میگفت:اگه با رلم کات کنم ناراحت میشه ..
دلش میشکنه چیکارکنم؟...
+ببینیم امامحسین(ع)مون دراینباره،
چیامرمیکنن . . . هوم؟!
امامحسین'؏'فرموده اند:
«هیچوقت خوشنودی آدمها رو به ..
خـوشنـودی خــــدا ترجیح نده»...
نذار ابلیس با جملهی"دلش میشکنه .
وگناه داره"تو مرداب کثیفــِ گناه نگهت داره!
یادتباشه ..خوشایندِ خـدا ..
مهم تره، دلِ امـام زمان مهم تره (:
#تلنگرانہ🌱
بچہ شـ𓂆ـیعہ | كَلِمَةُ ٱللَّهِ
انتظار فرج یعنی انتظار شهادت❤️ .
میگفت:
ظاهرشهیدانهداشتن
هنربزرگینیست
اگهمردیباطنترومثلشهداکن...
#شهید_آرمان_علی_وردی
بچہ شـ𓂆ـیعہ | كَلِمَةُ ٱللَّهِ
🤍
وقمتُاُناجیکَیامَن تَریخفایاالقلوبِولَسنانَراک؛
وباتورازونیازمیکنم،
ایکهاسرارِقلبهارا
میبینی،امامنتورانمیبینم!..
بچہ شـ𓂆ـیعہ | كَلِمَةُ ٱللَّهِ
از صفحه گوشیت شات بگیر،
یه صلوات به نیتش بفرست .. 🌱🤍
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
روز ³ چله #زیارت_عاشورا❤️🩹
السلام علیک یا اباعبدالله 🥀
بچہ شـ𓂆ـیعہ | كَلِمَةُ ٱللَّهِ
السلام علیک یا ابا الصالح المهدی🌱
♡شبتون شهدایی ...♡
•آیه آخر سوره کهف رو بخونید...
•تجربه کردم،
•آدم رو برا نماز شب هم بیدار میکنه...🥹
•چه برسه نماز صبح... ✨
•پس بخون و نیت کن صبح پاشی...
فعلا، یاعلی
🔴🟡🟠🔴🟠🟡
#رمان_درحوالیجهنم💥 . 🔴🟠🟡🔴🟡
#پارت_دوم
خونریزیام خیره میشوم و رو به پسر بزرگم عبدالرحمان
میگویم:
- باید هرچه سریعتر بریم. حاج قاسم منتظر ماست، اون
میتونه کمکمون کنه به کرکوک برسیم.
لبانش به خنده وا میشود و لب میزند:
- حاج قاسم؟ تعریفش رو زیاد شنیدم.
دستی روی بازوی خراش برداشتهاش میکشم و جواب میدهم:
- حاج قاسم سلیمانی فقط حرف نیست پسرم! اون مردِ عملِ،
مردِ میدون.
عبدالکریم، فرشتهی دومم مداخله میکند:
- باید بریم. اینجا زیاد امن نیست؛ تونل که کشف بشه مثل
مور و ملخ میریزن سرمون.
و دوباره سیل استرس و نگرانی به روح و جانم هجوم میآورد.
اینبار عبدالکریم به همراه عبدالرحمان زیر بازوی حسینم را
میگیرند و من تن نحیف و خستهام را به دنبالشان میکشم... .
خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه
آمدن هم ندارد! دستی روی پیشانی خیس از عرقم میکشم و
به روبهرو مینگرم. پاهایم دیگر نا ندارد و همانجا روی
شنهای نرم بیابان کوبیده میشوم. پسرها دست از حرکت
برمیدارند و عبدالحسن با کالشینکفش کنارم زانو میزند.
- چیشد مادر؟ تحمل کن خیلی نمونده.
لب زخمی و خشک شدهام را به دندان میکشم و با کمکش
دوباره برمیخیزم. نباید کم بیاورم؛ کم که بیاورم امید را از دل
۴ شیر مردم میربایم! عزمم را جزم میکنم و اخم درهم
میکشم، گامهایم را محکمتر و استوارتر برمیدارم تا هرچه
زودتر از این جهنم خالصی یابیم. عبدالحسن که به دنبال
خبری تا مسیری را دویده بود کنارمان میآید و نفس نفسزنان
روی زانو خم میشود. کمی که حالش جا میآید در چشمانم
مینگرد و با ذوق پچ میزند:
- رسیدیم، بهخدا رسیدیم. فقط چند متر اونورتر حاج قاسم و
نیروهاش سنگر زدن
بیاختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدمهایم را
تندتر میکنم. از تپه که پایین میرویم برادران ایرانی به
سمتمان هجوم میآورند و کمک میکنند تا خود را به
چادرهای برپا شده برسانیم. در چادر که اسکان میگیریم به
درمان پسرم میپردازند و برایمان آب و غدا میآورند. همچون
قحطیزدهها به غذاها حملهور میشویم و گرسنگی چند
روزهیمان را تالفی میکنیم. با صدایی که به گوشم میرسد
دست از غذا میکشم و سر بلند میکنم. با دیدناش ذوقی وافر
تمام وجودم را فرا میگیرد و استرس و ترس این چند روزه از
دلم کوچ میکند.
به احترامش برمیخیزیم و سالم میدهیم، با خوشرویی
جوابگو میشود و با دست به نشستن مجدد دعوتمان میکند.
دوباره مینشینیم و اون با لبخند مهرباناش کناری مینشیند.
با صدای گیرایاش بانگ سر میدهد:
- راحت رسیدی خواهرم؟
نگاهم روی پای پانسمان شدهی حسین مینشیند ولی برخالف
تمام سختیهای راه میگویم:...