eitaa logo
بهار🌱
19.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
616 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت170 💕اوج نفرت💕 شام رو در کنارشون خوردم میترا اجازه نداد برای شستن ظرف ها کمک کنم به اتاقم برگ
💕اوج نفرت💕 دست و صورتم رو شستم و لنگون لنگون به اشپز خونه رفتم. نمی تونستم به میترا اعتماد کنم و حرف دلم رو بهش بزنم لبخند کمرنگی زدم و روی صندلی نشستم. چایی رو که تو سینی بود جلوم گذاشت. _بخور تا برنج دم بکشه. _دستتون درد نکنه. ببخشید من باید نهار میزاشتم. یه جوری نگاهم کرد که انگار اصلا متوجه نشد من چی گفتم: _میدونی چرا پات درد میکنه? از اینکه بی مقدمه این حرف رو زده بود شکه شدم و فقط نگاهش کردم که ادامه داد: _وقتی به یه زخم سطحی نرسی عفونت میکنه. یه زخمی که با یه پانسمان ساده بهبود پیدا میکنه وقتی رهاش کنی و بهش نرسی تو رو از پا میندازه. نفس عمیقی کشید و ارنجش رو روی میز گذاشت. درد پای تو از شکستگی قلبته، سو تفاهمی که تو با سکوتت تبدیل به کینش کردی هم تو رو میسوزنه هم احمدرضا رو. باید جواب دندون شکن و مودبانه ای بهش بدم. نگاهم رو به بخار چایی دادم و با قند توی دستم بازی کردم _میترا جان شناخت عمو اقا از شما در چه حده? لبخند مهربونش دوباره مهمون لب هاش شد. _میدونم میخوای به چی برسی. میخوای انقدر ازم سوال بپرسی تا بحث اعتماد رو وسط بکشی. ولی تو انقدر مخفی کاری کردی که این سو تفاهم برای اون به یقین تبدیل شده، بعد هم تو از قدرت کلام یک مادر غافل شدی. تو سکوت کردی و میدون رو برای مادری که از وجود تو احساس خطر میکرده خالی گذاشتی. اونم تا میتونسته تازونده. _من اگه حرفی هم میزدم باور نمیکرد. _تو باید میگفتی تا اون پیش خودش حلاجی کنه. سبک و سنگین کنه. نگاهم رو ازش گرفتم. _مگه میشه ادم نپرسیده و ندونسته یکی رو متهم کنه مجرم کنه بگیره تا سر حد مرگ کتکش بزنه، اخرم بهش بگن کینه به دل نگیر. الان شما توقع دارید من از اون همه ظلم بگذرم و ببخشم و بهش حق بدم? _نه، اصلا نمیگم ببخش. فقط میگم فراموش کن، به خاطر خودت. _چه جوری فراموش کنم وقتی اون محرمیت نود و نه سال روی دوشمه. _نمیخوای باهاش روبرو بشی و براش توضیح بدی? _اون باید به من توضیح بده. _هر دو بهم توضیح بده کارید . کلافه نگاهش کردم. _شما احمد رضا رو نمیشناسی. توضیح بدردش نمیخوره. _میشناسم. _به صرف اینکه یک شب تو مراسم عقدتون بوده که نمی تونید بشناسیدش. _فقط یک شب نبوده من بار ها دیدمش. بیشتر از صد بار تو دفتر اردشیر اومده و با هم حرف زدیم. ترس تمام وجودم رو گرفت. _اون میدونه من کجام? _نه. _چرا میاد دفتر. _چون اردشیر وکیلشه. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم با حرفی که زد فوری چشم هام رو باز کردم. _تو نمیتونی کسی رو جایگزین همسرت کنی تا زمانی که اون نخواد. عصبی گفتم: _اون همسر من نیست، منم قرار نیست کسی رو جایگزین کسی کنم. از روی صندلی به قصد ترک کردن اشپزخونه بلند شدم چند قدم فاصله گرفتم برگشتم سمتش. _اون عکس تو گوشی عکس پروفایل استاد دانشگاهمه، دیشب از روی کنجکاوی داشتم عکس های پروفایلش رو چک میکردم که از شانس بدم خوابم رفت.