eitaa logo
بچہ‌ شـ𓂆ـیعہ | كَلِمَةُ ٱللَّهِ
483 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
34 فایل
﷽ برا‌ امام زمان، سربـاز‌ باشیم نه سربـار؛ اگر می‌خواهید در این دوران پر آشوب گمراه نشوید، گوشتان به سخنان ولایت مطلقه فقیه باشد.. شرایط کپے↯ روزی‌ یکے ! خاکریز ؛ @khakriiiiz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🤍🌱🤍🌱🤍 🚫 🤍🌱🤍🌱🤍🌱 🌱🤍🌱🤍🌱🤍 روزها ، گوشم خیلی درد میکرد . مثل معتادا ،روزی چند بار مُسکن میخورد که شاید چند دقیقه ای بتونم نفسِ بدون مشقّت بکشم.. اوایل سال هشتمم بود. به خاطر اذیتی که داشتم، بعضی وقتا حوصله مدرسه رفتن نداشتم .. اما اگه نمیرفتم از درس عقب میوفتادم.. خودم رو مجبورکردم که به مدرسه برم. اخه آقا امام زمان (عج) سرباز بیسواد به دردش نمیخوره. سر کلاس رسیدنی ،یه مسکن مینداختم و بی خیال حواشی مدرسه، درسم رو یاد میگرفتم.. اون موقع ها اواخر دوره کرونا بود ،مدرسه هم دست و پا شکسته دایر بود،به همین خاطر وقتی حضوری میشد، کلی ماسک تک لای و دو لای و سه لای و الکل و چه و چه وچه ، تو کیف هر دانش اموزی پیدا میشد، اما من چون تو راه تنفسم مشکل داشتم ،نه ماسک میزدم نه الکل.. -معاون: حسینی ، ماسکِت کو؟ +من: اقا ، من نمیتوم ماسک بزن! -سوسول بازی در نیار حسینی.. برو از رو دفتر کنار میز من، از تو اون کمد سفید وسطیه ،کشوی سومی از بالا ، یه ماسک بردار بزن و بیا ، دومی رو باز نکنیا! بدوو، زنگ خورد.. +آخه آقااا.. -آخه ماخه نداریم بجنب! زود باش زنگ بخوره معلمت نمیزاره بری کلاسااا! بدو.. کشو دومی رو هم باز نکن! +ولی آقا.. -عه، مگه با تو نیستم..،بچه پروو ، برو دیگه.. به کشو دومی کاری نداشته باش! + اووووم، چشم آقا.. از پله های راهرو که داشتم میرفتم بالا با صدای نسبتا بلندی گفت: -افرین پسر خوب ، کشو دومی رو باز نکنیا! کلاهمون میره تو هم.. +چشم اقا... معلوم بود خیلی استرس داشت ، همین جور که داشتم پله هارو یکی یکی بالا میرفتم ،با خودم میگفتم : (چی گفت؟ کشو دومی رو باز نکنم؟ مگه توش چی هست؟) هینجور با خودم فکر میکردم که مگه تو کشو دومی چی هست که اینقدر اقای معاون تاکید کرد بازش نکنم ؟ داشتم از فضولی منجر میشدم.. به محض رسیدن به دفتر، مستقیم رفتم سر کشو دومی! |:
🌱🤍🌱🤍🌱🤍 🚫 🤍🌱🤍🌱🤍🌱 ✅ 🌱🤍🌱🤍🌱🤍 بعد از چند دقیقه ایستادن ریز آفتاب، رفتم کلاس. صندلی من ، تو ردیف اول ، دقیقا روبرو معلم بود. بی معطلی نشستم وکتاب دفتر هامو در اوردم. چون قرار بود تکالیف دوشنبه هفته قبل رو که غایب بودم نشون بدم. فامیل معلم مون، راغب بود؛ با پسوند اصل . اقای راغب وارد کلاس شد، مبصر خود شیرین کلاس، با لحن نازکی و خنده داری گفت : (برپا). معلم ریاضیمون که همون اقای راغب میشه، خیلی جدی بود .