سلام بر تو ای شهید راه حق ...
سلام به لبخند های زیبای شهادتت...
صبحتون زیبا
به زیبایی لبخند شهدا😊
صحبتون منور به نور شهدا😊
#شهید_احمد_اخلاقی
#سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
همراه باشید
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥کلیپ
🎙آهنگرانی
🌹درباره سردار دلها
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#استوری #پروفایل😍
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
همراه باشید
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
همه ادلاّ (راهبلد) بغیر از ابوفلاح در ماموریتهای برون مرزی معمولاً تا حوالی هور نزدیک شهر المشرح عراق با عبدالمحمد میآمدند و از آن جا به بعد عبدالمحمد به تنهایی مسیر را ادامه میداد و بچههای عراقی تا برگشتن او یا در چپایش و یا در درون بلم به انتظار مینشستند.
این حالت انتظار سخت ترین مرحله ماموریت بود. هیچ کس نمیدانست آخر قصه چه میشود؟ آیا عبدالمحمد بر میگردد یا نه؟ آیا در دام عراقیها گرفتار میشود یا نه؟ هزار فکر و خیال در این مدت برای گروه ادلاّ بوجود میآمد که مثل خوره آنها را میخورد.
آنها برای اینکه آرامش روحی شان را داشته باشند معمولاً در این فاصله ذکر میگفتند و یا قرآن میخواندند.
این انتظار نشستنها گاهی تا یکماه طول میکشید و هیچ کس خبری از عبدالمحمد نداشت. همه میدانستند او راه و چاه را در عراق خوب میداند و میتواند چگونه گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
عبدالمحمد که میدانست گاهی رفتن او به عمق خاک عراق طول میکشد موقع حرکت به ادلاّ سفارش میکرد حداقل تا یکماه برای خودشان آذوقه بردارند. بهترین آذوقه غذایی برای این کار چیزی غیر از کنسرو و خرما و مقداری نان نبود. با این کار بچهها وقتی در طول ماه چشم انتظار آمدن عبدالمحمد بودند اطمینان داشتند که از نظر غذایی مشکلی ندارند.
عبدالمحمد آن قدر در دل بچهها جا باز کرده بود که آنها او را از صمیم دل دوست داشتند و حاضر بودند جانشان را فدای او کنند.
او خصلتها و ویژگیهای اخلاقی همهی نیروها را بخوبی میدانست و با هر کدام متناسب با روحیه اش برخورد میکرد. رگ خواب همه را بخوبی میدانست.
او از بین همه نیروهایش در ماموریتها بیشتر کارها را به ابوصادق و سیدحمیدالسید دعیر میسپرد. معتقد بود که آنها خبره کار هستند و چم و خم کار را بهتر از دیگران میدانند. بیشتر از همه به این دو اطمینان داشت.
همه بچههای گروه در وقت نماز تنها حاجت و خواسته شان این بود که عبدالمحمد گرفتار عراقیهای بعثی نشود و سالم به عقب برگردد و آنها بار دیگر او را ببینند.
همیشه عبدالمحمد وقتی قرار بود مسیرس حرکت را نشان دهد در دقیقه نود موقع حرکت روی نقشه میگفت: برادران! نقطه شروع حرکت ما از نقطه صفر مرزی در منطقه رفیع است که پس از مناطق الحصچه، الشحتوره، و گذر از آبراههای زبره با حداقل دو متر عرض، آبراه مرزی ریگ با پنج متر عرض، آبراه دست ساز که از سابله و طَبُر شروع و از شط علی عبور و به نهر سوئیب و اصل و به اروند میرسیم که در تلاقی رودخانههای دجله و فرات است.
او بعد از توضیحات دقیق در مورد مسیر حرکت میگفت: ادلاّ تا منطقه ملحه یا البیضه در هور باید بیایند. پس از آن من با سید ابوصادق و سید حمید تا چپایش اول مسیر را ادامه میدهیم و اگر خدا کمک کرد و با کمین عراقیها و گشتیهای آنها مواجه نشدیم به سمت جفر سلمان ادامه میدهیم تا انشاءالله به چپایش دوم برسیم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[عبدالمحمد] بادقت و احتیاط حرف میزد و هیچ چیز را جا نمیانداخت. حواسش به تمام ماموریت بود. به هر کس به اندازه اطلاعات میداد و از او کار میخواست.
آن روزها کار در هور با همه ظرافتها و خطر هایش، پیچیدگی و سختیهای زیادی داشت و همین بهترین دانشگاه تجربی برای بچهها بود.
او میگفت: در این مسیر کمترین غفلت و کوتاهی شما بزرگترین ضرر انسانی ومعنوی را برایمان به وجود میآورد وسبب میشود هر کاری که تاکنون در هور انجام شده است به راحتی لو برود.
همه بچهها را متوکل بار آورده بود. همگی قبل ازحرکت، نماز میخواندند و در سجدههای طولانی خود به حضرت ولی عصر(عج) متوسل میشدند. صدای یابن الحسن آنها بلند بود. صدای گریهی بچهها قبل از حرکت بلمها شنیدنی بود.
عبدالمحمد هم حالش کمتر از حال آنها نبود. گریههای او موقع خداحافظی با نیروهایش دل سنگ را آب میکرد.
او باتواضع میگفت: سید صادق، سید حمید، ابوفلاح هرکس از من دلخوری دارد حلالم کند. کارست دیگر و گاهی حواسم نیست. شما آقایی کنید و از کوتاهیهای من چشم بپوشید. این جا آخر خط است. حلال کنید.
آن قدر صمیمانه حرف میزد که نیروهایش خم میشدند و دست او را میبوسیدند و میگفتند سیدی خدمتک عینی. حبیبی. عفواً عفواً.
باشروع حرکت، عبدالمحمد با توجه به شناساییهایی قبلی که شخصاً همراه بچهها رفته بود از معابری که انتخاب کرده بود عبور کرد و پس از عبور از آبراه آرام و خفته در عین حال خشن و بی رحم، دو ساعت بعد در نزدیکی مرز آبی در نقطه معینی از هور با احتیاط از قایقهای موتوری پیاده شدند و آنها را لای نیزارها مخفی کردند و باقی مسیر را با بلمهایی که از قبل تهیه کرده بودند رفتند.
او در حالی که تمام مسیر را با دقت زیر نظر داشت گاهی برای سرعت بیشتر بلم ها، شخصاً پارو میزد و یا از مردی استفاده میکرد. پس از مقداری که حرکت کردند رو به سید حمید کرد و گفت: سید حمید! اگر مشکلی نباشد و منطقه امن باشد باید ما کمتر از ده ساعت پارو زدن به مقصد برسیم.
ـ اگر با گشتیهای عراقی یا کمین برخوردیم چه کنیم؟
ـ هیچ. ادامه میدهیم.
