eitaa logo
سرداران شهید باکری
483 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
437 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 / ۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅ علی با کمتر کسی این قدر صمیمی و راحت حرف می زد. این یعنی عبدالمحمد کار سختی را باید بر عهده بگیرد. این اول همکاری این دو رزمنده بزرگ بود. تمام بچه‌های دور و بر علی، عرب زبان بودند مگر حمید رمضانی، محسن نوذری، سعید خراعلی و چند نفر دیگر. البته بحث عرب و عجم در کار نبود و آنها مثل برادر با هم کار می‌کردند. علی علاوه بر بچه‌های خودش از بومی‌های منطقه هم مثل سید هاشم شمخی، ابوفلاح، سیدهاشم و سید صادق علوی و برخی از نیروهای مجاهدین عراقی که در هور و شهر العماره بودند استفاده می‌کرد. تمام نیروها وقتی می‌دیدند محسن رضایی چند روزی یک بار به میان شان می‌آید و در متن ماموریت هایشان قرار می‌گیرد روحیه می‌گرفتند و با تمام وجود کار می‌کردند. آن روزها علی هاشمی، محل قرارگاه را در یکی از مدارس هویزه قرار داده بود و تابلویی بالای سر درب آن زده بود که روی آن با رنگ آبی نوشته شده بود: جهاد سازندگی. دوست و دشمن نمی‌دانستند در میان این چاردیواری عده‌ای دارند کاری کارستان می‌کنند که در آینده کل منطقه را تحت تاثیر قرار می‌دهد. رفت و آمدها به قرارگاه به ندرت صورت می‌گرفت. در طول روز کسی زیاد وارد یا خارج مقر نمی‌شد. گاهی عده‌ای به خیال جهاد سازندگی به درب مقر قرارگاه نصرت می‌آمدند. نگهبان هم طبق آموزش‌هایی که دیده بود آن‌ها را دست به سر می‌کرد. روزی ده‌ها نفر به نگهبان اصرار می‌کردند که چرا آنها را به داخل راه نمی‌دهد؟ نگهبان با خبره‌گی خاصش می‌گفت اینجا انبارست و کسی نیست و حتی محلی برای استراحت ندارد. پس از چند جلسه که آقا محسن درخواست هایش را برای علی هاشمی مطرح کرد، او به آقا محسن چنین گزارش داد: چون هور دارای دو ضلع شمالی و جنوبی است با اجازه شما شناسایی محور ضلع شمالی را به برادرمان حمید رمضانی و ضلع جنوبی را به برادرمان علی ناصری واگذار کرده ام. ـ آیا از کار آنها اطمینان داری؟ ـ نیروهای کار بلد خوبی هستند. ـ اگر مطمئن هستی مانعی ندارد بگو کار را با سرعت بیشتری انجام بدهند. کار کردن در هور و آب، غیر از کار کردن در خشکی بود. هر ساعت کار کردن در هور مثل چند روز در خشکی بود. هیچوقت هیچ کس از سختی کار گله نمی‌کرد. خواب و خوراک و استراحت برای کسی اهمیت نداشت. آن روزها برای همه بچه‌ها کنار آمدن با طبیعت بکر و آرام و رمز آلود هور کاری سخت و دشوار بود. آن قدر زندگی در منطقه هور مشکل بود که حتی بومی‌های آنجا هم از زندگی در مرداب زجر می‌کشیدند و قابل تحمل نبود. روز و شب به سختی می‌گذشت. شرایط قابل تحمل نبود. بوی تعفن مرداب، هوای شرجی، نیش پشه‌های هور دمار از روزگار بچه‌ها در می‌آورد ولی حرفی نمی‌زدند. علاوه بر تمام این مصائب، حیوان‌های وحشی هم مزید بر علت شده بود. آن روزها علی هاشمی کار شناسایی اش را به دور از ابزارهای فنی و مهندسی شروع کرد. او به نیروهایش سفارش کرد با مشاهدات عینی شان منطقه را رصد و شناسایی کنند. تمام سهم آنها از وسایل فنی آن زمان تنها یک دستگاه دوربین ساده عکسبرداری بود که می‌بایست از مناطق مورد نظر عکس می‌گرفتند. کسی باور نمی‌کرد با این ابزارهای ساده، بچه‌ها دارند کار بزرگی را انجام می‌دهند و ادعایی هم ندارند. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ همراه باشید👇 تلگرام👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هر بار که بچه‌ها از ماموریت شان برمی گشتند در سنگر علی هاشمی، کالکی را روی پتوهای سربازی کف سنگر پهن و ضمن ارائه گزارش کامل، محل آنها را معیّن می‌کردند. دقیق گزارش شناسایی را توضیح می‌دادند. علی هاشمی از این که می‌دید کار هر روز بهتر از دیروز پیش می‌رود از آنها تشکر می‌کرد و می‌گفت این کارهای شما پیش خدا پنهان نمی‌ماند. امیدوارم خداوند مزد این گمنامی شما را هر چه زودتر بدهد. کار قرارگاه روز به روز سرعت بیشتری پیدا می‌کرد. فرمانده قرارگاه دو سه روزی یک بار منتظر آمدن فرمانده اش بود تا با دلگرمی گزارش کار بچه‌ها را به او بدهد. گاهی علی مجبور بود برای ارائه گزارش به اهواز یا تهران برود و آقا محسن را توجیه نماید و بلافاصله به قرارگاه برگردد. در جلسه دهم طبق گزارشی که علی هاشمی به محسن رضایی داد گفت تاکنون سیصد ماموریت شناسایی را بچه هایش انجام داده که اسناد همه آنها تهیه شده است. از خطوط پدافندی عراقی‌ها در هور گرفته تا مناطق اشغالی. وجب به وجب هور را بچه‌ها مثل کف دست‌شان می‌شناختند. هیچ نقطه مبهم و شناسایی نشده‌ای در هور نبود. حمید رمضانی و علی ناصری آن قدر دقیق و کامل کل هور شمالی و جنوبی را شناسایی کرده بودند که جای حرف نداشت. گاهی یک منطقه و یک محور را بچه‌ها چند بار شناسایی می‌کردند و برمی گشتند. تا این‌جای کار تمام منطقه هور شناسایی شده بود ولی طبق دستور محسن رضایی قرارگاه می‌بایست از خارج هور یعنی در عمق خاک عراق و فراتر از هور هم اطلاعات مهمی را کسب می‌کرد. وقتی آقا محسن رضایی تمام گزارش‌های چند ماهه علی هاشمی را شنید، با حالت خاصی گفت: ـ برادر هاشمی دست مریزاد. خسته نباشید. کارتان عالی است. خیلی خوب کار کرده‌اید. ـ کار من نیست، کار بچه هاست. ـ خدا اجر این همه مجاهدت پنهان شما را بدهد. ـ ان شاالله. شما برایمان دعا کنید. ـ از این‌جا به بعد برای شما ماموریت دیگری دارم. حاضر هستید انجام بدهید؟ ـ بفرمایید در کجا؟ ـ در خارج هور. ـ خارج هور؟ ـ بله. ـ در کجا؟ ـ از نقطه صفر مرزی تا اتاق جنگ در بغداد. یک ماموریت کاملاً منحصر بفرد. ـ ممکن است منظورتان را کمی توضیح بدهید؟ ـ یعنی شناسایی تمام تحرکات، توانمندی ها، قابلیت‌ها و نقاط قوت و ضعف دشمن در برخورد با ما ـ ولی آقا محسن کار سنگینی است! اسمش شناسایی است ولی خیلی حساس است. ـ همین طور است. من دقیقاً می‌فهمم چه کاری باید انجام بدهید. ـ ولی انجام شدنی است. ـ من که از شما مطمئن هستم. ـ برای این کار بهترین فرد را می‌شناسم. او خوره این کار را دارد. ـ بهترین فرد؟ ـ بله. ـ کی؟ ـ سیدعبدالمحمد سالمی نژاد ـ چه طور؟ ـ او اولاً از افراد بومی منطقه است. دوماً آشنایی کامل به شرایط جغرافیایی منطقه به ویژه اقلیم و مرز دارد. سوماً عرب زبان است. چهارماً آداب و سنن منطقه را خوب می‌شناسد. پنجماً از وجهه مردمی خوبی برخوردار است. ـ ویژگی‌های خیلی خوبی دارد. انتخاب خوبی کردی. ـ بله. - آقا محسن، عبدالمحمد از اول جنگ اکثر ماموریت هایش در حوزه اطلاعات عملیات بوده و تجارب خوبی دارد. ـ این خبر بسیار خوبی است. پس کار ما خوب جلو خواهد رفت. ـ بله مطمئن باشید. او آن قدر گزارش ماموریت هایش را خوب و دقیق توصیف می‌کند که انگار در همان منطقه است و دارد برایت توضیح می‌دهد. ـ از کی او را می‌شناسی؟ ـ او هم محله ایِ من است، عبدالمحمد فردی جسور، جراّر و شم اطلاعاتی قوی‌ای دارد. ـ خوب فردی است. الحمدالله. خیالم راحت شد. ـ حالا از کی شروع کنیم؟ ـ از فردا در اولین فرصت. خوبه؟ ـ روی چشم. از فردا شروع می‌کنم. هیچ مشکلی ندارم. ـ منتهی در این ماموریت جدید چند کار را باید خوب انجام بدهید. ـ بفرمایید. ـ شناسایی استان‌های همجوار بویژه ذخائر مخازن نفتی، معابر مواصلاتی و اطلاعاتی، نحوه ارتباط و هماهنگی سپاه‌های عراق تا مرکز بغداد ـ همه را مو به مو انجام خواهیم داد. اصلاً نگران نباشید شما. ـ امیدوارم، موفق باشید. با رفتن محسن از قرارگاه، علی هاشمی تمام نیروهایش را فراخواند تا درباره ماموریت جدیدش با آنها حرف بزند. او در مشورتی که با دیگر معاونین خود کرد سوال نمود در این موقعیت بهترین و اولین کار در حوزه ماموریت جدیدشان چیست؟ علی ناصری گفت: حاج علی اولین کار این است که بفهمیم عراق چقدر هوشیاری دارد. چقدر حواسش است. ـ به چه چیزی؟ ـ به هور عصری علی هاشمی، عبدالمحمد را خواست و بدون مقدمه، ماموریت جدید را برایش توضیح داد. ـ عجله دارید؟ ـ خیلی ـ چقدر؟ ـ هرچه زودتر، بهتر ـ انتظار داری داخل هور را چه کنم؟ ـ ماموریت شناسایی داخل هور را فراموش کن ـ چرا؟ ـ ماموریت جدیدی آقا محسن تعیین کرده است. ـ چه بهتر. من درخدمتم. تلگرام👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🌊 دجله ... فرات ...کارون ... همه با هم یکی شده بودند تا اروند خروشان را بسازند و میزان عزمِ مردان این سرزمین را محک زنند ! باد و باران ... دل‌هـا را می لرزاند ... حال آنکه آنها "سر" سپردند و "دل" به آب زدند ... سالک که باشی راه می سازی و تا خـدا امتداد می دهی ! اسمش را هرچه می‌خواهی بگذار بگذار ... " والفجـر ۸ " 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
هوایم را داشته باشید … وقتی  ♥️  ♥️ هوایم را دارید هوا هم خوب می شود … اصلا هوا هم به هوای♥️ ♥️ خوب می شود … 🌷°|شبتون شهدایی|°🌷 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ فردا صبح طبق وعده‌ایی که علی هاشمی به محسن داده بود، باز با عبدالمحمد جلسه گذاشت و او خواسته هایش را مطرح کرد. تهیه آنها چند روزی طول می‌کشید ولی چاره‌ای نبود. او بدون این تجهیزات نمی‌توانست کار را درست در بیاورد. او چند جلسه با فرماندهی قرارگاه درباره‌ی ماموریت، وسایل، نیازهای عملیاتی که باید در اختیارش قرار داده شوند حرف زد و همه‌ی آنها را به صورت فهرست در اختیارش قرار داد. مهم ترین این نیازمندی ها، اول تهیه مدارک و اسناد جعلی مثل تعیین هویت و اصالت عراقی و داشتن کارت شناسایی بود. دوم تهیه برگه‌های مرخصی نظامیان عراقی بود که مرتب توسط ضد اطلاعات ارتش عراق، نوع، فرم، رنگ و شکل آنها عوض می‌شد. این‌ها اصلی ترین نیازهای او بود. دو روز بعد که مدارک مورد نیاز در ماموریت آماده شد، عبدالمحمد عده‌ای از مجاهدین عراقی را که قبلاً زیر نظر داشت انتخاب و بعد از صحبت کردن با آنها، همگی را به علی هاشمی معرفی کرد. ـ این‌ها را برای چه کاری می‌خواهی؟ ـ این‌ها ادلاّ و سرپل‌های مطمئنی هستند که مرا در تامین خانه‌های امن در خاک عراق کمک می‌کنند. ـ چقدر به آنها اطمینان داری؟ ـ صد در صد. از چشمانم بیشتر قبولشان دارم. ـ پس شروع کن، ولی با احتیاط و دقت. این کار خیلی حساس است. البته آن روزها، مجاهدین عراقی ضد رژیم بعث زیاد بودند ولی استخبارات به مسیرهای مرزی و شهری احاطه کاملی داشت و تردد در این مسیرها یک ریسک بزرگ بود. چند روز بعد آقا محسن باز به قرارگاه آمد و علی هاشمی ماموریت و حرفهای عبدالمحمد را برایش توضیح داد. ـ برادر هاشمی در انتخاب نیروهای عراقی خیلی دقت کنید. کار ساده‌ای نیست. ـ مطمئن باشید دقت می‌کنیم. اصلاً نگران نباشید. ـ عراق در همه جا نیروی نفوذی دارد و کمترین اشتباه تمام زحمات ما را بر باد می‌دهد. ـ به این نکته حواسمان است. ـ اولین کار این‌ها چیست؟ ـ انتخاب چند خانواده مجاهد از بین خانواده‌هایی که در هور و خشکی‌های نزدیک به آن هستند. ـ کار سختی است خیلی مراعات کنید. از این خانواده‌ها مطمئن شوید بعد آنها را به کار بگیرید. محسن تمام تذکراتش را داد و به اهواز برگشت. بعد از نماز مغرب و عشاء، علی، عبدالمحمد را به سنگرش دعوت کرد و تذکرات آقا محسن را به او داد. او مدام می‌گفت: مطمئن باش همه کارهایم را با برنامه و احتیاط انجام می‌دهم. شما اصلاً نگران نباشید. من کارم را خوب بلدم. مگر بچه ام حواسم به این فرمایش‌های شما نباشد. نه خیالتان راحت راحت باشد. آن شب عبدالمحمد برای آخرین بار، در حضور علی هاشمی، مراحل ماموریت جدیدش را چک و وسایلش را که مقداری پول عراقی، کلت کمری، لباس نظامی عراقی بود را بررسی کرد و گفت همه کارها دقیقاً آماده است. هرچه را نیاز داشتم برایم آماده کرده‌اند. دستشان درد نکند. ـ حالا با هم برویم پیش بچه‌های همراهت. ـ برویم. اتفاقاً روحیه می‌گیرند. علی آن شب شام را با نیروهای عبدالمحمد که آماده رفتن به اولین شناسایی برون مرزی بودند خورد و کلی با آنها خوش و بش کرد. یک ساعت بعد موقع جمع بندی علی روُ به همه بچه‌ها کرد و گفت: برادران عزیز! هدف شناسایی شما در این ماموریت چند مورد است که باید کاملاً دقت کنید کسی از شما لو نرود، اسیر نشود که تمام زحمات مان بر باد می‌رود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ همه با هوشیاری به لب‌های علی هاشمی خیره شده بودند و گوش می‌دادند. او ادامه داد: اهداف شما در این ماموریت عبارتند از: 1.شناسایی نیروهای نظامی در کلیه رده‌ها و سازمان‌های وابسته ارتش عراق. 2. شناسایی محل سایت‌های موشکی هوا و زمین و توپخانه ای. 3. پل‌های استراتژیکی و جاده‌های مواصلاتی و... در آن سنگر به غیر از نیروهای عبدالمحمد که عبارت بودند از پنج مجاهد عراقی و دو نفر از نیروهای بومی سوسنگرد و هویزه کسی نبود. همه با توجه کامل به حرفهای فرمانده شان گوش می‌دادند. علی هاشمی، حیطه بندی اطلاعات را خوب رعایت می‌کرد، به طوری که بچه‌های قرارگاه هیچ گاه نمی‌دانستند در سنگر بغلی آنها دارد چه برنامه ریزی‌هایی می‌شود. این از رموز موفقیت قرارگاه بود. عاقبت حاج علی حرفهای آخرش را زد. برادران! این مسیر بسیار خطرناک و شاید برگشتنی نداشته باشد. ممکن است عده‌ای از شما شهید و یا اسیر شوید. خطرهای زیادی سر راه شما قرار دارد. هر کس نمی‌تواند، بسم الله از سنگر بیرون برود. هیچ عیبی هم ندارد. اول کار هرکس وضعیت خودش را مشخص کند بهتر است. هر کدام از نیروها به لهجه غلیظ عربی پشت سر هم یکی پس از دیگری خطاب به علی هاشمی می‌گفتند: سیدی خدمتک. مو مشکل. الله کریم. نتوکل علی الله. علی که می‌دید نیروها چقدر با یقین از رفتن و کارشان حرف می‌زنند با خنده گفت: امیدوارم چند روز دیگر برایم خبرهای خوبی بیاورید من منتظر شما هستم. خدا به همراه همه شما. فی امان الله. آن شب علی تا ساعت‌ها بیرون سنگر قدم میزد و فکر می‌کرد. آسمان پر از ستاره بود. این اولین ماموریت برون مرزی قرارگاه بود. بچه‌های عبدالمحمد داشتند وسایل شان را آماده می‌کردند. ساعت حدود یک نیمه شب بود که عبدالمحمد برای خداحافظی به سراغ علی هاشمی آمد و از او التماس دعا داشت. برایمان دعا کن با دست پر برگردیم. ما همه به شما قول داده ایم. بروید و مطمئن باشید دعای امام پشت سر شماست. من هم دعایتان می‌کنم. علی همراه نیروها تا لب هور آمد. همه سوار قایق موتور داری می‌شوند که دو بلم را یدک می‌کشد. صدای ناز بچه‌ها در دل شب بر جان علی می‌نشست که می‌گفتند: حجّ علی نسئلک الدعاء- الله یسلمک- الله یحفظکم – فی امان الله – اهلاً و سهلاً آنها مسیر زیادی را باید می‌رفتند تا به نقطه اصلی شان برسند. علی هاشمی برای آنها دست تکان می‌داد تا آن جا که قایق از دید او پنهان شد. تا چند لحظه مسیر حرکت آنها را خیره خیره نگاه می‌کردو دعا می‌خواند. حال و هوای علی هاشمی در آن دل شب غیر از شب‌های دیگر بود. تسیبح سبزش را از جیب شلوار خاکی اش درآورد و صلوات می‌فرستاد و آنها را به خدا می‌سپرد و تند وتند آیه الکرسی می‌خواند. او بخوبی می‌دانست در مسیر حرکت قایق، مین‌های انفجاری، کمین و گشتی‌های عراقی قرار دارد. او اسم‌های بچه‌ها را خوب به ذهنش سپرده بود. شرهان، ابوغائب، عبدالواحد، حسن الساعدی، ابو داوود، سعیدی و مرزبان الوزنه. این گروه طبق نقشه قبلی قرار بود عبدالمحمد را تا بخشی از خاک عراق در هورالهویزه همراهی کنند و سپس او را به دو نفر دیگر از مجاهدین عراقی بنام‌های سیدابوصادق و سید حمید السید دعیر تحویل دهند. مکان ملاقات آنها جایی بنام چبایش بود. آنها قرار شد تا عبدالمحمد به ماموریت می‌رود و برمی گردد همان جا منتظرش بمانند. سید ابوصادق و سید حمید قرار شد عبدالمحمد را به محل چله سجله راهنمایی کنند و پس از آن که ماموریت خودش را انجام داد او را تحویل ابوفلاح الساعدی بدهند تا باقی ماموریتش را کامل کند. عبدالمحمد کاملاً با برنامه و احتیاط عمل می‌کرد. او طوری ادلاّ را انتخاب کرده بود که آنها همدیگر را از قبل نمی‌شناختند و هرگز یکدیگر را ندیده بودند. این کار می‌توانست بهترین سوپاپ اطمینان باشد که اگر کسی اسیر شد اطلاعاتی از دیگران نداشته باشد تا در اثر شکنجه مجبور شود آنها را لو بدهد. عبدالمحمد مثل یک افسر کار کشته اطلاعاتی کار می‌کرد. او در هیچ دانشکده نظامی یا اطلاعاتی دوره ندیده بود. برای ماموریت هرکس حد وحریم خاصی داشت. هر نیروی اطلاعاتی در ماموریت تا محدوده‌ای می‌توانست برود و باید فاصله بعدی را به نفر دیگر واگذار می‌کرد. این جزو قانون حرکت نیروها در عراق بود. عبدالمحمد برای اینکه تشکیلات لو نرود افراد را تا حد محدودی وارد کار می‌کرد. این کار هم اطمینان او را بالا می‌برد و هم جان افراد را حفظ می‌کرد و هم تشکیلات را از نابودی حفظ می‌نمود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
