بهار🌱
#پارت167 💕اوج نفرت💕 فوری خودم رو عقب کشیدم اما دیگه دیر بود. عمو اقا دید که دارم حرف هاشون رو گوش
#پارت168
💕اوج نفرت💕
روی تخت نشستم. حس گناه و عذاب وجدان رهام نمیکرد.
میدونم دارم اشتباه میکنم. پس چرا نمی تونم عقب بکشم.
کاش میتونستم برای یکی حرف بزنم.
دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
خدایا کمکم کن.
صدای نگار نگار گفتن میترا روی اعصابم بود ولی الان زمان اعتراض نبود.
با صدای بلند و کمی معترض گفتم:
_بله.
صدا قطع شد و باعث خوشحالی من.
اصلا شرایط روحی مناسبی ندارم. در اتاق باز شد.
کلافه سمت در برگشتم. عمو اقا با همون چهره ی عصبی بهم نگاه میکرد فوری ایستادم.
_مگه داره حاضر غایب میکنه که میگی بله?
اب دهنم رو قورت دادم.
_خب چی بگم.
_وقتی داره صدات میکنه یعنی بلند شو بیا بیرون.
یک قدم سمت در رفتم.
_چشم.
نگاه چپ چپی بهم کرد و رفت نفسم رو با حرص بیرون دادم و دنبالش رفتم.
روبروی میترا که تو اشپزخونه بود ایستادم.
_با من کاری داشتید?
شرمنده از رفتار عمو اقا گفت:
_نه عزیزم، زنگ زدم نهار اوردن گفتم بیای بخوریم.
لبخندی به این همه مهربونیش زدم.
_دستتون درد نکنه من یه خورده ذهنم درگیره، ببخشید اگه بد جواب دادم .
_من ناراحت نشدم، بیا بخوریم.
_خیلی ممنون اشتها ندارم.
عمو اقا دستش رو پشت کمرم گذاشت و اروم کنارگوشم گفت:
_بشین بخور.
رفتار های عمو اقا مثل همیشس ولی جلوی میترا ناراحت میشم از این همه دستور.
لب هام هام رو بهم فشار دادم و نشستم.
میترا از رفتارهای همسرش با من معذب بود این رو از نگاهش میشد فهمید.
هر سه کنار هم غذا مون رو خوردیم.
بعد از نهار اجازه ی کمک کردن به میترا رو ندادم. خودم ظرف ها رو شستم و جابه جا کردم.
سه تا چایی ریختم و کنارشون نشستم.
میترا به عمواقا نگاه کرد. اون هم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
میترا گفت:
_نگار جان الان امادگیش رو داری من باهات حرف بزنم?
به عمو اقا نگاه کردم.
_بله.
_من و اردشیر دیشب به هم محرم شدیم. من خیلی دوست داشتم که تو هم حضور داشته باشی. اما اردشیر یه مهمون داشت که گفت نباید تو رو ببینه.
پس دیشب احمدرضا شیراز بوده.
_الانم میخواستم بگم اگه تو اجازه بدی و مشکل نداشته باشی از اخر هفته من با شما زندگی کنم.
به عمو اقا نگاه کردم که نگاهش رو به میز دوخته بود.
_ اجازه ی منم دست عمو اقاست. شمام که اینجا باشید باعث خوشحالیه.
_اخه اردشیر میگه اینجا رو به نام تو زده. پس تو باید راضی باشی.
_عمو اقا به من لطف دارن ولی اینجا مال خودشونه.
عمو اقا کمر صاف کرد و گفت:
_نگار، از اخر هفته میترا با ما زندگی میکنه.
با لبخند گفتم:
_خیلی هم خوب.
رو به میترا ادامه دادم.
_من شما رو مثل خواهر بزرگ تر خودم میبینم.
از این حرفم یکم ناراحت شد.
_تو لطف داری عزیزم.
خیلی خوشحالم که قرار نیست تنها باشم.
چاییم رو که خوردم رو به عموآقا گفتم:
_من برم درس بخونم?
استکانش رو روی میز گذاشت.
_مگه فردا خونه نیستی?
_هستم ولی درس هام سنگینه نباید بزارم رو هم جمع شه.
_برو.
رو به میترا گفتم:
_با اجازتون.
لبخند زد و گفت:
_برو عزیزم.
