بهار🌱
#پارت159 💕اوج نفرت💕 مدت زمان رسیدن به شیراز تو هواپیما، تمام اتفاقات رو برای عمو اقا تعریف کردم. ج
اینو جا انداخته بودم🙈🙈🙈🙈🙈🙈
بهار🌱
#پارت161 💕اوج نفرت💕 برای دیدن استاد دل تو دلم نبود. تپش های قلبم بالا رفته بود و کنترلش غیر قابل
#پارت162
💕اوج نفرت💕
پایان کلاس رو اعلام کرد. خودش زودتر از همه، از کلاس خارج شد.
پروانه سرگرم صحبت با چند نفر بود.
اصلا حوصله ی حرف هایی که با نگاه بهم زد رو ندارم. طوری که متوجه نشه از کلاس خارج شدم.
طبق برنامه کلاس استاد شکیبا هم برگزار شد. ولی من تو کلاس حاضر نشدم. اصلا تمرکز نداشتم روی نیم کت چوبی گوشه ی حیاط نشستم.
حس لعنتی عذاب وجدان رهام نمیکرد. مدام تو ذهنم حرف میزد.
نگار چیکار میکنی تو انقدر بی پروا به نامحرمی نگاه نمیکردی. هیچ کس هم ندونه تو چه گذشته ای داری، خدا که میدونه.
_خانم صولتی!
به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم.
_س...سلام استاد.
از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره.
_خوبید شما.
_بله استاد خیلی ممنون.
به ساختمون دانشگاه نگاه کرد.
_شما چرا سر کلاس نیستید?
برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه.
_استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه.
عمیق نگاهم کرد.
_در رابطه با پیشنهادم فکر کردید?
انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود.
_ب..بله
لبخند کمرنگی زد.
_پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید?
نمیتونم نهار رو قبول کنم چون عمو اقا قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم.
_نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
_باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید.
این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم.
_استاد من شماره ی شما رو ندارم.
ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد.
_پس یاداشت کنید.
_چشم استاد.
گوشیم رو دراوردم استاد شمارش رو گفت و من با شادی وصف ناپذیر درونی توی گوشیم ذخیره کردم. تک زنگی زدم تا شمارم توی گوشیش ذخیره بشه.
خداحافظی کرد و من رفتنش رو با نگاه بدرقه کردم.
همین که وارد ساختمان دانشگاه شد شماره رو توی گوشیم ذخیره کردم فوری وارد پیام رسانی که عکسش روتو گوشی پروانه دیده بودم شدم. بین مخاطبین پیداش کردم روی صفحه ی پروفایلش زدم.
عکسی با لبخند دلنشین دندون نمایی که روی لب هاش بود، اولین عکس پروفایلش بود عکس رو تو گالریم ذخیره کردم انگشتم رو روی صفحه کشیدم تا عکس های دیگش رو ببینم دو تا عکس دیگه از خودش بود که اونها رو هم ذخیره کردم. بقیه عکس منظره که روی همشون یاداشت هایی از دلتنگی بود که خبر از دل پر دردی میداد.
نمیدونم واقعا انقدر غمگینه یا صرفا از این متن ها خوشش میاد.
به صفحه ی گوشی خیره شدم و منتظر پیامش موندم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت162 💕اوج نفرت💕 پایان کلاس رو اعلام کرد. خودش زودتر از همه، از کلاس خارج شد. پروانه سرگرم صحب
#پارت163
💕اوج نفرت💕
انتظارم زیاد طول نکشید. صدای پیامک گوشیم بلند شد.
"لطفا بیاید کافی شاپ پشت دانشگاه"
پیامش رو چند بار با دقت خوندم بدون در نظر گرفتن صدای درونم سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم.
مطمعنم اگه عمو اقا بفهمه دیگه نمیزاره بیام دانشگاه، ولی از کجا میخواد بفهمه.
جلوی در کافی شاپ ایستادم هر وقت و هر جا از اشناییمون بفهمه که من متاهل بودم رهام میکنه اما قرار نیست بفهمه. من قبل از اینکه بفهمه بر میگردم تهران ازش میخوام که الباقی محرمیت رو بهم ببخشه.
