eitaa logo
سرداران شهید باکری
482 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
469 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد از تمام این مصائب و سختی‌ها باخبر بود. او بخوبی می‌دانست که بعضی از پشه‌ها در کمترین مدت در زیر پوست انسان تخم گذاری می‌کنند و سریع عامل عفونت و بوجود آمدن دمل‌های چرکین و خونین می‌شوند. او با دیدن این صحنه‌ها گاهی تا مرز گریه می‌رفت ولی به آنها سفارش می‌کرد تحمل کنید که ماموریت ما ارزش این سختی‌ها را دارد. در طول مسیر هور هیچ کس از گزند این پشه‌ها در امان نبود. عبدالمحمد خودش هم گاهی آن قدر بدنش را می‌خارید که خون می‌آمد. سعی می‌کرد با خنده و حرف‌های تشویقی نیروها را مقاوم بار بیاورد. او هرگاه که برای علی هاشمی از سختی‌های راه حرف می‌زد می‌گفت: حاج علی! بخدا این بچه‌ها شاهکار قرارگاه هستند ـ یعنی چه؟ ـ در مسیر حرکت ماموریت هایمان گاهی با مار، عقرب، سگ آبی، رتیل ها، موش و سمور مواجه می‌شویم که مرگ جلوی چشمانمان می‌آید. ـ همین؟ ـ نه تازه غواص‌های عراقی و نیروهای بومی آنها گاهی کار را سخت تر می‌کند و نفس مان را می‌گیرد. ـ شما مرد میدان هستید. این‌ها نمی‌توانند سد راه شما شوند. تعجب می‌کنم که این طوری حرف می‌زنید. علی هاشمی با حرف هایش به آنها امید داد وگفت: آقا محسن همه این مشکلات شما را برای امام می‌گوید. او از کم و کیف کارهای شما خبر دارد. تا اسم امام آمد هیچ کس دیگر حرفی از سختی‌های راه نزد. نام او تمام وجود بچه‌ها را گویی سحر و مات و مبهوت کرد. یک روز صبح علی هاشمی در حالی که معلوم بود چشمانش از بی خوابی قرمز شده اند، عبدالمحمد را خواست و گفت: برایتان یک خبر خوب دارم. ـ چه خبری؟ ـ از امام خمینی ـ بگو. در خدمت هستم. خیر باشد. ـ آقا محسن وقتی گزارش کار شما را به امام می‌دهد و از سختی‌های مسیر و ماموریت‌های شما برای امام می‌گوید، امام قدری تامل می‌کند و می‌گوید سلام مرا به بچه‌های قرارگاه نصرت برسان. هنوز حرف‌های علی هاشمی تمام نشده بود که چشمان عبدالمحمد بارانی شد و آرام آرام شروع به گریه کرد وگفت: خدا امام را به سلامت نگه دارد. ما لایق این همه محبت او نمی‌باشیم. علی هاشمی که خودش بارها در این ماموریت‌ها همراه علی ناصری و حمید رمضانی رفته بود با اظهار شرمندگی گفت: عبدالمحمد من می‌دانم که زندگی کردن در بلم در دل هور در طول چند شبانه روز در سرما و گرما با تمام خطرهایش عامل درد کمر حتی دیسک کمر، درد مفاصل، رماتیسم، سرما خوردگی مزمن و درد کلیه و هزار مرض دیگر می‌شود ولی راهی نداریم. تمام چشم امید حضرت امام به قرارگاه نصرت ما است. این مشکلات پیش خدا گُم نمی‌شوند. این‌ها ذخیره آخرت شما هستند. من همه چیز را می‌دانم ولی کاری از دستم بر نمی‌آید و شرمنده شما هستم. من در جلسات تمام این سختی‌ها را مرتب به آقا محسن می‌گویم. او هم مثل من می‌گوید مگر خدا کاری کند. وگرنه من از زحمات بچه‌ها در دل هور خوب خبر دارم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
1_1007036402.mp3
