eitaa logo
بهار🌱
20هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
607 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت162 💕اوج نفرت💕 پایان کلاس رو اعلام کرد. خودش زودتر از همه، از کلاس خارج شد. پروانه سرگرم صحب
💕اوج نفرت💕 انتظارم زیاد طول نکشید. صدای پیامک گوشیم بلند شد. "لطفا بیاید کافی شاپ پشت دانشگاه" پیامش رو چند بار با دقت خوندم بدون در نظر گرفتن صدای درونم سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم. مطمعنم اگه عمو اقا بفهمه دیگه نمیزاره بیام دانشگاه، ولی از کجا میخواد بفهمه. جلوی در کافی شاپ ایستادم هر وقت و هر جا از اشناییمون بفهمه که من متاهل بودم رهام میکنه اما قرار نیست بفهمه. من قبل از اینکه بفهمه بر میگردم تهران ازش میخوام که الباقی محرمیت رو بهم ببخشه. دستم رو دراز کردم دستگیره ی کاملا متفاوت کافی شاپ رو پایین دادم. به محض ورودم صدای زنگوله ای که بالای در بود بر اثر برخورد مستقیم در باهاش بلند شد. این اولین باری بود که بعد از دانشگاه اومدنم به یه همچین جایی میام. به سمت تنها مشتری کافی شاپ که به احترامم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد رفتم. _سلام. جلو اومد و صندلی رو برام عقب کشید. _بفرمایید. کیفم رو روی میز گذاشتم نشستم. _خیلی ممنون. فوری سر جاش برگشت و روبروم نشست. _خوبید شما? استاد هم مثل من معذبه. سرم رو پایین انداختم. _خیلی ممنون. _راستش من... حضور مردی که برای گرفتن سفارش کنار میزمون ایستاد باعث شد تا استاد ساکت بشه. بعد از گرفتن سفارش و نوشتنشون تو برگه ی کوچیک توی دستش رفت. استاد بدون مقدمه گفت: _قبل از اینکه هر حرفی بزنم یه چیزی رو براتون مشخص کنم. قصد من از صحبت امروزمون ازدواجه، نه چیزه دیگه. سعی کردم خوشحالی درونم رو کنترل کنم تا استاد متوجه نشه. _علت اینکه الان اینجام و ازتون خواستم بر خلاف میلم اینجا باهاتون حرف بزنم فقط به خاطر عدم حضور خانوادم تو ایرانه، گفتم با شما صحبت های اولیه رو بکنم اگر شما هم راضی بودید و به نتیجه رسیدیم به صورت رسمی با خانواده مزاحمتون بشیم. نمیدونم تو این شرایط باید چی بگم پس ترجیح دادم سکوت کنم. _موافقید? با استرس نگاهش کردم _هان ...یعنی چیزه. نفس عمیقی کشیدم توی ذهنم دنبال حرف میگشم که در نهایت گفتم: _نمیدونم چی باید بگم اخه اولین باره تو این شرایط هستم. لبخند ریز رضایت بخشی خیلی نامحسوس روی لب هاش ظاهر شد و فوری جمعش کرد. _بزارید من بگم. من از تقریبا یک سالگی به همراه پدرو مادرم خارج از ایران زندگی کردیم. ولی همیشه تمایلاتم به سمت کشور خودم بوده. کلا زندگی تو ایران رو بیشتر دوست دارم. هر چند مدت کوتاهیه که برگشتم. خانوادم اسرار به برگشتم دارن. ولی من ایران کار مهمی دارم که تا نتیجه نگیرم بر نمیگردم. صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد و رشته ی کلام استاد رو برید. به کیفم نگاه کردم انقدر هول شدم که یه لحظه فکر کردم گوشیم سر کلاسش زنگ خورده. _استاد ببخشید یادم رفت بزارم رو حالت سکوت. خندش رو جمع جور کرد. _خواهش میکنم. راحت باشید. گوشی رو برداشتم با دیدن اسم عمو اقا چهار ستون بدنم لرزید از بالای گوشی ساعت رو چک کردم وقتم تموم شده بود احتمالا عمو اقا الان جلوی در