صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت.
- کیه؟
با تعجب جواب داد
- رویا. نه، ما رویا نداریم. اسم خواهر من زینبه.
زینب سریع از بغل باباش بلند شد و آیفون را گرفت.
- الان میام، صبر کن.
کنجکاو شدم که چرا به زینب گفت رویا. در رو باز کردم و اومدم حیاط. از رفتارهای زینب متوجه شدم که داره به دوستش میگه: «برو برو، بعداً!» و بعد اونم رفت. زینب در را محکم زد به هم و قدم برداشت به سمت خونه. سر راهش ایستادم و به زور لبخندی زدم:
«چی شد زینب جان؟ تو که اسمت رویا نیست!» با دستش خواست منو کنار بزنه اجازه میدی برم تو خونه مامان خانوم
انقدر داره منو حرص میده که دلم میخواد با پشت دست بزنم تو دهنش. قیافه جدی به خودم گرفتم و اخم ریزی کردم.
- این چه طرز حرف زدن با مادرته؟ چرا به سوالم جواب نمیدی؟
دستش را زد به کمرش و جسورانه گفت:
- خودم به دوستام گفتم اسمم رویاست چون...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت. - کیه؟ با تعجب جواب داد - رویا. نه، ما رویا نداریم
🌟سلام وقت همگی بخیر🌟
#شروعفصلدونرگس🌸🌼
انشاالله از روز شنبه که مصادف است با میلاد با سعادت #حضرتابالفضلعلیهالسلام فصلدوم نرگس در کانال چتر شهدا گذاشته خواهد شد🙏🌹
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
باز جشنهای نیمهی شعبان رسید و خدا توفیق داد امسال هم باشیم و به اهل بیت خدمت کنیم.
شادی برای میلاد فرزندان حضرت زهرا سلامالله چقدر ثواب داره؟😍
عزیزان مراسم این بزرگوارن با دهه ی فجر عزیزمون یکی شده
در نظر داریم جشنها رو به بهترین شکل برگزار کنیم.
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت.
- کیه؟
با تعجب جواب داد
- رویا. نه، ما رویا نداریم. اسم خواهر من زینبه.
زینب سریع از بغل باباش بلند شد و آیفون را گرفت.
- الان میام، صبر کن.
کنجکاو شدم که چرا به زینب گفت رویا. در رو باز کردم و اومدم حیاط. از رفتارهای زینب متوجه شدم که داره به دوستش میگه: «برو برو، بعداً!» و بعد اونم رفت. زینب در را محکم زد به هم و قدم برداشت به سمت خونه. سر راهش ایستادم و به زور لبخندی زدم:
«چی شد زینب جان؟ تو که اسمت رویا نیست!» با دستش خواست منو کنار بزنه اجازه میدی برم تو خونه مامان خانوم
انقدر داره منو حرص میده که دلم میخواد با پشت دست بزنم تو دهنش. قیافه جدی به خودم گرفتم و اخم ریزی کردم.
- این چه طرز حرف زدن با مادرته؟ چرا به سوالم جواب نمیدی؟
دستش را زد به کمرش و جسورانه گفت:
- خودم به دوستام گفتم اسمم رویاست چون...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت. - کیه؟ با تعجب جواب داد - رویا. نه، ما رویا نداریم
🌟سلام وقت همگی بخیر🌟
#شروعفصلدونرگس🌸🌼
انشاالله از روز شنبه که مصادف است با میلاد با سعادت #حضرتابالفضلعلیهالسلام فصلدوم نرگس در کانال چتر شهدا گذاشته خواهد شد🙏🌹
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت161 نزدیکم شد. دست روی لبه چوبی مبل گذاشت و گفت: -چرا خودتو اذیت میکنی؟ ا
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت162
نزدیکش رفتم، بدون گارد.
دستش رو انداخت و گفت:
-خرابش نکن دیگه! رفتم اینا رو دست کردم به خاطر تو.
تو چشمهاش زل زدم و گفتم:
-سینا رو چطوری زدی؟
یکم نگاهم کرد.