سمت اتاقم اومدم و خودم رو سرگرم درس هام کردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت168 💕اوج نفرت💕 روی تخت نشستم. حس گناه و عذاب وجدان رهام نمیکرد. میدونم دارم اشتباه میکنم. پس
#پارت169
💕اوج نفرت💕
گوشی رو برداشتم.
هفت تا پیام خوانده نشده داشتم. همش هم از پروانه. پیام هاش رو خوندم تو تمامش نگرانی بود
شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. چند لحظه بعد جواب داد.
_سلام. دختر تو چرا جواب نمیدی?
_سلام ببخشید مهمون داشتیم.
مضطرب گفت:
_کی?
_همسر عمو اقا
_وای ترسیدم نگار فکر کردم شوهرت اومده
_شوهر، چقدر از این کلمه بدم اومد
_اون شوهر من نیست.
_شاید تو خوشت نیاد ولی هست هم شرعی هم قانونی.
پروانه از گفتن این حرف ها منظور داره شرع و قانون دوست نداشتم ادامه بده.
_کاری نداری ?
_ناراحت نشو ،این حقیقتی که نباید فراموشش کنی.
_کاش بهت نمیگفتم.
_نگار تو با شوهرت یه رابطه داشتی پر از سو تفاهم که فقط سکوت خودت باعثش شده.
_پروانه حوصله ندارم کاری نداری.
_باشه قطع میکنم. فقط سر نماز برای خودت دعا کن.
_خداحافظ.
گوشی روقطع کردم ای کاش بهش زنگ نمیزدم. ای کاش براش تعریف نمیکردم.
به کتابم نگاه کردم مدام جمله ی پروانه توی سرم اکو میشه.
هم شرعی، هم قانونی، حقیقتی که نباید فراموش کنی.
من فراموش نکردم ولی کاش قانون تو این جور مواقع شرایط یک دختر شونزده ساله ی بی کس و کار رو درک میکرد.
کتابم رو بستم دوباره صفحه ی پروفایل استاد رو باز کردم و روی عکسش زدم.
کاش اون روز از خیابون اصلی رفته بودم. کاش نمیبردمت بیمارستان. کاش اصلا نمی دیدمت.
اشک جمع شده توی چشم رو قبل از ریختن پاک کردم سرم رو روی میز گذاشتم.
با تکون های دستی بیدار شدم سرم رو از روی میز برداشتم و به چهره ی پریشون عمو اقا نگاه کردم.
_سلام
سعی داشت مهربون باشه.
_سلام چرا اینجا خوابیدی?
_داشتم درس میخوندم خوابم رفت.
نگاهی به کتاب بستم انداخت و روی لبه ی میز نشست.
_ببخشید زیادی باهات تندی کردم.
_شما ببخشید قول میدم دیگه بدون اطلاع جایی نرم.
ابروهاشو بالا داد و با حفظ خونسردی گفت.
_تو قرار نیست جایی بری، چه بی اطلاع، چه با طلاع.
از این همه نکته سنجیش خندم گرفت تو چشم هاش خیره شدم عمو اقا پدری رو در حقم تموم کرده
_چشم ، پدر مهربونم.
اشک تو چشم های مرد مغرور و سخت گیر روبروم، جمع شد.
_تو واقعا من رو پدر خودت میدونی?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
نگاه معنی دار عمو اقا طولانی شد
چرا تا حالا نگفته بودم بهش نگاهش رو ازم گرفت نفس عمیقی کشید.
_خدا به من اولاد نداد. من همیشه شاکر بودم حتی وقتی مهین بهم سرکوفت میزد. گاهی فکر میکنم با تو پدر شدم.
ایستاد و پشتش رو به من کرد موندنش باعث میشد تا اشک ریختنش رو ببینم اب بینیش رو بالا کشید.
_پاشو بیا میترا شام درست کرده
از اتاق خارج شد با اینکه خودم بارها اعتراف کردم به رفتار های پدرانش ولی نمیدونم چرا بهش نگفتم.
من از سیزده سالگی پدر نداشتم واژه ی بابا برای لب های من غریبه.
نفس سنگینی کشیدم سمت سرویس رفتم ابی به صورتم زدم
به چهره ی خودم تو اینه نگاه کردم چشم های اشکی عمو اقا بعد از گفتن کلمه ی پدر ازارم میداد.
صورتم رو خشک کردم و به سمت اشپزخونه رفتم. بوی قیمه ای که تو خونه پخش شده بود رو به ریه هام فرستادم و وارد اشپزخونه شدم. سلام کردم.