دانشگاه ایستاده. ولی امکان داره این فرصت دیگه برام پیش نیاد گوشی رو از بغل ساکت کردم توی کیفم انداختم. _جواب نمیدید? با حفظ خونسردی گفتم. _دوستمه. حالا بعدا باهاش حرف میزنم. _چاییتون رو بفرمایید تا یخ نکرده. تو زمان کوتاهی که گوشیم رو رو حالت سکوت گذاشتم سفارشتمون رو اورده بودن و من اصلا متوجه نشدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 فکر و خیال رو رها کردم و به مکالمه‌اشون گوش دادم. -اونجا هم حواسم نبود. -آره،... مامان درک کن دیگه! -این شماره‌ی میناست. همین الان گوشی براش خریدم. -باشه. گوشی رو به طرفم گرفت و گفت: -با تو کار داره. تلفن رو گرفتم و با اکراه کنار گوشم گذاشتم. -سلام. -سلام عزیزم. خیلی مبارکت باشه. از روزی که برگشتیم دایم دارم به آرش می‌گم چرا حواست نبود برای مینا گوشی بخری. خوب می‌خوای باهاش حرف بزنی راحت باشی. بابا نامزد بازی کنید. دو تا پست عاشقونه، حرف قشنگ، بیست سال پیش که نیست. اون می‌گفت و من هر لحظه متعجب‌تر می‌شدم. درک سیمین و کارهاش برام معما شده بود. چرا یه دونه به میخ می‌کوبید و یه دونه به نعل؟ دوباره گوشی رو به ارش دادم. منتظر بودم گزارش آینه و شمعدون رو هم بده ولی نداد. بالاخره بعد از ده دقیقه توضیح آرش و سفارشات سیمین، گوشی رو بهم برگردوند. سوار ماشین شدیم و رفتیم به مرکز خرید لوازم عروس و داماد. از آینه و شمعدون زیاد سر در نمی‌آوردم و فقط به مدل‌های مختلفش نگاه می‌کردم. آرش وقتی دید که چیزی انتخاب نمی‌کنم، خودش دست به کار شد و یه آینه‌ی نقره‌ای که با سنگ‌های فیروزه تزیین شده بود رو پیشنهاد داد. از پیشنهادش استقبال کردم و آرش بعد از کلی جک و چونه با فروشنده آینه و شمعدون و کنسول و ساعتش رو برام خرید. بعد هم آدرس داد تا فردا قبل از ظهر به خونمون بیارن. ناهار رو تو یه باغ رستوران خوردیم. تا غروب با هم بودیم و طبق رسمی که باید بهش عادت می‌کردم، سیمین هر نیم ساعت یک بار به گوشی من زنگ می‌زد و با آرش پنج تا ده دقیقه حرف می‌زد. به فکرم رسید گوشی رو خاموش کنم ولی به محض اینکه تماس سیمین چند دقیقه به تاخیر می‌افتاد آرش گوشی رو ازم می‌گرفت و خیلی سریع به مادرش زنگ می‌زد. باید یه فکری هم برای این موضوع می‌کردم. نزدیک غروب بود که من رو به خونه برگردوند. می‌خواستم ازش خداحافطی کنم که مامان وارد کوچه شد. -آرش جان برای شام بمون. -نه سودابه خانم، تنها نیومدم، با پسر خاله‌ام اومدم، منتظرمه. -خب به اونم بگو بیاد. آرش لبخندی زد و تشکر کرد. مامان دست از اصرار برداشت و با چشم و ابرو به من فهموند که باید تعارف کنم. آرش من رو دوست داشت و این بهم ثابت شده بود. ولی من... نمی‌دونم...احساساتم رو درک نمی‌کردم. دوستش داشتم ولی نداشتم. هم دلم می‌خواست باشه هم اینکه بره. روبروش ایستادم. -اگه برات مقدوره، شام بمونی خوشحال می‌شم. گفتن این جمله اوج احساساتم بود. آرش لبخندی زد و سرش رو جلوتر آورد. -اگه تو بخوای می‌مونم، ولی یه شرط دارم. سرم رو به معنای چی ‌تکون دادم و اون گفت: -اگه شام بخورم سنگین می‌شم و دیگه نمی‌تونم رانندگی کنم و باید شب بمونم. اگه بشه شب پیش تو بخوابم می‌مونم. ازش فاصله گرفتم و با چشم‌های گشاد به چشم‌هاش که شیطنت ازش می‌بارید. به لبخند شیطنت آمیزترش نگاه کردم و لب زدم‌: -شما...