همین. ایستاد و در کمال ارامش گفت: _باشه عزیزم، چرا عصبی میشی. بشین داشتیم با هم حرف میزدیم. چرا عصبی شدم. چرا گفتم که عکس استاده. درمونده به میترا نگاه کردم. اومد جلو دستم رو گرفت. _بیا بشین. چاره ای جز همراه شدن باهاش رو ندارم. روی صندلی نشستم. روبروم ایستاد. _قرار نیست حرف های من و تو رو اردشیر بدونه. پس استرس نداشته باش. من حرف تو رو قبول میکنم و ازت معذرت میخوام بابت حس کنجکاوی و قضاوت عجولانم در رابطه با اون عکس. فقط میخواستم به یه نتیجه برسم برای اینکه بهت بگم باید... صدای زنگ تلفن همراهش باعث شد تا حرفش رو نصفه رها کنه سمت اپن رفت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد. از لبخند رضایت روی لب هاش میشد فهمید که پشت خط کیه. انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت با ناز گفت: _سلام. به من نگاه کرد لبخندش پهن تر شد. _بله بیداره. _بعد نهار چشم. _اونم چشم، شما کی میای. _باشه عزیزم. خداحافظ. گوشی رو قطع کرد رو روی اپن گذاشت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت171 💕اوج نفرت💕 دست و صورتم رو شستم و لنگون لنگون به اشپز خونه رفتم. نمی تونستم به میترا اعتم
💕اوج نفرت 💕 تمام تلاشش بر اینه که من اعتراف کنم که به استاد علاقه مندم و من هر بار انکار کردم در نهایت تسلیم شد. بعد از نهار به اتاقم برگشتم خودم رو سرگرم درس خوندن کردم خوشبختانه میترا هم سراغم نیومد. اون شب به اصرار عمو اقا شام رو سه تایی بیرون خوردیم.هر چی این زوج عاشق علاقه به بیرون موندن داشتن، من تلاش برای برگشتن. بالاخره من پیروز شدم و به خونه برگشتیم. فوری به اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم و خودم رو به خواب زدم. یک ساعتی میشد که بی هدف غلت میزدم. از خواب بودنشون که مطمعن شدم گوشیم رو برداشتم پیام های پشت سر هم پروانه رو باز نکردم و مستقیم به صفحه ی پروفایل استاد رفتم. به چشم هاش نگاه کردم تو چی داری که عین اهن ربا من رو به سمت خودت جذب میکنی. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم. دارم چی کار میکنم نگاه کردن به چهره ی مردی از سر علاقه، اونم چندین بار. بعد هم میگم هوس نیست. پس چیه? من تا قبل از این موقع حرف زدن به چهره ی مرد ها نگاه هم نمیکردم چی شده که انقدر از خدا فاصله گرفتم که انقدر راحت گناه میکنم. با حرص به گوشیم نگاه کردم باید تمومش کنم. همین امشب، همین الان. باید راستش رو به استاد بگم اگر دوستم داشته باشه صبر میکنه تا برم و احمدرضا رو راضی به فسخ کنم. گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی اسم استاد گذاشتم دستم رو سمت کیبورد روی صفحه بردم تا تایپ کنم. انگشت مستاصلم رو توی مشتم پنهان کردم. بنویس دیگه! نمیتونم، دوستش دارم. این عشق الوده به گناهه. نیست. خودت رو گول نزن. دستم رو انداختم و به صفحه ای که روش نوشته بود هنوز هیچ پیامی نیست خیره شدم. اشک سمجی که روی گونم بود رو با سر انگشتم پاک کردم نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. عزمم رو جزم کردم برای نوشتن انگشتم رو روی کیبور گذاشتم که با دیدن پیامی که روی صفحه اومد یک لحظه سرم یخ کرد. _سلام. فوری صفحه رو بستم. چه ابرو ریزی شد. همین که نوشت سلام فوری سین خورد. درمونده گوشی رو روی تخت گذاشتم. خیلی زشته که سین بخوره جواب ندم. گوشی رو برداشتم. صفحش رو باز کردم و تایپ کردم. _سلام استاد. بلافاصله سین خورد و جواب داد. _خوبید? _ممنون. _فردا میتونم ببینمتون. بعد از کلاس استاد شیبانی. _بله، حتما. چرا گفتم بله. جواب عمو اقا رو چی بدم. اصلا مگه قرار نبود بهش بگم. با اومدن پیام جدید افکار ناخوشایندم رو کنار زدم و با لبخند بهش خیره شدم. _میتونم ازتون دعوت کنم نهار رو با هم باشیم. لبخندم هر لحظه پهن تر میشد از دعوتش بی نهایت خوشحال و با نشاط شدم فوری تایپ کردم. _باعث خوشحالیه. _یه در خواست ازتون دارم. لطفا به پدرتون اطلاع بدید. اگر اجازه دادن بیاید. دوست ندارم دیدار هامون مخفیانه باشه. با خوندن پیامش عین یخ وا رفتم. نگار لازم نیست بگی. اصلا چرا باید بگم. من خودم برای خودم تصمیم میگیرم. حداقل تو این مسئله. _چشم. _پس تا