🔴🟡🟠🔴🟠🟡
#رمان_درحوالیجهنم💥 . 🔴🟠🟡🔴🟡
#پارت_دوم
خونریزیام خیره میشوم و رو به پسر بزرگم عبدالرحمان
میگویم:
- باید هرچه سریعتر بریم. حاج قاسم منتظر ماست، اون
میتونه کمکمون کنه به کرکوک برسیم.
لبانش به خنده وا میشود و لب میزند:
- حاج قاسم؟ تعریفش رو زیاد شنیدم.
دستی روی بازوی خراش برداشتهاش میکشم و جواب میدهم:
- حاج قاسم سلیمانی فقط حرف نیست پسرم! اون مردِ عملِ،
مردِ میدون.
عبدالکریم، فرشتهی دومم مداخله میکند:
- باید بریم. اینجا زیاد امن نیست؛ تونل که کشف بشه مثل
مور و ملخ میریزن سرمون.
و دوباره سیل استرس و نگرانی به روح و جانم هجوم میآورد.
اینبار عبدالکریم به همراه عبدالرحمان زیر بازوی حسینم را
میگیرند و من تن نحیف و خستهام را به دنبالشان میکشم... .
خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه
آمدن هم ندارد! دستی روی پیشانی خیس از عرقم میکشم و
به روبهرو مینگرم. پاهایم دیگر نا ندارد و همانجا روی
شنهای نرم بیابان کوبیده میشوم. پسرها دست از حرکت
برمیدارند و عبدالحسن با کالشینکفش کنارم زانو میزند.
- چیشد مادر؟ تحمل کن خیلی نمونده.
لب زخمی و خشک شدهام را به دندان میکشم و با کمکش
دوباره برمیخیزم. نباید کم بیاورم؛ کم که بیاورم امید را از دل
۴ شیر مردم میربایم! عزمم را جزم میکنم و اخم درهم
میکشم، گامهایم را محکمتر و استوارتر برمیدارم تا هرچه
زودتر از این جهنم خالصی یابیم. عبدالحسن که به دنبال
خبری تا مسیری را دویده بود کنارمان میآید و نفس نفسزنان
روی زانو خم میشود. کمی که حالش جا میآید در چشمانم
مینگرد و با ذوق پچ میزند:
- رسیدیم، بهخدا رسیدیم. فقط چند متر اونورتر حاج قاسم و
نیروهاش سنگر زدن
بیاختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدمهایم را
تندتر میکنم. از تپه که پایین میرویم برادران ایرانی به
سمتمان هجوم میآورند و کمک میکنند تا خود را به
چادرهای برپا شده برسانیم. در چادر که اسکان میگیریم به
درمان پسرم میپردازند و برایمان آب و غدا میآورند. همچون
قحطیزدهها به غذاها حملهور میشویم و گرسنگی چند
روزهیمان را تالفی میکنیم. با صدایی که به گوشم میرسد
دست از غذا میکشم و سر بلند میکنم. با دیدناش ذوقی وافر
تمام وجودم را فرا میگیرد و استرس و ترس این چند روزه از
دلم کوچ میکند.
به احترامش برمیخیزیم و سالم میدهیم، با خوشرویی
جوابگو میشود و با دست به نشستن مجدد دعوتمان میکند.
دوباره مینشینیم و اون با لبخند مهرباناش کناری مینشیند.
با صدای گیرایاش بانگ سر میدهد:
- راحت رسیدی خواهرم؟
نگاهم روی پای پانسمان شدهی حسین مینشیند ولی برخالف
تمام سختیهای راه میگویم:...
ازحاجآقاپرسید:
- حاجآقاچیکارکنمسمتگناهنرم؟
+ اولبایدببینےعاملِگناهچیہ!
زمینہشروازبینببری!
امابھترینراهِحلاینہکہخودترو
بہکارخدامشغولکنے..
آدمبیکاربیشتردرمعرضگناهہ.
#تلنگرانه
حاج آقا هارداسان...؟؟🥺💔
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
#شهید_جمهور
قول میدی
اگه خوندی؛
تویکی ازگروهها
یــا کانالها که
هستی کپی کنی؟🙂
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنن...🌱✨
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
روز ⁴ چله #زیارت_عاشورا❤️🩹
السلام علیک یا اباعبدالله 🥀
فقط علوم رو بد دادم اصلا همیت ندید به قول سعدی شعش یادم رفت ولی غم مخور🤣
پادکست های نوحه و مولودی؛ 🫀🔥
«#کپی نکنی مؤمن»😁❌
¹-یااباعبدالله
²-مثلاتوقبولکردی..
³-یااباعبداللهآقایمن..
⁴-سوگندمیخورمبهعلی..
⁵-میریزهاشکام..
⁶-دستایعموابلفضل..
⁷-ایباوفاجاموندمازکربلاجاموندم..
