صبح است و روزِ ناب و جدیدی شروع شد
عمری دوباره هست و امیدی شروع شد
انگار اَز خزان و زمستان گذشتهایم
فصلِ بهار آمد و عیدی شروع شد
از عمرِ رفته شامِ سیاهی کنار رفت
از عمرِ مانده صبحِ سپیدی شروع شد
در دستهایِ عمر، تفنگی نهادهاند
شلیک کن که بُردِ مفیدی شروع شد
از آسمانِ غصّه به رویِ زمینِ مِهر
بارانِ دلپذیر و شدیدی شروع شد
دعوت به زندگی است که هر صبح میرسد
از گفتههایِ نور، نویدی شروع شد
اصلاً گمان نکن که شبِ تیره مُرده است
با تیغِ صبح، فیضِ شهیدی شروع شد
شب رفت و صبح آمد و در جا نفس کشید
انگار اتّفاقِ بعیدی شروع شد
درهایِ بسته، باز شد از دستهایِ صبح
پیوندِ پاکِ قفل و کلیدی شروع شد
دور از تو روز یا شبِ خوبی نداشتم
این حالِ خوب تا تو رسیدی شروع شد.
#حسینعلی_زارعی
دلِ من یکسره آغوشِ تو را میخواهد
گرمیِ ویژهٔ تنپوشِ تو را میخواهد
مدّتی هست که از سرفهٔ غم بيمار است
نفسش خسته و دمنوشِ تو را میخواهد
بس که فریاد زد و هیچ کسی گوش نکرد
ناامید از همه جا، گوشِ تو را میخواهد
سر به هر کس که سپردهاست به سنگش زدهاست
مانده و رانده شده، دوشِ تو را میخواهد
کس نفهمید که دردِ دلِ این عاشق چیست؟!
از همه دلزده شد، هوشِ تو را میخواهد
اثری از غزلش در دلِ یک فرد ندید
اینک آن مصرعِ پُرجوشِ تو را میخواهد
رستمِ حادثهها پهلویِ احساس درید
جرعهای از نفسِ نوشِ تو را میخواهد
قصد کردند دل و جان که طوافِ تو کنند
دل از آن مرحله، چاووشِ تو را میخواهد
حرفِ دل را نتوان در ملأِ عام شنید
خانهٔ ساکت و خاموشِ تو را میخواهد
دلِ من معجزه و رازِ بغل را فهمید
بیسبب نیست که آغوشِ تو را میخواهد.
#حسینعلی_زارعی
دلتنگِ شنیدنم کلامی بفرست
مشتاقِ سرودنم سلامی بفرست
حالا که نمیشود کنارت باشم
هر روز برای من پيامی بفرست.
#حسینعلی_زارعی
@bahr_asheghi🌿
مانندِ باران در دلِ پاییز هستی
با نمنمِ هر خنده شعرانگیز هستی
من با کسی دربارهات حرفی نگفتم
امّا تو از اشعارِ من سرریز هستی...
#حسینعلی_زارعی
قصّهها میماند و آن قصّهگویش میرود
غصّهها میماند و رازِ مگویش میرود
شانهای داری اگر تنها به موی خود نکش
شانهها میماند و چینها و مویش میرود
قبلِ رفتن نغمهٔ پاکِ محبّت را بخوان
برکهها میماند و آوازِ قویش میرود
آبِ آسایش روان کن در زمینِ دیگران
سنگها میماند و جاریِ جویش میرود
عطرِ آرامش به دستانِ پریشانها بپاش
شیشهها میماند و آرامِ بویش میرود
شور و احساسی به پا کن در دلِ غمدیدهای
نالهها میماند و نای و گلویش میرود
سفرهای هم نذرِ دلهای پریشان پهن کن
خانهها میماند و آن هایوهویش میرود...
#حسینعلی_زارعی