سلام بر تو ای شهید راه حق ... سلام به لبخند های زیبای شهادتت...  صبحتون زیبا به زیبایی لبخند شهدا😊 صحبتون منور به نور شهدا😊 همراه باشید 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ همه ادلاّ (راه‌بلد) بغیر از ابوفلاح در ماموریت‌های برون مرزی معمولاً تا حوالی هور نزدیک شهر المشرح عراق با عبدالمحمد می‌آمدند و از آن جا به بعد عبدالمحمد به تنهایی مسیر را ادامه می‌داد و بچه‌های عراقی تا برگشتن او یا در چپایش و یا در درون بلم به انتظار می‌نشستند. این حالت انتظار سخت ترین مرحله ماموریت بود. هیچ کس نمی‌دانست آخر قصه چه می‌شود؟ آیا عبدالمحمد بر می‌گردد یا نه؟ آیا در دام عراقی‌ها گرفتار می‌شود یا نه؟ هزار فکر و خیال در این مدت برای گروه ادلاّ بوجود می‌آمد که مثل خوره آنها را می‌خورد. آنها برای اینکه آرامش روحی شان را داشته باشند معمولاً در این فاصله ذکر می‌گفتند و یا قرآن می‌خواندند. این انتظار نشستن‌ها گاهی تا یکماه طول می‌کشید و هیچ کس خبری از عبدالمحمد نداشت. همه می‌دانستند او راه و چاه را در عراق خوب می‌داند و می‌تواند چگونه گلیم خود را از آب بیرون بکشد. عبدالمحمد که می‌دانست گاهی رفتن او به عمق خاک عراق طول می‌کشد موقع حرکت به ادلاّ سفارش می‌کرد حداقل تا یکماه برای خودشان آذوقه بردارند. بهترین آذوقه غذایی برای این کار چیزی غیر از کنسرو و خرما و مقداری نان نبود. با این کار بچه‌ها وقتی در طول ماه چشم انتظار آمدن عبدالمحمد بودند اطمینان داشتند که از نظر غذایی مشکلی ندارند. عبدالمحمد آن قدر در دل بچه‌ها جا باز کرده بود که آنها او را از صمیم دل دوست داشتند و حاضر بودند جانشان را فدای او کنند. او خصلت‌ها و ویژگی‌های اخلاقی همه‌ی نیروها را بخوبی می‌دانست و با هر کدام متناسب با روحیه اش برخورد می‌کرد. رگ خواب همه را بخوبی می‌دانست. او از بین همه نیروهایش در ماموریت‌ها بیشتر کارها را به ابوصادق و سیدحمیدالسید دعیر می‌سپرد. معتقد بود که آنها خبره کار هستند و چم و خم کار را بهتر از دیگران می‌دانند. بیشتر از همه به این دو اطمینان داشت. همه بچه‌های گروه در وقت نماز تنها حاجت و خواسته شان این بود که عبدالمحمد گرفتار عراقی‌های بعثی نشود و سالم به عقب برگردد و آنها بار دیگر او را ببینند. همیشه عبدالمحمد وقتی قرار بود مسیرس حرکت را نشان دهد در دقیقه نود موقع حرکت روی نقشه می‌گفت: برادران! نقطه شروع حرکت ما از نقطه صفر مرزی در منطقه رفیع است که پس از مناطق الحصچه، الشحتوره، و گذر از آبراه‌های زبره با حداقل دو متر عرض، آبراه مرزی ریگ با پنج متر عرض، آبراه دست ساز که از سابله و طَبُر شروع و از شط علی عبور و به نهر سوئیب و اصل و به اروند می‌رسیم که در تلاقی رودخانه‌های دجله و فرات است. او بعد از توضیحات دقیق در مورد مسیر حرکت می‌گفت: ادلاّ تا منطقه ملحه یا البیضه در هور باید بیایند. پس از آن من با سید ابوصادق و سید حمید تا چپایش اول مسیر را ادامه می‌دهیم و اگر خدا کمک کرد و با کمین عراقی‌ها و گشتی‌های آنها مواجه نشدیم به سمت جفر سلمان ادامه می‌دهیم تا انشاءالله به چپایش دوم برسیم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ [عبدالمحمد] بادقت و احتیاط حرف می‌زد و هیچ چیز را جا نمی‌انداخت. حواسش به تمام ماموریت بود. به هر کس به اندازه اطلاعات می‌داد و از او کار می‌خواست. آن روزها کار در هور با همه ظرافت‌ها و خطر هایش، پیچیدگی و سختی‌های زیادی داشت و همین بهترین دانشگاه تجربی برای بچه‌ها بود. او می‌گفت: در این مسیر کمترین غفلت و کوتاهی شما بزرگترین ضرر انسانی ومعنوی را برایمان به وجود می‌آورد وسبب می‌شود هر کاری که تاکنون در هور انجام شده است به راحتی لو برود. همه بچه‌ها را متوکل بار آورده بود. همگی قبل ازحرکت، نماز می‌خواندند و در سجده‌های طولانی خود به حضرت ولی عصر(عج) متوسل می‌شدند. صدای یابن الحسن آنها بلند بود. صدای گریه‌ی بچه‌ها قبل از حرکت بلم‌ها شنیدنی بود. عبدالمحمد هم حالش کمتر از حال آنها نبود. گریه‌های او موقع خداحافظی با نیروهایش دل سنگ را آب می‌کرد. او باتواضع می‌گفت: سید صادق، سید حمید، ابوفلاح هرکس از من دلخوری دارد حلالم کند. کارست دیگر و گاهی حواسم نیست. شما آقایی کنید و از کوتاهی‌های من چشم بپوشید. این جا آخر خط است. حلال کنید. آن قدر صمیمانه حرف می‌زد که نیروهایش خم می‌شدند و دست او را می‌بوسیدند و می‌گفتند سیدی خدمتک عینی. حبیبی. عفواً عفواً. باشروع حرکت، عبدالمحمد با توجه به شناسایی‌هایی قبلی که شخصاً همراه بچه‌ها رفته بود از معابری که انتخاب کرده بود عبور کرد و پس از عبور از آبراه آرام و خفته در عین حال خشن و بی رحم، دو ساعت بعد در نزدیکی مرز آبی در نقطه معینی از هور با احتیاط از قایق‌های موتوری پیاده شدند و آنها را لای نیزار‌ها مخفی کردند و باقی مسیر را با بلم‌هایی که از قبل تهیه کرده بودند رفتند. او در حالی که تمام مسیر را با دقت زیر نظر داشت گاهی برای سرعت بیشتر بلم ها، شخصاً پارو می‌زد و یا از مردی استفاده می‌کرد. پس از مقداری که حرکت کردند رو به سید حمید کرد و گفت: سید حمید! اگر مشکلی نباشد و منطقه امن باشد باید ما کمتر از ده ساعت پارو زدن به مقصد برسیم. ـ اگر با گشتی‌های عراقی یا کمین برخوردیم چه کنیم؟ ـ هیچ. ادامه می‌دهیم. ـ چه طور؟ ـ با تأخیر. ـ با تأخیر؟ ـ آره یعنی رفتن ما شاید به دلیل مواجه شدن با گشتی‌ها و فرسان الهور یا هر حرکت مشکوک دیگری یکی دو روز طول بکشد. ـ الله کریم سیدی. آن قدر خوب نیروها را تربیت کرده بود که ترس در وجودشان راه نداشت. هیچ کس حرفی از عقب رفتن یا فرار نمی‌زد. همه فقط هدف و نقطه نهایی را می‌دیدند و تلاش می‌کردند عبدالمحمد را در رسیدن به آن کمک کنند. آنها می‌دانستند که برای عبور از هور اگر از میان منطقه نبرد نیروهای ایرانی و عراقی رد شوند خطر کمتری متوجه آنها می‌شود و به سلامت به مقصد خواهند رسید. عبدالمحمد به خوبی فهمیده بود که در هنگام حرکت نبایستی عراقی‌ها متوجه صدای موتور قایق‌های آنها شوند و لذا صدای ناشی از انفجار گلوله‌های جنگی ایران و عراق، صدای موتور قایق‌ها را محو می‌کرد و کسی متوجه آنها نمی‌شد. تازه اگر عراقی‌ها متوجه حضور آنها می‌شدند این فرصت را داشتند، در کمترین مدت خودشان را به کمین‌های ایران برسانند و از اسارت رهایی پیدا نمایند. عبدالمحمد فکر همه‌ی کارها را کرده بود و برای هر کاری راه حلی قرار می‌داد تا در موقع خطر بچه‌ها دستپاچه نشوند. او برای اینکه عراقی‌ها متوجه آنها نشوند در بسیاری از مسیرها می‌گفت: همه کف بلم‌ها دراز بکشید تا کسی متوجه ما نشود و به راحتی عبور کنیم. عبور از آبراه‌ها در زمان گرمای خوزستان و هوای شرجی مرطوب نمناک، کاری طاقت فرسا بود که فیل را از پا می‌انداخت. البته هیچ کدام از اینها نمی‌توانست مانع حرکت عبدالمحمد و نیروهایش شود. همیشه در مسیر حرکت وقتی عبدالمحمد مشغول پاییدن اطراف بود، سید حمید می‌گفت: عبدالمحمد امان از این پشه ها. ـ چه طور؟ ـ ناجور نیش می‌زنند. ـ تحمل کن. ـ واقعاً تحمل اش مشکل است. ـ چاره‌ای نیست. در هور پشه‌هایی مخصوص بودند مثل حرّمس، نجرس، برغوث و زریجی که وقتی کسی مورد گزش آنها قرار می‌گرفت، سیستم عصبی اش بهم می‌ریخت و با خارش تمام بدنش آرامش را از او می‌گرفت. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
1_1001882480.mp3
4.25M
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران روضه و نوحه با نوای کاروان بار بندید همرهان این قافله عزم کرببلادارد همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد از تمام این مصائب و سختی‌ها باخبر بود. او بخوبی می‌دانست که بعضی از پشه‌ها در کمترین مدت در زیر پوست انسان تخم گذاری می‌کنند و سریع عامل عفونت و بوجود آمدن دمل‌های چرکین و خونین می‌شوند. او با دیدن این صحنه‌ها گاهی تا مرز گریه می‌رفت ولی به آنها سفارش می‌کرد تحمل کنید که ماموریت ما ارزش این سختی‌ها را دارد. در طول مسیر هور هیچ کس از گزند این پشه‌ها در امان نبود. عبدالمحمد خودش هم گاهی آن قدر بدنش را می‌خارید که خون می‌آمد. سعی می‌کرد با خنده و حرف‌های تشویقی نیروها را مقاوم بار بیاورد. او هرگاه که برای علی هاشمی از سختی‌های راه حرف می‌زد می‌گفت: حاج علی! بخدا این بچه‌ها شاهکار قرارگاه هستند ـ یعنی چه؟ ـ در مسیر حرکت ماموریت هایمان گاهی با مار، عقرب، سگ آبی، رتیل ها، موش و سمور مواجه می‌شویم که مرگ جلوی چشمانمان می‌آید. ـ همین؟ ـ نه تازه غواص‌های عراقی و نیروهای بومی آنها گاهی کار را سخت تر می‌کند و نفس مان را می‌گیرد. ـ شما مرد میدان هستید. این‌ها نمی‌توانند سد راه شما شوند. تعجب می‌کنم که این طوری حرف می‌زنید. علی هاشمی با حرف هایش به آنها امید داد وگفت: آقا محسن همه این مشکلات شما را برای امام می‌گوید. او از کم و کیف کارهای شما خبر دارد. تا اسم امام آمد هیچ کس دیگر حرفی از سختی‌های راه نزد. نام او تمام وجود بچه‌ها را گویی سحر و مات و مبهوت کرد. یک روز صبح علی هاشمی در حالی که معلوم بود چشمانش از بی خوابی قرمز شده اند، عبدالمحمد را خواست و گفت: برایتان یک خبر خوب دارم. ـ چه خبری؟ ـ از امام خمینی ـ بگو. در خدمت هستم. خیر باشد. ـ آقا محسن وقتی گزارش کار شما را به امام می‌دهد و از سختی‌های مسیر و ماموریت‌های شما برای امام می‌گوید، امام قدری تامل می‌کند و می‌گوید سلام مرا به بچه‌های قرارگاه نصرت برسان. هنوز حرف‌های علی هاشمی تمام نشده بود که چشمان عبدالمحمد بارانی شد و آرام آرام شروع به گریه کرد وگفت: خدا امام را به سلامت نگه دارد. ما لایق این همه محبت او نمی‌باشیم. علی هاشمی که خودش بارها در این ماموریت‌ها همراه علی ناصری و حمید رمضانی رفته بود با اظهار شرمندگی گفت: عبدالمحمد من می‌دانم که زندگی کردن در بلم در دل هور در طول چند شبانه روز در سرما و گرما با تمام خطرهایش عامل درد کمر حتی دیسک کمر، درد مفاصل، رماتیسم، سرما خوردگی مزمن و درد کلیه و هزار مرض دیگر می‌شود ولی راهی نداریم. تمام چشم امید حضرت امام به قرارگاه نصرت ما است. این مشکلات پیش خدا گُم نمی‌شوند. این‌ها ذخیره آخرت شما هستند. من همه چیز را می‌دانم ولی کاری از دستم بر نمی‌آید و شرمنده شما هستم. من در جلسات تمام این سختی‌ها را مرتب به آقا محسن می‌گویم. او هم مثل من می‌گوید مگر خدا کاری کند. وگرنه من از زحمات بچه‌ها در دل هور خوب خبر دارم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