ـ چه طور؟
ـ با تأخیر.
ـ با تأخیر؟
ـ آره یعنی رفتن ما شاید به دلیل مواجه شدن با گشتیها و فرسان الهور یا هر حرکت مشکوک دیگری یکی دو روز طول بکشد.
ـ الله کریم سیدی.
آن قدر خوب نیروها را تربیت کرده بود که ترس در وجودشان راه نداشت. هیچ کس حرفی از عقب رفتن یا فرار نمیزد. همه فقط هدف و نقطه نهایی را میدیدند و تلاش میکردند عبدالمحمد را در رسیدن به آن کمک کنند.
آنها میدانستند که برای عبور از هور اگر از میان منطقه نبرد نیروهای ایرانی و عراقی رد شوند خطر کمتری متوجه آنها میشود و به سلامت به مقصد خواهند رسید.
عبدالمحمد به خوبی فهمیده بود که در هنگام حرکت نبایستی عراقیها متوجه صدای موتور قایقهای آنها شوند و لذا صدای ناشی از انفجار گلولههای جنگی ایران و عراق، صدای موتور قایقها را محو میکرد و کسی متوجه آنها نمیشد. تازه اگر عراقیها متوجه حضور آنها میشدند این فرصت را داشتند، در کمترین مدت خودشان را به کمینهای ایران برسانند و از اسارت رهایی پیدا نمایند.
عبدالمحمد فکر همهی کارها را کرده بود و برای هر کاری راه حلی قرار میداد تا در موقع خطر بچهها دستپاچه نشوند.
او برای اینکه عراقیها متوجه آنها نشوند در بسیاری از مسیرها میگفت: همه کف بلمها دراز بکشید تا کسی متوجه ما نشود و به راحتی عبور کنیم.
عبور از آبراهها در زمان گرمای خوزستان و هوای شرجی مرطوب نمناک، کاری طاقت فرسا بود که فیل را از پا میانداخت. البته هیچ کدام از اینها نمیتوانست مانع حرکت عبدالمحمد و نیروهایش شود. همیشه در مسیر حرکت وقتی عبدالمحمد مشغول پاییدن اطراف بود، سید حمید میگفت: عبدالمحمد امان از این پشه ها.
ـ چه طور؟
ـ ناجور نیش میزنند.
ـ تحمل کن.
ـ واقعاً تحمل اش مشکل است.
ـ چارهای نیست.
در هور پشههایی مخصوص بودند مثل حرّمس، نجرس، برغوث و زریجی که وقتی کسی مورد گزش آنها قرار میگرفت، سیستم عصبی اش بهم میریخت و با خارش تمام بدنش آرامش را از او میگرفت.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
1_1001882480.mp3
4.25M
🍂 نواهای ماندگار
🔻 با نوای
حاج صادق آهنگران
روضه و نوحه
با نوای کاروان بار بندید همرهان
این قافله عزم کرببلادارد
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راهیان نور
دلم امشب براتان نوحه خوان است
نوای زخمی آهنگران است..
#کلیپ
#شبتون_شهدایی
#التماس_دعا
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد از تمام این مصائب و سختیها باخبر بود. او بخوبی میدانست که بعضی از پشهها در کمترین مدت در زیر پوست انسان تخم گذاری میکنند و سریع عامل عفونت و بوجود آمدن دملهای چرکین و خونین میشوند.
او با دیدن این صحنهها گاهی تا مرز گریه میرفت ولی به آنها سفارش میکرد تحمل کنید که ماموریت ما ارزش این سختیها را دارد.
در طول مسیر هور هیچ کس از گزند این پشهها در امان نبود. عبدالمحمد خودش هم گاهی آن قدر بدنش را میخارید که خون میآمد. سعی میکرد با خنده و حرفهای تشویقی نیروها را مقاوم بار بیاورد.
او هرگاه که برای علی هاشمی از سختیهای راه حرف میزد میگفت: حاج علی! بخدا این بچهها شاهکار قرارگاه هستند
ـ یعنی چه؟
ـ در مسیر حرکت ماموریت هایمان گاهی با مار، عقرب، سگ آبی، رتیل ها، موش و
سمور مواجه میشویم که مرگ جلوی چشمانمان میآید.
ـ همین؟
ـ نه تازه غواصهای عراقی و نیروهای بومی آنها گاهی کار را سخت تر میکند و نفس مان را میگیرد.
ـ شما مرد میدان هستید. اینها نمیتوانند سد راه شما شوند. تعجب میکنم که این طوری حرف میزنید.
علی هاشمی با حرف هایش به آنها امید داد وگفت: آقا محسن همه این مشکلات شما را برای امام میگوید. او از کم و کیف کارهای شما خبر دارد.
تا اسم امام آمد هیچ کس دیگر حرفی از سختیهای راه نزد. نام او تمام وجود بچهها را گویی سحر و مات و مبهوت کرد.
یک روز صبح علی هاشمی در حالی که معلوم بود چشمانش از بی خوابی قرمز شده اند، عبدالمحمد را خواست و گفت: برایتان یک خبر خوب دارم.
ـ چه خبری؟
ـ از امام خمینی
ـ بگو. در خدمت هستم. خیر باشد.
ـ آقا محسن وقتی گزارش کار شما را به امام میدهد و از سختیهای مسیر و ماموریتهای شما برای امام میگوید، امام قدری تامل میکند و میگوید سلام مرا به بچههای قرارگاه نصرت برسان.
هنوز حرفهای علی هاشمی تمام نشده بود که چشمان عبدالمحمد بارانی شد و آرام آرام شروع به گریه کرد وگفت: خدا امام را به سلامت نگه دارد. ما لایق این همه محبت او نمیباشیم.
علی هاشمی که خودش بارها در این ماموریتها همراه علی ناصری و حمید رمضانی رفته بود با اظهار شرمندگی گفت: عبدالمحمد من میدانم که زندگی کردن در بلم در دل هور در طول چند شبانه روز در سرما و گرما با تمام خطرهایش عامل درد کمر حتی دیسک کمر، درد مفاصل، رماتیسم، سرما خوردگی مزمن و درد کلیه و هزار مرض دیگر میشود ولی راهی نداریم. تمام چشم امید حضرت امام به قرارگاه نصرت ما است. این مشکلات پیش خدا گُم نمیشوند. اینها ذخیره آخرت شما هستند. من همه چیز را میدانم ولی کاری از دستم بر نمیآید و شرمنده شما هستم. من در جلسات تمام این سختیها را مرتب به آقا محسن میگویم. او هم مثل من میگوید مگر خدا کاری کند. وگرنه من از زحمات بچهها در دل هور خوب خبر دارم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
1_1007036402.mp3
2.13M
🍂 نواهای ماندگار
🔻 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای دشت شهیدان کرببلا خوزستان
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد که میدانست علی هاشمی راضی نیست خاری به پای بچه هایش برود، بحث را عوض کرد وگفت: حاج علی مگر ما مرده ایم؟ اصلاً خم به ابرویت نیاید که ما تا آخر کار پای تو ایستاده ایم و کوتاه نمیآییم. این مسیر رفتنی است، من و همه نیروهایم به تو، آقا محسن و امام قول میدهیم که تمامش کنیم و شما را خوشحال کنیم.