دستم رو دراز کردم دستگیره ی کاملا متفاوت کافی شاپ رو پایین دادم. به محض ورودم صدای زنگوله ای که بالای در بود بر اثر برخورد مستقیم در باهاش بلند شد.
این اولین باری بود که بعد از دانشگاه اومدنم به یه همچین جایی میام.
به سمت تنها مشتری کافی شاپ که به احترامم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد رفتم.
_سلام.
جلو اومد و صندلی رو برام عقب کشید.
_بفرمایید.
کیفم رو روی میز گذاشتم نشستم.
_خیلی ممنون.
فوری سر جاش برگشت و روبروم نشست.
_خوبید شما?
استاد هم مثل من معذبه.
سرم رو پایین انداختم.
_خیلی ممنون.
_راستش من...
حضور مردی که برای گرفتن سفارش کنار میزمون ایستاد باعث شد تا استاد ساکت بشه.
بعد از گرفتن سفارش و نوشتنشون تو برگه ی کوچیک توی دستش رفت. استاد بدون مقدمه گفت:
_قبل از اینکه هر حرفی بزنم یه چیزی رو براتون مشخص کنم. قصد من از صحبت امروزمون ازدواجه، نه چیزه دیگه.
سعی کردم خوشحالی درونم رو کنترل کنم تا استاد متوجه نشه.
_علت اینکه الان اینجام و ازتون خواستم بر خلاف میلم اینجا باهاتون حرف بزنم فقط به خاطر عدم حضور خانوادم تو ایرانه، گفتم با شما صحبت های اولیه رو بکنم اگر شما هم راضی بودید و به نتیجه رسیدیم به صورت رسمی با خانواده مزاحمتون بشیم.
نمیدونم تو این شرایط باید چی بگم پس ترجیح دادم سکوت کنم.
_موافقید?
با استرس نگاهش کردم
_هان ...یعنی چیزه.
نفس عمیقی کشیدم توی ذهنم دنبال حرف میگشم که در نهایت گفتم:
_نمیدونم چی باید بگم اخه اولین باره تو این شرایط هستم.
لبخند ریز رضایت بخشی خیلی نامحسوس روی لب هاش ظاهر شد و فوری جمعش کرد.
_بزارید من بگم. من از تقریبا یک سالگی به همراه پدرو مادرم خارج از ایران زندگی کردیم. ولی همیشه تمایلاتم به سمت کشور خودم بوده. کلا زندگی تو ایران رو بیشتر دوست دارم. هر چند مدت کوتاهیه که برگشتم. خانوادم اسرار به برگشتم دارن. ولی من ایران کار مهمی دارم که تا نتیجه نگیرم بر نمیگردم.
صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد و رشته ی کلام استاد رو برید.
به کیفم نگاه کردم انقدر هول شدم که یه لحظه فکر کردم گوشیم سر کلاسش زنگ خورده.
_استاد ببخشید یادم رفت بزارم رو حالت سکوت.
خندش رو جمع جور کرد.
_خواهش میکنم. راحت باشید.
گوشی رو برداشتم با دیدن اسم عمو اقا چهار ستون بدنم لرزید از بالای گوشی ساعت رو چک کردم وقتم تموم شده بود احتمالا عمو اقا الان جلوی در دانشگاه ایستاده. ولی امکان داره این فرصت دیگه برام پیش نیاد گوشی رو از بغل ساکت کردم توی کیفم انداختم.
_جواب نمیدید?
با حفظ خونسردی گفتم.
_دوستمه. حالا بعدا باهاش حرف میزنم.
_چاییتون رو بفرمایید تا یخ نکرده.
تو زمان کوتاهی که گوشیم رو رو حالت سکوت گذاشتم سفارشتمون رو اورده بودن و من اصلا متوجه نشدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت163 💕اوج نفرت💕 انتظارم زیاد طول نکشید. صدای پیامک گوشیم بلند شد. "لطفا بیاید کافی شاپ پشت دا
#پارت164
💕اوج نفرت💕
_خیلی ممنون من چاییم رو سرد می خورم.
بخار کم چاییم توی صورتم میزد .
به حرف استاد قبل از تماس عمو اقا فکر کردم.
_یعنی شما بعد از ازدواج از ایران میرید?
