پارت دوم
چند روزی میشد که هیچی نخورده بودم، با ذوق به ساندویچ نصفه ای که تو اشغالا پیدا کرده بودم زُل زدم، برداشتمش و با لذت خوردمش...
دستی به شکم برجسته ام کشیدم و گفتم: نوش جونت مادر...
گذشتمو یادم نمیاد فقط میدونستم حامله شدم و دقیقا تو همین اشغالدونی رهام کردن و رفتن...
شایدم دلم نمیخواست به یاد بیارم...
با لمس خیسی لباسم دردی تو کمرم پیچید و حس کردم وقتشه!
به خودم اومدم،دیدم جلوی بیمارستانم اما من که پول بیمارستانو نداشتم؟ به هر بدبختی بود خودمو توی بیمارستان رسوندم و از حال رفتم...
با صدای پرستارا به خودم اومدم که یکی میگفت: بیچاره چه سر و وضعی داره باید کمکش کنیم!
اون یکی میگفت: به سر و وضعش نمیخوره پول اینجا رو داشته باشه، باید از مدیر بیمارستان اجازه بگیریم!
با همون حالت با عجز و التماس گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید بچم داره از دست میرررررره!!!!
با سر و صدای ما مردی بطرفمون اومد و پرستار گفت:
_عه سلام اقای مدیر ایشون وقت زایمانشونه اما فکر نمیکنم پول داشته باشن چیکار گنیم؟
از درد به خودم میپیچیدم که مدیر نگاهی بهم انداخت و با بُهت و وحشت لب زد: گیتی!!!! تو... تویی؟؟؟
و بعد فریاد زد: بستریش کنین سریییییع!!!
پرستار خواست حرفی بزنه که خسرو فریاد زد: اون زنمههههه!!!
ادامه سرگذشت گیتی اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/3662807312C003f891927
این سرگذشت تو ایتا غووغا بپا کرده🔥🔥🔥
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حواس شهر
پرت برف و باران است
حواس من
آغشته به عطر تو
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت163 سرم رو کمی به خودش فشار داد. -تو هر چقدر دلت بخواد میتونی منو بزنی، ولی
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت164
لب باغچه سیمانی نشسته بودم و دستمال کاغذی توی دستم رو تیکه تیکه میکردم.
هر از گاهی به تیکهها نگاه میکردم، دیگه نمیشد بهش گفت دستمال کاغذی.
-چی کار میکنی؟
به نازنین که کنارم مینشست نگاه کردم.
لیوانی کاغذی رو به سمتم گرفت و گفت:
-بیا، برای تو گرفتم، بخور بلکه مغزت کار کنه.
لیوان رو گرفتم.
بوی نسکافه زیر بینیم زد و داغی لیوان به انگشتهام نفوذ کرد.
نگاهم کرد و گفت:
-داغ نیست، بخور.
جرعهای خوردم.
درست میگفت.
نگاهش کردم تا ازش تشکر کنم ولی با نگاه خاصش به انگشتهام مواجه شدم.
بی خیال این انگشتر نمیشد.
ابرو بالا داد و گفت:
-خیلی خوشکله خدایی.
-بیخیال نازی، انگشتره دیگه!
صاف نشست و لیوان کاغذی رو کنارش روی جدول سیمانی گذاشت و گفت:
-بالاخره چی شد، گفت به کی قول داده قضیه رو بهت نگه یا نه؟
به لیوان نسکافه نگاه کردم.
اون لحظه دلم میخواست سیروان رو بکشم.
وسط اشک و عصبانیت من فاز عوض کرده بود و از قیمت میگفت.
تو جواب نازنین گفتم:
-به مامانش.
این جواب رو سیروان بهم داده بود.
همون موقع که انگشتش رو جلوم گرفت و با خندهای موذی از قیمت جوابهاش میگفت.
اون لحظه عقب کشیدم و گفتم:
-پول ندارم بهت بدم.
خندید و دستش رو انداخت و لب زد:
-خشکه حساب میکنم باهات.
خشکه دیگه چه کوفتی بود؟
قیافه هاج و واج من خندهاش رو شدت داد.
به زور لب و لوچهاش رو جمع کرد و گفت:
-بزار برات توضیح بدم. الان یه سوال از طرف تو از خودم میپرسم. بعد قیمتش رو میگم و بعدم جواب میدم.