در طول مسیر حرکت عبدالمحمد میدید که بچهها عجیب به خدا نزدیک شدهاند. چهره ها، نگاه ها، نجواهای آنها زمینی نبود. او که میدید بچههای گروهش هزار خطر را به دل خریدند و دم نمیزنند خوشحال بود.
بلم آهسته جلو میرفت و آنها آرام و درگوشی با هم حرف میزدند. هر لحظه ممکن بود هزار اتفاق رخ بدهد.
نیزارها، تهل ها(ریشه های تنیده در هم و متحرک)، آبراهها مملو از حادثه بودند. بچهها در همسایگی مرگ و زندگی نفس میکشیدند، و از لحظه بعدی شان خبر نداشتند.
هرچه بلم به سمت مقصد نزدیک تر میشد بچهها بیشتر از هم حلالیت میطلبیدند و دیدارشان را به قیامت حواله میدادند.
طبق برنامهریزی که عبدالمحمد کرده بود قرار بود بعد از ده کیلومتر به اولین مقصدشان در چبایش اول که خانه امن یکی از مجاهدین عراقی بود برسند. آن خانه، مقر اول قرارگاهی آنها در میان آتش وخون و در نزدیکی خشکی هور بود.
عبدالمحمد از قبل به سید ابوبتول ماموریت داده بود که کنترل و امنیت چبایش را برعهده بگیرد.
سید ابوبتول قبل از رسیدن عبدالمحمد با بلم دیگری به چبایش رفت و بعد از بررسی منطقه و اطراف خوشحال به نزد عبدالمحمد برگشت و گفت: خانه امن امن است.
ـ مطمئن هستی؟
ـ کاملاً. خیالتان راحت باشد. همه جا را دقیقاً بررسی کردم.
با حرکت دست عبدالمحمد بلمها سریع پهلو گرفتند و بچهها پیاده شدند و به سمت خانهی امن راه افتادند.
پیاده شدن بچهها از بلم در حالی که مدت زیادی در آن درازکش بودند، کاری سخت بود که تمام بدن آنها را اذیت میکرد.
ایستادن آن همه سرپا بعد از این همه مدت کار مشکلی بود. هرکس تا پیاده میشد قدری بالا و پایین میپرید و گویی داشت ورزش میکرد تا بتواند خودش را سرپا نگه دارد و حرکت کند.
در حالی که عبدالمحمد یکی از بچهها را گفت زودتر ازهمه وارد خانه شود، خودش نیز با احتیاط در حالی که اسلحه اش را از ضامن خارج کرده بود به سمت خانه راه افتاد و تند وتند آیه وجعلنا میخواند و به اطرافش فوت میکرد.
قرار بود در چبایش تنها سید صادق و سید حمید باشند که بعد از رسیدن آنها هم بعد از چند ساعت استراحت مسائل لازم را بررسی نمایند.
عبدالمحمد قبل از رسیدن پیکی را راهی رودخانه العروگه کرد تا ابوفلاح را همراهشان به چبایش بیاورند.
او در خانهی امن هم کمتر استراحت میکرد و مدام نقشهی راه و ماموریتهای بعدی را با نیروهایش چک میکرد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🗓#تقویم
🔹امروز یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن روزها ابوفلاح ساعدی از مجاهدین عراقی در حالی که زندگی را با سختی و مشقتهای فراوان در کنار خانواده اش در استان العماره عراق میگذراند، طی اعلان عمومی رژیم بعث عراق میبایست برای انجام دوره احتیاط سربازی خودش را معرفی میکرد.
او تنها نان آور خانه اش بود و اگر به سربازی میرفت کسی نبود که سرپرستی خانواده اش را برعهده بگیرد.
چارهای نداشت و مجبور بود برود. چون اگر نمیرفت ماموران او و خانواده اش را زندانی میکردند. او بعد از معرفی خودش به ارتش، توانست تا شش ماه سربازی اش را سپری کند.
در ابتدا ارتش عراق او را به عقبهی نا آرام شمال عراق در جنگ با کردها اعزام کرد. واو پس از پایان ماموریتش در این منطقه با گرفتن برگ پایان خدمت به خانه اش در العماره برگشت و نفس راحتی کشید.
هنوز چند وقتی از برگشتن او نگذشته بود که رژیم عراق اعلام کرد به دلیل کمبود نیرو در جبهه ها، باید مجدداً به ارتش عراق برگردد. شنیدن این خبر، تمام تار و پود فکری ابوفلاح را بهم ریخت. نمیدانست چه کار کند. چون هرگز نمیتوانست امتناع کند و نرود. این بار بعد از معرفی خود به ارتش عراق، او را به منطقه مرزی عراق و سوریه اعزام کردند. در طول خدمت سعی کرد بهانهای دست ارتش ندهد تا خانواده اش در آسایش زندگی کنند و خطری متوجه آنها نشود.
خوشبختانه این ماموریت ابوفلاح هم سپری شد و او خوشحال برای بار دوم به خانه اش برگشت. خانواده اش از این که ابوفلاح در جنگ کشته نشده خوشحال بودند و خدا را شکر کردند.
او انگار نمیتوانست مدت طولانی خوشی داشته باشد. خانواده اش همواره به دلیل وضعیت عراق منتظر حادثهای بودند. عاقبت آن روز رسید و پنج ماه قبل از شروع تهاجم عراقیها به کشور ایران، صدام فرمان احضار تمام سربازان احتیاط را صادر کرد. این خبر سریع تمام کشور را در بر گرفت و تمام آرزوهای ابوفلاح را بر باد داد. این بار هم دعا کرد به راحتی تمام شود و او نزد خانواده اش برگردد. ولی این بار وظیفه و ماموریتش غیر از بارهای قبل بود. این بار روُ در روُ ایستادن مقابل برادران شیعی ایرانی بود و با تمام دفعات قبل فرق میکرد.
او ایران را خوب میشناخت و میدانست حضور در جبهههای جنگ یعنی برادرکشی، که اعتقادی به این کار نداشت. اما به ناچار بعد از معرفی خود به ارتش بلافاصله همراه برادرانش به مرز ایران و عراق در نزدیکی شهر خرمشهر اعزام شدند.