_گفتم که یه کار مهمی دارم بستگی به اون داره.
_میتونم بپرسم کار مهمتون چیه?
سرش رو پایین انداخت.
_شاید یه روز بهتون بگم.
تو چشم هام نگاه کرد که فوری نگاهم رو به میز دادم.
_شما نمیگید?
یکم هول شدم.
_چی بگم استاد.
دستش رو سمت قندون روی میز برد و گفت:
_از خودتون.
اصلا باید بگم یا نه. خدایا من چرا باید پایبند باشم به محرمیتی که اون طوری تو زندگیم شروع شده. اگه احمدرضا قبول نکنه باید چی کار کنم.
با صدای استاد از فکر بیرون اومدم
_خانم صولتی خوبید?
_بله استاد.
_اینکه شما دوست ندارید از خودتون بگید بهتون حق میدم چون شناختی رو من ندارید. این سخت گیری از طرف یه خانم لازمه و این رفتار شما من رو برای انتخابم مسر تر میکنه.
دلم نمیخواد دروغ بگم راستش رو هم فعلا نمیتونم بگم. حدس اشتباه استاد کمک میکنه تا بتونم سکوت کنم لبخند بی جونی زدم ادامه داد:
_من میتونم یه بار دیگه هم شما رو ببینم ?
نمیشد ولی دوست ندارم از دستش بدم.
_بله استاد حتما.
_حرف برای ازدواج زیاده ولی من تمایل دارم به صورت سنتی با خانوادم بیام و در حضور خانوادتون صحبت کنیم. فقط نیاز دارم در موردتون یکم بدونم تا خانوادم رو متقاعد کنم که به ایران بیان.
ایستاد و کیف پولش رو از جیب داخل کتش دراورد بلافاصله منم ایستادم.
_منتظر پیام من باشید.
_چشم استاد.
کیفش رو که کنار پایه ی صندلی گذاشته بود برداشت و به طرف صندوق کافی شاپ رفت جلوی در ایستادم تا بیاد.
در رو باز کرد رو به من گفت:
_بفرمایید.
رفتار هاش من رو یاد احمدرضا مینداخت ولی تلاش کردم این افکار رو از خودم دور کنم.
ازش خداحافظی کردم ترجیح دادم یکم پیاده روی کنم.
پام رو روی سنگفرش پیاده رو میزاشتم.
خدایا این چه زندگی من دارم حکمت این همه بدبختی و تنهایی برای من چیه?
گاهی فکر میکنم من تنها بندات هستم که...
اشک روی گونم ریخت.
نباید این حرف ها رو بزنم ولی حس غریبی دارم. حسی که باید خفه بشه. دوست ندارم سرکوبش کنم. دلم میخواد اجازه ی رشد بهش بدم.
منم حق دارم که عاشق باشم. که از اول شروع کنم. ای کاش نود و نه ساله بودن صیغه رو قبول نمیکردم. ای کاش حق فسخ صیغه رو میگرفتم. ای کاش توی اون لحظه فقط یکم بیشتر میفهمیدم.
روی صندلی کنار پیاده رو نشستم با نوک انگشتم اشک رو از روی صورتم برداشتم به اطراف نگاه کردم چشم هام ازشدت گرمی اشک که قصد پایین اومدن داشت و من اجازه پایین اومدون رو بهش نمیدادم میسوخت.
در نهایت من تو جنگ با چشم هام پرچم سفید رو بالا گرفتم و تسلیم شدم به اسمون نگاه کردم چقدر دلم بارون میخواد کاش فقط کمی بارون می اومد و روی صورتم میریخت.
من خستم خدا، خستم. زندگیم رو کمی شیرین کن. خواهش میکنم. استاد رو برای همیشه به من بده. جوری که هیچ وقت نتونیم از هم جدا بشیم.
برای اینکه جلب توجه نکنم لبم رو به دندون گرفتم تا هق هق گریم رو توی گلو خفه کنم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم سرم رو پایین گرفتم نفس عمیقی کشیدم با شنیدن صدای اشنایی سرم رو بالا گرفتم.
_نگار!