مبصرهم کنار صندلیش که دم در بود، ایستاده بود. معلم همون جا یه چشم غره به مبصر رفت. مبصر ما هم که بشدت پررو بود بلا تشبیه مثل گاو ،تو چشم های معلم خیره شد. معلم که دید داره خیت میشه گفت:( برجا) بعد اومد و پشت میز نشست. صندلی من با میز معلم دقیقا روبرو بود. حدود یه قدم فاصله داشتیم. اقای راغب مثل همیشه خواست یکی از دانش اموز ها رو صدا کنه و کلاس رو با خوندن قران شروع کنیم.. یه نگاهی به کلاس انداخت و گفت :(حسینی بیا جلو قران بخون). من هم با عجله کتاب دفترهای جلوم رو جمع کردم و با یه قدم بلند رسیدم جلوی کلاس، قران رو از معلم گرفتم و شانسی یه جا رو باز کردم و خوندم. وقتی تموم شد، قران رو دادم به معلم تا بشینم . ولی معلم گفت: کجا وایستا کارت دارم، دفترت رو بیار.. هفته پیش نبودی ! ای کلک ،فکر میکنی یادم میره ؟نچ .. بدو، میخواهم درس بدم.. من هم با قیافه شاکیانه ای گفتم :همچین فکری نکرد.. |: اومدم دفترم رو از تو کیف برداشتم و تکالیف رو به معلم نشون دادم و اومدم سر جام نشستم. با خودم گفتم:( من خنگم هیچی نمیفهمم) تو همین فکر ها بودم که معلم من رو برای حل یه مسئله صدا کرد.. 🚫
🌱🤍🌱🤍🌱🤍 🚫 🤍🌱🤍🌱🤍🌱 ✅ 🌱🤍🌱🤍🌱🤍 یه یاعلی گفتم و رفتم پای تخته.سوال از نوع ایکس و ایگرگ بود. من از این مدل سوال ها، خیلی خوش میومد. رفتن جلو تخته، یه ماژیک مشکی از جیبم در اوردم و شروع کردم به حل کردن. سوالِ خیلی راحتی نبود، ولی با شیوه های مدرنی‌ مثل تقلب‌ و.. سوال رو با موفقیت حل کردم. معلم یه نگاه چپ تر بهم انداخت و گفت:(برو بشین). بالاخره کلاس جذابــ ریاضی تموم شد. زنگ تفریح هنوز نخورده بود، ساعت حوالی ۱۲ بود، باخودم گفتم:(حالا حالا‌هاست‌ که اذون بگه). بلند شدم تا از معلم اجازه بگیرم برم آبدارخانه تا وضو بگیرم.. +آقا، اجازه هست برم بیرون؟ -حسینی ۵ دقیقه هم صبرکن الان زنگ میخوره دیگه! +آقا الان برم دیگه.. کار دارم! -هعیی، باشه بروو.. +ممنون اقا بااجازه... بعد مثل فشنگ، از کلاس اومدم بیرون. یه همکلاسی داشتم که اسمش‌ حسن بود، مثل کنه به آدم میچسبید.. دیدم اونم بعد من اجازه گرفت تا بره حیاط، ولی معلم بهش گفت:(هنوز حسینی بیرونه‌، وایستا برگرده بعد تو برو..) منم که اون صحنه رو دیدم یه چشم و ابرویی برا حسن تکون دادم و رفتم وضو بگیرم. تو راه آبدار خونه با لاک غلط گیری که به دستم خورده بود کانجار میرفتم که مشکلی برا وضو پیش نیاد. + نه انگار نمیره.. یه سنگ کوچک از زمین برداشتم و شروع به خراشیدن لاک غلط گیر کردم.. +بلاخره تموم شد.. سنگ رو ول کردم تو باغچه حیاط مدرسمون ، بعدش رفتم سمت آبدارخونه .تو دوقدمیش بودم که صدای چند نفر از تو ابدار خونه رو شنیدم.. *احمد اونو بزن این منم .. - چی! این تویی؟ وای منو ببین که داشنم تو رو تعقیب میکردم.. از صحبت هاشون فهمیدم که دارند، با موبایل بازی میکنند، دو سه لار محکم پام رو به زمین کوبببیدم تا متوجه بشوند که کس اینجا هست؛ بعد که گوششی هاشوون رو از ترس لو رفتن جمع کردن، با خیال بیتفاوتی کامل رفتم تو ابدارخونه تا وضو بگیرم.. ترس از چهرشون میبارید.من هم به عین خیالم نیست نه خانی اومده نه خانی رفته.. 😁