برو خونتون. مامانت نگرانت می‌شه. قهقه‌ی بلندی زد و دستم رو گرفت و بوسید. به مامان نگاه کردم. با فاصله‌ی چند قدمی ازمون ایستاده بود. خوبه که صورتم رو نبوسید. باید در مورد این موضوع هم باهاش صحبت کنم. وعده‌ی بازگشتش برای پس‌فردا صبح روز جشن نامزدیمون رو داد و سوار ماشین شد و رفت. با ورودم به خونه مامان کلی سوال پیچم کرد و من به هیچ کدوم جواب ندادم. بیتا گوشیم رو گرفته بود و زیر و رو می‌کرد. با اومدن بابا مامان کلی شماتتش کرد که چرا گوشیم رو بهم نداده و آرش مجبور شده دست به جیب بشه و بابا هم می‌گفت اینقدر درگیری فکری داشته که فراموش کرده. آرش تا صبح کلی استیکر و متن‌های عاشقانه برام فرستاد. من هم برای خالی نبودن عریضه فقط سه تا پیام نه چندان عاشقانه دادم و به نظرم زیاد هم بود. فردا صبح قبل از ظهر، آینه‌ و مخلفاتش رو آوردند و بساط غر زدن مامان فراهم شد، که چرا بدون مشورت و بدون در نظر گرفتن شرایط، آرش رو مجبور کردم به خرید اون لوازم. هیچ جوابی به مامان ندادم. در واقع با مامان تو حالت نیمه قهر بودم. اون مادر من بود و باید از من حمایت می‌کرد. ولی بی‌جهت داشت سنگ سیمین رو به سینه می‌زد. امروز درک و احساساتم کلا به چالش کشیده شده بود. سیمین رو درک نمی‌کردم، آرش رو درک نمی‌کردم، حتی احساسات خودم رو درک نمی‌کردم و الان هم مادرم رو درک نمی‌کردم.
🌘🌘 نگاهی به آرش انداختم. شاید بتونم پشتش قایم بشم. آرش هنوز تو شوک بود.خب، این اخلاقشم باید بزارم جزء چیزهایی که تاحالا شناخته بودم؛ علاوه بر این که مهربونه و خیلی بچه ننه و وابسته، خوب هم تو کُپ می‌ره، الان باید بلند شه و خیلی عادی بهزاد رو به داخل دعوت کنه، نه اینکه با دهن باز به برادر عصبانی و بی کنترل من زل بزنه. بهزاد نزدیک اومد. ناخودآگاه ایستادم. شالم رو از روی چمدون چنگ زد و مچ دستم رو گرفت تا اومدم به خودم بجنبم، منو با خودش برد. دستم رو می‌کشید و قدم های بلند و کشیده بر می‌داشت. از پله ها پایین اومدیم. عمه و سحر تو سالن نشسته بودند. با تعجب به نگاه می‌کردند. الان چی با خودشون فکر می‌کنند. یه دفعه این دختره عصبانی میاد پایین و می‌ره سمت حیاط، یه دفعه داداشش به زود می‌کشش می‌برش سمت حیاط. لابد دفعه‌ی بعد هم نوبت بابامه. هنوز از در سالن بیرون نرفته بود، که شال رو تو صورتم پرت کرد. -سرت کن. بی چون و چرا حرفش رو گوش دادم. به دقیقه نکشید که وسط حیاط بودیم. اون آرش بی‌غیرت هم دنبالم نیومد. احتمالا هنوز تو شوکه، فقط ادعای دوست داشتن داره. البته نمی‌شه ازش خیلی انتظار داشت.مدل ناهنجاریه ولی خب اینجوریه. بابا هم که معلوم نیست کجاست، اگر هم بود کاری نمی‌کرد بی‌خودی نباید دلم رو به اون خوش کنم. بهزاد دستم رو ول کرد و رو به روم ایستاد. - چه غلطی داشتین می‌کردین؟ ترسیده بودم، ولی خودم رو نباختم. سرم رو بالا گرفتم و کمی اخم کردم و گفتم: -تا منظورت از غلط چی باشه؟ تو چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید و پرسید: -این چیه تنت؟ نگاهی به لباس کردم و گفتم: -لباس آرش. با اخم و رنگ پریده، لب‌هاش رو به هم فشار می‌داد و بهم خیره بود. خودم رو به بی‌خیالی زدم و گفتم: -رفتم دوش گرفتم، اومدم لباس بپوشم، دیدم لباسام تو چمدونم نیست. مجبور شدم از لباس های آرش بردارم. - چرا پایین نرفتی حموم؟ -بیست سوالی می‌پرسی؟ -جواب بده. -سیمین حموم بود. منم رفتم اتاق آرش. دوباره بهم زل زد. پشت پلکی نازک کردم و گفتم: -چیه؟ آرش بهم محرمه! کلافه دستی لای موهاش کشید و کمی به اطراف نگاه کرد. یه دفعه دستش رو جلوی صورتم گرفت. ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و نیم قدمی به عقب برداشتم. - آخه سلسله جبال حماقت، برای محرمیت تو با اون هیچ مدرکی نیست. اگه یه غلطی بکنه بعد دلش و بزنی اونم بزنه زیر همه چیز دستت به کجا بنده احمق بیشعور! پسری که نمی‌تونه احساساتش رو جلوی من و مادرش کنترل بکنه، فکر می‌کنی پشت درهای بسته می‌تونه؟ که بلند می‌شی باهاش می‌ری توی اتاق، اونم تنها. فقط نگاهش می‌کردم و اون حرف می‌زد؛ با حرص و تعصب. مثلا چه کار می‌خواست بکنه آرش که این اینجوری می‌کرد. دستش رو به کمرش زد و یه قدم ازم فاصله گرفت. یکم خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. چند لحظه ساکت بود و بعد نزدیک تر اومد. خم شد و آروم گفت: جون داداش، مینا جان، اگه کاری کرده بگو خودم کاری می‌کنم... سر بلند کردم و با اخم نگاهش کردم و اون گفت: - این چیزا حیا برنمی‌داره! واقعیته! من مَردم، من احساس غریزی یه مَرد رو می‌شناسم. به اندازه‌ی کافی آبروی خودمون و خانوادمون با اون حرف‌های سهیل بی ناموس رفته، نمی‌خوام قوز بالا قوز بشه. -همه فقط بهم می‌گن سهیل آبرومون رو برده. خب چی گفته؟ حداقل بگو بدونم. نگاهش رو ازم گرفت و لب یکی از باغچه‌های حیاط بزرگ خونه‌ی سیمین نشست و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. حرفی نمی‌زد. کنارش نشستم و بهزاد گفت: -به بابا می‌گم، نذار مینا با آرش با هم تنها بشن، می‌گه قراره باهم برن زیر یه سقف، باید آشنا بشن. می‌گم اگه طرف نامرد از آب در اومد، می‌گه من این خانواده رو از خیلی وقت پیش می‌شناسم. فرهنگشون، شکل زندگیشون، شکل فکر کردنشون با ما فرق داره، ولی نامرد نیستن. مکثی کرد و ادامه داد: -ولی من می‌گم نامردن، مخصوصاً اون بهرام. -بهرام خان؟ -آره،... آدمی که مادر بچه‌اش رو ول کنه و با معشوقه‌اش بره جهانگردی، از نامردم نامردتره. متحیر به بهزاد نگاه ‌کردم و کمی جملاتش رو مرور کردم و آروم زمزمه کردم: -بهرام خان دو تا زن داره؟ -نمی‌دونستی؟ سرم رو به معنای نه تکون دادم و اون گفت: -یکی این سیمین بیچاره است، یکی دیگه اشون هم اسمش مهتابه. با اومدن اسم مهتاب، تازه حواسم جمع شد. زن خوش هیکل و زیبایی که آرش رو بوسیده بود و اعلام کرد، که آرش هم مثل پدرش خوش سلیقه است. ناخودآگاه سیمین و مهتاب رو با هم مقایسه کردم. مهتاب سرحال‌تر بوده و هیکلش رو فرم‌تر، اما سیمین هم بد نبود. بدون اغراض نمک داشت. صورت تپل و هیکل پری داشت، ولی چاق و بدتیپ نبود. لفظ قلم حرف می‌زد و جذابیت های خودش رو داشت.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت162 سالار کاپشن خاکی رنگش رو از تن کند و به گوشه‌ای پرت کرد. یه زانو ن