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Yousef_Zamani-Gerye_Kon-SONG95IR.mp3
3.94M
قدم بزن تو بارون تو تنهایی
یه بغض سینه سوز بی صدایی
بزار که بغضتم رنگ بارون شه
گریه کن تا قلبت یکم اروم شه😢😢😢
بهار🌱
#پارت164 💕اوج نفرت💕 _خیلی ممنون من چاییم رو سرد می خورم. بخار کم چاییم توی صورتم میزد . به حرف
#پارت165
تو چشم های نگران پروانه نگاه کردم و اومد و کنارم نشست.
_کجا ول کردی رفتی?
چشم های اشکیم رو رصد کرد و با ناراحتی گفت:
_گریه کردی?
اب بینیم رو بالا کشیدم اشک هام رو پاک کردم. دستمالی رو از کیفش دراورد و روبروم گرفت.
_چته تو نگار?
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم دستمال رو ازش گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم:
_از دل پر درد من خبر نداری پروانه.
دستم رو گرفت.
_مگه همه چیز رو بهم نگفتی?
درمونده نگاهش کردم. نمیتونم این یه مورد رو بهش بگم.چون میدونم کارم اشتباهه.
_گفتم.
_خب یا باهاش کنار بیا یا فراموشش کن.
بغض دوباره سراغم اومد.
_دوست دارم فراموش کنم ولی نمیشه.
سرش رو به نشونه ی تاسف از ناراحتی تکون داد.
_بلند شو برو خونه پدر خوندت کل دانشگاه رو دنبالت گشت خیلی هم عصبی بود.
_وای. الان خونه مصیبت دارم.
_سیاوش با نامزد پروش، جلوی دانشگاه منتظر منه گفتم بهش صبر کن الان میام حدس زدم اومدی اینجا. پاشو تو رو هم برسونیم.
ایستادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
_مزاحم شما نمیشم خودم میرم.
_خودت رو لوس نکن تو مراحمی. الانشم دیرت شده.
دستم رو گرفت و کشید سمت خودش به ناچار باهاش همراه شدم.
از برگشت به خونه میترسیدم سوار ماشین شدم به خاطر حال خرابم سلام و احوال پرسی سردی با سیاوش و نامزدش کردم.
چهره ی نامزدش خیلی برام آشنا ست، ولی اصلا حوصله فکر کردن به اینکه کجا دیدمش رو ندارم. دستمال کاغذی که دستم بودرو اروم ریز ریز کردم.
استرس عکس العمل عمو اقا اذیتم میکنه. یاد میترا افتادم.
فوری گوشیم رو برداشتم و شمارش رو از بین چهار مخاطب گوشیم انتخاب کردم و کنار گوشم گذاشتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد صداش نگران بود.
_الو نگار جان!
_سلام.
_سلام. شما کجایی?
_من ...من یکم رفتم پیاده روی...
اخه دلم گرفته بود .حواسم به ساعت نبود. الان دارم برمیگردم ولی میترسم.
_خیلی نگرانته، زنگ زد به من، دارم میرم خونه ی شما. زودتر خودت رو برسون. ماشینم یه پژو سفیده جلوشم یه عروسک قرمز گذاشتم اگه پایین خونتون پارک نبود صبر کن تا بیام. باشه عزیزم?
_چشم.
_خداحافظ.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطعش کردم.
پروانه دستم رو گرفت.
_میخوای منم باهات بیام بالا.
سرم رو بالا دادم وبی صدا لب زدم:
_نه.
دقیقه ها چه باسرعت میگذرن و مسیر چه کوتاه میشه وقتی نباید برسی یا دوست داری دیر برسی.
ماشین جلوی خونه نگه داشت نامزد برادر پروانه هم به افرادی اضافه شد که ادرس خونمون رو فهمید.
تشکر کردم و پیاده شدم اصرار پروانه برای اینکه همراهم باشه رو رد کردم. ماشینشون که ازم دور میشد رو با نگاه بدرقه کردم با چشم دنبال پژو سفید با عروسک قرمز گشتم کمی جلو تر پارک بود خیالم از حضور میترا راحت شد وارد ساختمون شدم.
مش رحمت مثل همیشه روی صندلیش روبروی اسانسور نشسته بود.
_سلام
نگاهی به سر تا پام انداخت.
_سلام دخترم. خوبی?
_ممنون.
_چرا رنگت انقدر پریده?
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_چیزی نیست. ممنون.