هنوز دو، سه روزی از آمدن آنها نگذشته بود که با دو برادرش صحبت کرد که از جبهههای عراق فرار کنند. آنها هم مثل ابوفلاح فکر میکردند. آن زمان مجازات هاربین(فراریان از خدمت سربازی ) در عراق اعدام بود. صدام با شروع جنگ اعلام کرد دیگر در عراق سرباز احتیاط وجود ندارد. همهی سربازان، سرباز دائمیاند و پایان ماموریت و خدمت معنا ندارد.
آن شب ابو فلاح تا نیمه شب بابرادرهایش حرف زد و گفت: من تصمیم خودم را گرفتم. من اعدام را به جان میخرم ولی هرگز یک گلوله به سمت برادران ایرانی شلیک نمیکنم. آنها هم همان حرفهای ابوفلاح را زدند.
همه قید زن، فرزند، خانه و راحتی را زدند و تصمیم گرفتند از جبهههای جنگ عراق فرار کنند. فردا صبح در اولین فرصت آنها فرار را برقرار ترجیح دادند و از جبهههای عراق خارج شدند.
آنها بعد از فرار از جبهه و پنهان شدن در پناهگاههای متعدد، تصمیم گرفتند در هور زندگی کنند.
هور از دسترس نیروهای پلیس و ارتش به دور بود و کسی براحتی نمیتوانست آنها را در هور پیدا کند.
قبل از ابوفلاح، هور محلی برای تجمع نیروهای مجاهد عراقی شده بود که همه آن جا جمع میشدند.
او و برادرهایش به هر زحمت و جان کندنی که بود توانستند به هور بروند و آنجا در کنار سایر مجاهدین عراقی زندگی کنند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
4_5773887001740706498.mp3
13.15M
🎵 نوای حسینی جبهه
قافله اے رسیده است
رنج سفر ڪشیده است
حسیـــن عزیز فاطمه ...
#حاج_صادق_آهنگران
🏴 @bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ابوفلاح پس از مدتی فهمید که بعد از فرار آنها، سازمان استخبارات عراق، خانوادهی او را مرتب احضار و بازجویی میکنند و سراغش را میگیرند و گاهی آنها را در بازداشت نگه میدارند .
شنیدن این خبر فشار سنگینی به او آورد ولی چارهای نداشت. او وارد راهی شده بود که برگشتی نداشت و میبایست تا آخر آن را ادامه میداد. او تمام این مشکلات را به جان خریده بود.
ابوفلاح توکلش برخدا بود و خانواده اش را به او سپرده بود. او بعد از فرار از ارتش عراق به همراه دو برادرش، تیم سه نفرهای را تشکیل داد و فعالیتهای سیاسی شان را علیه رژیم بعث عراق شروع کردند. ابتدا کارشان را در استانهای بصره و العماره شروع کردند و پس از مدتی با استقرار در هور فعالیت شان را گسترش دادند.
هزاران خطر و مشکل ابوفلاح را تهدید میکرد، ولی گوشش بدهکار نبود و کوتاه نمیآمد. هور را مثل کف دستش میشناخت و این بهترین مزیت او بود.
پایگاه اصلی او و تیم اش که حالا چهار نفر از عموزاده هایش هم به آنها ملحق شده بودند در منطقه اتلول سجله نزدیک محلهای گاومیشدار از توابع شط العمه المشرح بود.
عبدالمحمد مقر او را به خوبی میشناخت. مقر او چبایش بود که از مجموعهای از نی و بردی بهم بافته که روی آب شناور بود درست شده بود. او تمام جلسات خودش را در این مکان برگزار میکرد.
در اثر ارتباط با سایر مجاهدین عراقی، روز به روز اطلاعات دینی وسیاسی و نظامی ابوفلاح بیشتر میشد و او خوشحال بود که از رژیم عراق دوری کرده و در هور زندگی میکند.
از خصوصیات هور این بود که با آمدن دشمن و یا احساس خطر، بلافاصله همه افراد بهم دیگر اطلاع میدادند و میتوانستند از طریق نیزارها و آبراهها فرار کنند و کسی دست ارتش عراق یا استخبارات گرفتار نشود.
حضور در هور روز به روز تجربههای اطلاعاتی خیلی خوب وزیادی را به ابوفلاح یاد میداد. در یکی از این روزها در هور، درجلسهای که ابوفلاح داشت با عدهای حرف میزد ناگهان فرد غریبهای وارد شد و با دست به او اشاره کرد بیاید بیرون. ابو فلاح با تعجب بیرون آمد و گفت: کاری داشتی؟
ـ تو ابوفلاح هستی؟
ـ بله. شما؟
ـ من قاصد خبری هستم.
ـ از کی؟
ـ از سیدصادق وسیدحمید
ـ برای چی؟ چه کار دارند؟
ـ باید بیایی.
ـ کجا؟
ـ در ده کیلومتری هور در چبایش
ـ الان آماده میشوم.
او میدانست که کار مهمی پیش آمده و باید هرچه سریعتر خودش را به آنها برساند. بلافاصله با یک بلم خود را به منطقه فهلای سجله رساند و در آن جا با سید ابوبتول که از مجاهدین عراقی بود ملاقات کرد. او تا ابوبتول را دید با نگرانی پرسید: چه شده؟
ـ خیر وخوشی. خبری نیست. کارت دارم. کار مهم و اساسی.
ـ در خدمتم. بگو. هزار فکر و خیال به جانم افتاده است. چه شده؟
ابوفلاح که با گوشهی چشمش داشت اطراف را میپایید متوجه فردی شد که صورتش را با چفیه پوشانده بود.
ابوبتول بلافاصله دست عبدالمحمد را گرفت و گفت: ابوفلاح، این آقا(ابوعبدالله) عبدالمحمد از دوستان مجاهد ایرانی و از پاسداران امام خمینی است.
ابوفلاح تا عبدالمحمد چفیه را باز کرد و صورتش را دید احساس کرد او را دوست دارد. سلام و احوالپرسی مختصری کردند.
چند لحظه بعد عبدالمحمد دست ابوفلاح را گرفت و باهم در گوشهای نشستند و بی مقدمه گفت: ابوفلاح من تو را خوب میشناسم.
ـ مرا؟ از کجا؟ کی مرا به شما معرفی کرده است؟
ـ حالا. نمیشود همه چیز را بگویم. ولی قبول کن تو را خوب میشناسم.
او تمام مشخصات و فعالیتهای ابوفلاح را برایش گفت.
چهره ابوفلاح از تعجب قرمز شده بود و باورش نمیشد کسی این چنین او را بشناسد.
عبدالمحمد برای این که به ابوفلاح آرامش و اطمینان بدهد گفت: البته من تمام این اطلاعات را از طریق برادران خوبم سیدصادق و سیدحمید بدست آورده ام. من به تو اطمینان کامل دارم و میخواهم در انجام ماموریتها به ما کمک کنی.