صداش رو نازک کرد و گفت:
-سیروان به کی قول دادی؟
صداش رو کلفت کرد.
-اول بخند تا بگم، قیمتش لبخنده.
از من با این وضع عصبانی و شوک و اشکی که هنوز خیسیش روی صورتم بود، انتظار لبخند داشت.
دستهاش به سمت صورتم اومد و من ناخواسته عقب کشیدم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت164 لب باغچه سیمانی نشسته بودم و دستمال کاغذی توی دستم رو تیکه تیکه میکردم.
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت165
کوتاه نیومد.
دستهاش رو به صورتم رسوند و دو طرف لبم رو کشید.
صورتش رو جمع کرد و گفت:
-همینم جای لبخند میشه پذیرفت.
دستهاش رو کشید و گفت:
-به مامانم قول داده بودم. ولی اگر میخوای بدونی چرا مامانم این قولو ازم گرفت، قیمتش جداست.
-وا...چرا باید مامانش همچین چیزی ازش بخواد.
به نازنین نگاه کردم و شونه بالا دادم و گفتم:
-اینو نگفت.
-پرسیدی و نگفت؟
-پرسیدم، دست انداخت شالمو بکشه ... بعد دعوامون شد.
-ای دیوونه، روز اول زندگیت دعوا کردی باهاش، باید بوسش میکردی ...
با مشتی که حواله بازوش کردم، آیی گفت ساکت شد.
-میخوای از این اراجیف بگی پاشو برو اونور.
لبهای صورتی رنگش رو غنچه کرد و تو چشمهام زل زد.
در آن پشیمون شدم.
-ببخشید.
تو همون حالت و با همون لب غنچه شدهاش گفت:
-نمیبخشم... مگه قیمتشو بدی.
خندید و گفت:
-قیمتشم اینه که بری پسرخاله زورو رو ماچ کنی و عکسشم برا من بفرستی.
چشمهام رو براش درشت کردم و گفتم:
-خوب کردم زدم، حقت بود اصلا... از کی تا حالا تو طرفدار حقوق اون شدی.
چشم ریز کرد.
-من کلا طرفدار حقم، اونم حقشه که تو داری ازش دریغ میکنی.
به سمتم چرخید و گفت:
-دوست خوب اونیه که دوستش را از انجام کارهای بد باز بدارد و به سمت کارهای خیر هدایت بکند.
چپ چپ نگاهش کردم.
-کار خیر؟
لبهاش رو غنچه کرد و سرش رو مثل ربات تکون داد.
لیوان نسکافه رو به طرفش گرفتم.
خواستم از جام بلند شم که دستم رو گرفت.
-ببخشید، غلط کردم، گور بابای شوهر، بشین ببینم سر چی دعواتون شد.
حرصی گفتم:
-نازنین، سیروان شوهر من نیست.
-پس چیته؟ خنگ نباش بنفشه، تو الان زنشی، شرط ضمن عقدم نذاشتی، اصلا تا حالا به این فکر کردی چرا سیروان صیغه نود و نه ساله رو بخشیده و پنج سالهاش کرده؟
تو چشمهام زل زد و گفت:
-چون بابات عقلش رسیده و شرط بکارت گذاشته برای اون صیغه نود و نه ساله، گفته فقط محض محرمیته، نه چیز دیگه. سیروانم تا اونجا که من شناختمش آدمیه که به چیزایی معتقده، اونو بخشیده کرده پنج ساله، اونم بدون شرط، که دستش باز باشه.
زیر لب زمزمه کردم:
-غلط کرده.
🌀🌀🌀🌀🌀#پارازیت
#ویآیپی
هزینه ورود به ویآیپی پارازیت ۵۰ هزار تومنه.
دقت کنید که این رمان تموم نشده، ویایپی هم پارت 326 هستیم.
شرایط عضویت در ویآیپی رمان پارازیت رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇
همین طور اگر میخواهید عکسی از شخصیتها ببینید
و گاهی هم پارت اینده
و گاهی هم کلیپی از شخصیتها و ...
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟♥️
چنان زندگی کن که مشتاقِ تکرارِابدی همان زندگی باشی🌱ᥫ᭡
تو اون کادو خوشگله ای که...
خدا واسم فرستادتت:) ♡
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
پُست گل
مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی بخرد برای مادرش و سفارش دهد تا
پست شود
وقتی از گلفروشی بیرون آمد دختر کوچکی را دیدکه کنار خیابان نشسته و هق هق گریه میکرد
مرد از او پرسید دختر کوچولو چرا گریه میکنی؟
کودک گفت میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم اما فقط 32 سنت پول دارم گل رز 5دلار است.