فردا. صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم وبا شادی وصف ناپذیری به سقف خیره شدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 صبح با نشاط تر از روز های قبل بیدار شدم صبحانم رو در کنار عمو اقا و همسرش خوردم و با عمو اقا به دانشگاه رفتم. دستم سمت دستگیره رفت که عمو اقا گفت: _میام دنبالت. نباید بیاد وگرنه نمی تونم با استاد برم. _عمو اقا من کار دارم بعد دانشگاه قراره تو کتابخونه با پروانه ... وسط حرفم پرید. _کارت کی تموم میشه? _معلوم نیست. _معلوم نیست که نمیشه تا ساعت دو خونه ای. _اگه کارمون طول بکشه... محکم و جدی گفت: _اگه و اما نداریم یا تا دو خونه ای یا خودم میام دنبالت. چاره ای نبود باید شرطش رو قبول میکردم. _چشم، ساعت دو خونم. ّبا سر به در اشاره کرد. _برو به سلامت. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. بدون معطلی وارد دانشگاه شدم. نگاه کلی به حیاط انداختم خبری از پروانه نبود وارد ساختمان اصلی شدم. تمام حس عذاب وجدانم رو پس زدم و به شوق دیدن استاد امینی وارد کلاس شدم. روی صندلی نشستم به در چشم دوختم زمان دقیق ورودش رو میدونم ولی این انتظار رو دوست دارم. دانشجوها یکی یکی وارد کلاس میشدند و من با ورود هر کدومشون تلاشم برای پس زدن حس عذاب وجدانم بیشتر میشد. دست پروانه روی شونم نشست. _کجایی تو دختر? یه لحظه مات نگاهش کردم دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با نگرانی گفت: _خوبی نگار? به خودم اومدم و لبخند مصنوعی زدم. _سلام. کی اومدی? دلخور نگاهم کرد. _ده دقیقه ای میشه، ولی هر چی نگات کردم محل ندادی. نیم نگاهی به در که تمام حواسم پیشش بود کردم. _حواسم نبوده ببخشید. مشکوک نگاهم کرد یکی از ابرو هاش رو بالا داد. _حواست کجاست? متوجه کنایش شدم و نگاهم رو ازش گرفتم. _تو خودم بودم _ساعت اخر وایسا کارت دارم _نمیتونم باید زود برم خونه. نگاه عمیقی به چشم هام انداخت. _باشه پس تلفنی باهات حرف میزنم. بی میل سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. بی میلیم رو که دید ناراحت شد و برگشت سر جاش دوباره چشم به در دوختم تا از لحظه ی ورودش نگاهش کنم دوست ندارم حتی ثانیه ای رو از دست بدم. در کلاس باز شد و ذوق چشم هام برای دیدنش بیشتر شد. تمام وجودم به وجد اومد. ناخواسته ایستادم نفس های به شماره افتادم رو بیرون دادم و به در خیره شدم. مثل همیشه سلامی گفت و با قدمهای های بلند خودش رو صندلیش روسوند. بدون اینکه به دانشجو هایی که به احترامش ایستادن نگاه کنه بفرماییدی گفت. تمام رفتار هاش رو حفظم کتش رو دراورد و روی صندلی گذاشت. این بار با چشم دنبالم نگشت و مستقیم تو چشم هام خیره شد. لبخند کمرنگی مهمون لب هاش شد. نگاهش رو توی کلاس چرخوند شروع به درس دادن کرد. من اما محو تماشای مردی ام که دیوانه وار عاشقشم. عشقی که خیلی زود گرفتارم کرد. کششی داره که مدام من رو مجاب میکنه که دوستش داشته باشم. ولی حس عذاب وجدان گناه نگاهم رو بهم گوشزد میکنه. گناهی غیر قابل بخشش از دیدگاه همه، حتی خودم. سرم رو پایین گرفتم و چشم هام رو بستم تا شاید جلوی گریم رو بگیرم. ای کاش مدت محرمیتم کوتاه بود. _خانم صولتی! با صدای استاد سر بلند کردم. _بله استاد. _حواستون کجاست? سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم. _ببخشید. تو شرایط عادی معمولا کسی که سر کلاسش مثل الان من رفتار میکرد استاد از کلاس اخراجش میکرد ولی با من اینکار رو نکرد. کل کلاس متعجب از عکس العمل استاد بهش نگاه میکردند به جز پروانه که نگاه پر از حرفش روی من بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Reza Bahram _ Atash (128).mp3
3.14M
من پریشان شده ی موی پریشان تو ام کفر اگر نیست بگویم که مسلمان تو ام❤️💞
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت173 💕اوج نفرت💕 صبح با نشاط تر از روز های قبل بیدار شدم صبحانم رو در کنار عمو اقا و همسرش خور
💕اوج نفرت💕 زیر نگاه سنگین پروانه حالم خراب تر شد. کاش هیچ وقت براش تعریف نمی کردم و نمی دونست که الان من رو پیش خودش قضاوت کنه. استاد امینی پایان کلاس رو اعلام کرد ولی حضور پروانه یا شایدم حس عذاب وجدانم نذاشت تا به استاد نگاه کنم. همه از کلاس بیرون رفتن به جز پروانه. کتابم رو توی کیفم گذاشتم. _میخوای درس امروز رو بهت یاد بدم? تمام حرف هاش با منظور بود. _نه. _بزار یادت بدم اخه اصلا حواست نبود. _چرا بود. بلند شد و روی صندلی روبروم نشست. _نگار. نگاهم رو به زمین دادم. _میدونی داری چی کار میکنی? جوابش رو ندادم. _به این کارت میگن... _اون چیزی که تو فکر میکنی نیست. _من چی فکر میکنم? _پروانه دنبال چی هستی? _دنبال چیزی که باعث شده تو نتونی تو چشم هام نگاه کنی. تو چشم هاش خیره شدم وطلب کار گفتم: _بیا اینم نگاه. سرش رو پایین انداخت. _فقط خدا رو تو کار هات و تصمیم هات در نظر بگیر. ایستاد کیفش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت. اصلا حوصله فکر کردن به حرف های پروانه رو ندارم. از کلاس بیرون رفتم و توی حیاط نشستم. جمله ی اخر پروانه مدام تو ذهنم تکرار میشد. "خدا رو تو کار ها و تصمیماتت در نظر بگیر" تمام افکار رو پس زدم دلم ارامش میخواست ایستادم و سمت نمازخونه رفتم. چادر سفیدی روی سرم انداختم و روبروی تابلوئه قبله نشستم. چشم به کلمه ی الله زیرش دوختم. گرمی چشم هام و سرازیر شدن اشک رو احساس کردم. اما دوست ندارم پلک بزنم تا حتی لحظه ای از دیدن این کلمه ی پر از ارامش غافل بشم. صدای درونم هر لحظه عمقش تو قلبم بیشتر میشد. فقط از اسمش نمیخوای غافل بشی? نیازی نیست که اسمش جلوت باشه خدا همیشه کنارته و شاهد اعمال و رفتارت. سرم رو پایین انداختم. چرا حس این عشق از ایمانم قوی تره? چرا نمی تونم پسش بزنم? این جاذبه ی دفع نشدنی چیه که من رو انقدر بی رحمانه سمت خودش میکشونه. سرم رو به سجده گذاشتم. خدایا کمکم کن، کمک کن تا راه درست رو پیدا کنم. سر از سجده برداشتم و به ساعت گوشیم نگاه کردم. تمام ساعت کلاس بعدیم رو تو نماز خونه بودم. انقدر حواسم پرت بود که کلاس رو فراموش کردم. هر چند نه حوصله شرکت داشتم نه حواس یادگیری. گوشه ی نماز خونه کز کردم و زانوهام رو بغل گرفتم. تو جنگ با عذاب وجدانم غرق بودم که با صدای پیامک گوشیم به شوق دیدن پیام استاد خوشحال شدم. انگشتم رو روی دکمه ی کنار گوشی فشار دادم با دیدن اسم میترا لبخند از صورتم محو شد. انگشتم رو روی اسنش گذاشتم و صفحش باز شد. _سلام نهار فسنجون گذاشتم. اردشیر گفت دوست داری. حوصله ی جواب دادن به پیامش رو ندارم ولی محبت هاش رو نمی تونم فراموش کنم. _سر کلاسم، خیلی ممنون. گوشی رو توی کیفم انداختم و به حالت قبلیم برگشتم چشم هام رو بستم و به این فکر کردم که باید چی کار کنم. میدونم کارم اشتباهه ولی نمی تونم پسش بزنم. باید به احمدرضا زنگ بزنم و ازش بخوام تا بقیه ی محرمیت رو ببخشه. ولی عمو اقا بارها گفته که احمدرضا داره دنبالم میگرده. پس امکان فسخ از طرف اون به خواهش من وجود نداره. جرات تهران رفتن و برگشتن به اون خونه و روبروشدم با احمدرضا رو هم ندارم. بی خیال بقیه ی محرمیت هم نمیتونم بشم. خدایا چرا من همیشه ناچار به تصمیمم، چرا هیچ وقت حق انتخاب ندارم. احساس میکنم با من غریبی، یا شاید من رو نمیبینی، یا به اشک ها و التماس هام اهمیتی نمیدی. چرا پای من رو از هر شادی بریدی? اشک روی گونم رو پاک کرم. گاهی دوست دارم بمیرم با تمام خاطرات غمگینم چرا انقدر بی کسم. شدت اشکم بیشتر شد و از حرف هایی که به خدا زدم پشیمون شدم با هق هق گفتم: ببخشید ،ببخشید من از غم های زیادم پریشون شدم.