میترا جوابم رو به گرمی داد.
_ببخشید همه ی زحمت ها افتاده گردن شما.
_این چه حرفیه تو مثل دختر نداشتمی.
متوجه نگاه نامحسوس عمو اقا روی خودم شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت169 💕اوج نفرت💕 گوشی رو برداشتم. هفت تا پیام خوانده نشده داشتم. همش هم از پروانه. پیام هاش رو
#پارت170
💕اوج نفرت💕
شام رو در کنارشون خوردم میترا اجازه نداد برای شستن ظرف ها کمک کنم به اتاقم برگشتم.
دیگه حوصله ی درس خوندن هم ندارم نمازم رو خوندم و سر به مهر گذاشتم.
گرمی اشک باعث سوزش چشم هام شد.
خدایا این چه عشقی که داره وجودم رو میسوزنه.
فقط تو میدونی که این هوس نیست. یه چیزی داره که مدام من رو به سمت خودش میکشونه.
خودت کمکم کن، دوست ندارم جلوت بیشتر از این سرافکنده بشم. راه درست رو نشونم بده. کمکم کن تا برم بتونم فسخش کنم. سر از سجده برداشتم و اشک هام رو پاک کردم. سجاده رو زیر تخت گذاشتم گوشیم رو از روی میز برداشتم. روی تخت دراز کشیدم صفحه ی پروفایل استاد رو باز کردم و بهش خیره شدم.
از نگاه کردن به چهره این مرد خسته نمیشدم.
چشم هام گرم شد دوست ندارم بخوابم تلاشم برای بیدار موندنم بی فایده بود به پهلو شدم همون طور که به صفحه خیره بودم خوابم برد.
با تکون های دستی چشم هام رو بازکردم میترا با لبخند پر از مهربونی نگاهم میکرد.
_عزیزم بیدار نمیشی ?
گوشیم توی دستش بود. دیشب داشتم عکس استاد رو نگاه میکردم که خوابم برد نکنه دیده باشه? اروم نشستم.
_سلام.
_سلام. ظهر بخیر.
_مگه ساعت چنده?
به ساعت توی دستش نگاه کرد.
_یازد و نیم، اردشیر گفت سحر خیزی ولی نماز صبح هم خواب موندی.
ناراحت گفتم:
_چرا بیدار نشدم.
_خواستم صدات کنم گفتم شاید ناراحت شی.
_کاش بیدار میکردید من هر روز به خاطر کابوس هام تا نزدیک های اذان بیشتر نمیخوابم.
_دوست داری از کابوس هات بهم بگی.
چرا دیشب کابوس به سراغم نیومد اخم هام تو هم رفت و به زمین خیره شدم.
_چی شد عزیزم?
متعجب نگاهش کردم..
_من الان چهار ساله هر شب یه کابوس تکراری رو میبینم ولی دیشب ندیدم.
یکم فکر کردم.
_پریشب هم ندیدم.
میترا گوشیم رو روی تخت گذاشت و دستم رو گرفت.
_الان باید خوشحال باشی چرا اخمات تو همه.
گنگ نگاهش کردم.
_خ...خوشحالم ولی چرا دو شبه...
نگاه کوتاهی به گوشیم کرد طوری که بهم فهمونه عکس رو تو گوشی دیده گفت:
_شاید اتفاق خوبی تو زندگیت افتاده.
رد نگاهش رو دنبال کردم.
_هیچ اتفاقی تو زندگی من خوب نیست.
کمی جا به جا شد و پاش رو روی پاش انداخت.
_بستگی داره به اتفاق چجوری نگاه کنی.
سرم رو پایین انداختم از اینکه فهمیده اصلا راضی نیستم.
_دوست نداری با من حرف بزنی?
به چهرش نگاه کردم.
_اخه چی بگم.
_از همین کابوست بگو به نظر خودت چرا دو شبه نمیبینیش.
پام رو از تخت پایین گذاشتم که با درد شدید مچ پام مواجه شدم چهرم در هم شد. میترا ترسید.
_ای وای، چی شدی?
دستم رو بالا اوردم و جلوش گرفتم کمی مچ پام رو ماساژ دادم
_چیزی نیست این درد مهمون چهار سالمه. ولی هر روز یادم میره.
_چرا مهمون چهار سال?