مرد لبخندی زد و گفت با من بیا من برای تو یک شاخه گل رز میخرم تا به مادرت هدیه دهی..مادرت کجاست؟؟؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت آنجا... آن قبرستان.
مرد به همراه دختر و یک شاخه گل رز به قبرستان رفتند کنار یک قبر تازه....
مرد دلش گرفت به گلفروشی باز گشت و گفت ... دسته گلم را پست نمیکنم خودم میبرم
و 950 مایل رانندگی کرد... تا به مادرش برسد.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت165 کوتاه نیومد. دستهاش رو به صورتم رسوند و دو طرف لبم رو کشید. صورتش رو ج
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت166
-حالا کرده یا نکرده، تو شرعا و عرفا زنشی.
برای لحظهای ساکت موندم و گفتم:
-نازنین دارم دیوونه میشم، هیچ کسم جواب سوالامو نمیده، چرا بابام راضی شده به این کار، اگر قصدش محرمیت بود، میتونست وکالتی و یه ساعته یه صیغه محرمیت بخونه برای من و کامران خان، اینطوری من به دو تا پسرش محرم میشدم، اونم تا ابد.
-نمیشدی.
-اونجوری من حکم مادر خونده ...
-برای محرمیت زن به پسرای مرد، باید یه رابطه بینشون شکل بگیره، یه رابطه زناشویی، میفهمی؟ با وجود یه صیغه تو به پسرخالههات محرم نمیشدی. ولی منم یه سوال برام پیش اومده، بابات میگفته چهار ساله، ولی پدر سیروان گفته نود و نه، این نود و پنج سال اضافی، چه نفعی براش داشته، بابات چرا کوتاه اومده؟
دستم رو گرفت.
چشم ریز کرد و گفت:
-بیا برو قیمت این سوالا رو بده جوابشونو بگیر.
دستم رو از دستش کشیدم.
حرصی کنار گوشم گفت:
-خب مگه چی میشه، یه ماچ بده بزار بگه دیگه.
-اگه به ماچ راضی میشد که خوب بود. دیشب خودش رفته حموم، اومده نشسته جلو من میگه نو نمیری.
اولش فقط نگاهم کرد ولی یهو زد زیر خنده و گفت:
-خب حتما بو گند میدادی گفته بهت برو حموم.
خندهام گرفت و گفتم:
-بو که میدادم، سه روز بود حموم نرفته بودم اونم با اون بلاها که سرمون اومد. ولی شکل گفتنش ترسناک بود، شانس اوردم خالهام اومد، منم بهانه کردم دلم واسش تنگ شده، به یاد بچگیهام و این جور حرفا از کنارش تکون نخوردم.
با دستم سرم رو گرفتم و گفتم:
-موندم با این قضیه چی کار کنم. عمهامم معلوم نیست کی بیاد، بیادم نمیدونم چطوری تو چشماش نگاه کنم. از طرفی هم سیروان با این کاراش.
سرم رو رها کردم و گفتم:
-تو مطمئنی اون قضیه محرمیتو؟
-آره بابا، موبایلتو در بیار سرچ کن.
-موبایلم کجا بود، دیشب افتاد تو استخر.
-پس دو دقیقه پیش گفتی با سیروان حرف زدم!
از توی جیبم موبایلی که سیروان صبح بهم داده بود رو در آوردم و گفتم:
-اینو صبح از یکی از همسایهها گرفته داده بهم که بتونه باهام تماس بگیره.
موبایل قدیمی رو با خنده از دستم گرفت و گفت:
-از اینا هنوزم هست؟
-مال صابخونهاشه.
کلیدهاش رو فشار داد و به صفحه کوچیکش نگاه کرد.
میخندید.
-حالا اینو داده که حرفای عاشقانه بزنید بهم؟
پشت پلک نازک کردم و گفتم:
-صبح رسوندم، گفت کلاست تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت، الان زنگ زد گفت کی تمومه، گفتم یازده و نیم.
-ایول پسر خاله زورو! غیرتشو عشقه.
موبایل رو به سمتم گرفت و گفت:
-حالا واقعا با شال و روسری جلوش گشتی؟ خالهات نگفت در بیار؟