eitaa logo
بچہ‌ شـ𓂆ـیعہ
400 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
34 فایل
﷽ برا‌ امام زمان، سربـاز‌ باشیم نه سربـار؛ اگر می‌خواهید در این دوران پر آشوب گمراه نشوید، گوشتان به سخنان ولایت مطلقه فقیه باشد.. شرایط کپے↯ ۵تاصلوات‌براشهید‌شدنم:) خاکریز ؛ @khakriiiiz
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🟡🟠🔴🟠🟡 💥 . 🔴🟠🟡🔴🟡 سردرگم سرم را به چپ و راست متمایل میکنم و در نهایت و با ضعیفترین صدا لب به سخن میگشایم: - فقط میخوان بین مردم جنگ و جدال راه بندازن، یه مشت خدا نشناس که به اسم خدا روی خوی وحشیگریشون سرپوش میذارن. انگار که تا حدودی قانع شده باشند دیگر چیزی نمیگویند و من فرصتی مییابم تا نماز سُنیها را با تمام ارکاناش آموزش دهم، به نوبت فرا میخوانمشان تا امتحان پس دهند و سر مرزها اشتباه نابخشودنی به بار نیاورند... . * روز موعود فرا رسیده؛ دوباره همچو اوایل سایهی شوم ترس و نگرانی بر دلم افکنده شده و اینبار حتی دلگرمی دادنهای حاج قاسم و نیروهایش هم موثر واقع نمیشود. آب دهانم را به سختی از راه در روی گلوی خشک شدهام عبور میدهم و با پاهای لرزان دنبالشان روانه میشوم. پس از طی کردن مسافت زیادی به اولین مرز داعشیها میرسیم. رعشه بر بدنم میافتد و توان راه رفتنم را به تارج میبرد، درحالی که عرق ترس روی پیشانیام جا خوش کرده است به پسرانم مینگرم و بغض راه گلویم را سد میکند؛ که مبادا گیر بیافتند و از دستشان دهم! به خدا توکل و با آخرین توان شانه به شانهی پسران حرکت میکنم. نگاهم مدام در گوشه و اطراف در رفت و آمد است، تا بلکم حاج سلیمانی و نیروهایاش را نظارهگر شوم؛ گفتهاند در گوشه و اطراف میآیند و مواظبمان هستند، قول حاج قاسم قول است و شکی درش نیست. با یادآوریاش دلم قرص و گامهایم بلندتر میشود. به مرز که میرسیم؛ قیافههای ترسناک و چندششان را هدف نفرتِ نگاهم میکنم که یکیشان با صدای نکرهاش دستور میدهد جلو رویم، با اخمهای درهم و دستهای لرزان جلویاش میایستیم که لب نحسش را به سخن میگشاید: - از کجا اومدی؟ کجا میری؟ قبل از اینکه پسرها با دستپاچگی مشهود در قیافههایشان به سخن آیند، خودم جواب میدهم: - از سوریه اومدیم برادر، پسرهام اونجا دانشجو بودن؛ قصد کردیم برگردیم کرکوک. ز به زبان آوردن کلمهی مقدس برادر برای اینچنین حرامزادههایی عقم میگیرد ولی نمیگذارم تغییری در حالت صورتم ایجاد شود. لبخند کریهایاش را روانهی لبان مشکیاش میکند. - اسمتون چیه؟ شناسنامه! انگار که این وضعیت برایم عادی شده باشد با خونسردی دست در بقچهام میکنم و شناسنامههای جعلی را در کف مشتان تنومندش میگذارم، دل در دلم نیست و مدام ذکر میگویم که باألخره انتظار به سر میرسد و با اخمهای درهم اجازهی خروج میدهند. به مثال پرندهایی که از قفس رها شده باشد بال میگیریم و به سرعت از آنجا دور و دورتر میشویم...
فردا رمان رو که مینویسم تقدیم نگاهتون میکنم.. 😁
دقایقی بعد رمان دستویسم رو بارگذاری میکنم.. 😁
🌱🤍🌱🤍🌱🤍 🚫 🤍🌱🤍🌱🤍🌱 ✅ 🌱🤍🌱🤍🌱🤍 بعد از چند دقیقه ایستادن ریز آفتاب، رفتم کلاس. صندلی من ، تو ردیف اول ، دقیقا روبرو معلم بود. بی معطلی نشستم وکتاب دفتر هامو در اوردم. چون قرار بود تکالیف دوشنبه هفته قبل رو که غایب بودم نشون بدم. فامیل معلم مون، راغب بود؛ با پسوند اصل . اقای راغب وارد کلاس شد، مبصر خود شیرین کلاس، با لحن نازکی و خنده داری گفت : (برپا). معلم ریاضیمون که همون اقای راغب میشه، خیلی جدی بود .مبصرهم کنار صندلیش که دم در بود، ایستاده بود. معلم همون جا یه چشم غره به مبصر رفت. مبصر ما هم که بشدت پررو بود بلا تشبیه مثل گاو ،تو چشم های معلم خیره شد. معلم که دید داره خیت میشه گفت:( برجا) بعد اومد و پشت میز نشست. صندلی من با میز معلم دقیقا روبرو بود. حدود یه قدم فاصله داشتیم. اقای راغب مثل همیشه خواست یکی از دانش اموز ها رو صدا کنه و کلاس رو با خوندن قران شروع کنیم.. یه نگاهی به کلاس انداخت و گفت :(حسینی بیا جلو قران بخون). من هم با عجله کتاب دفترهای جلوم رو جمع کردم و با یه قدم بلند رسیدم جلوی کلاس، قران رو از معلم گرفتم و شانسی یه جا رو باز کردم و خوندم. وقتی تموم شد، قران رو دادم به معلم تا بشینم . ولی معلم گفت: کجا وایستا کارت دارم، دفترت رو بیار.. هفته پیش نبودی ! ای کلک ،فکر میکنی یادم میره ؟نچ .. بدو، میخواهم درس بدم.. من هم با قیافه شاکیانه ای گفتم :همچین فکری نکرد.. |: اومدم دفترم رو از تو کیف برداشتم و تکالیف رو به معلم نشون دادم و اومدم سر جام نشستم. با خودم گفتم:( من خنگم هیچی نمیفهمم) تو همین فکر ها بودم که معلم من رو برای حل یه مسئله صدا کرد.. 🚫