تو چشم هاش خیره شدم.
_نگید که نمیدونید.
سرش رو تکون داد
_من کلی میدونم.
نفس عمیقی کشیدم و به مچ پام که تو دستم بود نگاه کردم.
_اون شب بد جور افتادم زمین پام زیر بدنم موند. مهلت نداد پام رو ازاد کنم. نمیدونم همون اول شکست یا بعد به خاطر لگد هایی که بهش خورد.
_اردشیر به من گفت به خاطر یه سو تفاهم کتکت زده.
دوباره به چشم های قهوه ایش خیره شدم.
_پروانه میگه من باعث بوجود اومدن سو تفاهم شدم.
_پروانه دوستته?
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
_کامل براش تعریف کردی?
_بله.
_شاید برای همینه که کابوس رهات کرده.
سوالی نگاش کردم.
_وقتی تو یه اتفاق رو برای خودت انقدر بزرگ کردی. اونم شده یه کابوس چهار ساله. با تعریفش برای یه نفر ذهنت خالی شده.
لب هام رو پایین دادم.
_شاید.
دوباره نگاه معنی دارش بین چشم هام و گوشی جا به جا شد.
_همیشه سکوت کارساز نیست . گاهی باید حرف زد. به یکی باید گفت. حالا هر کی بهش نزدیک تری. حتی پروانه، برای یه تصمیم مهم چند تا فکر بهتر از به فکره، مشورت جلوی اشتباه های بزرگ رو میگیره. بعضی اشتباه ها قابل بخشش نیستن.
همه چیز رو فهمیده و داره زیرکانه به روم میاره سرم رو پایین انداختم.
_به عمو اقا نگید لطفا.
دستم رو گرفت و با لبخند نگاهم کرد.
_تو دختر بزرگی هستی، خودت باید تصمیم درست رو بگیری. منم هیچی ندیدم.
ایستاد وسمت در رفت.
_صبحانه که دیگه دیره بیا نهار رو با هم بخوریم من باید برم دفترم.
منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت.
دلخور به گوشیم نگاه کردم صفحش رو روشن کردم عکس استاد هنوز روی صفحه بود.
از صفحه خارج شدم توی تنظیمات رفتم به سختی براش رمز گذاشتم.
اگر عمو اقا به جای میترا اومده بود الان حال و روز خوبی نداشتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💔💔💔💔💔💔💔💔💔
برای شادی روحم کمی غزل لطفا
دلم پرا از غم و درد است....راهِ حل لطفا
همیشه کام مرا تلخ میکند دنیا....
به قدرِ تلخیِ دنیای تان....عسل لطفاً
مرا به حالِ خودم ول کنید آدم ها...
فقط برای دمی....گریه لااقل ، لطفاً
کسی میان شما عشق را نمی فهمد....💔
ادا...دروغ...بس است این همه دغل لطفاً
کجاست کوه کنی تا نشان دهد اصلاً...
به حرف نیست که عاشق شدن...عمل لطفاً
به زور امده بودم.... به اختیار مرا....
ببر به آخرِ دنیا....از این محل لطفاً
نمانده راهِ زیادی... کنار قبرستان
پیاده میشوم اینجا همین بغل لطفاً
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
بهار🌱
#پارت170 💕اوج نفرت💕 شام رو در کنارشون خوردم میترا اجازه نداد برای شستن ظرف ها کمک کنم به اتاقم برگ
#پارت171
💕اوج نفرت💕
دست و صورتم رو شستم و لنگون لنگون به اشپز خونه رفتم.
نمی تونستم به میترا اعتماد کنم و حرف دلم رو بهش بزنم لبخند کمرنگی زدم و روی صندلی نشستم.
چایی رو که تو سینی بود جلوم گذاشت.
_بخور تا برنج دم بکشه.
_دستتون درد نکنه. ببخشید من باید نهار میزاشتم.
یه جوری نگاهم کرد که انگار اصلا متوجه نشد من چی گفتم:
_میدونی چرا پات درد میکنه?
از اینکه بی مقدمه این حرف رو زده بود شکه شدم و فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
_وقتی به یه زخم سطحی نرسی عفونت میکنه. یه زخمی که با یه پانسمان ساده بهبود پیدا میکنه وقتی رهاش کنی و بهش نرسی تو رو از پا میندازه.
نفس عمیقی کشید و ارنجش رو روی میز گذاشت.