دستم رو بالا آوردم و به سمتش پرتاب کردم.
دستم به کتفش خورد.
-اینطوری؟
بغض تو گلوم پیچید.
چونهام لرزید و اشک تو چشمهام حلقه زد.
اون دستم رو پرتاب کردم.
این بار خورد به بازوش و دوباره گفتم:
-اینطوری؟
یکی از دستکشها رو با دندون گرفتم و از دستم کشیدم و به سمتش پرت کردم و گفتم:
-به خاطر این زدیش، چون اون میدونست من و تو محرمیم، مگه نه؟ رفتی زدیش که حق نداره نزدیکم بشه؟
دستم رو زیر بینیم کشیدم.
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
-اونو زدی ولی نیومدی به من بگی بنفشه تو حق نداری با کسی باشی.
دستم رو که هنوز دستکش بهش بود رو به سمتش پرت کردم.
-چرا نگفتی، چرا؟
دفاعش ناخواسته بود، مثل فریاد من:
-عمه فروزانم میدونست، نه؟ میدونست که نمیذاشت یه پشه نر از کنار من رد شه دیگه! حسامم میدونست...
-اون نمیدونست.
به خودم اشاره کردم.
- پس چرا من نمیدونستم؟
نگاهش رو تو صورتم چرخوند، جلوتر اومد.
دستش به سمت صورتم میاومد که با حرص پسش زدم.
کوتاه نیومد و من مشتهام به سمتش حواله شد.
مشتهام و ضربههام به سینه و شکم و کتف و بازوش میخورد و من هر بار فریاد میزدم که چرا من نمیدونستم.
دفاع نمیکرد، جلوم رو نمیگرفت، فقط اسمم رو صدا میزد.
-بنفشه...بنفشه...
نفهمیدم چی شد که میون بازوهاش اسیر شدم.
تقلا کردم و اون سرم رو محکم به سینهاش چسبوند.
خودم رو تکون دادم و فریاد زدم:
-ولم کن...ولم کن ...
صدای هیس گفتنش کنار گوشم نشست.
-آروم...آروم باش...
یکم دیگه تقلا کردم.
عطرش تو شامهام پیچید و گرمای تنش کم کم به بدن من هم نفوذ کرد.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت162 نزدیکش رفتم، بدون گارد. دستش رو انداخت و گفت: -خرابش نکن دیگه! رفتم ا
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت163
سرم رو کمی به خودش فشار داد.
-تو هر چقدر دلت بخواد میتونی منو بزنی، ولی اینطوری نه.
دستهاش دورم محکمتر شد و صداش آروم تر.
-اینطوری عصبانی و حرصی نه.
زدم زیر گریه.
دیگه چیزی نگفت.
انگار اونم فهمیده بود که من به این گریه نیاز دارم.
روی موهام بوسه زد.
بوسهای که آزارم نداد، برعکسِ اون بوسه یهویی و توی ماشین.
اینقدر تو آغوشش هق هق کردم تا آروم شدم.
تو همون حالت نشست و من رو هم مجبور به نشستن کرد.
کم کم دستهاش رو شل کرد و من از آغوشش بیرون اومدم.
به هم زل زده بودیم و هیچ کدوم حرفی نمیزدیم.
به غیر از بابا فرهاد که اونم ده سال از مرگش میگذشت، من تو بغل هیچ مرد دیگهای نرفته بودم.
حرکت اول رو بعد از چند دقیقه سکوت اون انجام داد.
دستکشهای بوکسش رو در آورد.
انگشتش رو زیر چشمهام کشید.
کمی نگاهم کرد و گفت:
-سینا رو زدم چون بیغیرتی رو به حدش رسونده بود. باید یه جوری کتک میخورد که یادش بمونه با کی طرفه. یه جوری باید بهش میفهموندم که من اسممو عوض کردم، نه رسممو.
موهام رو از صورتم کنار زد و گفت:
- تو هم نمیدونستی چون من قول داده بودم بهت نگم.
سوال زیاد داشتم، یه عالمه چرا تو مغزم رژه میرفت.
سیروان هم فهمید که گفت:
-هر سوالی بپرسی بهت...