ـ کمک؟ چه کمکی؟
ـ خواهم گفت. فعلاً آرام باش. من دوستت هستم و قرارست باهم فعالیت کنیم.
ـ درخدمتم. نه آرام هستم.
ابوفلاح وقتی فهمید رابط او، سید صادق و سید حمید است نفس راحتی کشید. او همراه این دونفر در مبارزات علیه رژیم بعث عراق شرکت داشته و به آنها اطمینان داشت.
بعد از شام جلسه اصلی شروع شد و عبدالمحمد آرام آرام مسائل لازم را مطرح کرد. ابوفلاح پلک نمیزد و با دقت به حرفهای عبدالمحمد گوش میداد. عبدالمحمد کارهایی را که انتظار داشت ابوفلاح در عراق برایش انجام بدهد یکی یکی مطرح کرد. ابوفلاح بعد از حرفهای او گفت: همهی این کارها را به راحتی برایت انجام میدهم. هیچ مشکلی ندارم. هم خودم و برادرهایم و عموزاده هایم هم همراه من هستند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
❣
در گلو؛
بغضِ غریبیست
نمـی دانم چیست!
دل بریدن ز شما به خدا آسان نیست
#شبتون_بخیر_با_یاد_شهدا
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
❣
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
✨یا قاضی الحاجات✨
🌹سلام بر همراهان عزیز🌹
💫 دوشنبه 💫
☀️ ۱۴ تیر ۱۴۰۰ هجری شمسی
🌙۲۴ ذی القعده ۱۴۴۲ هجری قمری
🌲 ۵ جولای ۲۰۲۱ میلادی
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
❣
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ابوفلاح احساس کرد در این جلسه به علت زبان مشترک در کار شناسایی و اطلاعات، میتواند خیلی خوب با عبدالمحمد همکاری کند.
آن قدر عبدالمحمد با ابوفلاح صمیمی و راحت حرف زد که او احساس کرد مدت هاست با او در فعالیتهای علیه رژیم بعث عراق همکاری میکند.
وقتی حرفهای عبدالمحمد تمام شد واز اوخواست همراه سیدصادق برود، باردیگر روبه ابوفلاح کرد وگفت: ابوفلاح باورکن این حرف من از روی اعتقاد است و هیچ انگیزهای ندارم.
ـ چه موضوعی سیدی؟
ـ این که من با تحقیقات مفصلی که کردم، به این نتیجه رسیدم که تو، یعنی برادر خوبم ابوفلاح، عنصر کارآمد و مؤثر ما در تأمین اطلاعات لازم در خاک عراق هستی و میتوانی کمک زیادی به من کنی.
ـ ممنون ولی من هم خواستهای دارم.
ـ در خدمتم، بگو چه کار داری؟
ـ خانواده ام.
ـ خانواده ات چه؟
ـ باید به من تضمین بدهید که جان آنها را حفظ میکنید. آنها الان که الان است تأمین جانی ندارند.
ـ راه کار خودت چیست؟ بگو هر کمکی بتوانم به شما خواهم کرد.
ـ به آنها پناهندگی جمهوری اسلامی بدهید. امکانش هست؟
ـ بله. روی چشم ابوفلاح.
ـ یعنی میشود؟
ـ چرا که نه. حتماً انجام میدهم.
ـ الحمدلله. من دیگر مشکلی ندارم. در خدمتم. هرکاری دارید بگویید انجام بدهم.
ـ مطمئن باش این خواسته ات را حل خواهم کرد. از این نظر نگران نباش.
ـ به خدا من خیالم از زن و بچه ام راحت باشد، دیگر تمام قد در خدمت شما هستم و هر کاری بگویید انجام میدهم.
ـ پس بین من و تو، خدا به عنوان شاهد قرار دارد که تخلف از عهد و پیمان مان نکنیم. قبول است؟
ـ خدا شاهد و من متعهدم. قول میدهم. من سر قول و قرارم هستم.
درحالی که چهره ابوفلاح از خوشحالی برق میزد، عبدالمحمد چفیه اش را محکم روی سرش بست وگفت: پس ابوفلاح، جمع بندی ما از این جلسه این است که خواسته بزرگ ما در مأموریتهایی که برای تو قرار میدهم سه چیز است.
ـ بگو. هرچه باشد انجام میدهم.
ـ۱. تلاش در تعیین منابع و عیون در هر سطح و بخش از ساختار حکومت بعث عراق.
۲. جمع آوری اطلاعات نظامی از ارتش عراق.
۳. وضعیت اقتصادی، صورت بندیهای اجتماعی و عشایری با تأکید بر قشر بندیها و تمایلات عشایری.
ـ پس قرار شد من ضمن همراهی با شما وقتی به این جا میآیی در تأمین سرپلها و خانههای امن و سازماندهی منابع و اخذ گزارشات فعالیت نمایم.
ـ دقیقاً همین کارها وظیفه توست. خوب فهمیدی.
ـ من همه را با کمال میل و کامل انجام خواهم داد.
ـ من به کار تو یقین دارم. تو بنده خوب خدا هستی.
نیمههای شب بود که ابوفلاح آهسته به سیدصادق گفت: من امشب خیلی خوشحالم.
ـ چرا؟ چیزی شده است؟
ـ خوشحالم، چون هم به من اعتماد شده و هم میتوانم در یک تشکیلات سری بر علیه رژیم بعث عراق مبارزه و فعالیت کنم.
ـ الحمدلله. امیدوارم موفق باشی. خوشحال شدم که تو آماده همکاری شدی.
ابوفلاح آن شب تا صبح خواب به چشمانش نیامد. آن قدر خوشحال و سرحال بود که دوست داشت از همان لحظه کارش را شروع کند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
❣
4_5789472707913451631.mp3
1.99M
🔴 نواهای ماندگار
به یاد شب های جبهه
💠 حاج صادق آهنگران
🌴 نوحه حماسی
با رهسپران کرب و بلا
کن عزم سفر ای مرد خدا
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت ۳ نیمه شب بود که دید عبدالمحمد آرام از گوشه اتاق بلند شد و بعد از گرفتن وضو مشغول خواندن نماز شب شد. گریههای آرام عبدالمحمد در دل شب دیدنی بود. او هم از دیدین این همه صفا و خلوص آرام آرام گریه میکرد.
آن شب یکی از بهترین شبهای عمر ابوفلاح بود و او قدر آن را به خوبی میدانست. اولین بار بود که میدید یک فرمانده ایرانی این طور در نیمه شب با خدا راز ونیاز میکند.