درد پای تو از شکستگی قلبته، سو تفاهمی که تو با سکوتت تبدیل به کینش کردی هم تو رو میسوزنه هم احمدرضا رو.
باید جواب دندون شکن و مودبانه ای بهش بدم. نگاهم رو به بخار چایی دادم و با قند توی دستم بازی کردم
_میترا جان شناخت عمو اقا از شما در چه حده?
لبخند مهربونش دوباره مهمون لب هاش شد.
_میدونم میخوای به چی برسی. میخوای انقدر ازم سوال بپرسی تا بحث اعتماد رو وسط بکشی. ولی تو انقدر مخفی کاری کردی که این سو تفاهم برای اون به یقین تبدیل شده، بعد هم تو از قدرت کلام یک مادر غافل شدی. تو سکوت کردی و میدون رو برای مادری که از وجود تو احساس خطر میکرده خالی گذاشتی. اونم تا میتونسته تازونده.
_من اگه حرفی هم میزدم باور نمیکرد.
_تو باید میگفتی تا اون پیش خودش حلاجی کنه. سبک و سنگین کنه.
نگاهم رو ازش گرفتم.
_مگه میشه ادم نپرسیده و ندونسته یکی رو متهم کنه مجرم کنه بگیره تا سر حد مرگ کتکش بزنه، اخرم بهش بگن کینه به دل نگیر. الان شما توقع دارید من از اون همه ظلم بگذرم و ببخشم و بهش حق بدم?
_نه، اصلا نمیگم ببخش. فقط میگم فراموش کن، به خاطر خودت.
_چه جوری فراموش کنم وقتی اون محرمیت نود و نه سال روی دوشمه.
_نمیخوای باهاش روبرو بشی و براش توضیح بدی?
_اون باید به من توضیح بده.
_هر دو بهم توضیح بده کارید .
کلافه نگاهش کردم.
_شما احمد رضا رو نمیشناسی. توضیح بدردش نمیخوره.
_میشناسم.
_به صرف اینکه یک شب تو مراسم عقدتون بوده که نمی تونید بشناسیدش.
_فقط یک شب نبوده من بار ها دیدمش. بیشتر از صد بار تو دفتر اردشیر اومده و با هم حرف زدیم.
ترس تمام وجودم رو گرفت.
_اون میدونه من کجام?
_نه.
_چرا میاد دفتر.
_چون اردشیر وکیلشه.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم با حرفی که زد فوری چشم هام رو باز کردم.
_تو نمیتونی کسی رو جایگزین همسرت کنی تا زمانی که اون نخواد.
عصبی گفتم:
_اون همسر من نیست، منم قرار نیست کسی رو جایگزین کسی کنم.
از روی صندلی به قصد ترک کردن اشپزخونه بلند شدم چند قدم فاصله گرفتم برگشتم سمتش.
_اون عکس تو گوشی عکس پروفایل استاد دانشگاهمه، دیشب از روی کنجکاوی داشتم عکس های پروفایلش رو چک میکردم که از شانس بدم خوابم رفت.همین.
ایستاد و در کمال ارامش گفت:
_باشه عزیزم، چرا عصبی میشی. بشین داشتیم با هم حرف میزدیم.
چرا عصبی شدم. چرا گفتم که عکس استاده. درمونده به میترا نگاه کردم.
اومد جلو دستم رو گرفت.
_بیا بشین.
چاره ای جز همراه شدن باهاش رو ندارم. روی صندلی نشستم. روبروم ایستاد.
_قرار نیست حرف های من و تو رو اردشیر بدونه. پس استرس نداشته باش. من حرف تو رو قبول میکنم و ازت معذرت میخوام بابت حس کنجکاوی و قضاوت عجولانم در رابطه با اون عکس.
فقط میخواستم به یه نتیجه برسم برای اینکه بهت بگم باید...
صدای زنگ تلفن همراهش باعث شد تا حرفش رو نصفه رها کنه سمت اپن رفت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد. از لبخند رضایت روی لب هاش میشد فهمید که پشت خط کیه. انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت با ناز گفت:
_سلام.
به من نگاه کرد لبخندش پهن تر شد.
_بله بیداره.
_بعد نهار چشم.
_اونم چشم، شما کی میای.