⁸-آغوشتروواکندنیابیرحمه..
⁹-مستِنجف..
¹⁰-ممسوسذاتِخدایسبحانه..
¹¹-آروموقرارهقلبزارم..
¹²-اینشباحالوهوایخونهمونخیلیعجیبه..
¹³-میزنهقلبدارهمیاددوبارهبازبویِمحرم..
¹⁴-(مداحیعربی)
¹⁵-(مداحیعربی)
¹⁶-منسرقرارم..
¹⁷-مندلتنگِحرمتمبهکیبگم..
¹⁸-یهعالمهگریهبهروضهبدهکارم..
¹⁹-یعنیمحࢪمزندهمیمونم..
²⁰-گریهمیکنمبراتگریهزیاد..
²¹-حیاتناحسینمماتناحسین..
²²-دلمبراتتنگشدهحسین..
²³-شیبگودالسرازیر..
²⁴-امنیجیبالمضطر..
²⁵-الیاللهسفرهالیالله..
+در حال افزودن..
🔴🟡🟠🔴🟠🟡
#رمان_درحوالیجهنم💥 . 🔴🟠🟡🔴🟡
#پارت_سوم
شکر خدا، مهم اینِ االن پیش شمائیم.
دستی به ریش سفید شده در گذر زماناش میکشد و
چشمهای عسلیاش به خنده کش میآید.
- خدا همیشه بزرگِ، از این به بعدش کمکت میکنیم بتونی
رد بشی.
به معنای تشکر لبخندی به رویش میزنیم و چیزی نمیگوییم
که خودش ادامه میدهد:
- کجا میخوای بری؟ ایران یا جای دیگه؟
به فکر میروم تا بهترین تصمیم را برگزینم، ایران جای امنی
است؛ حداقل با وجود حاج قاسم سلیمانی جای امنی است
ولی... ولی برای مایی که آشنایی آنجا نداریم ممکن است
گزینههای بهتری هم باشه. گزینهای همچو کرکوکِ عراق که
هم نسبت به سوریه امنتر است و هم عموی بچهها آنجا
اسکان دارد. تصمیم را که میگیرم به حرف میآیم:
- سلیمانیه جای مناسبیِ حاج قاسم؛ عموی بچهها اونجا
منتظرمونِ. گاهم را روی بچهها میچرخانم و از رضایتشان اطمینان
حاصل میکنم، آقای سلیمانی به معنای تأیید سرش را چندین
مرتبه باال و پایین میکند و در نهایت پس از پاسخ محترمانه به
تعارفهای ما از چادر خارج میشود. پس از اینکه با آب دست
و رویم را تمیز میکنم با ارادهای قوی کمر به همت میبندم و
هر آنچه حاجی دستور داده است را عملی میکنم.
شناسنامههای جعلی که از قبل آماده کرده بودند را بین پسران
تقسیم و آموزشها را شروع مینمایم. رو به عبدالکریم زبان در
دهان میچرخانم:
- تو از این به بعد اسمت میشه علی محمود، اهل کرکوکی و
دانشجوی سوریه. متوجه شدی؟
بیحوصله سرش را به معنای تأیید تکان میدهد که ابرو درهم
گره میزنم، تن صدایم باالتر میرود و از نو چندین و چند
مرتبه اسم جدیدش را برایش تکرار میکنم تا آویزهی گوشش
شود. خیالم از بابت کریم که راحت میشود سرم را سمت
رحمان میچرخانم:
- تو هم دانشجویی و اسمت احمد محمودِ. رحمان با ارادهتر به حرفهایم گوش میدهد و سریعتر خیالم را
به آسودگی میرساند. اسمهای جدید حسن و حسین را هم
برایشان میگویم و اینبار نوبت درس جدید میشود. با صدای
گیرایی میگویم:
- سر مرزهای داعشی ممکنه دینتون رو بپرسن.
گیج و ماتمزده نگاهم میکنند، که توضیح میدهم:
- شما باید بگید که سُنی هستین، ممکنه ازتون بخوان ارکان
نماز رو براشون ادا کنید و جلوشون نماز بخونید... .
تاکیدوار میگویم:
- نماز سُنیها، باید همهتون یاد بگیرید.
لبهایشان یکوری کج میشود ولی اهمیتی نمیدهم، که
حسن به اعتراض برمیخیزد:
- مگه بین و سُنی و شیعه چه فرقی هست؟ این اراجیف چیه
که گوش مردم رو باهاش پر میکنن و باعث تفرقهافکنی
میشن؟!
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
روز 5 چله #زیارت_عاشورا❤️🩹
السلام علیک یا اباعبدالله 🥀
بچہ شـ𓂆ـیعہ | كَلِمَةُ ٱللَّهِ
__
-اخلاص؟
- یعنی ؛ هرکارخوبیکهمیکنی
خاکشکن ، خدارشدشمیده . . !