ساعت ۴ ابوفلاح نماز صبح را خواند و مشغول خواندن تعقیبات شد که عبدالمحمد او را صدا زد و او با ادب در کنارش نشست و با مهربانی گفت: در خدمتم. کاری دارید؟
ـ بله.
ـ بفرمایید. سراپا گوشم.
ـ تو منطقهی سدود الحریر را در هفت کیلومتری مشرح میشناسی؟
ـ آره. دقیقاً.
ـ آن جا چه خبر است؟
ـ محل استقرار سپاه چهارم ارتش عراق است.
ـ فردا حاضری برای شناسایی آن برویم؟
ـ چرا که نه. حتما در خدمت شما هستم.
- خدا خیرت بدهد. حالا برو دعاهایت را بخوان.
ساعت ۹ صبح با هم راهی مقصد مورد نظرشان شدند و بعد از شناسایی کامل ساعت ۱۲ ظهر برگشتند. آن روز عبدالمحمد تا ساعتها با ابوفلاح در مورد مواضع عراقیها صحبت کرد. از مکانهای نظامی یا فرماندهان عراقیها تا جادههای اصلی شهر و ایست بازرسیهای نیروی استخبارات.
دو روز بعد عبدالمحمد گزارشی را که از هور تهیه کرده بود را جمع و جور کرد و برای علی هاشمی در قرارگاه برد. علی هاشمی بعد از مطالعه آن گفت: چقدر کامل نوشتی. اطلاعات خیلی خوبی بدست آوردید.
ـ بله آقا. زحمت بچه هاست.
علی هاشمی دوباره شروع به خواندن آن کرد و هر از چند لحظهای میگفت: خدا خیرت بدهد عبدالمحمد گزارش نویسی از این بهتر نمیشود.
چند روز بعد عبدالمحمد مجددا به هور برگشت و بلافاصله با دوستانش جلسهای را تشکیل داد. ظهر ساعت ۱۲ بود که بعد از جلسه، همگی به امامت سیدصادق نماز جماعت را خواندند و بعد از خوردن مقداری کنسرو، آماده شنیدن حرفهای دیگر عبدالمحمد شدند. او هم که حال خوشی داشت و از آشنایی با ابوفلاح خیلی راضی به نظر میرسید، در حالی که پتویی را پشت کمرش جابه جا کرد، رو به بچهها گفت: من امروز باید دوباره حتماً مقر سپاه چهارم را شناسایی کنم. این کار خیلی در ماموریت اثر گذار است.
غروب در حال رسیدن بود که عبدالمحمد رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح، آمادهای برویم؟
ـ در خدمتم. بله. آماده آماده.
او و عبدالمحمد و ابوبتول هر سه نفری با باقی بچههای مجاهد عراقی خداحافظی کردند و پس از خارج شدن از هور، خود را به خشکی رساندند. آنها عبدالمحمد را به راحتی در نقطهای در نزدیکی مقر سپاه چهارم رساندند و با اشاره به مقر عراقیها آن جا را معرفی کردند. ساعت حدود ۳ نیمه شب بود. این بار دوم بود که عبدالمحمد به شناسایی مقر سپاه چهارم عراق میرفت. او که میدید به راحتی با این نیروها توانسته تا اینجا بیاید، خوشحال بود و خدا را شکر میکرد.
ابوفلاح آرام به او گفت: ابوعبدالله! میان ما و سپاه چهارم، شط است.
ـ منظورت چیست؟
ـ باید خودت به تنهایی از عرض آن عبور کنی.
ـ خیلی خوب است. مانعی ندارد من میروم و سریع برمی گردم. شما همین جا بمانید تا من کارم را انجام بدهم و بیایم.
ـ انشاءالله به سلامت بروی و برگردی. ما چشم انتظار تو هستیم. حواست را بده.
ـ انشاءالله. برایم دعا کنید. اگر تا نیم ساعت دیگر نیامدم، سریع این جا را ترک کنید و بروید هور و به دوستان، نیامدن مرا خبر بدهید.
ـ انشاءالله بر میگردید و باهم میرویم هور.
ـ انشاءالله. ولی به هرحال اتفاق است. یادتان نرود.
ـ روی چشم. ولی تو بر میگردی. مطمئن باش.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
❣
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت ۳:۳۰ صبح بود. عبدالمحمد نگاهی به آسمان که ستارههای زیادی را به نمایش گذاشته بود کرد و چندبار ذکری را گفت و رفت.
تمام وجود سیدابوبتول و ابوفلاح اضطراب شده بود. دائم دعا میخواندند که عبدالمحمد سالم برگردد.
بعد از نیم ساعت ابوفلاح به ابوبتول گفت: سید! احساس میکنم سالیان سال است عبدالمحمد را میشناسم. الان دلم برای او تنگ شده است. نظر تو چیست؟
ـ انشاءالله به سلامت برمی گردد. من هم خیلی به او علاقمند شده ام. او زود بر میگردد.
ـ انشاءالله. تو هم دعا کن.
عقربهی ساعت ابوفلاح ۴ صبح را نشان میداد که عبدالمحمد به آرامی از طرف شط با لباسهای خیس به طرف بچهها آمد.
ابوفلاح تا او را دید خودش را در آغوش او انداخت و گفت: خدا را شکر که سالم آمدی. خدا را صدهزار مرتبه شکر.
عبدالمحمد که از ابراز محبت ابوفلاح تعجب کرده بود او را محکم در آغوشش فشار داد و گفت: ممنون شما هستم. دعاهای شما مرا حفظ میکند.
ـ لا، الله یحفظک.
هوا داشت رو به روشنایی میرفت و آنها میبایست سریع خودشان را به هور میرساندند.
این دومین مأموریت ابوفلاح و عبدالمحمد بود که در عمق خاک عراق انجام شد و آنها به راحتی داشتند به مقرشان در هور برمی گشتند.
ابوفلاح در هور در منطقه سچله سه چبایش داشت که عبدالمحمد ترجیح میداد هرشب را در یکی از آنها صبح کند. عادت نداشت همهی شبها را در یک جا سپری کند. این کار از نظر امنیتی هم خطرناک بود.
او فکر همه چیز را میکرد و ابوفلاح از این دقت نظر او لذت میبرد.
آن روزها کارها و مأموریتهای عبدالمحمد در عمق خاک عراق، در سه بخش خلاصه میشد.
۱. روزها تا قبل از تاریکی شب به شناسایی مراکز نظامی، امنیتی، حزبی و عمده راههای مواصلاتی آنها به ویژه پلها و تأسیسات صنعتی و اقتصادی و... میرفت.
۲. بعد از تاریکی شب، با مجاهدین عراقی در منطقه مُشرح و الکحلا در العماره به طور انفرادی و تیمی به ملاقات مجاهدین عراقی و در خصوص نحوه همکاری آنها، توجیه سیاسی و اطلاع رسانی میکرد.
۳. ساعاتی را هم برای دریافت گزارش که ابوفلاح و سایر مجاهدین تهیه کرده بودند اختصاص میداد و پیرامون آنها با نیروهایش بحث و گفتگو میکرد.
عبدالمحمد در ماموریتها کاملاً جدی بود و با هرگونه سهل انگاری و غفلت نیروهایش به شدت برخورد میکرد تا بلکه تکرار نشود.
او در هر جلسهای که برگزار میکرد تمام تذکرات اطلاعاتی اش را میداد و میگفت اینجا میدان مین است. اولین خطا و اشتباه ما میتواند آخرین خطای ما باشد و جانمان را ازدست بدهیم.
بچهها هم که در این مدت به اخلاق عبدالمحمد آشنایی کامل پیدا کرده بودند، سعی میکردند به تذکرات اطلاعاتی او عمل کنند تا باعث ناراحتی فرمانده شان نشوند.
ابوفلاح میدانست که عبدالمحمد نسبت به راه اندازی و توسعهی شبکهی اطلاعاتی در ارتش عراق چقدر علاقه مند است. هرگاه که او گزارشی را برای عبدالمحمد مطرح میکرد آن چنان به دقت واکنش نشان میداد که گویی از این خبر، مهم تر و با ارزش تر خبری نیست.
همه از این دقت و حواس جمعی او تعجب میکردند و سعی داشتند رفتارهای او را در کارهایشان کپی سازی کنند.
در آن زمان بچههای گروه بیشتر اوقات برای خوردن غذا یا از کنسرو استفاده میکردند ویا از هور ماهی صید میکردند. همه آنها در حقیقت میهمانهای ابوفلاح بودند. ابوفلاح از این که نمیتوانست به خوبی از مهمان هایش پذیرایی کند شرمنده بود ولی بعدها متوجه شد که عبدالمحمد علاقه شدیدی به خوردن ماهی دارد.
او وقتی متوجه این موضوع شد، حتی برای صبحانه هم ماهی کباب میکرد و برای عبدالمحمد میآورد.
او باخنده میگفت: ابوفلاح! حداقل این ماهیها بهتر از کنسرو است.
حق با او بود چون هورالعظیم گونههای زیادی از ماهیها را داشت که نمونهی آنها در برکهها و رودخانههای دیگر نبود. این ماهیها چون دور از دسترس انسانها بودند و منبع تغذیه شان صرفاً از شیره نیزارها بود، برعکس سایر ماهیها گوشت خوار و لاشه خوار نبودند، بلکه دارای گوشت نرم و تردی بودند که مزه و طعم فوق العادهای داشتند.
ابوفلاح گفت: ابوعبدالله! میدانی در هور چند نوع ماهی وجود دارد؟
ـ نه نمیدانم. چند نوع است؟
ـ اینجا سه نوع ماهی دارد. گطان، بنّی، شیربت
ـ هر چه هست، خوشمزه هستند. من ماهی به این خوشمزه گی تا حالا نخورده بودم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
دو روز بعد درحالی که ابوفلاح مشغول خواندن قرآن بعد از نماز صبح بود، صدای عبدالمحمد را شنید که گفت: ابوفلاح حال ماموریت داری؟
ـ بله. کجا؟ آماده، آماده هستم. تو فقط دستور بده.
ـ امشب باید برویم منزل سیدهاشم السیدشمخی.
ـ خانه اش کجاست؟ خودت میدانی؟
ـ بله. در منطقه العروگه الکحلا.
ـ روی چشم. چه کنم؟ ماموریت من چیست؟
ـ منطقه را بررسی کن تا خطری نداشته باشد.
ـ حتماً مطمئن باش.
او قبل از ظهر برای این کار یکی از برادرانش را روانهی خانه سیدهاشم کرد و سفارش کرد تمام مسیر را خوب بررسی نماید تا کسی نباشد و به او هم اطلاع دهد مهمان دارد.
حدود دو ساعت بعد برادرش شاد و خندان برگشت و گفت: مسیر پاک پاک است و مشکلی برای رفتن نیست.
ـ به سیدهاشم خبر دادی مهمان دارد؟!
ـ آره.
ـ چه گفت؟
گال الضیوف حبیب الله(گفت. مهمان حبیب خداست)
بعد از نماز ظهر و عصر طبق معمول عبدالمحمد بعد از خوردن مقداری ماهی کباب شده قدری دراز کشید تا استراحتی کند.
ساعتهای روز تند و تند میگذشتند و عبدالمحمد آماده رفتن میشد. با آمدن غروب همگی نماز مغرب و عشاء را خواندند و در تاریکی شب راهی منزل سیدهاشم شدند.
عبدالمحمد قبل از رسیدن چند نفر را جلو فرستاد وعدهای را درعقب سرشان در حرکت قرار داد و گفت شما طوری حرکت کنید که از پس و پیش خطری ما را تهدید نکند.
او در فاصلهی ۳۰۰ متری منزل سیدهاشم عبدالمحمد ابوفلاح را برای چک کردن نهایی مسیر و منزل جلو فرستاد. به او گفت: مسیر را خوب چک کن. اگر تا چند دقیقهی دیگر نیامدی ما برمی گردیم .
- کجا؟
- هور.
ابوفلاح در حالی که چفیه عربی اش را روی سرش محکم کرد یاعلی گفت و راهی منزل سید هاشم شد.
عبدالمحمد از عقب او را دقیق نگاه میکرد. سکوت تمام منطقه را فرا گرفته بود.
پنج دقیقه بعد ابوفلاح درحالی که میخندید به سمت عبدالمحمد برگشت و گفت: ابوعبدالله مسیر و منزل امن امن است. بفرمایید برویم.
ـ مطمئن هستی خطری نیست؟
ـ صددرصد. بفرمایید برویم. سیدهاشم منتظر ماست.
هر دو باهم آرام به سمت منزل سیدهاشم راه افتادند. خانه او در و دیوارش از نی و حصیر و کاهگل بود.
تا آنها وارد محوطه خانه سیدهاشم شدند، سیدهاشم همراه دو فرزندش سیدطالب و سیدغالب به استقبال آنها آمدند و سلام و احوالپرسی گرمی باآنها کردند و آنها را به مضیف و دیوانیه بردند.
عبدالمحمد چشم از سیدهاشم بر نمیداشت. او مردی میان سال و با صفا و دوست داشتنی بود که شوخ طبع بودنش چاشنی همه حرف هایش بود.
آنها وقتی در اتاق وارد شدند عبدالمحمد بلافاصله بعد سلام و احوالپرسی او را در آغوش گرفت و از این که او را سالم میبیند خیلی خوشحال بود.
