خواست منو کنار بزنه اجازه میدی برم تو خونه مامان خانوم
انقدر داره منو حرص میده که دلم میخواد با پشت دست بزنم تو دهنش. قیافه جدی به خودم گرفتم و اخم ریزی کردم.
- این چه طرز حرف زدن با مادرته؟ چرا به سوالم جواب نمیدی؟
دستش را زد به کمرش و جسورانه گفت:
- خودم به دوستام گفتم اسمم رویاست چون...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f