2.13M
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران ای دشت شهیدان کرببلا خوزستان همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۱۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد که می‌دانست علی هاشمی راضی نیست خاری به پای بچه هایش برود، بحث را عوض کرد وگفت: حاج علی مگر ما مرده ایم؟ اصلاً خم به ابرویت نیاید که ما تا آخر کار پای تو ایستاده ایم و کوتاه نمی‌آییم. این مسیر رفتنی است، من و همه نیروهایم به تو، آقا محسن و امام قول می‌دهیم که تمامش کنیم و شما را خوشحال کنیم. در طول مسیر حرکت عبدالمحمد می‌دید که بچه‌ها عجیب به خدا نزدیک شده‌اند. چهره ها، نگاه ها، نجواهای آنها زمینی نبود. او که می‌دید بچه‌های گروهش هزار خطر را به دل خریدند و دم نمی‌زنند خوشحال بود. بلم آهسته جلو می‌رفت و آنها آرام و درگوشی با هم حرف می‌زدند. هر لحظه ممکن بود هزار اتفاق رخ بدهد. نیزارها، تهل ها(ریشه های تنیده در هم و متحرک)، آبراه‌ها مملو از حادثه بودند. بچه‌ها در همسایگی مرگ و زندگی نفس می‌کشیدند، و از لحظه بعدی شان خبر نداشتند. هرچه بلم به سمت مقصد نزدیک تر می‌شد بچه‌ها بیشتر از هم حلالیت می‌طلبیدند و دیدارشان را به قیامت حواله می‌دادند. طبق برنامه‌ریزی که عبدالمحمد کرده بود قرار بود بعد از ده کیلومتر به اولین مقصدشان در چبایش اول که خانه امن یکی از مجاهدین عراقی بود برسند. آن خانه، مقر اول قرارگاهی آنها در میان آتش وخون و در نزدیکی خشکی هور بود. عبدالمحمد از قبل به سید ابوبتول ماموریت داده بود که کنترل و امنیت چبایش را برعهده بگیرد. سید ابوبتول قبل از رسیدن عبدالمحمد با بلم دیگری به چبایش رفت و بعد از بررسی منطقه و اطراف خوشحال به نزد عبدالمحمد برگشت و گفت: خانه امن امن است. ـ مطمئن هستی؟ ـ کاملاً. خیالتان راحت باشد. همه جا را دقیقاً بررسی کردم. با حرکت دست عبدالمحمد بلم‌ها سریع پهلو گرفتند و بچه‌ها پیاده شدند و به سمت خانه‌ی امن راه افتادند. پیاده شدن بچه‌ها از بلم در حالی که مدت زیادی در آن درازکش بودند، کاری سخت بود که تمام بدن آنها را اذیت می‌کرد. ایستادن آن همه سرپا بعد از این همه مدت کار مشکلی بود. هرکس تا پیاده می‌شد قدری بالا و پایین می‌پرید و گویی داشت ورزش می‌کرد تا بتواند خودش را سرپا نگه دارد و حرکت کند. در حالی که عبدالمحمد یکی از بچه‌ها را گفت زودتر ازهمه وارد خانه شود، خودش نیز با احتیاط در حالی که اسلحه اش را از ضامن خارج کرده بود به سمت خانه راه افتاد و تند وتند آیه وجعلنا می‌خواند و به اطرافش فوت می‌کرد. قرار بود در چبایش تنها سید صادق و سید حمید باشند که بعد از رسیدن آنها هم بعد از چند ساعت استراحت مسائل لازم را بررسی نمایند. عبدالمحمد قبل از رسیدن پیکی را راهی رودخانه العروگه کرد تا ابوفلاح را همراهشان به چبایش بیاورند. او در خانه‌ی امن هم کمتر استراحت می‌کرد و مدام نقشه‌ی راه و ماموریت‌های بعدی را با نیروهایش چک می‌کرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🗓 🔹امروز یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۱۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن روزها ابوفلاح ساعدی از مجاهدین عراقی در حالی که زندگی را با سختی و مشقت‌های فراوان در کنار خانواده اش در استان العماره عراق می‌گذراند، طی اعلان عمومی رژیم بعث عراق می‌بایست برای انجام دوره احتیاط سربازی خودش را معرفی می‌کرد. او تنها نان آور خانه اش بود و اگر به سربازی می‌رفت کسی نبود که سرپرستی خانواده اش را برعهده بگیرد. چاره‌ای نداشت و مجبور بود برود. چون اگر نمی‌رفت ماموران او و خانواده اش را زندانی می‌کردند. او بعد از معرفی خودش به ارتش، توانست تا شش ماه سربازی اش را سپری کند. در ابتدا ارتش عراق او را به عقبه‌ی نا آرام شمال عراق در جنگ با کردها اعزام کرد. واو پس از پایان ماموریتش در این منطقه با گرفتن برگ پایان خدمت به خانه اش در العماره برگشت و نفس راحتی کشید. هنوز چند وقتی از برگشتن او نگذشته بود که رژیم عراق اعلام کرد به دلیل کمبود نیرو در جبهه ها، باید مجدداً به ارتش عراق برگردد. شنیدن این خبر، تمام تار و پود فکری ابوفلاح را بهم ریخت. نمی‌دانست چه کار کند. چون هرگز نمی‌توانست امتناع کند و نرود. این بار بعد از معرفی خود به ارتش عراق، او را به منطقه مرزی عراق و سوریه اعزام کردند. در طول خدمت سعی کرد بهانه‌ای دست ارتش ندهد تا خانواده اش در آسایش زندگی کنند و خطری متوجه آنها نشود. خوشبختانه این ماموریت ابوفلاح هم سپری شد و او خوشحال برای بار دوم به خانه اش برگشت. خانواده اش از این که ابوفلاح در جنگ کشته نشده خوشحال بودند و خدا را شکر کردند. او انگار نمی‌توانست مدت طولانی خوشی داشته باشد. خانواده اش همواره به دلیل وضعیت عراق منتظر حادثه‌ای بودند. عاقبت آن روز رسید و پنج ماه قبل از شروع تهاجم عراقی‌ها به کشور ایران، صدام فرمان احضار تمام سربازان احتیاط را صادر کرد. این خبر سریع تمام کشور را در بر گرفت و تمام آرزوهای ابوفلاح را بر باد داد. این بار هم دعا کرد به راحتی تمام شود و او نزد خانواده اش برگردد. ولی این بار وظیفه و ماموریتش غیر از بارهای قبل بود. این بار روُ در روُ ایستادن مقابل برادران شیعی ایرانی بود و با تمام دفعات قبل فرق می‌کرد. او ایران را خوب می‌شناخت و می‌دانست حضور در جبهه‌های جنگ یعنی برادرکشی، که اعتقادی به این کار نداشت. اما به ناچار بعد از معرفی خود به ارتش بلافاصله همراه برادرانش به مرز ایران و عراق در نزدیکی شهر خرمشهر اعزام شدند. هنوز دو، سه روزی از آمدن آنها نگذشته بود که با دو برادرش صحبت کرد که از جبهه‌های عراق فرار کنند. آنها هم مثل ابوفلاح فکر می‌کردند. آن زمان مجازات هاربین(فراریان از خدمت سربازی ) در عراق اعدام بود. صدام با شروع جنگ اعلام کرد دیگر در عراق سرباز احتیاط وجود ندارد. همه‌ی سربازان، سرباز دائمی‌اند و پایان ماموریت و خدمت معنا ندارد. آن شب ابو فلاح تا نیمه شب بابرادرهایش حرف زد و گفت: من تصمیم خودم را گرفتم. من اعدام را به جان می‌خرم ولی هرگز یک گلوله به سمت