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سرم میون دست و سینه عمه بود و چیزی نمی‌دیدم، ولی سکوت سالار نشونه پشیمونیش بود. دستش روی بازوم نشست و اسمم رو صدا زد. -سپیده، سپیده! تو آغوش عمه موندم و جوابش رو ندادم بلند شدنش رو حس کردم. صدای دور شدن قدم‌هاش رو می‌شنیدم. از آغوش عمه جدا شدم. نگاهم کرد و گفت: -به عمه می‌گی چی شده دیگه؟ صدای بازگشت قدم‌های سالار نگاهم رو از چشم‌های عمه گرفت. جلوی در ایستاد. دستش رو به سمت عمه گرفت. -آخه منه بی‌شرف باید بدونم که این با اون پدرسگ بی همه چیز کجا رفته، چی کار کرده. اصلا چرا باید از خونه دخترعموش سر در بیاره که همین جوریش هزار حرف پشتش بوده. فریاد نمی‌زد. ولی چنان با حرص حرف می‌زد که هر لحظه امکان سکته کردنش می‌رفت. صدای در خونه از بازجویی برادرم نجاتم داد. حسین توی حیاط بود، حتما باز می‌کرد. سالار به صورتش دست کشید و به سمت حیاط رفت. عمه از رفتنش که مطمین شد پرسید: -عمه جان، باهاش رفتی تو یه خونه؟ منظورش سعید بود. این رو می‌فهمیدم. لب‌هاش رو به هم فشار داد و بعد از چند ثانیه لب زد: -با سعیدو می‌گما؟ به در نگاه کرد و بعد سرش رو نزدیک آورد. آهسته تر از هر لحظه‌ای گفت: -دست بهت زد؟ دختریت... چیز... لب‌هاش رو بهم سابید. می‌دونستم می‌خواد چی بگه. از اتفاقی که نزدیک بود برام بیوفته و نیوفتاده بود می‌پرسید. عمه دل رو به دریا زد و گفت: -ای بابا، دختری هنوز یا نه؟ کاری که نکرد باهات؟ برای راحتی خیالش سر تکون دادم. سالار سرکی توی اتاق کشید و گفت: -پلیسه. یااله بشید. عمه پرسید: - میان تو مگه؟ سالار جواب نداد و رفت. عمه بلند شد. چادر گلدارش رو از پشت در برداشت و از اتاق خارج شد. چند دقیقه‌ای تنها بوندم و به روز وحشتناکی که قرار بود عروسی سحر باشه و روز شکنجه من شده بود، فکر کردم. صداهای توی حیاط کنجکاوم کرده بود ولی حس بلند شدن نداشتم. حسین وارد اتاق شد و گفت: -گوشی سحر دست توعه؟ به کمد اشاره کردم. ثریا به مصیبت گوشی رو از امیرعباس گرفته بود و اونجا مثلا قایمش کرده بود. حسین در کمد رو باز کرد و تو یه جستجوی کوتاه پیداش کرد. قبل از اینکه در رو ببنده پرسیدم: -چی می‌گن؟ در کمد رو بست. هنوز کلافه بود. رگهای گردن برادر شونزده ساله‌ام سبز شده بود، اما جوابم رو داد: - اون زنه که تو دیشب خونه‌اشون بودی، انگار با سحر در ارتباط بوده. می‌گن چت‌هاش موجوده و تماسهاش هم هست. یه تماسم صبح باهاش گرفته. صبح؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت162 وارد کوچه شدم. به ماشین‌های پارک شده کنار کوچه نگاهی کردم. صدای بوق
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 حامد اول ما رو دید. ایستاد و بعد هم حسام. ناخودآگاه خودم رو کمی به پشت زن عمو کشیدم. ما آروم راه می‌رفتیم، ولی اونها با چند قدم خودشون رو به ما رسوندند. حسام عصبانی بود و حامد آروم. حسام با همون صدای عصبانی که سعی داشت بلندش نکنه، گفت: -کجا بودید؟ زن عمو گفت: - از کی تا حالا من باید برای پسرم توضیح بدم کجا بودم یا کجا می‌رم! اخم کرد و با تاکید ادامه داد: - بعد هم، علیک سلام! از بین هر دوشون به آرومی رد شدیم و به طرف در هتل رفتیم. از توی شیشه قدی هتل می‌دیدم که دنبالمون میان. زن‌عمو به طرف پله‌ها رفت که صدای حسام از پشت سرم اومد. - بهار، تو بمون! زن عمو برگشت و با صدایی آروم ولی تند رد به حسام گفت: -چی کارش داری؟ از خودم بپرس هر چی می‌خوای بپرسی! - تو که جواب نمی‌دی! -حسام، این رو تو مغزت فرو کن، تو نگهبان من نیستی. از این اداها هم که پدربزرگتون در می‌آورد، که زن تنها بدون مرد جایی نباید بره، در نیار. این چیزی که تو بهش می‌گی غیرت، من می‌گم تعصب بی‌خود! بعد به من اشاره کرد و رو به حسام گفت: - شاید این زبونش جلوی شما کوتاه باشه و هیچی نگه، ولی این رو تو گوشت فرو کن، من مادرتم، حق نداری برام تعیین تکلیف کنی! حامد جلو اومد و گفت: - مامان، تعیین تکلیف نیست، نگران شده بودیم. حداقل یه اطلاع می‌دادید، فکر کردیم شاید اتفاقی افتاده باشه! زن عمو گفت: - از بهار خواستم من رو ببره یه جایی. چون اون اینجاها رو بلده و من بلد نیستم. بعد هم چرخید و بازوی من رو کشید و از پله ها بالا رفت. وارد اتاق شدیم. کیفم رو روی تخت گذاشتم و گفتم: - زن عمو! خب، چرا نگفتید کجا رفتیم؟ می‌تونستید بگید رفتیم خونه یکی از دوست‌های شما، یا من. نگاهی به من کرد و گفت: -من یه زنم که تازه بیوه شده و یه پسر تعصبی هم دارم. اگر از همین الان جلوی دخالت‌هاش رو نگیرم، فکر می‌کنه، می‌تونه برام تعیین تکلیف کنه. شاید این دلیل محکمی بود که زن عمو برای کارش آورد. اما من دلیل این پنهان کاری رو خوب می‌دونستم. شاید هم یه تیر و دو نشون زده بود.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 ‌#پارت162 نزدیکش رفتم، بدون گارد. دستش رو انداخت و گفت: -خرابش نکن دیگه! رفتم ا
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 سرم رو کمی به خودش فشار داد. -تو هر چقدر دلت بخواد می‌تونی منو بزنی، ولی اینطوری نه. دستهاش دورم محکم‌تر شد و صداش آروم تر. -اینطوری عصبانی و حرصی نه. زدم زیر گریه. دیگه چیزی نگفت. انگار اونم فهمیده بود که من به این گریه نیاز دارم. روی موهام بوسه زد. بوسه‌ای که آزارم نداد، برعکسِ اون بوسه یهویی و توی ماشین. اینقدر تو آغوشش هق هق کردم تا آروم شدم. تو همون حالت نشست و من رو هم مجبور به نشستن کرد. کم کم دستهاش رو شل کرد و من از آغوشش بیرون اومدم. به هم زل زده بودیم و هیچ کدوم حرفی نمی‌زدیم. به غیر از بابا فرهاد که اونم ده سال از مرگش می‌گذشت، من تو بغل هیچ مرد دیگه‌ای نرفته بودم. حرکت اول رو بعد از چند دقیقه سکوت اون انجام داد. دستکشهای بوکسش رو در آورد. انگشتش رو زیر چشمهام کشید. کمی نگاهم کرد و گفت: -سینا رو زدم چون بی‌غیرتی رو به حدش رسونده بود. باید یه جوری کتک می‌خورد که یادش بمونه با کی طرفه. یه جوری باید بهش می‌فهموندم که من اسممو عوض کردم، نه رسممو. موهام رو از صورتم کنار زد و گفت: - تو هم نمی‌دونستی چون من قول داده بودم بهت نگم. سوال زیاد داشتم، یه عالمه چرا تو مغزم رژه می‌رفت. سیروان هم فهمید که گفت: -هر سوالی بپرسی بهت... وسط جمله‌اش چشمهاش برق زد و جمله‌اش رو با تاخیر کامل کرد. -... بهت جواب میدم. یه تای ابروش رو بالا داد و اضافه کرد: - ولی هر جوابی یه قیمتی داره. قیمتشو اگر بدی، جواب سوال که سهله... پته کامران خانم بخوای برات همین وسط پهن می‌کنم، پته خودمم پهن می‌کنم، چیزایی که نمی‌دونمم جوابشونو پیدا میکنم بهت می‌گم، ولی ... قیمتش. به انگشت اشاره‌اش که بالا آورده بود نگاه کردم. تا یک ثانیه پیش از این نزدیکی هیچ حس بدی نداشتم، ولی حس بدم از همین حالا شروع شد. خودم رو به عقب کشیدم و ...