احساس میکنم به اخر رسیدم.نمیفهمم چی میگم من اگه الان غمگینم اگه نمی تونم شاد باشم. مقصرش عشق پر از گناهیه که نمیتونم پسش بزنم، چون خیلی بی کسم میندازم گردن تو. دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم. سر به سجده گذاشتم خدایا کسم باش. صدای پیامک گوشیم باعث شد تا سر از سجده بردارم و سراغش برم با دیدن اسم استاد لبخند روی لب هام ظاهر شد. _جلوی دانشگاه منتظرتونم. تپش قلبم بالا رفت نفس عمیقی کشیدم باید به خودم مسلط باشم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت174 💕اوج نفرت💕 زیر نگاه سنگین پروانه حالم خراب تر شد. کاش هیچ وقت براش تعریف نمی کردم و نمی
💕اوج نفرت💕 چادر رو سر جاش گذاشتم وارد وضو خونه شدم. ابی به دست و صورتم زدم تو اینه به خودم نگاه کردم. توقع بیجایی انتظار صورت پف کرده رو با اون همه گریه از خودم نداشته باشم. از ساختمون اصلی بیرون رفتم استاد رو که جلوی در ورودی ایستاده بود نگاه کردم به سمتش رفتم. کتش رو روی دستش انداخته بود به ساعتش نگاه میکرد. احساس کردم همقدم شدن باهاش کار خوبی نیست. گوشی رو از کیفم برداشتم شمارش رو گرفتم بعد از چند لحظه به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و کنار گوشش گذاشت. _خانم صولتی من جلوی در هستم. _سلام استاد. ببخشید میشه ادرس بدید من خودم بیام یه کار واجب دارم انجام بدم میام. _باشه اشکالی نداره. الان براتون پیامک میکنم. تماس رو قطع کرد نفس راحتی کشیدم با اومدن پیامک ادرس رو خوندم و به جای خالیش جلوی در نگاه کردم. رستوران رو بلد بودم پیاده هم میشد رفت. از دانشگاه بیرون رفتم. مدام فکرم به این بود باید چیکار کنم. ده دقیقه ی بعد به تابلو رستوران نگاه کردم توی شیشه ی دودیش خودم رو نگاه کردم پف صورتم کم شده بود ولی اثار گریه هنوز مونده بود مقنعه ام رو مرتب کردم وارد رستوران شدم. با چشم دنبالش گشتم. روی میز دو نفره گوشه ای ترین جای رستوران نشسته بود با دیدنم ایستاد و لبخند مهربونی بهم هدیه داد. اروم سمتش رفتم ایستاد. _سلام استاد. _سلام خیلی ممنونم که دعوتم رو پذیرفتید. سرم رو پایین انداختم. _خواهش میکنم. _قابل شما رو نداره. سر بلند کردم با دیدن شاخه گل قرمزی که سمتم گرفته بود ناخواسته لبخند دندون نمایی روی لب هام ظاهرشد گل رو ازش گرفتم. _خیلی ممنون استاد. صندلیم رو بیرون کشید. _بفرمایید. روی صندلی نشستم و ممنونی زیر لب گفتم. منو رو گذاشت جلوم. _چی میل دارید? _فرقی نداره استاد هر چی شما بگید. منو رو بست و بهم خیره شد. _می تونم یه سوال بپرسم? _خواهش میکنم در خدمتم. _چرا گریه کردید? منتظر این سوال نبودم نگاهم رو فوری از چشم هاش گرفتم. _یه مشکل شخصی _نمی تونید به من بگید? الان بهترین وقته باید بگم هم خودم رو از این عذاب وجدان نجات بدم هم تکلیفم معلوم بشه. _چرا...باید بگم ...ولی راستش تپش قلبم بالا رفت. _اگه سختتونه می تونید بعدا بگید _سخت که هست ولی باید بگم _بزارید خودم حدس بزنم پدرتون با امروز مخالف بودن درسته? کاش حدس نمیزد. _نه . راستش من اصلا بهشون نگفتم. اخم هاش تو هم رفت . _چرا? _چطور باید بگم ... من ...اصلا دختر... حرف زدن واقعا برام سخت شده. _بزارید از اول بگم یعنی از خیلی سال پیش من تو یه خانواده... حضور مردی که برای گرفتن سفارش غذا بالای میزمون ایستاد باعث شد تا حرفم رو نصفه رها کنم. بعد از گرفتن سفارش رفت استاد گفت: _خانم صولتی اگر بهم میگفتید که پدرتون اطلاع نداره من امروز رو کنسل میکردم. _نه ،اخه استاد من... دستش رو به علامت سکوت بالا اورد _شما امروز انقدر استرس دارید که من رو هم معذب کردید به نظرم امروز هم شما ساکت باشید و حرف های من رو بشنوید بهتر باشه. چرا نمیزاره حرف بزنم. سرم رو پایین انداختم. _من خیلی مقید به اصول هستم اون سری هم بهتون گفتم علت اینکه اینطور اشنایی رو انتخاب کردم فقط به دلیل عدم حضور خانوادم تو ایرانه وگرنه یک ازواج کاملا سنتی رو ترجیح میدم. من پدر و مادرم فوت کردن و با مادربزرگ پدریم زندگی میکنم که حتما برای خاستگاری میان ایران. الانم مستقیم میرم سر اصل مطلب خانم صولتی من روی روابط خیلی حساسم و این توقع رو دارم که همسرم به این مسئله در اینده توجه کنه. سوالی نگاهم کرد _ متوجه منظورم میشید? درمونده تر از این حرف ها بودم اروم لب زدم. _نه. _بزارید واضح بهتون بگم. من درسته خارج از ایران بزرگ شدم ولی مادرم تا زنده بودن تلاش داشتن احکام رو به من اموزش بدن و به فرهنگ ایران و ایرانی خیلی اهمیت میدادن من یک تفکر مرد ایرانی رو دارم. حجاب همسرم نوع برخوردش با نامحرم، رفتار و کردارش بیرون از خونه و خیلی برام مهمه. قصد جسارت ندارم اینایی که گفتم رو توی شما دیدم که انتخابتون کردم ولی لازم دونستم که بهتون بگم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت175 💕اوج نفرت💕 چادر رو سر جاش گذاشتم وارد وضو خونه شدم. ابی به دست و صورتم زدم تو اینه به خ
💕اوج نفرت💕 به پشت سرم نگاه کرد _غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا. نیم نگاهی به مردی که کنارم ایستاده بود کردم شروع به چیدن غذا روی میز کرد. چرا حرف نمیزنی واقعا فکر کردی مردی که با این همه حساسیت روبروت نشسته وقتی بفهمه با یه زن متاهل صحبت میکنه چه رفتاری باهات داره یا چه فکری در رابطه باهات میکنه. چرا نمیتونم حرفم رو بزنم. _بفرمایید. مات به استاد نگاه کردم. _بله? خیره نگاهم کرد. _غذاتون رو میگم بفرمایید. به بشقابی که جلوم بود خیره شدم. _اهان. چشم. یعنی خیلی ممنون خندش رو کنترل کرد و خودش رو مشغول بشقابش کرد. اصلا اشتها نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشه شروع به خوردن کردم. لیوان ابش رو روی میز گذاشت به بشقاب خالی خودش و بشقاب نیمه پر من نگاه کرد _ کم غذایید یا معذب بودید? _نه استاد همین قدر میخورم. صدای گوشیم از توی کیفم بلند شد _فکر میکنم پدرتون هستن. _نه به ایشون گفتم که جایی کار دارم. ابرو هاش بالا رفت _دروغ گفتید? _نه، یعنی بله. نگاهم رو به برنج های بشقاب دادم _در اینده همیشه راست بگید به نظرم گناه دروغ بخشیدنی نیست. خجالت زده و شرمنده گفتم: _چشم. _نمیخواید جواب بدید? گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی پروانه نفسم رو حرصی بیرون دادم. _جواب نمی دید? صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و روی میز گذاشتم. _پدرم نیست. دوستمه. به صفحه ی گوشیم نگاه کرد _پروانه? جدایی از تمام اضطرابم و دلهرم برای گفتن حقیقت به قول پروانه چقدر گیره. _خانم افشار هستن. چشم هاش رو ریز،کرد و سوالی پرسید: _افشار? _بله همون که تو کلاس نمی زارید پیش هم بشینیم. سرش رو تکون داد و قاطع گفت: _من از پچ پچ و خنده های ریز ریزتون ناراحت میشدم. برای همین اجازه ندادم تا کنارتون بشینه. پس حسود هم هست. لبخند بی جونی زدم. _بسیار خب، چون به پدرتون اطلاع ندادید باید زود تر برگردید. فقط شماره ی پدرتون رو به من بدید تا باهاشون هماهنگ کنم. هول شدم. _نه استاد . دست هاش رو بهم قلاب کرد و روی میز گذاشت. _چرا? چقدر معذبم زیر نگاهش، الان باید چی بگم. لبم رو به دندون گرفتم. _راستش اخه من هنوز حرف هام رو نزدم. ایستاد و کتش رو برداشت. _اصلا دوست