سمت اسانسور رفتم یک لحظه شک کردم نکنه ماشین میترا نبوده برگشتم و به مش رحمت گفتم:
_پدرم مهمون داره?
رنگ ناراحتی رو تو چشم هاش دیدم.
_بله داره، خانم صبوری.
پس فامیلی میترا صبوریه، مش رحمت فکر کرد که من از حضور میترا ناراحتم. تشکر کردم و وارد اسانسور شدم شماره دو رو فشار دادم منتظر شدم تا توی طبقه ی مورد نظر بایسته.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت165 تو چشم های نگران پروانه نگاه کردم و اومد و کنارم نشست. _کجا ول کردی رفتی? چشم های اشکیم
#پارت166
در اسانسور باز شد. به در خونه نگاه کردم. جرات بیرون رفتن از اسانسور رو نداشتم.
با احتیاط بیرون رفتم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید صدایی که باعث دلگرمیم بشه بشنوم ولی فقط سکوت.
گوشیم و برداشتم و برای میترا پیامک زدم.
"پشت درم"
پاهای خستم توان ایستادن نداشت. همونجا کنار در روی زمین نشستم و زانوهام رو تو اغوش گرفتم.
چند دقیقه بعد با صدای پایین اومدن دستگیره در، دل من رو هم پایین ریخت. فوری ایستادم و به در نگاه کردم.
میترا سرش رو بیرون اورد واروم لب زد:
_برو تو اتاقت.
لب زدم:
_کجاست?
با دلخوری سرش رو تکون داد و اروم گفت:
_اشپزخونه.
جلورفتم گفتم:
_اینجوری که میبینم اتاقم روبروی اشپزخونس.
_بیا تو حالا یه کاریش میکنیم.
اروم و بی صدا وارد شدم که در رو پشت سرم بستم و برگشتم تا از میترا تشکر کنم متوجه شدم داره شرمنده به روبروش نگاه میکنه رد نگاهش رو اروم گرفتم و سرم رو سمتش چرخوندم.
عمو اقا دست به سینه جلوی اشپزخونه ایستاد بود و نگاهمون میکرد.
یک قدم جلو اومد و گفت:
_کجا بودی ?
ناخواسته قدمی به پهلو برداشتم و پشت میترا ایستادم.
میترا که قصد اروم کردن همسر عصبیش رو داشت با لحن مهربونی گفت:
_حالا بزار بیاد تو یه ابی بخوره باهاش حرف بزن.
عمو اقا تن صداش رو بالا برد.
_نگار ازت سوال پرسیدم.
چه دلخوشی داره میترا، عمو اقا تا نفهمه من کجا بودم اجازه نمیده حتی وارد خونه بشم.
سرم رو پایین انداختم و اروم گفتم:
_دلم گرفته بود یکم پیاده روی کردم.
_دلت بی خود کرده بود. مگه من به تو نگفتم ...
صدای معترض میترا باعث شد تا ادامه نده.
_اردشیر.
هر دو بهم خیره بودن. سکوت بدی تو خونه حاکم شد که عمو اقا شکستش.
_فقط از جلوی چشمم برو.
تا میتونستم به دیوار چسبیدم و از کنارش رد شدم فوری وارد اتاقم شدم و در رو بستم نفس راحتی کشیدم. خدا کنه میترا نره.
روی تخت نشستم و به در خیره موندم صدای پیامک گوشیم بلند شد.
برداشتم و صفحش رو باز کردم.
"سالمی"
به پیام پروانه که هم نگرانیش رو میرسوند هم شوخ طبعی همیشگیش رو داشت. نگاه کردم. جوابش رو دادم.
"هنوز اره"
صدای ریزی به گوشم خورد پشت در رفتم و اروم بازش کردم هر دو روی مبل نشسته بودن.
_این چه حرفیه? دلت بیخود کرده!
_قرار ما از اول همین بوده.
_خب قرار اشتباهی بوده.
عمو اقا چپ چپ به میترا نگاه کرد.
_اونجوری نگاه نکن. تو برای این دختر یه زندان خوب درست کردی.
عمو اقا کلافه گفت:
_کدوم زندان.
_همین خونه ی قشنگی که براش خریدی.
_میترا جان این دختر دست من امانته.
_تو امانت رو اشتباهی گرفتی. این امانت اون پسر دهن بین نیست امانت...
عمو اقا دستش رو بالا اورد و سمت اتاق من برگشت و با من چشم تو چشم شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت166 در اسانسور باز شد. به در خونه نگاه کردم. جرات بیرون رفتن از اسانسور رو نداشتم. با احتیاط
#پارت167
💕اوج نفرت💕
فوری خودم رو عقب کشیدم اما دیگه دیر بود.
عمو اقا دید که دارم حرف هاشون رو گوش میکنم.
وسط اتاق ایستادم و به در خیره شدم.
در اتاق باز شد و دلخور و عصبی نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم و لب زدم :
_ببخشید.
_گوش ایستادی?
یه لحظه بهش نگاه کردم و فوری سر بزیر شدم.
_کنجکاو شدم.
_این شد دلیل.
_ببخشید.
_کجا بودی?
_گفتم که دلم گرفته بود یکم راه رفتم.
نگاه عصبیش روم طولانی شد که میترا دستش رو گرف.
_نگار اشتباه کرده که اول اطلاع نداده. قول میده دیگه تکرار نکنه.
عمو اقا خیلی جدی رو به میترا گفت:
_کلا اشتباه کرده که رفته چه با اطلاع چه بی اطلاع.
رو به من در حالی که هنوز مخاطبش میترا بود گفت:
_و بابت این اشتباه هم حتما تنبیه میشه. تو از امروز دیگه حق نداری...
_اردشیر این بار رو به خاطر من ندید بگیر.
نفس های عمو اقا حرصی شده بود دندون هاش رو به هم فشار میداد کمی خیره نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.
میترا نفس راحتی کشید رو به من گفت:
_از این به بعد خواستی جایی بری قبلش به من بگو.
صدای فریاد گونه ی عمو اقا تو خونه پخش شد.
_میترااا
میترا به در نگاه کرد لبخند پر از ارامشی بهم هدیه داد و رفت.
در رو قفل کردم تا احساس امنیت داشته باشم لباس هام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم یاد عکس استاد که تو گوشیم ذخیره شده بود افتادم.
اگه عمو اقا توی گوشیم ببینه خیلی بد میشه فوری نشستم و عکس هاش رو با حسرت نگاه کردم و از گالری گوشی پاکشون کردم.
صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکسش رو اونجا نگاه کنم که دستگیره اتاقم پایین رفت.
فوری صفحه رو بستم و گوشی رو روی بالشتم گذاشتم.
از ضربه های ارومی که به در خورد متوجه شدم میتراست.
عمو اقا قفل کردن در اتاق رو ممنوع کرده.
پشت در ایستادم و اروم کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم.
به چهره مهربون میترا نگاه کردم.
_بیا برو ازش عذر خواهی کن.
سرم رو از اتاق بیرون بردم.
_کجاست?
_تو اتاقش، از دست تو سر درد گرفته.
_مگه من چی کار کردم?
_اصل کارت بد نبوده ولی باید اطلاع بدی.
سرم رو پایین انداختم و به در تکیه دادم.
_اگه بگم نمیزاره برم.
_من باهاش حرف میزنم راضیش میکنم که اجازه بده.
_نمیده.
دستم رو گرفت و کمی کشید.
_بیا برو الان از دلش در بیار.
سمت اتاق عمو اقا رفتم در باز بود روی تخت رو به در نشسته بود. ارنجش رو روی زانوهاش گذاشته و انگشت هاش لای موهاش فرو کرده.
چند قدم جلو رفتم.
_ببخشید.
متوجه حضورم شد سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد.
_یکم خاطرات گذشته بهم فشار اورد گفتم قدم بزنم زود برمیگردم ساعت از دستم در رفت.
_جواب تلفنت رو چرا نمیدی ?
نگاش کردم دوباره سرم رو پایین انداختم.
_صداش رو نشنیدم.
_بار اخرت باشه.
_چشم.
حرفی نزد که گفتم.
_میتونم برم.
اروم ولی دلخور گفت:
_برو.
سمت اتاقم رفتم لبخند رضایت بخش میترا رو با لبخند پاسخ دادم و به اتاقم برگشتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