1_1007036402.mp3
2.13M
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران ای دشت شهیدان کرببلا خوزستان همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۱۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد که می‌دانست علی هاشمی راضی نیست خاری به پای بچه هایش برود، بحث را عوض کرد وگفت: حاج علی مگر ما مرده ایم؟ اصلاً خم به ابرویت نیاید که ما تا آخر کار پای تو ایستاده ایم و کوتاه نمی‌آییم. این مسیر رفتنی است، من و همه نیروهایم به تو، آقا محسن و امام قول می‌دهیم که تمامش کنیم و شما را خوشحال کنیم. در طول مسیر حرکت عبدالمحمد می‌دید که بچه‌ها عجیب به خدا نزدیک شده‌اند. چهره ها، نگاه ها، نجواهای آنها زمینی نبود. او که می‌دید بچه‌های گروهش هزار خطر را به دل خریدند و دم نمی‌زنند خوشحال بود. بلم آهسته جلو می‌رفت و آنها آرام و درگوشی با هم حرف می‌زدند. هر لحظه ممکن بود هزار اتفاق رخ بدهد. نیزارها، تهل ها(ریشه های تنیده در هم و متحرک)، آبراه‌ها مملو از حادثه بودند. بچه‌ها در همسایگی مرگ و زندگی نفس می‌کشیدند، و از لحظه بعدی شان خبر نداشتند. هرچه بلم به سمت مقصد نزدیک تر می‌شد بچه‌ها بیشتر از هم حلالیت می‌طلبیدند و دیدارشان را به قیامت حواله می‌دادند. طبق برنامه‌ریزی که عبدالمحمد کرده بود قرار بود بعد از ده کیلومتر به اولین مقصدشان در چبایش اول که خانه امن یکی از مجاهدین عراقی بود برسند. آن خانه، مقر اول قرارگاهی آنها در میان آتش وخون و در نزدیکی خشکی هور بود. عبدالمحمد از قبل به سید ابوبتول ماموریت داده بود که کنترل و امنیت چبایش را برعهده بگیرد. سید ابوبتول قبل از رسیدن عبدالمحمد با بلم دیگری به چبایش رفت و بعد از بررسی منطقه و اطراف خوشحال به نزد عبدالمحمد برگشت و گفت: خانه امن امن است. ـ مطمئن هستی؟ ـ کاملاً. خیالتان راحت باشد. همه جا را دقیقاً بررسی کردم. با حرکت دست عبدالمحمد بلم‌ها سریع پهلو گرفتند و بچه‌ها پیاده شدند و به سمت خانه‌ی امن راه افتادند. پیاده شدن بچه‌ها از بلم در حالی که مدت زیادی در آن درازکش بودند، کاری سخت بود که تمام بدن آنها را اذیت می‌کرد. ایستادن آن همه سرپا بعد از این همه مدت کار مشکلی بود. هرکس تا پیاده می‌شد قدری بالا و پایین می‌پرید و گویی داشت ورزش می‌کرد تا بتواند خودش را سرپا نگه دارد و حرکت کند. در حالی که عبدالمحمد یکی از بچه‌ها را گفت زودتر ازهمه وارد خانه شود، خودش نیز با احتیاط در حالی که اسلحه اش را از ضامن خارج کرده بود به سمت خانه راه افتاد و تند وتند آیه وجعلنا می‌خواند و به اطرافش فوت می‌کرد. قرار بود در چبایش تنها سید صادق و سید حمید باشند که بعد از رسیدن آنها هم بعد از چند ساعت استراحت مسائل لازم را بررسی نمایند. عبدالمحمد قبل از رسیدن پیکی را راهی رودخانه العروگه کرد تا ابوفلاح را همراهشان به چبایش بیاورند. او در خانه‌ی امن هم کمتر استراحت می‌کرد و مدام نقشه‌ی راه و ماموریت‌های بعدی را با نیروهایش چک می‌کرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🗓 🔹امروز یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۱۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن روزها ابوفلاح ساعدی از مجاهدین عراقی در حالی که زندگی را با سختی و مشقت‌های فراوان در کنار خانواده اش در استان العماره عراق می‌گذراند، طی اعلان عمومی رژیم بعث عراق می‌بایست برای انجام دوره احتیاط سربازی خودش را معرفی می‌کرد. او تنها نان آور خانه اش بود و اگر به سربازی می‌رفت کسی نبود که سرپرستی خانواده اش را برعهده بگیرد. چاره‌ای نداشت و مجبور بود برود. چون اگر نمی‌رفت ماموران او و خانواده اش را زندانی می‌کردند. او بعد از معرفی خودش به ارتش، توانست تا شش ماه سربازی اش را سپری کند. در ابتدا ارتش عراق او را به عقبه‌ی نا آرام شمال عراق در جنگ با کردها اعزام کرد. واو پس از پایان ماموریتش در این منطقه با گرفتن برگ پایان خدمت به خانه اش در العماره برگشت و نفس راحتی کشید. هنوز چند وقتی از برگشتن او نگذشته بود که رژیم عراق اعلام کرد به دلیل کمبود نیرو در جبهه ها، باید مجدداً به ارتش عراق برگردد. شنیدن این خبر، تمام تار و پود فکری ابوفلاح را بهم ریخت. نمی‌دانست چه کار کند. چون هرگز نمی‌توانست امتناع کند و نرود. این بار بعد از معرفی خود به ارتش عراق، او را به منطقه مرزی عراق و سوریه اعزام کردند. در طول خدمت سعی کرد بهانه‌ای دست ارتش ندهد تا خانواده اش در آسایش زندگی کنند و خطری متوجه آنها نشود. خوشبختانه این ماموریت ابوفلاح هم سپری شد و او خوشحال برای بار دوم به خانه اش برگشت. خانواده اش از این که ابوفلاح در جنگ کشته نشده خوشحال