_باشه عزیزم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد رو روی اپن گذاشت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت171 💕اوج نفرت💕 دست و صورتم رو شستم و لنگون لنگون به اشپز خونه رفتم. نمی تونستم به میترا اعتم
#پارت172
💕اوج نفرت 💕
تمام تلاشش بر اینه که من اعتراف کنم که به استاد علاقه مندم و من هر بار انکار کردم در نهایت تسلیم شد.
بعد از نهار به اتاقم برگشتم خودم رو سرگرم درس خوندن کردم خوشبختانه میترا هم سراغم نیومد.
اون شب به اصرار عمو اقا شام رو سه تایی بیرون خوردیم.هر چی این زوج عاشق علاقه به بیرون موندن داشتن، من تلاش برای برگشتن.
بالاخره من پیروز شدم و به خونه برگشتیم. فوری به اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم و خودم رو به خواب زدم.
یک ساعتی میشد که بی هدف غلت میزدم. از خواب بودنشون که مطمعن شدم گوشیم رو برداشتم پیام های پشت سر هم پروانه رو باز نکردم و مستقیم به صفحه ی پروفایل استاد رفتم.
به چشم هاش نگاه کردم
تو چی داری که عین اهن ربا من رو به سمت خودت جذب میکنی.
یه لحظه از خودم خجالت کشیدم صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم.
دارم چی کار میکنم نگاه کردن به چهره ی مردی از سر علاقه، اونم چندین بار. بعد هم میگم هوس نیست. پس چیه?
من تا قبل از این موقع حرف زدن به چهره ی مرد ها نگاه هم نمیکردم چی شده که انقدر از خدا فاصله گرفتم که انقدر راحت گناه میکنم.
با حرص به گوشیم نگاه کردم
باید تمومش کنم. همین امشب، همین الان. باید راستش رو به استاد بگم اگر دوستم داشته باشه صبر میکنه تا برم و احمدرضا رو راضی به فسخ کنم.
گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی اسم استاد گذاشتم
دستم رو سمت کیبورد روی صفحه بردم تا تایپ کنم. انگشت مستاصلم رو توی مشتم پنهان کردم.
بنویس دیگه! نمیتونم، دوستش دارم.
این عشق الوده به گناهه.
نیست.
خودت رو گول نزن.
دستم رو انداختم و به صفحه ای که روش نوشته بود هنوز هیچ پیامی نیست خیره شدم. اشک سمجی که روی گونم بود رو با سر انگشتم پاک کردم نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. عزمم رو جزم کردم برای نوشتن انگشتم رو روی کیبور گذاشتم که با دیدن پیامی که روی صفحه اومد یک لحظه سرم یخ کرد.
_سلام.
فوری صفحه رو بستم. چه ابرو ریزی شد. همین که نوشت سلام فوری سین خورد.
درمونده گوشی رو روی تخت گذاشتم.
خیلی زشته که سین بخوره جواب ندم.
گوشی رو برداشتم. صفحش رو باز کردم و تایپ کردم.
_سلام استاد.
بلافاصله سین خورد و جواب داد.
_خوبید?
_ممنون.
_فردا میتونم ببینمتون. بعد از کلاس استاد شیبانی.
_بله، حتما.
چرا گفتم بله. جواب عمو اقا رو چی بدم. اصلا مگه قرار نبود بهش بگم.
با اومدن پیام جدید افکار ناخوشایندم رو کنار زدم و با لبخند بهش خیره شدم.
_میتونم ازتون دعوت کنم نهار رو با هم باشیم.
لبخندم هر لحظه پهن تر میشد از دعوتش بی نهایت خوشحال و با نشاط شدم فوری تایپ کردم.
_باعث خوشحالیه.
_یه در خواست ازتون دارم. لطفا به پدرتون اطلاع بدید. اگر اجازه دادن بیاید. دوست ندارم دیدار هامون مخفیانه باشه.
با خوندن پیامش عین یخ وا رفتم.
نگار لازم نیست بگی. اصلا چرا باید بگم. من خودم برای خودم تصمیم میگیرم. حداقل تو این مسئله.
_چشم.
_پس تا فردا.
صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم وبا شادی
وصف ناپذیری به سقف خیره شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت173
💕اوج نفرت💕
صبح با نشاط تر از روز های قبل بیدار شدم صبحانم رو در کنار عمو اقا و همسرش خوردم و با عمو اقا به دانشگاه رفتم.
دستم سمت دستگیره رفت که عمو اقا گفت:
_میام دنبالت.
نباید بیاد وگرنه نمی تونم با استاد برم.
_عمو اقا من کار دارم بعد دانشگاه قراره تو کتابخونه با پروانه ...
وسط حرفم پرید.
_کارت کی تموم میشه?
_معلوم نیست.
_معلوم نیست که نمیشه تا ساعت دو خونه ای.
_اگه کارمون طول بکشه...
محکم و جدی گفت:
_اگه و اما نداریم یا تا دو خونه ای یا خودم میام دنبالت.
چاره ای نبود باید شرطش رو قبول میکردم.
_چشم، ساعت دو خونم.
ّبا سر به در اشاره کرد.
_برو به سلامت.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
بدون معطلی وارد دانشگاه شدم.
نگاه کلی به حیاط انداختم خبری از پروانه نبود وارد ساختمان اصلی شدم.
تمام حس عذاب وجدانم رو پس زدم و به شوق دیدن استاد امینی وارد کلاس شدم.
روی صندلی نشستم به در چشم دوختم زمان دقیق ورودش رو میدونم ولی این انتظار رو دوست دارم.
دانشجوها یکی یکی وارد کلاس میشدند و من با ورود هر کدومشون تلاشم برای پس زدن حس عذاب وجدانم بیشتر میشد.
دست پروانه روی شونم نشست.
_کجایی تو دختر?
یه لحظه مات نگاهش کردم
دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با نگرانی گفت:
_خوبی نگار?
به خودم اومدم و لبخند مصنوعی زدم.
_سلام. کی اومدی?
دلخور نگاهم کرد.
_ده دقیقه ای میشه، ولی هر چی نگات کردم محل ندادی.
نیم نگاهی به در که تمام حواسم پیشش بود کردم.
_حواسم نبوده ببخشید.
مشکوک نگاهم کرد یکی از ابرو هاش رو بالا داد.
_حواست کجاست?
متوجه کنایش شدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
_تو خودم بودم
_ساعت اخر وایسا کارت دارم
_نمیتونم باید زود برم خونه.
نگاه عمیقی به چشم هام انداخت.
_باشه پس تلفنی باهات حرف میزنم.
بی میل سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
بی میلیم رو که دید ناراحت شد و برگشت سر جاش دوباره چشم به در دوختم تا از لحظه ی ورودش نگاهش کنم دوست ندارم حتی ثانیه ای رو از دست بدم.
در کلاس باز شد و ذوق چشم هام برای دیدنش بیشتر شد.
تمام وجودم به وجد اومد. ناخواسته ایستادم نفس های به شماره افتادم رو بیرون دادم و به در خیره شدم.
مثل همیشه سلامی گفت و با قدمهای های بلند خودش رو صندلیش روسوند. بدون اینکه به دانشجو هایی که به احترامش ایستادن نگاه کنه بفرماییدی گفت.
تمام رفتار هاش رو حفظم کتش رو دراورد و روی صندلی گذاشت. این بار با چشم دنبالم نگشت و مستقیم تو چشم هام خیره شد.
لبخند کمرنگی مهمون لب هاش شد.
نگاهش رو توی کلاس چرخوند شروع به درس دادن کرد.
من اما محو تماشای مردی ام که دیوانه وار عاشقشم.
عشقی که خیلی زود گرفتارم کرد.
کششی داره که مدام من رو مجاب میکنه که دوستش داشته باشم.
ولی حس عذاب وجدان گناه نگاهم رو بهم گوشزد میکنه.
گناهی غیر قابل بخشش از دیدگاه همه، حتی خودم.
سرم رو پایین گرفتم و چشم هام رو بستم تا شاید جلوی گریم رو بگیرم.
ای کاش مدت محرمیتم کوتاه بود.
_خانم صولتی!
با صدای استاد سر بلند کردم.
_بله استاد.
_حواستون کجاست?
سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم.
_ببخشید.
تو شرایط عادی معمولا کسی که سر کلاسش مثل الان من رفتار میکرد استاد از کلاس اخراجش میکرد ولی با من اینکار رو نکرد.
کل کلاس متعجب از عکس العمل استاد بهش نگاه میکردند به جز پروانه که نگاه پر از حرفش روی من بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Reza Bahram _ Atash (128).mp3
3.14M
من پریشان شده ی موی پریشان تو ام کفر اگر نیست بگویم که مسلمان تو ام❤️💞