ندارم پدرتون از صحبت امروزمون به خاطر پنهان کاری شما دچار سو تفاهم بشن. پس ان شاالله باشه برای دفعه ی بعد. رو بروش ایستادم گلی که بهم هدیه داده بود رو برداشتم و بند کیفم رو توی دستم گرفتم دنبالش راه افتادم بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتیم. ریموت ماشینش رو زد رو به من به ماشین مدل بالایی که حتی اسمش رو نمیدونستم اشاره کرد. _بشینید میرسونمتون. اول اینکه اصلا دوست ندارم ادرس خونمون رو داشته باشه بعد هم اگه عمو اقا من و با استاد تو ماشین ببینه باید با استاد و دانشگاه و درس برای همیشه خداحافظی کنم. _خیلی ممنون. خودم میرم. _تعارف میکنید بشینید میرسونمتون دیگه _نه اخه جایی کار دارم. _کجا? چقدر هم پروعه تو چی کار داری کجا. _ببخشید استاد جایی کار دارم. _بعدش میرید خونه. متعجب از این همه نجسسش گفتم: _بله استاد. سرش رو تکون داد و دلخور گفت: _باشه خدا نگهدارتون. _خداحافظ. سمت ماشین رفت برای اینکه سریع تر از دیدش خارج بشم توی اولین کوچه پیچیدم و کنار دیوار ایستادم صدای ماشینش که دور شد از کوچه بیرون اومدم گل رو توی کیفم پنهان کردم. دیر شده ولی دوست دارم کمی پیاده روی کنم. اروم تو پیاده رو راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری بهش بگم. لرزش کیفم خبر از تماسی میداد که به خاطر کم کردن صدای گوشیم متوجهش نبودم گوشی رو از کیفم برداشتم و با دیدن اسم پروانه حرصی گوشی رو جواب دادم. _بله. _نگار تو کجایی? طلب کار گفتم: _چطور مگه? _پدر خوندت الان زنگ زد خونه ی ما. انگار کسی یه لیوان اب یخ ریخت روی سرم. _چی گفت? _فکر میکرد من و تو با همیم. گفت نگار کجاست. من نمیدونستم کجایی. اگه بهم میگفتی لااقل یه دروغ بهش میگفتم. _وای پروانه چی کار کنم. _کجایی بیام دنبالت. _نه خودم میرم فقط دعا کن. _برو خداحافظ. تماس رو قطع کردم لبم رو به دندون گرفتم و به خیابون خلوت نگاه کردم سمت خیابون اصلی با شتاب حرکت کردم جلوی اولین تاکسی رو گرفتم ادرس رو بهش دادم. گوشیم رو دراوردم تا به میترا اطلاع بدم که متوجه بیست و شش تماس از دست رفته ی عمو اقا شدم. دنیا دور سرم چرخید به ساعت نگاه کردم سه بود و من هنوز خونه نبودم بد تر از همه اینکه عمو اقا فهمیده دانشگاه نبودم. ماشین جلوی خونه ایستاد فوری حساب کردم و پیاده شدم با سرعت واردساختمون شدم به مش حیدر سلام کردم و سوار اسانسور شدم. پشت در خونه ایستام اروم در زدم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به پشت سرم نگاه کرد _غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا. نیم نگاهی به مردی که کنارم ایستاده بود کردم شروع به چیدن غذا روی میز کرد. چرا حرف نمیزنی واقعا فکر کردی مردی که با این همه حساسیت روبروت نشسته وقتی بفهمه با یه زن متاهل صحبت میکنه چه رفتاری باهات داره یا چه فکری در رابطه باهات میکنه. چرا نمیتونم حرفم رو بزنم. _بفرمایید. مات به استاد نگاه کردم. _بله? خیره نگاهم کرد. _غذاتون رو میگم بفرمایید. به بشقابی که جلوم بود خیره شدم. _اهان. چشم. یعنی خیلی ممنون خندش رو کنترل کرد و خودش رو مشغول بشقابش کرد. اصلا اشتها نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشه شروع به خوردن کردم. لیوان ابش رو روی میز گذاشت به بشقاب خالی خودش و بشقاب نیمه پر من نگاه کرد _ کم غذایید یا معذب بودید? _نه استاد همین قدر میخورم. صدای گوشیم از توی کیفم بلند شد _فکر میکنم پدرتون هستن. _نه به ایشون گفتم که جایی کار دارم. ابرو هاش بالا رفت _دروغ گفتید? _نه، یعنی بله. نگاهم رو به برنج های بشقاب دادم _در اینده همیشه راست بگید به نظرم گناه دروغ بخشیدنی نیست. خجالت زده و شرمنده گفتم: _چشم. _نمیخواید جواب بدید? گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی پروانه نفسم رو حرصی بیرون دادم. _جواب نمی دید? صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و روی میز گذاشتم. _پدرم نیست. دوستمه. به صفحه ی گوشیم نگاه کرد _پروانه? جدایی از تمام اضطرابم و دلهرم برای گفتن حقیقت به قول پروانه چقدر گیره. _خانم افشار هستن. چشم هاش رو ریز،کرد و سوالی پرسید: _افشار? _بله همون که تو کلاس نمی زارید پیش هم بشینیم. سرش رو تکون داد و قاطع گفت: _من از پچ پچ و خنده های ریز ریزتون ناراحت میشدم. برای همین اجازه ندادم تا کنارتون بشینه. پس حسود هم هست. لبخند بی جونی زدم. _بسیار خب، چون به پدرتون اطلاع ندادید باید زود تر برگردید. فقط شماره ی پدرتون رو به من بدید تا باهاشون هماهنگ کنم. هول شدم. _نه استاد . دست هاش رو بهم قلاب کرد و روی میز گذاشت. _چرا? چقدر معذبم زیر نگاهش، الان باید چی بگم. لبم رو به دندون گرفتم. _راستش اخه من هنوز حرف هام رو نزدم. ایستاد و کتش رو برداشت. _اصلا دوست ندارم پدرتون از صحبت امروزمون به خاطر پنهان کاری شما دچار سو تفاهم بشن. پس ان شاالله باشه برای دفعه ی بعد. رو بروش ایستادم گلی که بهم هدیه داده بود رو برداشتم و بند کیفم رو توی دستم گرفتم دنبالش راه افتادم بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتیم. ریموت ماشینش رو زد رو به من به ماشین مدل بالایی که حتی اسمش رو نمیدونستم اشاره کرد. _بشینید میرسونمتون. اول اینکه اصلا دوست ندارم ادرس خونمون رو داشته باشه بعد هم اگه عمو اقا من و با استاد تو ماشین ببینه باید با استاد و دانشگاه و درس برای همیشه خداحافظی کنم. _خیلی ممنون. خودم میرم. _تعارف میکنید بشینید میرسونمتون دیگه _نه اخه جایی کار دارم. _کجا? چقدر هم پروعه تو چی کار داری کجا. _ببخشید استاد جایی کار دارم. _بعدش میرید خونه. متعجب از این همه نجسسش گفتم: _بله استاد. سرش رو تکون داد و دلخور گفت: _باشه خدا نگهدارتون. _خداحافظ. سمت ماشین رفت برای اینکه سریع تر از دیدش خارج بشم توی اولین کوچه پیچیدم و کنار دیوار ایستادم صدای ماشینش که دور شد از کوچه بیرون اومدم گل رو توی کیفم پنهان کردم. دیر شده ولی دوست دارم کمی پیاده روی کنم. اروم تو پیاده رو راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری بهش بگم. لرزش کیفم خبر از تماسی میداد که به خاطر کم کردن صدای گوشیم متوجهش نبودم گوشی رو از کیفم برداشتم و با دیدن اسم پروانه حرصی گوشی رو جواب دادم. _بله. _نگار تو کجایی? طلب کار گفتم: _چطور مگه? _پدر خوندت الان زنگ زد خونه ی ما. انگار کسی یه لیوان اب یخ ریخت روی سرم. _چی گفت? _فکر میکرد من و تو با همیم. گفت نگار کجاست. من نمیدونستم کجایی. اگه بهم میگفتی لااقل یه دروغ بهش میگفتم. _وای پروانه چی کار کنم. _کجایی بیام دنبالت. _نه خودم میرم فقط دعا کن. _برو خداحافظ. تماس رو قطع کردم لبم رو به دندون گرفتم و به خیابون خلوت نگاه کردم سمت خیابون اصلی با شتاب حرکت کردم جلوی اولین تاکسی رو گرفتم ادرس رو بهش دادم. گوشیم رو دراوردم تا به میترا اطلاع بدم که متوجه بیست و شش تماس از دست رفته ی عمو اقا شدم. دنیا دور سرم چرخید به ساعت نگاه کردم سه بود و من هنوز خونه نبودم بد تر از همه اینکه عمو اقا فهمیده دانشگاه نبودم. ماشین جلوی خونه ایستاد فوری حساب کردم و پیاده شدم با سرعت واردساختمون شدم به مش حیدر سلام کردم و سوار اسانسور شدم. پشت در خونه ایستام اروم در زدم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Reza Bahram _ Atash (128).mp3
3.14M
من پریشان شده ی موی پریشان تو ام کفر اگر نیست بگویم که مسلمان تو ام❤️💞