برادران ایرانی شلیک نمی‌کنم. آن‌ها هم همان حرف‌های ابوفلاح را زدند. همه قید زن، فرزند، خانه و راحتی را زدند و تصمیم گرفتند از جبهه‌های جنگ عراق فرار کنند. فردا صبح در اولین فرصت آنها فرار را برقرار ترجیح دادند و از جبهه‌های عراق خارج شدند. آنها بعد از فرار از جبهه و پنهان شدن در پناهگاه‌های متعدد، تصمیم گرفتند در هور زندگی کنند. هور از دسترس نیروهای پلیس و ارتش به دور بود و کسی براحتی نمی‌توانست آنها را در هور پیدا کند. قبل از ابوفلاح، هور محلی برای تجمع نیروهای مجاهد عراقی شده بود که همه آن جا جمع می‌شدند. او و برادرهایش به هر زحمت و جان کندنی که بود توانستند به هور بروند و آنجا در کنار سایر مجاهدین عراقی زندگی کنند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
4_5773887001740706498.mp3
13.15M
🎵 نوای حسینی جبهه‌ قافله اے رسیده است رنج سفر ڪشیده است حسیـــن عزیز فاطمه ... 🏴 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۱۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ابوفلاح پس از مدتی فهمید که بعد از فرار آنها، سازمان استخبارات عراق، خانواده‌ی او را مرتب احضار و بازجویی می‌کنند و سراغش را می‌گیرند و گاهی آنها را در بازداشت نگه می‌دارند . شنیدن این خبر فشار سنگینی به او آورد ولی چاره‌ای نداشت. او وارد راهی شده بود که برگشتی نداشت و می‌بایست تا آخر آن را ادامه می‌داد. او تمام این مشکلات را به جان خریده بود. ابوفلاح توکلش برخدا بود و خانواده اش را به او سپرده بود. او بعد از فرار از ارتش عراق به همراه دو برادرش، تیم سه نفره‌ای را تشکیل داد و فعالیت‌های سیاسی شان را علیه رژیم بعث عراق شروع کردند. ابتدا کارشان را در استان‌های بصره و العماره شروع کردند و پس از مدتی با استقرار در هور فعالیت شان را گسترش دادند. هزاران خطر و مشکل ابوفلاح را تهدید می‌کرد، ولی گوشش بدهکار نبود و کوتاه نمی‌آمد. هور را مثل کف دستش می‌شناخت و این بهترین مزیت او بود. پایگاه اصلی او و تیم اش که حالا چهار نفر از عموزاده هایش هم به آنها ملحق شده بودند در منطقه اتلول سجله نزدیک محله‌ای گاومیش‌دار از توابع شط العمه المشرح بود. عبدالمحمد مقر او را به خوبی می‌شناخت. مقر او چبایش بود که از مجموعه‌ای از نی و بردی بهم بافته که روی آب شناور بود درست شده بود. او تمام جلسات خودش را در این مکان برگزار می‌کرد. در اثر ارتباط با سایر مجاهدین عراقی، روز به روز اطلاعات دینی وسیاسی و نظامی ابوفلاح بیشتر می‌شد و او خوشحال بود که از رژیم عراق دوری کرده و در هور زندگی می‌کند. از خصوصیات هور این بود که با آمدن دشمن و یا احساس خطر، بلافاصله همه افراد بهم دیگر اطلاع می‌دادند و می‌توانستند از طریق نیزارها و آبراه‌ها فرار کنند و کسی دست ارتش عراق یا استخبارات گرفتار نشود. حضور در هور روز به روز تجربه‌های اطلاعاتی خیلی خوب وزیادی را به ابوفلاح یاد می‌داد. در یکی از این روزها در هور، درجلسه‌ای که ابوفلاح داشت با عده‌ای حرف می‌زد ناگهان فرد غریبه‌ای وارد شد و با دست به او اشاره کرد بیاید بیرون. ابو فلاح با تعجب بیرون آمد و گفت: کاری داشتی؟ ـ تو ابوفلاح هستی؟ ـ بله. شما؟ ـ من قاصد خبری هستم. ـ از کی؟ ـ از سیدصادق وسیدحمید ـ برای چی؟ چه کار دارند؟ ـ باید بیایی. ـ کجا؟ ـ در ده کیلومتری هور در چبایش ـ الان آماده می‌شوم. او می‌دانست که کار مهمی پیش آمده و باید هرچه سریعتر خودش را به آنها برساند. بلافاصله با یک بلم خود را به منطقه فهلای سجله رساند و در آن جا با سید ابوبتول که از مجاهدین عراقی بود ملاقات کرد. او تا ابوبتول را دید با نگرانی پرسید: چه شده؟ ـ خیر وخوشی. خبری نیست. کارت دارم. کار مهم و اساسی. ـ در خدمتم. بگو. هزار فکر و خیال به جانم افتاده است. چه شده؟ ابوفلاح که با گوشه‌ی چشمش داشت اطراف را می‌پایید متوجه فردی شد که صورتش را با چفیه پوشانده بود. ابوبتول بلافاصله دست عبدالمحمد را گرفت و گفت: ابوفلاح، این آقا(ابوعبدالله) عبدالمحمد از دوستان مجاهد ایرانی و از پاسداران امام خمینی است. ابوفلاح تا عبدالمحمد چفیه را باز کرد و صورتش را دید احساس کرد او را دوست دارد. سلام و احوالپرسی مختصری کردند. چند لحظه بعد عبدالمحمد دست ابوفلاح را گرفت و باهم در گوشه‌ای نشستند و بی مقدمه گفت: ابوفلاح من تو را خوب می‌شناسم. ـ مرا؟ از کجا؟ کی مرا به شما معرفی کرده است؟ ـ حالا. نمی‌شود همه چیز را بگویم. ولی قبول کن تو را خوب می‌شناسم. او تمام مشخصات و فعالیت‌های ابوفلاح را برایش گفت. چهره ابوفلاح از تعجب قرمز شده بود و باورش نمی‌شد کسی این چنین او را بشناسد. عبدالمحمد برای این که به ابوفلاح آرامش و اطمینان بدهد گفت: البته من تمام این اطلاعات را از طریق برادران خوبم سیدصادق و سیدحمید بدست آورده ام. من به تو اطمینان کامل دارم و می‌خواهم در انجام ماموریت‌ها به ما کمک کنی. ـ کمک؟ چه کمکی؟ ـ خواهم گفت. فعلاً آرام باش. من دوستت هستم و قرارست باهم فعالیت کنیم. ـ درخدمتم. نه آرام هستم. ابوفلاح وقتی فهمید رابط او، سید صادق و سید حمید است نفس راحتی کشید. او همراه این دونفر در مبارزات علیه رژیم بعث عراق شرکت داشته و به آنها اطمینان داشت. بعد از شام جلسه اصلی شروع شد و عبدالمحمد آرام آرام مسائل لازم را مطرح کرد. ابوفلاح پلک نمی‌زد و با دقت به حرفهای عبدالمحمد گوش می‌داد. عبدالمحمد کارهایی را که انتظار داشت ابوفلاح در عراق برایش انجام بدهد یکی یکی مطرح کرد. ابوفلاح بعد از حرفهای او گفت: همه‌ی این کارها را به راحتی برایت انجام می‌دهم. هیچ مشکلی ندارم. هم خودم و برادرهایم و عموزاده هایم هم همراه من هستند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel
در گلو؛ بغضِ غریبی‌ست نمـی دانم چیست! دل بریدن ز شما به‌ خدا آسان نیست همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ✨یا قاضی الحاجات✨ 🌹سلام بر همراهان عزیز🌹 💫 دوشنبه 💫 ☀️ ۱۴ تیر ۱۴۰۰ هجری شمسی 🌙۲۴ ذی القعده ۱۴۴۲ هجری قمری 🌲 ۵ جولای ۲۰۲۱ میلادی همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۱۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ابوفلاح احساس کرد در این جلسه به علت زبان مشترک در کار شناسایی و اطلاعات، می‌تواند خیلی خوب با عبدالمحمد همکاری کند. آن قدر عبدالمحمد با ابوفلاح صمیمی و راحت حرف زد که او احساس کرد مدت هاست با او در فعالیت‌های علیه رژیم بعث عراق همکاری می‌کند. وقتی حرف‌های عبدالمحمد تمام شد واز اوخواست همراه سیدصادق برود، باردیگر روبه ابوفلاح کرد وگفت: ابوفلاح باورکن این حرف من از روی اعتقاد است و هیچ انگیزه‌ای ندارم. ـ چه موضوعی سیدی؟ ـ این که من با تحقیقات مفصلی که کردم، به این نتیجه رسیدم که تو، یعنی برادر خوبم ابوفلاح، عنصر کارآمد و مؤثر ما در تأمین اطلاعات لازم در خاک عراق هستی و می‌توانی کمک زیادی به من کنی. ـ ممنون ولی من هم خواسته‌ای دارم. ـ در خدمتم، بگو چه کار داری؟ ـ خانواده ام. ـ خانواده ات چه؟ ـ باید به من تضمین بدهید که جان آن‌ها را حفظ می‌کنید. آن‌ها الان که الان است تأمین جانی ندارند. ـ راه کار خودت چیست؟ بگو هر کمکی بتوانم به شما خواهم کرد. ـ به آن‌ها پناهندگی جمهوری اسلامی بدهید. امکانش هست؟ ـ بله. روی چشم ابوفلاح. ـ یعنی می‌شود؟ ـ چرا که نه. حتماً انجام می‌دهم. ـ الحمدلله. من دیگر مشکلی ندارم. در خدمتم. هرکاری دارید بگویید انجام بدهم. ـ مطمئن باش این خواسته ات را حل خواهم کرد. از این نظر نگران نباش. ـ به خدا من خیالم از زن و بچه ام راحت باشد، دیگر تمام قد در خدمت شما هستم و هر کاری بگویید انجام می‌دهم. ـ پس بین من و تو، خدا به عنوان شاهد قرار دارد که تخلف از عهد و پیمان مان نکنیم. قبول است؟ ـ خدا شاهد و من متعهدم. قول می‌دهم. من سر قول و قرارم هستم. درحالی که چهره ابوفلاح از خوشحالی برق می‌زد، عبدالمحمد چفیه اش را محکم روی سرش بست وگفت: پس ابوفلاح، جمع بندی ما از این جلسه این است که خواسته بزرگ ما در مأموریت‌هایی که برای تو قرار می‌دهم سه چیز است. ـ بگو. هرچه باشد انجام می‌دهم. ـ۱. تلاش در تعیین منابع و عیون در هر سطح و بخش از ساختار حکومت بعث عراق. ۲. جمع آوری اطلاعات نظامی از ارتش عراق. ۳. وضعیت اقتصادی، صورت بندی‌های اجتماعی و عشایری با تأکید بر قشر بندی‌ها و تمایلات عشایری. ـ پس قرار شد من ضمن همراهی با شما وقتی به این جا می‌آیی در تأمین سرپل‌ها و خانه‌های امن و سازماندهی منابع و اخذ گزارشات فعالیت نمایم. ـ دقیقاً همین کارها وظیفه توست. خوب فهمیدی. ـ من همه را با کمال میل و کامل انجام خواهم داد. ـ من به کار تو یقین دارم. تو بنده خوب خدا هستی. نیمه‌های شب بود که ابوفلاح آهسته به سیدصادق گفت: من امشب خیلی خوشحالم. ـ چرا؟ چیزی شده است؟ ـ خوشحالم، چون هم به من اعتماد شده و هم می‌توانم در یک تشکیلات سری بر علیه رژیم بعث عراق مبارزه و فعالیت کنم. ـ الحمدلله. امیدوارم موفق باشی. خوشحال شدم که تو آماده همکاری شدی. ابوفلاح آن شب تا صبح خواب به چشمانش نیامد. آن قدر خوشحال و سرحال بود که دوست داشت از همان لحظه کارش را شروع کند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel