eitaa logo
بهار🌱
20هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
610 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 🍁 در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سالار کاپشن خاکی رنگش رو از تن کند و به گوشه‌ای پرت کرد. یه زانو نشست و به گلهای فرش خیره شد. حسین ولی توی حیاط مونده بود و طول و عرض نه چندان بزرگ حیاط رو می‌رفت و برمی‌گشت. نمی‌دیدمش ولی صدای قدمهای کلافه‌اش از دیوار نازک و پنج سانتی اتاق خواب می‌اومد. شواهد نشون می‌داد که از سحر هیچ ردی پیدا نکردند و من خدا رو ته دلم شکر می‌کردم. هر چند سحر هر لحظه تو خطر بود ولی حداقل زنده بود. اگر هم شانس می‌آورد و معشوقش واقعا دوستش می‌داشت، شاید می‌تونست زندگی خوبی درست کنه. حداقلش این بود که دست برادرهام به خون خواهرشون آلوده نمی‌شد. عمه روبروش نشست. لیوانی آبی به سمتش گرفت. سالار لیوان رو گرفت. عمه نگاهی به حیاط و رفت و آمد حسین انداخت و گفت: -چی شد؟ سالار لیوان آب رو تا نیمه سر کشید. سر چرخوند و به من که تو انتهایی ترین نقطه اتاق خواب نشسته بودم و از لای در نیمه باز بهش خیره بودم نگاه کرد. یهو از جاش بلند شد و به طرفم اومد. شکل راه رفتنش کمی ترس به دلم انداخت که بی اختیار خودم رو جمع کردم. عکس‌العمل ناخواسته‌ام بود که قدم‌هاش رو شل کرد. تو آستانه در ایستاد. کمی نگاهم کرد و بعد پرسید: -تو از کجا می‌دونستی فرشید زندانه؟ بهش گفته بودم، احتمالا فراموش کرده بود. از حالت جمع شدگی در اومدم و لب زدم: -دوست سعید گفت. چین میون پیشونیش بیشتر شد و چشم‌هاش باریک و گفت: -تو پیش دوست سعید چی کار می‌کردی؟ اصلا این دوستش کجاست؟ با این سوالات به کجا می‌خواست برسه؟ دوست نداشتم از اون روز چیزی بگم. سخت بود گفتنش که چی به سرم اومده بود. به پانسمان پام نگاه کردم. توی همون گاراژ بود که توی پام شیشه رفت. سالار روبروم نشست و گفت: -اصلا تعریف کن ببینم چی شد اون روز. به عمه که پشت سرش ایستاده بود نگاه کردم. دوست نداشتم تعریف کنم. لرزش چونه‌ام دست خودم نبود. نمی‌خواستم از اون لحظه‌ها چیزی بگم. از لحظه‌هایی که پا برهنه و با لباس عروس، تو گاراژی دنبال سعید می‌رفتم. اگر سالار بود، ورودم به اونجا به هزار دلیل ممنوع می‌شد، چه برسه با لباس و آرایش عروس. اون روز و اون لحظه حسِ نداشتن امنیت و اینکه در آخر چی می‌شد دیواره‌های قلبم رو خراش می‌داد. عمه متوجه درخواست کمکم شد که پا جلو گذاشت و گفت: -بعدا به من می‌گه، الان ولش کن. سالار اخم کرد. -یعنی چی بعدا به تو می‌گه؟ از دیشب که زبونش بسته بود و راه به راهم غش می‌کرد. الان که بهتره بگه که من تکلیفم رو بدونم. به من نگاه کرد و گفت: -به من گفتن آدمای اسفندیار اومدن و تو رو از خونه بردن. چطوری بردن؟ کجا بردن؟ اصلا چی شد تو قبول کردی جای سحر باشی؟ صحنه‌های زیر زمین اون رستوران لعنتی جلوی چشمهام ظاهر شد. بابا رو توی اون سرما لخت کرده بودند و دست روی شرفش گذاشته بودند. -دِ حرف بزن دیگه! صدای فریاد برادر بزرگم لرز به تنم انداخت. چونه‌ام لرزید و چشم‌هام پر شد. کم پیش می‌اومد که صدای سالار برای من بلند بشه. عمه با کف دست به پشت سالار کوبید و با تشر گفت: -گفتم می‌پرسم دیگه ازش! کنارم نشست. - حالش خوب نیست، نمی‌فهمی؟ سرم رو تو آغوشش کشید و گفت: -اون سحر بی شرف ول کرده رفته، دق و دلیتو سر این بدبخت خالی می‌کنی؟ نتونستی ردشو بگیری، اومدی سر این داد می‌زنی؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔴 جمع کردن امضاء خبرگزاری فارس برای مبارزه با کشف حجاب و جرم‌انگاری این موضوع به عنوان یک جرم امنیتی: https://www.farsnews.ir/my/c/183917 نمی‌دونم چحوری خواهش کنم ازتون. اینو برای هرچی مخاطب توی گوشیتون دارید که حدس میزنید، حتی ذره‌ای احتمال داره امضاء کنه (در ایتا یا پیامکی) بفرستید. برسه به 50 هزار نفر، در صحن مجلس پیگیری میشه. خواهشاً پخشش کنید فقط بخاطر عفت و حیای جونهامون
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بچه روستا بودم دلم میخواست از سختیها و کمبود امکانات اونجا خلاص بشم هرخواستکاری از روستا داشتم رد میکردم. یروز مبینا دختر همسایه و دوست صمیمیم گفت پسر عمه ش که روستای بغلی ساکنه یساله برای کار رفته تهران و همونجام خونه گرفته حالام میخواد زن بگیره و ببره تهران منم چون میدونستم تو عاشق تهرانی بهش معرفیت کردم. برادرم رفته بود تحقیق وقتی برگشت گفت اونطور که شنیدم توی روستا خیلی ازش تعریف نمیکنن ولی وقتی با خودش صحبت کردم گفت روابط با نامحرم رو برای همیشه گذاشته کنار اما بنظر من نمیشه بهش اعتماد کرد. با تشر و دعوا گفتم به تو چه من مهمم که میتونم بهش اعتماد کنم وقتی بریم تهران دیگه دخترای روستاشون تو چشمش نیستند که بخواد بهشون فکر کنه. خلاصه... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت162 سالار کاپشن خاکی رنگش رو از تن کند و به گوشه‌ای پرت کرد. یه زانو ن
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سرم میون دست و سینه عمه بود و چیزی نمی‌دیدم، ولی سکوت سالار نشونه پشیمونیش بود. دستش روی بازوم نشست و اسمم رو صدا زد. -سپیده، سپیده! تو آغوش عمه موندم و جوابش رو ندادم بلند شدنش رو حس کردم. صدای دور شدن قدم‌هاش رو می‌شنیدم. از آغوش عمه جدا شدم. نگاهم کرد و گفت: -به عمه می‌گی چی شده دیگه؟ صدای بازگشت قدم‌های سالار نگاهم رو از چشم‌های عمه گرفت. جلوی در ایستاد. دستش رو به سمت عمه گرفت. -آخه منه بی‌شرف باید بدونم که این با اون پدرسگ بی همه چیز کجا رفته، چی کار کرده. اصلا چرا باید از خونه دخترعموش سر در بیاره که همین جوریش هزار حرف پشتش بوده. فریاد نمی‌زد. ولی چنان با حرص حرف می‌زد که هر لحظه امکان سکته کردنش می‌رفت. صدای در خونه از بازجویی برادرم نجاتم داد. حسین توی حیاط بود، حتما باز می‌کرد. سالار به صورتش دست کشید و به سمت حیاط رفت. عمه از رفتنش که مطمین شد پرسید: -عمه جان، باهاش رفتی تو یه خونه؟ منظورش سعید بود. این رو می‌فهمیدم. لب‌هاش رو به هم فشار داد و بعد از چند ثانیه لب زد: -با سعیدو می‌گما؟ به در نگاه کرد و بعد سرش رو نزدیک آورد. آهسته تر از هر لحظه‌ای گفت: -دست بهت زد؟ دختریت... چیز... لب‌هاش رو بهم سابید. می‌دونستم می‌خواد چی بگه. از اتفاقی که نزدیک بود برام بیوفته و نیوفتاده بود می‌پرسید. عمه دل رو به دریا زد و گفت: -ای بابا، دختری هنوز یا نه؟ کاری که نکرد باهات؟ برای راحتی خیالش سر تکون دادم. سالار سرکی توی اتاق کشید و گفت: -پلیسه. یااله بشید. عمه پرسید: - میان تو مگه؟ سالار جواب نداد و رفت. عمه بلند شد. چادر گلدارش رو از پشت در برداشت و از اتاق خارج شد. چند دقیقه‌ای تنها بوندم و به روز وحشتناکی که قرار بود عروسی سحر باشه و روز شکنجه من شده بود، فکر کردم. صداهای توی حیاط کنجکاوم کرده بود ولی حس بلند شدن نداشتم. حسین وارد اتاق شد و گفت: -گوشی سحر دست توعه؟ به کمد اشاره کردم. ثریا به مصیبت گوشی رو از امیرعباس گرفته بود و اونجا مثلا قایمش کرده بود. حسین در کمد رو باز کرد و تو یه جستجوی کوتاه پیداش کرد. قبل از اینکه در رو ببنده پرسیدم: -چی می‌گن؟ در کمد رو بست. هنوز کلافه بود. رگهای گردن برادر شونزده ساله‌ام سبز شده بود، اما جوابم رو داد: - اون زنه که تو دیشب خونه‌اشون بودی، انگار با سحر در ارتباط بوده. می‌گن چت‌هاش موجوده و تماسهاش هم هست. یه تماسم صبح باهاش گرفته. صبح؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
درختی می افتد همه متوجه صدای افتادنش می شوند اما یک جنگل رشد می کند کسی متوجه نمی شود مردم اینگونه اند، به رشدت توجه نکرده بلکه به افتادنت توجه میکنند! پس مواظب جای پایت باش. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
💢بدترین دشمن برای هر آدمی، خودشه؛ اونجاکه باید رها کنی، اما نمیکنی، باید پای خواستت بایستی اما نمی ایستی، نباید مدام خودت رو سرزنش کنی، اما میکنی... گاهی وقتا آدما دشمنی شون رو میکنن و میرن، ولی ما به جاشون دشمنی رو با خودمون ادامه میدیم. رنج اینجاست...🌺
از کسی پرسیدند کدامین "خصلت" از "خدای" خود را "دوست" داری؟! "گفت" همین" بس" که میدانم او میتواند "مچم" را بگیرد ولی "دستم" را میگیرد
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت163 سرم میون دست و سینه عمه بود و چیزی نمی‌دیدم، ولی سکوت سالار نشونه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 داشتم به صبح و رفت و برگشت گوشی توی دست من و امیر عباس و ثریا فکر می‌کردم. حسین قدمی برداشت و بعد برگشت. -با این گوشی امروز تماس گرفتید؟ گوشی دست امیر بود. من روی شماره‌ای که از جناب «اف» پیدا کرده بودم چند لحظه‌ای زوم کردم ولی تماس نه. شاید بعدش امیر عباس شیطنتش گل کرده و تماس گرفته. حسین رفت. به اف و رابطه کیمیا و سحر فکر می‌کردم. یعنی اون اف کیمیا بوده؟ آخه کیمیا و اف چه ربطی به هم داشتند؟ اصلا کیمیا با سحر چی کار داشته؟ افکارم به هیچ کجا نمی‌رسید. صدای باز شدن در خونه اومد و بعد هم سر و صداها برای لحظه‌ای زیاد شد. سالار جلوی در ایستاد و گفت: -پاشو حاضر شو، باید بریم کلانتری. عمه کنارش زد و پا توی اتاق گذاشت. حرکاتش کمی حرصی بود. برگشت رو به سالار گفت: -هر چی بهت ایما اشاره می‌کنم حالیت نمی‌شه‌ یا خودتو زدی به گیجی؟ واسه چی گفتی این زبونش باز شده آخه؟ این، منظورش من بودم. -عمه یه چیزی می‌گیا، خب اگه خودشون بعدا بفهمن که دروغ گفتیم که به خودمون مشکوک می‌شن، فکر می‌کنن چه ککی به تنبونمون هست. عمه با حرص دامنش رو با دستش گرفت و گفت: -ها...کک کجا بود؟ بیان بردارن؟ بیان دیگه! سالار با حرکات کولی‌وار عمه نگاه کرد و کلافه به صورتش دست کشید. عمه با همون حرص کنار بالش رو نگاه کرد. جوراب‌های سیاه تو هم گلوله شده‌اش رو برداشت و گفت: -واسه من کک شناس شده. حال سفیده خوب نیست. ببرنش اونجا باهاش بد حرف بزنن، دوباره غش کنه، ننه رییس پلیس می‌خواد بیاد جواب بده یا عمه‌اش؟ سالار با سر به من اشاره کرد که بلند شم. کاش می‌شد که نرم. بهانه در آوردم: -دایی ... الان می‌خواد بیاد دنبالم. چشم باریک کرد. -دایی ممد؟ تعجبش به جا بود. هر چند مخالفت من و اصرار دایی و عمه رو برای رفتنم به خونه دایی ندیده بود. عمه جوراب‌هاش رو پوشیده بود که ایستاد و گفت: -آره، قراره یه چند روز ببرش پیش خودشون. سالار دست به کمر شد. -سپیده هیچ جا نمی‌ره. هیچ جا. نموند تا جوابی بشنوه. محکم و بی تردید حرفش رو زد و رفت. عمه ا...اکبری گفت و دنبالش راه افتاد. بی‌خیال عمه و توجیهاتش برای راضی کردن سالار شدم و به مانتوی آویز شده‌ام به پشت در خیره شدم. اون یکی مانتوم نوتر بود که تو آرایشگاه مونده بود. اصلا پلیس چی می‌خواست بپرسه؟ از من که مشخص بود، ولی باقی اعضا خانواده‌ام رو چرا احضار کرده بود؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
از کسی پرسیدند کدامین "خصلت" از "خدای" خود را "دوست" داری؟! "گفت" همین" بس" که میدانم او میتواند "مچم" را بگیرد ولی "دستم" را میگیرد