وسط جملهاش چشمهاش برق زد و جملهاش رو با تاخیر کامل کرد.
-... بهت جواب میدم.
یه تای ابروش رو بالا داد و اضافه کرد:
- ولی هر جوابی یه قیمتی داره. قیمتشو اگر بدی، جواب سوال که سهله... پته کامران خانم بخوای برات همین وسط پهن میکنم، پته خودمم پهن میکنم، چیزایی که نمیدونمم جوابشونو پیدا میکنم بهت میگم، ولی ... قیمتش.
به انگشت اشارهاش که بالا آورده بود نگاه کردم.
تا یک ثانیه پیش از این نزدیکی هیچ حس بدی نداشتم، ولی حس بدم از همین حالا شروع شد.
خودم رو به عقب کشیدم و ...
🌀🌀🌀🌀🌀#پارازیت
#ویآیپی
هزینه ورود به ویآیپی پارازیت ۵۰ هزار تومنه.
دقت کنید که این رمان تموم نشده، ویایپی هم پارت 326 هستیم.
شرایط عضویت در ویآیپی رمان پارازیت رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇
همین طور اگر میخواهید عکسی از شخصیتها ببینید
و گاهی هم پارت اینده
و گاهی هم کلیپی از شخصیتها و ...
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💢نابارورے בرماט شـב💢
⁉️😨 بعد از تلاش های مکرر، متخصصان کشور در زمینه ناباروری به رشد عظیمی دست یافتند که شامل :
▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری آقایان
▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری بانوان
▣⃢🚫درمان مشکلات مقاربتی
✅ فرم جهت مشاوره رایگان:
🔗https://survey.porsline.ir/s/FZwKPNrf
💢به گفته سخنگوی پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی تمامی افرادی که مشکلات ناباروری دارند میتوانند به صورت کاملا ریشه ای درمان را شروع کنند💯😍
🖇️لینک کانال:
🔗https://eitaa.com/joinchat/3593143152C8610949528
┄┅┅┅┅┅┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┅┅┅┅┅┄
پارت دوم
چند روزی میشد که هیچی نخورده بودم، با ذوق به ساندویچ نصفه ای که تو اشغالا پیدا کرده بودم زُل زدم، برداشتمش و با لذت خوردمش...
دستی به شکم برجسته ام کشیدم و گفتم: نوش جونت مادر...
گذشتمو یادم نمیاد فقط میدونستم حامله شدم و دقیقا تو همین اشغالدونی رهام کردن و رفتن...
شایدم دلم نمیخواست به یاد بیارم...
با لمس خیسی لباسم دردی تو کمرم پیچید و حس کردم وقتشه!
به خودم اومدم،دیدم جلوی بیمارستانم اما من که پول بیمارستانو نداشتم؟ به هر بدبختی بود خودمو توی بیمارستان رسوندم و از حال رفتم...
با صدای پرستارا به خودم اومدم که یکی میگفت: بیچاره چه سر و وضعی داره باید کمکش کنیم!
اون یکی میگفت: به سر و وضعش نمیخوره پول اینجا رو داشته باشه، باید از مدیر بیمارستان اجازه بگیریم!
با همون حالت با عجز و التماس گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید بچم داره از دست میرررررره!!!!
با سر و صدای ما مردی بطرفمون اومد و پرستار گفت:
_عه سلام اقای مدیر ایشون وقت زایمانشونه اما فکر نمیکنم پول داشته باشن چیکار گنیم؟
از درد به خودم میپیچیدم که مدیر نگاهی بهم انداخت و با بُهت و وحشت لب زد: گیتی!!!! تو... تویی؟؟؟
و بعد فریاد زد: بستریش کنین سریییییع!!!
پرستار خواست حرفی بزنه که خسرو فریاد زد: اون زنمههههه!!!
ادامه سرگذشت گیتی اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/3662807312C003f891927
این سرگذشت تو ایتا غووغا بپا کرده🔥🔥🔥
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حواس شهر
پرت برف و باران است
حواس من
آغشته به عطر تو