درحالی که هر دو همدیگر را میبوسیدند و محاسن شان بهم میخورد سیدهاشم گفت: امیدوارم برخورد محاسن خمینی با محاسن حسینی مبارک و خوش یمن باشد.
او براساس عرف عرب این حرف را زد. در عرب از باب وفای عهد مستحکم چنین رفتاری رسم بود.
سیدهاشم بساط پذیرایی را از قبل مهیا کرده بود و گفت: ابوعبدالله از اینکه منزل من آمدی چقدر خوشحال هستم. خوش آمدی. اهلاً و سهلاً.
ـ او برای مهمان هایش چای و قهوه آورد و بعد از چند دقیقه گفت: ابوعبدالله درخدمت شما هستم. بفرمایید چه کار دارید؟
ـ قرار است همکاری اطلاعاتی خوبی باهم داشته باشیم. حاضر هستی؟
ـ حتماً. من در شهر العماره هر کاری که تو بفرمایی با تمام قدرت انجام خواهم داد.
ـ من برای خانواده ات هم چهار ماموریت در نظر دارم .اشکالی که ندارد؟
ـ نه. بفرمایید. همه درخدمت شما هستیم.
خواستههای عبدالمحمد خواستههای دقیق و خطرناکی بودند. او آرام خواستههایی را مطرح کرد و گفت:
۱. استفاده از خانهی سید به عنوان سرپل و خانهی امن برای حفظ اسناد ومدارک جمع آوری شده.
۲. جاسازی سلاح و مهمات.
۳. نگهداری و توزیع دینارهای عراقی برای اجرای ماموریت و کمک به خانوادههای مجاهدین عراقی.
۴. رابط هور با العماره جهت اطلاع رسانی.
این وظایف قاعدتاً شامل تمامی اعضاء خانواده سیدهاشم میشد.
وقتی حرفهای آنها تمام شد سیدهاشم برای عبدالمحمد چای غلیظی ریخت وگفت: اصل اصل است بخور. خیلی قوت دارد. آنها کمی استراحت کردند و باز بحث را ادامه دادند.
حرفهای آنها تا اذان صبح طول کشید ولی سید هاشم اصلاً احساس خستگی نمیکرد و دوست داشت مشکلات مهمان هایش را رتق وفتق کند.
عبدالمحمد وقتی تمام حرف هایش را زد آخرین استکان قهوه را سرکشید و گفت: سیدهاشم فقط و فقط حواست جمع باشد. به هیچ کس اعتماد نکن. این حرف اصلی من است که آویزهی گوش ات باشد. فهمیدی؟
ـ مطمئن باش. مو به مو حرف هایت را انجام میدهم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
همگی نماز صبح را خواندند. سیدهاشم برای شان مقداری رختخواب آورد که پهن کند.
عبدالمحمد با مهربانی گفت: سیدهاشم ما نمیمانیم.
ـ چرا؟
ـ نه. ما باید برویم.
ـ ولی کمی استراحت کنید بعد برویدبهتر است. آخر شما خسته هستید.
ـ نه به صلاح نیست. برویم بهتر است.
ـ هرطور صلاح تان است. خدا به همراه شما.
آنها بلافاصله قبل از روشنایی هوا توانستند به هور برگردند. عبدالمحمد تا به مقرشان رسیدند پتویی را زیر سرش گذاشت و گفت: من خیلی خسته هستم کمی بخوابم.
ابوفلاح که از کار کردن با او خسته نمیشد گفت: راحت بخواب من بیدارم. خدا اجرت بدهد.
ابوفلاح از حرف زدن ها، نگاه کردن ها، برنامهریزیها و شناساییهای عبدالمحمد درس میگرفت.
حدود دو هفته از ماندن عبدالمحمد گذشت و او هر روز کاری را برای جمع آوری اطلاعات مورد نیازش انجام میداد. او میدانست که علی هاشمی بی صبرانه منتظر شنیدن اطلاعات اوست.
روز شانزدهم بود که عبدالمحمد از ابوفلاح خواست به شهر العماره بروند و در شهر و بازار دوری بزنند تا از اوضاع شهر با خبر شوند.
ابوفلاح گفت: ولی ابو عبدالله ورود در شهر خیلی خطرناک است!
ـ چرا؟ مگر چیزی شده است؟
ـ نه ولی شهر پر از نیروهای ارتشی و ماموران استخبارات است. ممکن است خطری پیش بیاید.
ـ توکل بر خدا. مشکلی پیش نمیآید.
ـ انشاءالله. از من گفتن.
ـ ابوفلاح تو اصلاً نگران من نباش. من حواسم جمع جمع است. توکل بر خدا کن.
ابوفلاح سریع یکی از نیروهایش را به شهر العماره فرستاد تا از وضعیت آنجا برایش گزارشی بیاورد. او تأکید داشت ببیند ایستگاههای ایست و بازرسی فعال هستند یا نه.
نیم ساعت بعد نیروی او برگشت وگفت: ابوفلاح ما فی مشکل فی المدینه.(در شهر مشکلی نیست)
عبدالمحمد تا این جمله را شنید بلند شد و گفت برویم. الان وقت کار ماست. عجله کن که وقت نداریم.
او و ابوفلاح و یکی دیگر از مجاهدین بعد از خارج شدن از هور به سمت الکحلا رفتند و پس از آن راهی العماره شدند.
ساعت ۱۴:۳۰ دقیقهی بعداز ظهر بود که آنها وارد بازار شهر العماره شدند. تا چشم کار میکرد شرطهها و گشتیهای استخبارات دیده میشدند. آنها مردم را با دقت زیر نظر داشتند و کنترل میکردند.
عبدالمحمد علیرغم دیدن آنها خیلی آرام و خونسرد راه میرفت و سعی میکرد با ابوفلاح بگو و بخندی داشته باشد تا کسی به آنها شک نکند.
در شهر العماره مثل همه شهرهای عراق هیچ کس بدون کارت شناسایی نمیتوانست به راحتی در شهر تردد کند.
وضعیت هر کس از چند حالت خارج نبود یا اهل جبهه بود و نظامی که میبایست کارت شناسایی و برگهی مرخصی همراهش داشته باشد یا اهل تحصیل بود که میبایست مدارک تحصیلی اش همراهش باشد و به مامورین نشان بدهد.
هر سه با فاصله خیلی کمی از هم حرکت میکردند. ابوفلاح در حالی که تمام وجودش چشم شده بود و عبدالمحمد را زیر نظر داشت متوجه شد او با اشاره میگوید میخواهم سر و صورتم را اصلاح کنم....
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
4_362893310236295195.mp3
25.55M
نوایی زیبا از حاج صادق آهنگران 🌹
تقدیم به همسنگران شهدا بویژه عاشوراییان لشگر سرافراز و همیشه پیروز ۳۱عاشورا و کل رزمندگان