بودند و خدا را شکر کردند. او انگار نمی‌توانست مدت طولانی خوشی داشته باشد. خانواده اش همواره به دلیل وضعیت عراق منتظر حادثه‌ای بودند. عاقبت آن روز رسید و پنج ماه قبل از شروع تهاجم عراقی‌ها به کشور ایران، صدام فرمان احضار تمام سربازان احتیاط را صادر کرد. این خبر سریع تمام کشور را در بر گرفت و تمام آرزوهای ابوفلاح را بر باد داد. این بار هم دعا کرد به راحتی تمام شود و او نزد خانواده اش برگردد. ولی این بار وظیفه و ماموریتش غیر از بارهای قبل بود. این بار روُ در روُ ایستادن مقابل برادران شیعی ایرانی بود و با تمام دفعات قبل فرق می‌کرد. او ایران را خوب می‌شناخت و می‌دانست حضور در جبهه‌های جنگ یعنی برادرکشی، که اعتقادی به این کار نداشت. اما به ناچار بعد از معرفی خود به ارتش بلافاصله همراه برادرانش به مرز ایران و عراق در نزدیکی شهر خرمشهر اعزام شدند. هنوز دو، سه روزی از آمدن آنها نگذشته بود که با دو برادرش صحبت کرد که از جبهه‌های عراق فرار کنند. آنها هم مثل ابوفلاح فکر می‌کردند. آن زمان مجازات هاربین(فراریان از خدمت سربازی ) در عراق اعدام بود. صدام با شروع جنگ اعلام کرد دیگر در عراق سرباز احتیاط وجود ندارد. همه‌ی سربازان، سرباز دائمی‌اند و پایان ماموریت و خدمت معنا ندارد. آن شب ابو فلاح تا نیمه شب بابرادرهایش حرف زد و گفت: من تصمیم خودم را گرفتم. من اعدام را به جان می‌خرم ولی هرگز یک گلوله به سمت برادران ایرانی شلیک نمی‌کنم. آن‌ها هم همان حرف‌های ابوفلاح را زدند. همه قید زن، فرزند، خانه و راحتی را زدند و تصمیم گرفتند از جبهه‌های جنگ عراق فرار کنند. فردا صبح در اولین فرصت آنها فرار را برقرار ترجیح دادند و از جبهه‌های عراق خارج شدند. آنها بعد از فرار از جبهه و پنهان شدن در پناهگاه‌های متعدد، تصمیم گرفتند در هور زندگی کنند. هور از دسترس نیروهای پلیس و ارتش به دور بود و کسی براحتی نمی‌توانست آنها را در هور پیدا کند. قبل از ابوفلاح، هور محلی برای تجمع نیروهای مجاهد عراقی شده بود که همه آن جا جمع می‌شدند. او و برادرهایش به هر زحمت و جان کندنی که بود توانستند به هور بروند و آنجا در کنار سایر مجاهدین عراقی زندگی کنند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
4_5773887001740706498.mp3
13.15M
🎵 نوای حسینی جبهه‌ قافله اے رسیده است رنج سفر ڪشیده است حسیـــن عزیز فاطمه ... 🏴 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۱۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ابوفلاح پس از مدتی فهمید که بعد از فرار آنها، سازمان استخبارات عراق، خانواده‌ی او را مرتب احضار و بازجویی می‌کنند و سراغش را می‌گیرند و گاهی آنها را در بازداشت نگه می‌دارند . شنیدن این خبر فشار سنگینی به او آورد ولی چاره‌ای نداشت. او وارد راهی شده بود که برگشتی نداشت و می‌بایست تا آخر آن را ادامه می‌داد. او تمام این مشکلات را به جان خریده بود. ابوفلاح توکلش برخدا بود و خانواده اش را به او سپرده بود. او بعد از فرار از ارتش عراق به همراه دو برادرش، تیم سه نفره‌ای را تشکیل داد و فعالیت‌های سیاسی شان را علیه رژیم بعث عراق شروع کردند. ابتدا کارشان را در استان‌های بصره و العماره شروع کردند و پس از مدتی با استقرار در هور فعالیت شان را گسترش دادند. هزاران خطر و مشکل ابوفلاح را تهدید می‌کرد، ولی گوشش بدهکار نبود و کوتاه نمی‌آمد. هور را مثل کف دستش می‌شناخت و این بهترین مزیت او بود. پایگاه اصلی او و تیم اش که حالا چهار نفر از عموزاده هایش هم به آنها ملحق شده بودند در منطقه اتلول سجله نزدیک محله‌ای گاومیش‌دار از توابع شط العمه المشرح بود. عبدالمحمد مقر او را به خوبی می‌شناخت. مقر او چبایش بود که از مجموعه‌ای از نی و بردی بهم بافته که روی آب شناور بود درست شده بود. او تمام جلسات خودش را در این مکان برگزار می‌کرد. در اثر ارتباط با سایر مجاهدین عراقی، روز به روز اطلاعات دینی وسیاسی و نظامی ابوفلاح بیشتر می‌شد و او خوشحال بود که از رژیم عراق دوری کرده و در هور زندگی می‌کند. از خصوصیات هور این بود که با آمدن دشمن و یا احساس خطر، بلافاصله همه افراد بهم دیگر اطلاع می‌دادند و می‌توانستند از طریق نیزارها و آبراه‌ها فرار کنند و کسی دست ارتش عراق یا استخبارات گرفتار نشود. حضور در هور روز به روز تجربه‌های اطلاعاتی خیلی خوب وزیادی را به ابوفلاح یاد می‌داد. در یکی از این روزها در هور، درجلسه‌ای که ابوفلاح داشت با عده‌ای حرف می‌زد ناگهان فرد غریبه‌ای وارد شد و با دست به او اشاره کرد بیاید بیرون. ابو فلاح با تعجب بیرون آمد و گفت: کاری داشتی؟ ـ تو ابوفلاح هستی؟ ـ بله. شما؟ ـ من قاصد خبری هستم. ـ از کی؟ ـ از سیدصادق وسیدحمید ـ برای چی؟ چه کار دارند؟ ـ باید بیایی. ـ کجا؟ ـ در ده کیلومتری هور در چبایش ـ الان آماده می‌شوم. او می‌دانست که کار مهمی پیش آمده و باید هرچه سریعتر خودش را به آنها برساند. بلافاصله با یک بلم خود را به منطقه فهلای سجله رساند و در آن جا با سید ابوبتول که از مجاهدین عراقی بود ملاقات کرد. او تا ابوبتول را دید با نگرانی پرسید: چه شده؟ ـ خیر وخوشی. خبری نیست. کارت دارم. کار مهم و اساسی. ـ در خدمتم. بگو. هزار فکر و خیال به جانم افتاده است. چه شده؟ ابوفلاح که با گوشه‌ی چشمش داشت اطراف را می‌پایید متوجه فردی شد که صورتش را با چفیه پوشانده بود. ابوبتول بلافاصله دست عبدالمحمد را گرفت و گفت: ابوفلاح، این آقا(ابوعبدالله) عبدالمحمد از دوستان مجاهد ایرانی و از پاسداران امام خمینی است. ابوفلاح تا عبدالمحمد چفیه را باز کرد و صورتش را دید احساس کرد او را دوست دارد. سلام و احوالپرسی مختصری کردند. چند لحظه بعد عبدالمحمد دست ابوفلاح را گرفت و باهم در گوشه‌ای نشستند و بی مقدمه گفت: ابوفلاح من تو را خوب می‌شناسم. ـ مرا؟ از کجا؟ کی مرا به شما معرفی کرده است؟ ـ حالا. نمی‌شود همه چیز را بگویم. ولی قبول کن تو را خوب می‌شناسم. او تمام مشخصات و فعالیت‌های ابوفلاح را برایش گفت. چهره ابوفلاح از تعجب قرمز شده بود و باورش نمی‌شد کسی این چنین او را بشناسد. عبدالمحمد برای این که به ابوفلاح آرامش و اطمینان بدهد گفت: البته من تمام این اطلاعات را از طریق برادران خوبم سیدصادق و سیدحمید بدست آورده ام. من به تو اطمینان کامل دارم و می‌خواهم در انجام ماموریت‌ها به ما کمک کنی. ـ کمک؟ چه کمکی؟ ـ خواهم گفت. فعلاً آرام باش. من دوستت هستم و قرارست باهم فعالیت کنیم. ـ درخدمتم. نه آرام هستم. ابوفلاح وقتی فهمید رابط او، سید صادق و سید حمید است نفس راحتی کشید. او همراه این دونفر در مبارزات علیه رژیم بعث عراق شرکت داشته و به آنها اطمینان داشت. بعد از شام جلسه اصلی شروع شد و عبدالمحمد آرام آرام مسائل لازم را مطرح کرد. ابوفلاح پلک نمی‌زد و با دقت به حرفهای عبدالمحمد گوش می‌داد. عبدالمحمد کارهایی را که انتظار داشت ابوفلاح در عراق برایش انجام بدهد یکی یکی مطرح کرد. ابوفلاح بعد از حرفهای او گفت: همه‌ی این کارها را به راحتی برایت انجام می‌دهم. هیچ مشکلی ندارم. هم خودم و برادرهایم و عموزاده هایم هم همراه من هستند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel
در گلو؛ بغضِ غریبی‌ست نمـی دانم چیست! دل بریدن ز شما به‌ خدا آسان نیست همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ✨یا قاضی الحاجات✨ 🌹سلام بر همراهان عزیز🌹 💫 دوشنبه 💫 ☀️ ۱۴ تیر ۱۴۰۰ هجری شمسی 🌙۲۴ ذی القعده ۱۴۴۲ هجری قمری 🌲 ۵ جولای ۲۰۲۱ میلادی همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۱۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ابوفلاح احساس کرد در این جلسه به علت زبان مشترک در کار شناسایی و اطلاعات، می‌تواند خیلی خوب با عبدالمحمد همکاری کند. آن قدر عبدالمحمد با ابوفلاح صمیمی و راحت حرف زد که او احساس کرد مدت هاست با او در فعالیت‌های علیه رژیم بعث عراق همکاری می‌کند. وقتی حرف‌های عبدالمحمد تمام شد واز اوخواست همراه سیدصادق برود، باردیگر روبه ابوفلاح کرد وگفت: ابوفلاح باورکن این حرف من از روی اعتقاد است و هیچ انگیزه‌ای ندارم. ـ چه موضوعی سیدی؟ ـ این که من با تحقیقات مفصلی که کردم، به این نتیجه رسیدم که تو، یعنی برادر خوبم ابوفلاح، عنصر کارآمد و مؤثر ما در تأمین اطلاعات لازم در خاک عراق هستی و می‌توانی کمک زیادی به من کنی. ـ ممنون ولی من هم خواسته‌ای دارم. ـ در خدمتم، بگو چه کار داری؟ ـ خانواده ام. ـ خانواده ات چه؟ ـ باید به من تضمین بدهید که جان آن‌ها را حفظ می‌کنید. آن‌ها الان که الان است تأمین جانی ندارند. ـ راه کار خودت چیست؟ بگو هر کمکی بتوانم به شما خواهم کرد. ـ به آن‌ها پناهندگی جمهوری اسلامی بدهید. امکانش هست؟ ـ بله. روی چشم ابوفلاح. ـ یعنی می‌شود؟ ـ چرا که نه. حتماً انجام می‌دهم. ـ الحمدلله. من دیگر مشکلی ندارم. در خدمتم. هرکاری دارید بگویید انجام بدهم. ـ مطمئن باش این خواسته ات را حل خواهم کرد. از این نظر نگران نباش. ـ به خدا من خیالم از زن و بچه ام راحت باشد، دیگر تمام قد در خدمت شما هستم و هر کاری بگویید انجام می‌دهم. ـ پس بین من و تو، خدا به عنوان شاهد قرار دارد که تخلف از عهد و پیمان مان نکنیم. قبول است؟ ـ خدا شاهد و من متعهدم. قول می‌دهم. من سر قول و قرارم هستم. درحالی که چهره ابوفلاح از خوشحالی برق می‌زد، عبدالمحمد چفیه اش را محکم روی سرش بست وگفت: پس ابوفلاح، جمع بندی ما از این جلسه این است که خواسته بزرگ ما در مأموریت‌هایی که برای تو قرار می‌دهم سه چیز است. ـ بگو. هرچه باشد انجام می‌دهم. ـ۱. تلاش در تعیین منابع و عیون در هر سطح و بخش از ساختار حکومت بعث عراق. ۲. جمع آوری اطلاعات نظامی از ارتش عراق. ۳. وضعیت اقتصادی، صورت بندی‌های اجتماعی و عشایری با تأکید بر قشر بندی‌ها و تمایلات عشایری. ـ پس قرار شد من ضمن همراهی با شما وقتی به این جا می‌آیی در تأمین سرپل‌ها و خانه‌های امن و سازماندهی منابع و اخذ گزارشات فعالیت نمایم. ـ دقیقاً همین کارها وظیفه توست. خوب فهمیدی. ـ من همه را با کمال میل و کامل انجام خواهم داد. ـ من به کار تو یقین دارم. تو بنده خوب خدا هستی. نیمه‌های شب بود که ابوفلاح آهسته به سیدصادق گفت: من امشب خیلی خوشحالم. ـ چرا؟ چیزی شده است؟ ـ خوشحالم، چون هم به من اعتماد شده و هم می‌توانم در یک تشکیلات سری بر علیه رژیم بعث عراق مبارزه و فعالیت کنم. ـ الحمدلله. امیدوارم موفق باشی. خوشحال شدم که تو آماده همکاری شدی. ابوفلاح آن شب تا صبح خواب به چشمانش نیامد. آن قدر خوشحال و سرحال بود که دوست داشت از همان لحظه کارش را شروع کند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel