eitaa logo
سرداران شهید باکری
491 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
404 ویدیو
11 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ علی هاشمی که معلوم بود خیلی بیداری کشیده است و زیاد خمیازه می‌کشیدگفت: حالا دیگر آماده هستید؟ عبدالمحمد گفت: بله حاجی. آماده آماده. امر بفرما. ـ سریع کارتان را شروع کنید. امیدوارم خدا موفق تان کند. عبدالمحمد به ابوفلاح سفارش کرد رابط هایش را در عراق خبردار کند و پیشروهای هور را جهت رفتن شان راه بیندازد. ـ روی چشم سیدی. مشکلی نیست. حل حل است. دو روز بعد ساعت ۱۲ نیمه شب بود که هر سه با یک قایق موتوری آرام آرام دردل شب در آب‌های راکد و ساکت هور به طرف عراق حرکت کردند. علی هاشمی برای بدرقه بچه‌ها تا کنار اسکله آمد و یک یک آنها را بغل کرد و در گوششان خواند: فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین. بروید در امان خدا و امام زمان. آن شب علی هاشمی حال و هوای دیگری داشت. مرتب می‌گفت: حواس تان باشد زود برگردید. من منتظرتان هستم. دیر نکنید. کارتان را کامل انجام بدهید. آقا محسن چشم انتظار شماست. این اولین بار بود که این قدر به عبدالمحمد و سیدنور سفارش می‌کرد. در این تیم شناسایی کریم حسون هم به آنها اضافه شده بود. علی هاشمی تا آنها را در زاویه دیدش می‌دید برای شان دست تکان می‌داد تا آن جا که در دل هور دیگر دیده نمی‌شدند. پس از چند ساعت آنها به اولین مقر نیروهای مجاهد عراقی در هور رسیدند. قایق را زیر نی‌ها پنهان کردند و با بلم‌ها و مردی [(چوب های بلند)] باقی مسیر را که حدود ۱۲ ساعت در شرایط عادی باید پارو می‌زدند را رفتند. همه در حالی که خستگی امان شان را بریده بود به دومین مقر در هور که چبایش و محل ابوفلاح بود رسیدند. ابوفلاح به یکی از نیروهایش که در انتظار رسیدن آنها بود گفت مسیر منزل سیدهاشم امن است؟ ـ بله تمام مسیر ومنزل او پاک و امن است. خودم انجام دادم. خیالتان راحت. ـ الحمدالله. دستت درد نکند. عبدالمحمد همیشه برای کنترل یک مسیر یک نفر را قرار نمی‌داد. هر بار یک نفر را معین می‌کرد و دفعه بعد، شخص دیگری را. هیچ کس از این تغییر افراد برای کنترل و چک کردن مسیر جاده و خانه‌ی سیدهاشم چیزی نمی‌فهمید و هرگز از او سوال هم نمی‌کردند. به قدری پیچیده عمل می‌کرد که امکان لو رفتن را خیلی کم می‌کرد. تا مطمئن نمی‌شد که مسیر حرکت آنها امن است هرگز از هور خارج نمی‌شد. گاهی تا دو روز در هور می‌ماند تا مسیر امن شود، سپس راه می‌افتاد و به ماموریتش می‌رفت. آن شب ساعت ۳ نیمه شب همگی وارد خانه سید هاشم شدند. طبق معمول سید از دیدن بچه‌ها خیلی خوشحال بود و برای آنها دعا می‌کرد. آنها را به مضیف برد و کلی با آنها شوخی کرد. تا نماز صبح قدری وقت مانده بود. عبدالمحمد تمام گزارش‌های سیدهاشم را شنید وسوالاتش را هم پرسید. دیگر هیچ کدام رمق ادامه دادن را نداشتند. بعد از خواندن نماز صبح، عبدالمحمد گفت: سیدهاشم! ماچند ساعتی می‌خوابیم تا کمی خستگی مان برطرف شود. دیشب و دیروز خستگی امانمان را برید. ـ بخوابید مشکلی نیست. من بیدارم. راحت باشید. ساعت ۱۱ ظهر بود که بچه‌ها بیدار شدند و سیدهاشم باخنده‌های همیشگی اش گفت: نهار و صبحانه با هم آماده است. کدام را اول میل می‌کنید؟ سیدنور در حالی که می‌خندید گفت: اول آخری. ـ یعنی چه؟ ـ اول صبحانه بعد نهار. آنها صبحانه می‌خوردند وسیدهاشم برای شان حرف می‌زد. ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود و گرمای العماره خودش را خوب نشان می‌داد. هرم آفتاب از دیوارها به داخل اتاق آمده بود و عرق از سر و روی بچه‌ها سرازیر بود. عبدالمحمد به ابوفلاح گفت: در این ماموریت تو نیا. ـ نیایم؟ چرا؟ چیزی شده است؟ ـ استخبارات روی تو حساس است ودر بدر دنبالت هستند. نیایی بهتر است. یعنی ضریب اطمینان ما بیشتر است. ـ هر طور که شما بفرمایید. باشد نمی‌آیم. ـ عیبی که ندارد؟ ناراحت که نمی‌شوی؟ ـ ناراحتم ولی روی چشم، می‌مانم. همین جا بمانم؟ ـ نه برو در الکحلا و هور. ما با بچه‌های مجاهدین عراقی می‌رویم. ـ مع السلامه فی امان الله. الله یحفظکم.(به سلامت خیر. در امان خدا باشید) عبدالمحمد از قبل در شناسایی‌هایی که انجام داده بود یکی از کسانی که در شبکه اطلاعات برون مرزی را خوب می‌شناخت فردی به نام سیدمعلان بود. او و خانواده اش از مبارزین و مجاهدین قوی عراقی بودند. او برای دیدن سید معلان، فرزند سیدهاشم(سیدغالب) را ماموریت داد برود تا هم مسیر را چک کند و هم او را خبر بدهد که ما در راه هستیم و می‌خواهیم با او ملاقات کنیم. سیدغالب آماده رفتن بود که یک مرتبه عبدالمحمد او را صدا زد و گفت: صبرکن. در گوش او حرفی زد و او راهی شد. هرچه او می‌گفت: سیدغالب تند و تند می‌گفت: نعم نعم سیدی. هیچ کس نمی‌دانست عبدالمحمد چه چیزی را پنهان از همه در گوش سیدغالب گفته است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
🍂 🔻 /۴۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خانه سید معلان در ۴۵ کیلومتری الکحلا در شهر العماره بود. حدود دو ساعتی همه آماده‌ی اعلام رفتن از سوی عبدالمحمد بودند ولی او فرمان نمی‌داد. در حالی که ماندن آنها برای همه علامت سوال بود، یک مرتبه سر وکله سید غالب وسیدصادق السیدمعلان پیدا شد. همه تعجب کردند. سید نور گفت: مگر قرار نبود برویم منزل سید؟ ـ چرا ولی نظرم عوض شد. مگر اشکالی دارد. این هم یک شیوه کار است. ناراحت نباشید. همه در این زمان فهمیدند عبدالمحمد در لحظه آخر چه چیزی در گوش سیدهاشم گفته و چرا از رفتن منصرف شده بود. خنده از لب سید نور نمی‌افتاد. سیدصادق تا عبدالمحمد را دید بغل باز کرد و با خنده و خوشحالی گفت: ابوعبدالله! اهلاً و سهلاً. نرحب بک. کیف الصحه. عبدالمحمد خیلی او را تحویل گرفت و پس از خوش وبش بهمراه سیدنور در گوشه‌ای نشستند تا ماموریت جدید شان را باهم بررسی کنند. حدود نیم ساعتی طول کشید که عبدالمحمد رو به کریم کرد وگفت: من، سیدناصر و سیدصادق می‌رویم جلو. شما همین جا بمانید تا ما برمی گردیم. حواستان جمع باشد. سیدصادق که با خودروی شخصی اش آمده بود آنها را سوار کرد و به طرف خانه اش در العماره حرکت کردند. او در راه از ابوفلاح و سیدهاشم سوال کرد. عبدالمحمد خبر سلامتی آنها را داد و گفت: حالشان خوب خوب است و سلام رساندند. وضع شان خیلی بهتر از شماست. سیدصادق آنها را به خانه اش برد و پذیرایی مفصلی از آنها کرد. آن روز پدر سید معلان هم در خانه اش بود. او با دیدن عبدالمحمد، پیشانی اش را بوسید و گفت: پسرم سیدصادق از تو خیلی برایم حرف زده است و من دعا می‌کردم تو را زیارت کنم. ـ سید صادق به من لطف دارد. بعد از نماز ظهر وعصر و نهار، عبدالمحمد ماموریت جدید را برای سیدصادق توضیح داد و گفت: این ماموریت غیر از ماموریت‌های دیگر است. خیلی حساس و تاثیر گذار است. ـ یعنی چه؟ ـ یعنی این کار نهایی ماست. این کار تمام شود، ماموریت مان هم تمام شده است. ـ پس باید خیلی حواسمان جمع باشد ـ همین طور است. حواس جمع و صدرصد احتیاط کنیم. تا غروب حرفهای آنها طول کشید. پدر سیدصادق هر از گاهی برای آنها چای و قهوه می‌آورد و آنها خستگی شان را در می‌کردند. عبدالمحمد هربار که پیرمرد باسینی چای می‌آمد تمام قد می‌ایستاد و از او تشکر می‌کرد. عبدالمحمد وظایف و مسئولیت هر کدام از بچه هایش را دقیق مشخص کرد و گفت: می‌خواهم با دست پُر از این ماموریت برگردیم. حاج علی به این ماموریت ما چشم دوخته و قول موفقیت آمیز بودن آن را به آقا محسن داده است. از شما تقاضا دارم با تمام وجودتان این ماموریت را انجام بدهید. وامّا ماموریت هرکدام را جداگانه می‌گویم تا بدانید. وظیفه سید صادق، جمع آوری اطلاعات و ارتباط با نیروهای مجاهد عراقی است. این کار در ماموریت‌های قبلی برعهده‌ی ابوفلاح قرارداشت. وظیفه بعدی برعهده‌ی یکی دیگر از اعضای گروه به نام سیدجعفر است. او که از بچه‌های گروه سید صادق بود، در کارش خیلی مهارت داشت. عبدالمحمد رو به او کرد و گفت: وظیفه تو در این ماموریت جمع آوری اطلاعات و نمونه مدارک و اسناد نظامی به ویژه برگه‌های مرخصی ارتشیان عراقی در سپاه سوم وچهارم و ارتباط با افسران، درجه داران و سربازان مخالف رژیم عراق است. ـ نعم سیدی. این که کاری ندارد. سیدجعفر از افسران وظیفه ارتش عراق بود و آنها را به خوبی می‌شناخت. آن روز تمام وقت گروه به چگونگی انجام ماموریت هریک از افراد از شروع تا برگشت آنها گذشت. عبدالمحمد وقتی تمام وظایف اعضای گروه مشخص شد گفت: برادران! فردا صبح بعد از نماز، ماموریت جدید ما از العماره تا بغداد است. حواس تان را خوب جمع کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
🍂 🔻 /۴۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه‌ی شب بود که عبدالمحمد بعد از خوردن شام گفت: سیدجعفر! من برمی گردم هور. ـ چرا؟ همین جا بخواب. مشکلی نیست، اینجا امن است. ـ نه باید برگردم هور. اینجا نمانم بهتراست. فردا صبح طبق قرار قبلی، سیدصادق به سراغ عبدالمحمد در هور رفت و او را به العماره آورد. علاوه بر عبدالمحمد سیدهاشم و سیداحمد برادرش را که ۱۵ سال سن داشت سوار ماشین کرد و به محل مورد نظر رفتند. عبدالمحمد ماموریت را برای آنها توضیح داد که اولین کار ما در شناسایی، در مرکز استان میسان عراق است. این اولین بار بود که این ماموریت با این ترکیب قرار بود انجام شود. ماموریت کاملاً سرّی و خطرناک بود. عبدالمحمد از سیدصادق پرسید مشکل ما در مسیر چه چیزی است؟ ـ تنها مشکل ما تور‌های بازرسی است که در تمام گلوگاه‌ها و معابر ورودی و خروجی شهرها قرار دارند. از آنها که رد شویم کار تمام است. ـ این که همیشه بوده و هست و خواهد بود. مشکل بعدی چیست؟ ـ وجود نیروهای استخباراتی درگاراژها، پایانه‌های مسافری به صورت ثابت و موردی با غلظت نظامی و چند لایه‌ای امنیتی است. ـ خدا بزرگ است. اصلاً نگران نباشید. توکل برخدا. مسیر حرکت آنها دراین ماموریت از العماره تا بغداد بود. در تور‌های ایست و بازرسی، علاوه بر نیروهای ارتش عراق، تعداد زیادی از نیروهای سازمان اطلاعات عراق حضور داشتندکه اوضاع را زیر نظر می‌گرفتند. آنها با ایستادن هر ماشین، از صاحب آن تقاضای چند چیز را می‌کردند: 1. کارت هویت 2. برگه مرخصی 3. بازرسی بدنی هرکدام از این‌ها می‌توانست به راحتی سبب دستگیری مجاهدین عراقی شود. عبدالمحمد آن قدر نیروهایش را خوب بار آورده بود که براحتی ازمیان تورهای بازرسی عبور می‌کردند و هیچ ردی از خودشان برجا نمی‌گذاشتند. او برای بار آخر وضعیت و مسئولیت هر کدام را گوشزد کرد. ماشین از شهر العماره به سمت بغداد مرکز و پایتخت عراق حرکت کرد. در راه عبدالمحمد فقط قرآن می‌خواند و اطراف را زیر نظر داشت. از ابتدای جاده العماره تا بغداد پایتخت کشور عراق تورهای بازرسی زیادی وجود داشت که از هرکدام نیروهای عبدالمحمد می‌بایست با ظرافت و دقت رد می‌شدند. درراه هیچ کس حرفی نمی‌زد. عبدالمحمد برای این که جنب وجوشی برای بچه‌ها به وجود آورده باشد گفت: بچه‌ها چه طور است یک بار دیگر ماموریت مان را چک کنیم. این قدر هم ساکت نمانید. مجلس ختم که نیامدید. هر کدام از بچه‌ها با سر، رضایت خودش را اعلام کرد. عبدالمحمد گفت: فاز اول شناسایی‌هایی دهگانه ما عبارت از: جمع آوری اطلاعات دقیق از قوای نظامی ارتش بعث عراق، دستگاه‌های امنیتی و تاسیساتی و اماکن حساس و حیاتی دولت عراق در مناطق القرنه، العزیر، صخره، البیضه، سوده، کساره، ابوخصاف ، مهیل، گرنه، شیب المشرح، الملیحه در استان العماره و بعضی از شهرهای بصره است. آن قدر مسلط و دقیق حرف می‌زد که هیچ چیز جا نمی‌افتاد. همه با دقت به حرف‌های او گوش می‌دادند. او ادامه داد: یادتان باشد تورهای بازرسی روی برگه‌های تردد و کارت شناسایی افراد بیش از حد حساس است. کاری کنیم که کمترین شکی به ما نکنند. آنها حواسشان خیلی جمع است. هر کدام از ما که گیر بیفتد کل ماموریت مان برباد رفته است. تو را به خدا دقت کنید. بچه‌های گروه یک بار دیگر کارت‌های هویت و برگه‌های مرخصی شان را از جیب شان در آوردند و چک کردند. سیدنور به عکس کارت هویت جعلی نگاه کرد و گفت: این خود خود من هستم. همه با شنیدن این حرف زدند زیر خنده. با این کار فضای سرد عوض شد و همه سرحال آمدند. عبدالمحمد از سیدصادق پرسید: سید معمولاً ارتش عراق برگه‌های تردد را چند وقت یک بار تعویض می‌کند؟ ـ فکر کنم هر ۲۰، ۲۵ روز همه کارت‌ها و برگه‌های تردد را از نظر شکل، رنگ و فرم عوض می‌کنند. هنوز حرف‌های سید تمام نشده بود که در اولین تور بازرسی جلوی ماشین آنها گرفته شد و طبق معمول سربازی جلو آمد و گفت کارت ماشین، هویت و برگه تردد. آن روز عبدالمحمد لباس ستوان یکمی پوشیده بود و باقی بچه‌ها همگی لباس سربازی تن شان بود. صدای عبدالمحمد از صندلی عقب آمد. بچه‌ها آرام و خونسرد. راحت باشید. خبری نیست. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
🍂 🔻 /۴۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ بعد از دیدن کارت هویت همه، سرباز عراقی نگاه زیادی به عبدالمحمد کرد و گفت بیا پایین. بازرسی بدنی داری. عبدالمحمد آرام و بی خیال پیاده شد و سرباز او را بازرسی کرد و چند تا سوال پرسید و او تند و تند راحت جواب می‌داد. البته سعی می‌کرد. با حالت خشن و کوتاه جواب بدهد. بعد از چند دقیقه عبدالمحمد برگشت و اجازه‌ی خروج به ماشین آنها داده شد. آن روز حسب الامر عبدالمحمد قرار شد خودروی شخصی سید صادق آورده نشود و آنها با ماشین کرایه‌ای مسیر را بروند. او می‌گفت: این کار سودش بیشتر است و باعوض شدن ماشین‌ها بهتر می‌توانیم کارمان را انجام بدهیم. عبدالمحمد علاوه بر گزارش نویسی اطلاعاتی اش، یک گزارش نویسی روزانه هم داشت که تمام وقایع آن روز را می‌نوشت. او در روز شمارش، به تاریخ ۶۲/7/۱۷ نوشت: «امروز روز جمعه ۶۲/7/۱۷ ساعت ۱۹:۴۵ دقیقه با تهیه مدارک شناسایی که از قبل آماده کرده بودیم راهی محل کارمان شدیم. مقصد ما شهر بغداد پایتخت عراق بود.امروز پس از ربع ساعتی که ماشین حرکت کرد در مقابل اولین تور دژبانی و ایست بازرسی ارتش عراق ماشین مان را متوقف کردند. اینجا گلوگاه خروجی شهر بود. ماشین‌های زیادی جهت بازرسی در صف به انتظار ایستاده بودند.» درحالی که راننده آرام آرام جلو می‌رفت، سرباز عراقی با تابلوی ایست که در دست داشت به او اشاره کرد از صف خارج شود و بیاید جلو. او بلافاصله به عبدالمحمد گفت: چه کنم؟ بروم؟ دارد نگاهمان می‌کند. ـ برو و خیلی خونسرد باش. سرباز عراقی انگار مشکوک شده بود. قدری ماشین را گشت و گفت: حرکت کن. طبق شناسایی‌های قبلی، حتی تورهای بازرسی هم مورد دقت و شناسایی قرارگرفته بودند و گروه می‌دانست وقت مرده و زنده آنها چه ساعت‌هایی است. آنها سعی می‌کردند در ساعات مرده خودشان را به تورهای بازرسی برسانند و از آنجا عبور کنند. در این وقت‌ها سربازها حال وحوصله نداشتند و خسته بودند. راننده که سرعت ماشین را تا مرز ۸۰ رساند بعد از یک ساعتی از آینه عقب ماشین رو به عبدالمحمد کرد و گفت: مقصد کجاست؟ ـ العماره مرکز استان میسان ـ وارد شهر بشوم؟ ـ بله ولی خیلی آرام و بی حاشیه. انگار داریم تفریح می‌رویم. آنها از دروازه اصلی شهر با سرعت چهل وارد شدند و عبدالمحمد گفت: سعی کن در شهر دوری بزنی و مراکز تفریحی و تجاری را نشان مان بده. خیلی آرام و خونسرد هم رانندگی کن. عجله نداریم. ـ روی چشم آقا. او با عبور از خیابان‌ها نام مراکز را یکی یکی برای گروه می‌گفت و آنها با دقت نگاه می‌کردند. عبدالمحمد بعد از دیدن مراکز تفریحی تجاری گفت: برادر! حالا بازار مرکزی را نشان مان بده. حدود یک ساعتی ماشین در شهر دور خورد که عبدالمحمد گفت: من که خیلی گرسنه ام. شما چطور؟ همه با او هم صدا شدند و او روبه راننده کرد و گفت: پس برو یک کافه تا غذا بخوریم.احتمالاً خودت هم گرسنه ای. راننده تمام شهر را مثل کف دستش می‌شناخت. او بعد از گذشتن از دو میدان به خیابانی رفت که تابلوی کافه با نور نئون می‌درخشید. عبدالمحمد همه را به خوردن ماهی دعوت کرد و گفت: هرکس هر قدر می‌تواند بخورد. ساعت ۱۰ شب بود که همه از کافه بیرون آمدند و عبدالمحمد به راننده گفت: حساب ما چقدر می‌شود؟ ـ حساب؟ چه حسابی؟ ـ کرایه ماشین چقدر می‌شود؟ ـ قابل ندارد. مهمان من هستید. ـ ممنون. بفرما حساب ما چقدر می‌شود؟ بعد از تسویه حساب راننده از آنها خداحافظی کرد و رفت. سیدصادق پرسید: ابوعبدالله! حالا چه کنیم؟ ـ الان یک تاکسی می‌گیریم و منزل یکی از مجاهدین می‌رویم. ماموریت بعدی ما الان شروع می‌شود. ساعت ۱۱:۱۵ دقیقه آنها به منزل یکی از مجاهدین رفتند و قرار شد دو نفر دیگر از دوستانش هم به جمع آنها ملحق شوند. ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه‌ی شب بود که همه مجاهدین عراقی آمدند وسیدناصر و عبدالمحمد با آنها در مورد ماموریت شان مفصل بحث کرد. عبدالمحمد به آنها سفارش کرد طوری عمل کنند که کسی به آنها مشکوک نشود. حرف‌های آنها حدود دوساعتی طول کشید. عبدالمحمد پشت سر هم از آنها سوال می‌کرد و جواب می‌گرفت. از چهره‌ی او معلوم بود که اطلاعات خوبی بدست آورده و از جلسه رضایت دارد. آن شب عبدالمحمد اصلی ترین سوال هایش در مورد وضعیت شیعیان عراق بود. او رگباری سوالاتش را می‌پرسید طوری که آنها عقب می‌ماندند. هر بار که جواب آنها را می‌شنید خنده‌ای از روی رضایت می‌کرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است. امشب باز این دلم به یاد شهیدان گرفته است تا لحظه ای پیش دلم سرد سرد بود اینک. به یمن یاد شما جان گرفته است هدیه به روح سید الشهدای لشگر خوبان سردار دلها آقا مهدی باکری اللهم ارزقنا توفیق الشهادة في سبيلك شادی روح امیر لشگر خوبان سردار دلها آقا مهدی باکری و علمدار با وفایش حمید آقا باکری صلوات بر محمد و آل محمد ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
🍂 🔻 /۴۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن شب سوالات زیادی پرسید. از نوع رفتار رژیم عراق با اقشار مختلف مخصوصاً شیعیان تا وضعیت نظامی ارتش عراق تا این که آیا شیعیان دارای تشکیلاتی هستند یا نه؟ محل تجمع آنها کجاست؟ روحانیون مبارزشان چه کسانی اند؟ و... ساعت نزدیک ۱:۳۰ دقیقه‌ی نیمه شب بود که حرفهای مجاهدین عراقی تمام شد و آنها بعد از خداحافظی از منزل خارج شدند. عبدالمحمد گفت: من که خیلی خسته ام و می‌خواهم کمی بخوابم. شما چطور؟ خسته نیستید؟ سید ناصر گفت: ظاهراً باقی بچه‌ها هم خسته‌اند. اشکالی دارد، همه قدری استراحت کنند؟ ـ نه. همه قدری بخوابند تا برای ماموریت فردا آماده باشند. قرار شد دو مجاهد عراقی فردا پیش از ظهر اطلاعاتی را که عبدالمحمد خواسته است برای او تهیه کنند و بیاورند. هر کدام از بچه‌ها تا سرشان را روی زمین گذاشتند به خواب رفتند. نماز صبح عبدالمحمد همه را بیدار کرد و آنها بعد نماز باز خوابیدند. فردا ساعت ۱۱ ظهر دو مجاهد عراقی برگشتند و تمام اطلاعات مورد نیاز را برای عبدالمحمد آوردند و مو به مو برای او توضیح دادند و او می‌گفت: اهلاً و سهلاً. مرحباً بکم. شکراً شکراً. صاحب خانه که می‌دانست آنها صبحانه نخورده اند، غذای گرم و خوبی را به عنوان نهار تدارک دید و سفره را پهن کرد و مدام تعارف می‌کرد بفرمایید بفرمایید. سیدناصر به شوخی می‌گفت: یاد ام غالب بخیر. امروز یاد او افتادم. عبدالمحمد که می‌دانست منظور او چیست، گفت: یاد ماهی و نان سیاح بخیر. نهار و نماز تا ساعت ۱ بعداز ظهر طول کشید. بعد از نماز ظهر و عصر عبدالمحمد رو به سید صادق کرد و گفت: امروز ماموریت دوم را باید شروع کنیم. آماده که هستی؟ ـ بله. باید کجا برویم؟ ـ المشرح ـ من که آماده ام. هر موقع بفرمایید حرکت می‌کنیم. ـ نیم ساعت بعد همه سوار ماشین شدند و حرکت کردند. در راه هیچ کس حرف نمی‌زد. مسیر را به سرعت طی کردند و به سراغ منزل خلف الشیحان رفتند. او منتظر آنها بود. خلف از مبارزین خوب عراقی بود که برعلیه رژیم بعث فعالیت‌های زیادی داشت. عبدالمحمد از اوضاع شهر سوال کرد که او گفت:تقریباً عادی است. ـ می‌توانی یک کار تقریباً خطرناک را برایمان انجام بدهی؟ ـ من؟ ـ بله ـ بفرمایید. چه کاری باید بکنم؟ ـ به همسرت بگو در شهر گشتی بزند و از اوضاع خبری برایمان بیاورد. ـ حتماً این کار را می‌کند. همین الان به او خواهم گفت. ـ او همسرش را صدا زد: ام فیصل بیا. صدای همسرش می‌آمد که می‌گفت: چقدر داد می‌زنی. آمدم. چه شده؟ او با مقدمه چینی شرح ماموریت او را داد و او بلافاصله از خانه برای ماموریتش خارج شد. سیدناصر به آرامی به عبدالمحمد گفت: این دومین زن عراقی است که این طور شجاعانه دارد برای ماموریت‌های ما به شناسایی می‌رود. خدا خیرشان بدهد. این‌ها ذخیره‌ی عراق هستند. حدود یک ساعتی از رفتن ام فیصل گذشت که او برگشت و گزارش کاملی از اوضاع امنیتی شهر برای عبدالمحمد داد وگفت: ابوعبدالله! در شهر، بعثی‌ها مشغول ایست و بازرسی ماشین‌ها و مردم می‌باشند ولی وضع خیلی عادی است و خطری احساس نمی‌شود. ـ پس با توکل بر خدا حرکت می‌کنیم. آنها در شهر تمام سوژه‌های اطلاعاتی شان را خوب شناسایی می‌کردند و مشخصات آن جا را به ذهنشان سپردند. سیدناصر گفت: هیچ کس از کنار هیچ ساختمانی به راحتی عبور نکند. عبدالمحمد عادت داشت با دیدن هر حرکت یا تجمع ارتش رژیم عراق یا نیروهای اطلاعاتی، فرضیه سازی می‌کرد و می‌گفت: احتمالاً قرار است این اتفاق رخ بدهد و ما این کار را باید بکنیم. این کار همیشگی عبدالمحمد بود که در بسیاری از مواقع کمک زیادی به او می‌کرد و او را از مخمصه‌های زیادی رهایی می‌داد. او علاوه بر آن قبل از ورود به هر گلوگاه‌های ایست و بازرسی خواندن قرآن و ادعیه را ترک نمی‌کرد. همه صدای قرآن خواندن او را می‌شنیدند. براین اساس، همه‌ی بچه‌ها به تبعیت از او همین کار را می‌کردند و براحتی از گلوگاه‌های امنیتی و نظامی بدون هیچ درگیری و بازجویی رد می‌شدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
🍂 🔻 /۵۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ قسمت دوم ماموریت شناسایی که تمام شد، عبدالمحمد گفت: سیدناصر الان کجا برویم بهتر است؟ ـ ترمینال مسافری شهری. ـ چرا آنجا؟ ـ حضور مردم و وضعیت نیروهای گشتی استخبارات را بررسی کنیم. به دردمان می‌خورد. آن روز تا ساعت ۷ شب همه مشغول شناسایی مراکز شهر بودند و ساعت ۹ شب خسته به خانه برگشتند. فردا صبح عبدالمحمد در گزارش روز شمارش نوشت: «امروز ساعت ۱۰ صبح بعد از عبور از دو پست بازرسی به سمت استان کوت راه افتادیم و بعد از انجام عملیات شناسایی مان از مراکز حساس ارتش عراق به سمت بغداد حرکت کردیم.» آن روزها بغداد یکی از شهرهای کاملاً امنیتی بود که هیچ شهری با آن مقابله نمی‌کرد. پست‌های بازرسی در گلوگاه‌های ورودی و خروجی شهر به راحتی به کسی اجازه حرکت نمی‌دادند. به هرکس و همه ماشین‌ها مشکوک می‌شدند، روزگارش را سیاه می‌کردند. بساط بازجویی خیابانی و مطالبه کارت هویت و مدارک تردد سخت ترین موقعیت برخورد با آنها بود. آنها علاوه بر بازرسی کامل ماشین و صندوق عقب، از مبداء و مقصد و حتی چند ساعت خواهید ماند هم می‌پرسیدند و کسی جرأت جواب ندادن نداشت. هرکس مخالفت می‌کرد کارش به استخبارات ختم می‌شد. جو پلیسی شدیدی بر شهر بغداد حاکم بود و این می‌توانست سرعت عملیات شناسایی آنها را خیلی کُند کند. عبدالمحمد برای این کار از سیدناصر خواست راه حلی ارائه دهد. او گفت: بهترین راه این است که شهر را دور بزنیم و از شهر‌های دیگر وارد شهر بغداد بشویم. ـ از کجا برویم؟ از محور بغداد ـ العماره که از ضریب امنیتی بسیار بالایی برخوردار است. ـ حالا برای وارد شدن به بغداد چه کنیم؟ ـ از محور نجف اشرف وارد می‌شویم. ـ ولی زمان و مسافت چند برابر می‌شود. ـ چاره‌ای نیست. این بهترین راه حل است. عاقبت با هر ترفندی بود آنها توانستند وارد بغداد شوند. قبل از رسیدن به ورودی شهر، عبدالمحمد تمام حواسش را متوجه نیروهای نظامی کرده بود که چگونه آرایش گرفته‌اند. او می‌دید که در اطراف شهر پدافند‌های ضد هوایی زیادی کار گذاشته شده‌اند که دیدن آنها نشان می‌داد شهر در یک حلقه امنیتی هوایی کامل قرار گرفته است. بعید بود هواپیمایی جان سالم از آنجا بدر ببرد. آنها از ترمینال مسافری مستقیم طبق قرار قبلی به منزل یکی از اقوام سیدهاشم در منطقه حی الحرّ رفتند. وقتی به خانه رسیدند سیدهاشم می‌دانست آنها خسته و گرسنه اند، برای همین از قبل برایشان تدارک شام دیده بود. عبدالمحمد بعد شام از کم و کیف بغداد پرسید: که الان وضعیت رژیم عراق چگونه است؟ نیروهای ارتش چقدر آماده درگیری اند؟ سیدهاشم تمام و کمال جواب‌های او را داد. آنها بعد از یک ساعتی، خوابیدند تا فردا با روحیه‌ی بهتری کارشان را شروع کنند. روز بعد را کامل در خانه بودند و در مورد مراکز مهم بغداد بحث می‌کردند. روز سوم بود که عبدالمحمد بعد از نماز صبح گفت: سیدناصر امروز دیگر روز رفتن است. ـ که چه کنیم؟ ـ باید برویم شناسایی. مگر یادت رفته است؟ ـ کجا؟ چه مکانی را؟ ـ شناسایی مراکز حساس و حیاتی شهر بغداد مخصوصاً کاخ‌های صدام، پادگان الرشید، سازمان مرکزی استخبارات، ستاد کل نیروهای مسلح، وزارت کشور و دفاع، مقر حزب بعث. چه شده؟ مگر خوابی؟ ـ خدا به خیر بگذراند. نه آماده ام. ـ خیر است. پس سریع آماده رفتن بشوید. آنها یکی یکی مراکز را براحتی شناسایی می‌کردند و بدون هیچ گونه درگیری یا این که مشکوک شدن به آنها به خانه برگشتند. آن روز همه کلی اطلاعات نظامی تهیه کرده بودند که ارزش زیادی داشتند. بعد از استراحت کوتاهی که معلوم بود خستگی ماموریت از تن بچه‌ها بیرون رفته است، عبدالمحمد گفت: همگی هرآنچه را دیده‌اید مفصل و دقیق بنویسید. ممکن است خیلی از مسائل یادتان برود. این بهترین شیوه شناسایی است. سریع همین الان شروع کنید. آن شب تا دیری بچه‌ها مشغول گزارش نویسی بودند. فردا صبح بعد از نمازعبدالمحمد، فاز بعدی ماموریت یعنی رفتن به کاظمین را اعلام کرد. قبل از حرکت سیدصادق گفت: ابوعبدالله می‌خواهید به زیارت حرم بروید؟ عبدالمحمد تا این حرف را شنید منقلب شد. انگار گمشده اش را پیدا کرده بود. ـ مگر می‌شود به حرم رفت؟ مشکلی پیش نمی‌آید؟ ـ نه. می‌شود برویم زیارت و برگردیم. ـ نیروهای اطلاعاتی نیستند؟ ـ باشند. ما هم مثل بقیه‌ی مردم می‌رویم زیارت. ـ احتیاط کنید. اگر گیرشان بیفتیم بدبخت شده ایم. ـ نه. خبری نیست. من قول می‌دهم. شما را راحت می‌برم حرم. همگی با هم با گذشتن از خیابان‌های شهر در مقابل گنبد زرد طلایی حرمین کاظمین قرار گرفتند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۵۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند لحظه بعد افسری که سبیل‌های پرپشتی داشت، در حالی که چوبدستی بزرگی را در دستش می‌چرخاند، نگاهی به داخل ماشین انداخت و با چهره خشن گفت: کجا بودید؟ عبدالمحمد پیش دستی کرد و گفت: از دیوانیه می‌آییم. - آنجا چه کار داشتید ؟ - خانه عمویم رفتیم. - اینجا چه کار دارید؟ - خانه خودمان است. - آدرس خانه تان؟ عبدالمحمد تند تند جواب می‌داد و خونسرد برخورد می‌کرد. افسر نگاهی به سیدناصر کرد و گفت: کارت شناسایی ات را بده. سیدناصر هم خونسرد کارت را از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت بفرمایید. افسر قدری نگاه به کارت می‌کرد و قدری به چهره سیدناصر. انگار دلش رضایت نمی‌داد. با چوبدستی اش روی سقف ماشین زد و گفت: - زود همه پیاده شوید. سریع سریع. عبدالمحمد زودتر از همه پیاده شد و باقی هم خیلی خونسرد پیاده شدند. افسر به چند سرباز گفت این‌ها را خوب بازرسی کنید. ریز به ریز. سیدناصر نگران دوربین بود و خدا خدا می‌کرد سربازها زیر صندلی راننده را نگاه نکنند. دو سرباز بعد از بازرسی رو به افسر گفتند قربان مشکلی ندارند. هیچ چیز در ماشین ندارند. او که حسابی کنف شده بود، گفت سوارشوید و بروید. همه نفس راحتی کشیدند و سوار ماشین شدند و راننده که حسابی ترسیده بود به سمت مرکز شهر حرکت کرد او در گوشه‌ای ترمز کرد و گفت: بفرمایید اینجا آخر خط است. بچه‌ها به سرعت از ماشین پیاده شدند و او رفت. ساعت ۹ شب بود که همگی به منزل سیدهاشم رفتند تا نفسی تازه کنند. سیدهاشم سریع برای شان شام تهیه کرد و حدود نیم ساعت کنار سفره با عبدالمحمد حرف زد که او گفت: سیدصادق برویم. - کجا؟ - الکحلا که برویم هور. - امشب نمی‌مانی اینجا؟ - نه. باید امشب به چبایش ابوفلاح بروم. - هرطور صلاح می‌دانی. آماده ام. برویم. عبدالمحمد عادت داشت بعد از هر عملیاتی تمام مدارک شناسایی و اسنادش را در هور پنهان می‌کرد. با این کار اگر به منزل سیدهاشم حمله می‌شد هم آنجا مشکلی نداشت و هم چیزی دستگیر بعثی‌ها نمی‌شد. عبدالمحمد همیشه چند روز جلوتر از زمان حرکت می‌کرد و همین سبب شده بود که گروه با مشکل دستگیری یا یورش عراقی‌ها مواجه نشود. یک ساعت بعد آنها علیرغم خستگی وارد چبایش ابوفلاح شدند. سیدصادق صدا زد: ابوفلاح کجایی؟ ابوفلاح با دیدن عبدالمحمد بغل باز کرد و او را در آغوش گرفت و پشت سر هم می‌گفت: الحمدلله، لک الحمد، شکرلله. - چیزی شده ابوفلاح؟ - نه. نگران شما بود. - حالا که آمدیم. سالم و قبراق. - بله. ولی خیلی دلشوره داشتم. خیلی دعا کردم. او تمام اسناد را در چبایش جاسازی کرد و باز به ابوفلاح گفت: قرار ما که یادت نرفته است؟ - نه سیدی. اگر اتفاقی برایتان پیش آمد این مدارک را به حاج علی هاشمی در قرارگاه نصرت ایران برسانم. - احسنت. او تادیروقت در چبایش به نوشتن گزارش روزانه پرداخت و برای ابوفلاح از تورهای بازرسی و بازجویی‌های خیابانی حرف می‌زد. ابوفلاح در حالی که یک استکان قهوه تلخ جلوی عبدالمحمد گذاشت گفت: راستی ابوعبدالله زیارت هم رفتید؟ - زیارت. چه زیارتی... این چند روز، روز ما بود. نمی‌دانی برما چه گذشت. - بگو چطور شد؟ معلوم است خیلی راضی هستی. بالاخره زیارت رفتید یا نه؟ - بله و در عمرم این قدر به زیبایی زیارت نکرده بودم. - کربلا یا نجف؟ - هردو. - خوش به حالت. زیارت سعادت می‌خواهد. من که محروم هستم. ابوفلاح حرف‌های عبدالمحمد را گوش می‌داد و آرام اشک می‌ریخت و می‌گفت: تقبل الله. هنیئا لک. رزقنی الله و ایاکم. عبدالمحمد بعد از اتمام گزارش نویسی هایش، استکان قهوه را سر کشید که دید سرد شده است. با خنده گفت: ابوفلاح این قهوه که سرد است. - بله. ۴۰ دقیقه از آوردن آن گذشته است. معلوم است که سرد شده. صبرکن الان گرمش را می‌آورم. عبدالمحمد بعد خوردن قهوه تلخ در گوشه‌ای مشغول خواندن نماز شد. ابوفلاح تنها صدای گریه عبدالمحمد را گوش می‌داد و باگریه او گریه می‌کرد. عبدالمحمد در سجده با صدای لرزان گفت: من کجا، حرم تو کجا؟ من کجا، زیارت تو کجا؟ من کجا، آستانه بوسیدن تو کجا؟ ممنون کرمت هستم. تا نیمه‌های شب عبدالمحمد مشغول عرض تشکر از امام حسین(ع) و امام علی(ع) بود که به او اجازه زیارت داده‌اند. ابوفلاح هم پا به پای او بیدار مانده بود و گریه می‌کرد. چند ساعت بعد ابوفلاح نفهمید کی به خواب رفت. ساعت ۵ صبح بود که با صدای قرائت حمد عبدالمحمد در نماز صبح بیدار شد. او می‌دانست عبدالمحمد تمام دیشب را نخوابیده است. فردا صبح می‌بایست فاز دوم ماموریت شناسایی عبدالمحمد شروع می‌شد. او این بار هم همرا ه بچه‌های گروهش آماده عملیات شناسایی شد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دلم آواره صحراست میدانم که اینجایی 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
🍂 🔻 /۵۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند لحظه بعد افسری که سبیل‌های پرپشتی داشت، در حالی که چوبدستی بزرگی را در دستش می‌چرخاند، نگاهی به داخل ماشین انداخت و با چهره خشن گفت: کجا بودید؟ عبدالمحمد پیش دستی کرد و گفت: از دیوانیه می‌آییم. - آنجا چه کار داشتید ؟ - خانه عمویم رفتیم. - اینجا چه کار دارید؟ - خانه خودمان است. - آدرس خانه تان؟ عبدالمحمد تند تند جواب می‌داد و خونسرد برخورد می‌کرد. افسر نگاهی به سیدناصر کرد و گفت: کارت شناسایی ات را بده. سیدناصر هم خونسرد کارت را از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت بفرمایید. افسر قدری نگاه به کارت می‌کرد و قدری به چهره سیدناصر. انگار دلش رضایت نمی‌داد. با چوبدستی اش روی سقف ماشین زد و گفت: - زود همه پیاده شوید. سریع سریع. عبدالمحمد زودتر از همه پیاده شد و باقی هم خیلی خونسرد پیاده شدند. افسر به چند سرباز گفت این‌ها را خوب بازرسی کنید. ریز به ریز. سیدناصر نگران دوربین بود و خدا خدا می‌کرد سربازها زیر صندلی راننده را نگاه نکنند. دو سرباز بعد از بازرسی رو به افسر گفتند قربان مشکلی ندارند. هیچ چیز در ماشین ندارند. او که حسابی کنف شده بود، گفت سوارشوید و بروید. همه نفس راحتی کشیدند و سوار ماشین شدند و راننده که حسابی ترسیده بود به سمت مرکز شهر حرکت کرد او در گوشه‌ای ترمز کرد و گفت: بفرمایید اینجا آخر خط است. بچه‌ها به سرعت از ماشین پیاده شدند و او رفت. ساعت ۹ شب بود که همگی به منزل سیدهاشم رفتند تا نفسی تازه کنند. سیدهاشم سریع برای شان شام تهیه کرد و حدود نیم ساعت کنار سفره با عبدالمحمد حرف زد که او گفت: سیدصادق برویم. - کجا؟ - الکحلا که برویم هور. - امشب نمی‌مانی اینجا؟ - نه. باید امشب به چبایش ابوفلاح بروم. - هرطور صلاح می‌دانی. آماده ام. برویم. عبدالمحمد عادت داشت بعد از هر عملیاتی تمام مدارک شناسایی و اسنادش را در هور پنهان می‌کرد. با این کار اگر به منزل سیدهاشم حمله می‌شد هم آنجا مشکلی نداشت و هم چیزی دستگیر بعثی‌ها نمی‌شد. عبدالمحمد همیشه چند روز جلوتر از زمان حرکت می‌کرد و همین سبب شده بود که گروه با مشکل دستگیری یا یورش عراقی‌ها مواجه نشود. یک ساعت بعد آنها علیرغم خستگی وارد چبایش ابوفلاح شدند. سیدصادق صدا زد: ابوفلاح کجایی؟ ابوفلاح با دیدن عبدالمحمد بغل باز کرد و او را در آغوش گرفت و پشت سر هم می‌گفت: الحمدلله، لک الحمد، شکرلله. - چیزی شده ابوفلاح؟ - نه. نگران شما بود. - حالا که آمدیم. سالم و قبراق. - بله. ولی خیلی دلشوره داشتم. خیلی دعا کردم. او تمام اسناد را در چبایش جاسازی کرد و باز به ابوفلاح گفت: قرار ما که یادت نرفته است؟ - نه سیدی. اگر اتفاقی برایتان پیش آمد این مدارک را به حاج علی هاشمی در قرارگاه نصرت ایران برسانم. - احسنت. او تادیروقت در چبایش به نوشتن گزارش روزانه پرداخت و برای ابوفلاح از تورهای بازرسی و بازجویی‌های خیابانی حرف می‌زد. ابوفلاح در حالی که یک استکان قهوه تلخ جلوی عبدالمحمد گذاشت گفت: راستی ابوعبدالله زیارت هم رفتید؟ - زیارت. چه زیارتی... این چند روز، روز ما بود. نمی‌دانی برما چه گذشت. - بگو چطور شد؟ معلوم است خیلی راضی هستی. بالاخره زیارت رفتید یا نه؟ - بله و در عمرم این قدر به زیبایی زیارت نکرده بودم. - کربلا یا نجف؟ - هردو. - خوش به حالت. زیارت سعادت می‌خواهد. من که محروم هستم. ابوفلاح حرف‌های عبدالمحمد را گوش می‌داد و آرام اشک می‌ریخت و می‌گفت: تقبل الله. هنیئا لک. رزقنی الله و ایاکم. عبدالمحمد بعد از اتمام گزارش نویسی هایش، استکان قهوه را سر کشید که دید سرد شده است. با خنده گفت: ابوفلاح این قهوه که سرد است. - بله. ۴۰ دقیقه از آوردن آن گذشته است. معلوم است که سرد شده. صبرکن الان گرمش را می‌آورم. عبدالمحمد بعد خوردن قهوه تلخ در گوشه‌ای مشغول خواندن نماز شد. ابوفلاح تنها صدای گریه عبدالمحمد را گوش می‌داد و باگریه او گریه می‌کرد. عبدالمحمد در سجده با صدای لرزان گفت: من کجا، حرم تو کجا؟ من کجا، زیارت تو کجا؟ من کجا، آستانه بوسیدن تو کجا؟ ممنون کرمت هستم. تا نیمه‌های شب عبدالمحمد مشغول عرض تشکر از امام حسین(ع) و امام علی(ع) بود که به او اجازه زیارت داده‌اند. ابوفلاح هم پا به پای او بیدار مانده بود و گریه می‌کرد. چند ساعت بعد ابوفلاح نفهمید کی به خواب رفت. ساعت ۵ صبح بود که با صدای قرائت حمد عبدالمحمد در نماز صبح بیدار شد. او می‌دانست عبدالمحمد تمام دیشب را نخوابیده است. فردا صبح می‌بایست فاز دوم ماموریت شناسایی عبدالمحمد شروع می‌شد. او این بار هم همرا ه بچه‌های گروهش آماده عملیات شناسایی شد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
Fa: 🍂 🔻 /۵۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سید احمد ۱۵ ساله، اصرار کرد این بار هم اجازه بدهد همراه‌شان باشد. عبدالمحمد در حالی که سر او را می‌بوسید گفت: باشد ولی از جدت بخواه کمک مان کند. ـ حتماً دعا می‌کنم و شما هم موفق می‌شوید. طبق برنامه‌ریزی که عبدالمحمد کرده بود در عملیاتهایی که برای شناسایی می‌رفتند هرکس کاری برعهده اش بود. یکی تامین کننده، یکی تقویت کننده روحی دیگری می‌شد و یکی .... سیداحمد که بودن با عبدالمحمد را یک توفیق می‌دانست گفت: من از عملیات‌هایی که با عبدالمحمد می‌آیم هزار درس و تجربه‌ی اطلاعاتی می‌آموزم. عبدالمحمد باز سر او را بوسید وگفت: این‌ها همه از برکت جدتان است. هنوز حرف‌های او تمام نشده بود که راننده گفت:‌ ای وای تور ایست و بازرسی. در تور بازرسی روی پل شهر العماره در حالی که سرباز عراقی به طرف بچه‌ها می‌آمد، عبدالمحمد روبه سیداحمد کرد و گفت: سیداحمد چطوری؟ آماده ای؟ نعم سیدی، آماده آماده ام. حیاک الله. اهلاً و سهلاً سرباز عراقی با دست اشاره کرد حرکت نکن. ماشین را خاموش کن. همه متعجب مانده بودند که دلیل توقف چیست؟ عبدالمحمد طبق معمول سرش را از شیشه ماشین بیرون داد و گفت: چه شده؟ فعلاً حرکت ممنوع است. عبدالمحمد روبرویش را که نگاه کرد دید گروهی با تیربار آماده شلیک هستند. او برای یک لحظه احتمال داد که لو رفته‌اند ولی سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. هنوز ۵ دقیقه‌ای از توقف آنها نگذشته بود که کاروانی ماشین آژیر کشان از مقابل آنها رد شدند و کسی که در ماشین رو باز بود داشت منطقه را نگاه می‌کرد. با رد شدن کاروان سرباز عراقی اشاره کرد حالا بروید. مشکلی نیست. راه آزاد است. عبدالمحمد وقتی دید کاروان ماشین‌ها یک ماشین بلیزر مشکی را اسکورت می‌کردند فهمید دلیل توقف آنها چه بوده است. عبدالمحمد برای بار دوم پرسید: چه کسی را اسکورت می‌کردند؟ ـ طاها یاسین رمضان ـ او کیه؟ ـ معاون اول رئیس جمهور عراق. چطور او را نمی‌شناسی؟ عبدالمحمد دیگر سوالی نکرد و به راننده گفت: حرکت کن. با دور شدن از تور بازرسی گفت: اگر می‌شد در این موقعیت این طاها یاسین ترور می‌شد چقدر خوب بود. او آدم سفاک و جنایتکاری است. آنها نیم ساعتی در شهر برای دیدن وضعیت مردم شهر دور زدند و به منزل برگشتند. همه بعد از خوردن قهوه تلخ تا شب در منزل سید معلان مشغول بحث درباره‌ی مکان‌هایی که شناسایی کرده بودند شدند. بعد از شام هرکس در گوشه‌ای دراز کشید. هنوز دوساعتی از خوابیدن آنها نگذشته بود که سیدناصر دستی را روی کتفش حس کرد که آن را فشار می‌دهد. با احتیاط چشمانش را باز کرد. عبدالمحمد بود که بی مقدمه گفت: باید برویم. کجا؟ هور چرا؟ اینجا امن نیست یعنی چه؟ چیزی شده؟ واضح حرف بزن. نگران شدم. حرف گوش کن. آماده رفتن شو. وضع خراب است. سیدناصر با تعجب وسایلش را جمع کرد و همراه عبدالمحمد در ساعت ۱ نیمه شب راهی الکحلا شدند و پس از آن به سرعت به هور رفتند. سیدناصر که نمی‌دانست عبدالمحمد از کجا یک مرتبه این تصمیم را گرفته است، گفت: عبدالمحمد چطور یک مرتبه گفتی برویم هور؟ بگو چه شده است؟ بعداً می‌گویم. فعلاً حرفی نزن. ولی الان بگویی بهتر است. خواهش می‌کنم. دیروز صبح سیدصادق وقتی از راه رسید گفت: دیشب به صدام حسین سوء قصد شده است و نیروهای اطلاعاتی دارند تمام مکان‌ها را می‌گردند. ـ عجب. پس این بود. عبدالمحمد طبق معمول شروع به نوشتن روز شمارش نمود. او در صفحه سالنامه اش نوشت: «امروز خبردار شدیم که صدام از یک سوء قصد جان سالم بدر برده است. کاش به درک می‌رفت ولی تقدیر این نبود. بر همین اساس تمام نیروهای اطلاعاتی و امنیتی با راه اندازی تورهای بازرسی به دنبال عاملین این سوء قصد بودند که من با شنیدن این خبر از العماره به هور برگشتم تا گرفتار تورهای بازرسی نشویم. زیرا راه‌های منتهی به مرز دارای حساسیت ویژه‌ای بودند که بیشترین دقت و سخت گیری را درآنجا انجام می‌دادند. ولی بحمدالله به خیر گذشت و ما سریع از کمند آنها خارج شدیم.» سیدصادق دو روز بعد وقتی داشت موضوع سوء قصد به صدام را توضیح می‌داد گفت: تاکنون در اثر بازرسی‌ها استخبارات، فقط از منطقه ما حدود ۱۵۰ نفر را دستگیر و به زندان برده‌اند. اوضاع شهر خیلی وخیم و خفقان زاست. به هرکس که مشکوک بشوند به سرعت او را دستگیر می‌کنند و به خانواده اش هم رحم نمی‌کنند. عبدالمحمد گفت: دراطراف خانه شما هم آمده بودند؟ بله. خدا به شما رحم کرد. اگر آن شب می‌ماندید منزلمان، صبح نمی‌توانستید جان سالم بدر ببرید. آنها حتماً شما را دستگیر می‌کردند. سیدناصر از هوش و فراست عبدالمحمد تعجب کرد و گفت: خدا به ذهن تو برکت بدهد. تو دیشب جان همه را نجات دادی. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
Fa: 🍂 🔻 /۵۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد تا چند روزی در هور، کارش تنها کشیدن نقشه و نوشتن گزارش هایش بود. سیدناصر هم به تبعیت از او گزارش این ماموریت را اینگونه نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم «گزارش ماموریت‌های شناسایی سیدناصر سیدنور از منطقه‌ی استان العماره و استان بصره و زیارت عتبات مطهره»: السلام علی الحسین(ع) و علی علی بن الحسین(ع) و علی اولاد الحسین(ع) و علی اصحاب الحسین(ع) و علی جمیع الشهدا. روز جمعه بعدازظهر ۶۲/۷/۱۵ پس از تهیه برگ عبور به وسیله سیدهاشم، با نام (احمد جعفر خضیر)، ساعت ۷:۴۵ از عماره به قصد بغداد و زیارت عتبات با یک ماشین تاکسی به همراهی یک سرباز به نام ستار، حرکت کردیم. در ابتدای حرکت، ستار به حضرت امام خمینی ناسزا گفت. ساعت ۸ به اولین دژبانی رسیدیم. ماشین‌های زیادی جهت بازرسی توقف کرده بودند. بدون رعایت نوبت، راننده‌ی تاکسی خود را به دژبان رسانید. دژبان ابتدا برگه یا کارت شناسایی خود (راننده) و سپس صندوق عقب ماشین و جلوی ماشین را بازرسی کرد و اجازه‌ی عبور داد. چون شب هنگام بود و به غیر از رستوران‌های سر راه چیزی دیده نمی‌شد، جاده‌ی اتوبان و تردد ماشین‌ها کاملا عادی به نظر می‌رسید. در بین راه ستار خوابید و من توانستم نام شهرها را از سیدهاشم بپرسم. ساعت ۱۰ شب به استان کوت رسیدیم و دژبانی بدون درخواست برگه، اجازه تردد داد. ساعت ۱۱:۳۰ شب به دژبانی بغداد رسیدیم. دژبانی بغداد نیز بدون درخواست برگه، اجازه عبور داد. شهر، نسبتا خلوت و تردد ماشین‌ها در نیمه شب کم بود. در بین راه چند کامیون که تعدادی زن و مرد کنار آن جمع شدن بودند دیدیم و از آن جا به شرق بغداد، به طرف یکی از فامیل‌های نزدیک سیدهاشم رفتیم. ساعت ۱۲ شب، یک زن در را به روی ما باز کرد. وقتی که مطمئن شدند آشنا هستیم یک مرد بنام علوان از ما پذیرایی کرد. سریع شام تهیه کردند. سپس شروع به پرسیدن از اوضاع جبهه‌ها کرد. برای این که با اطمینان بتوانند صحبت کنند از فامیل و نسبتم سوال کرد. من خودم را اهل الاعوج معرفی کردم که بعد از سوالات زیادی ناچار شدم خود را اهل بصره معرفی کنم. صبح زود، سیدهاشم برای دادگاه نظامی به یعقوبه رفت و مرا تنها در خانه گذاشت. من هم به علت عدم آشنایی به وضع کل عراق و پرسش‌های مکرر از طرف خانواده، بیشتر طول روز را خوابیدم. روز ۱۷/۷، صبح زود با سیدهاشم به طرف پادگان التاجی واقع در مسیر سامرا-بغداد حرکت کردیم. ابتدا سوار اتومبیل شدیم و در منطقه‌ای بنام الثوره، پیاده شدیم. در آن جا بعد از صبحانه به طرف کاظمین حرکت کردیم. ساعت ۷:۳۰ به حرم مطهر کاظمین (ع) رسیدیم. دورتادور صحن عکس‌هایی از صدام که در حال قرآن یا نماز خواندن بود دیده می‌شد. عده‌ی بسیار کمی زن و پیرمرد و نیز چند نفر نظامی در داخل صحن بودند. به سرعت و در حالی که اطراف خود را می‌پاییدیم به طرف وضوخانه رفتیم. پس از وضو گرفتن به داخل حرم وارد شدیم. نیروهای امنیتی و آدم‌های مشکوک الحال توی صحن بودند. داشتیم به دور ضریح حضرت موسی الکاظم (ع) و امام محمد تقی (ع) طواف می‌کردیم، یک پیرزن را در حالی که گریه می‌کرد دیدیم که با صدای کوتاهی می‌گفت: دلم را سوزاندند، خدایا دلشان را بسوزان. سپس نماز زیارت را خواندیم و به تندی از صحن خارج شدیم و از آن جا به طرف پادگان التاجی رفتیم و به راحتی از دژبانی مشرف به پادگان گذشتیم. ساعت ۸:۳۰ به پادگان رسیدیم. سیدهاشم به درون پادگان رفت و تا ساعت ۱۰:۳۰ درکناری به انتظار ایستادم. چند تریلی حامل سیم خاردار و چند تریلی نظامی را که از سامرا به طرف بغداد در حال حرکت بودند، دیدیم. در همان ساعت از پادگان به طرف بغداد برگشتیم و دژبانی در حالی که تمام ماشین‌ها را نگه می‌داشت، به ماشین ما اجازه عبور داد. ساعت ۱۱ بعد از گذشتن از کنار فرودگاه و سپس میدان ((جندی المجهول)) به منطقه العلاوه رسیدیم. بلافاصله از آنجا به طرف کربلا حرکت کردیم. در بغداد، نیروهای امنیتی به وسیله‌ی ماشین هایشان در شهر گشت می‌زدند. بدون توقف در این مسیر، ساعت ۱۲:۳۰ به کربلا رسیدیم. تاکسی ما را کنار صحن ابوالفضل العباس (ع) که در سمت شرق صحن اباعبدالله (ع) قرار دارد پیاده کرد. داخل صحن پر از عکس صدام بود. عده‌ی قلیلی توی حرم بودند. بلافاصله مشغول زیارت شدیم و در حالی که عده‌ای در حدود ۲۰ نفر نماز جماعت می‌خواندند، ما داشتیم زیارت می‌کردیم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
Fa: 🍂 🔻 /۶۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ بعد از نماز به طرف صحن اباعبدالله الحسین (ع) رفتیم. عده‌ای از کارگران مشغول ترمیم مناره و دیواره شرقی صحن بودند. به داخل که رفتیم، باز هم جمعیت بسیار کمی را در حرم دیدیم. عده‌ای از زنها و سربازان و پیرمرد‌ها مشغول زیارت بودند. ابتدا قبر شش گوشه‌ی امام حسین (ع) و سپس قبر حبیب بن مظاهر و سپس اصحاب امام حسین (ع) و ابراهیم مجاب و محل قتلگاه امام حسین (ع) را زیارت کردیم. بعد از زیارت از صحن خارج شدیم و پس از صرف نهار در کافه‌ی نزدیک صحن، به خانه‌ی یکی از فامیل‌های سیدهاشم رفتیم. ساعت ۳ به منزل رسیدیم. در آنجا صاحب خانه که یکی از فرزندانش به خاطر مخالفت با رژیم در زندان به سر می‌برد پس از این که اطمنیان حاصل کرد که من از آنها هستم، شروع به صحبت کردن درباره‌ی مظلومیت مردم و جور و جفای صدام و در حالی که گریه می‌کرد از وضعیت ناگوار آیت الله خویی و سید یوسف حکیم تعریف کرد. نماز را در آنجا خواندیم. می‌خواستم از او خداحافظی کنم که سیدهاشم به او فهماند که من ایرانی هستم و او از من خواست که چند دقیقه‌ی دیگر بمانم. ابتدا در مورد ایران صحبت کرد و سپس دو نفر از دوستان و او از من خواست که چند دقیقه دیگر بمانم. ابتدا در مورد وضعیت ایران صحبت کرد و سپس دو نفر از دوستان خود را در ایران به من معرفی نمود. مجددا از ایشان خداحافظی کردیم و از ما خواست که باز هم به خانه‌ی او بیاییم. از منطقه حی الحر به طرف گاراژ رفتیم و از آنجا به طرف شهر حرکت کردیم. بین راه نجف و کربلا، دژبانی وجود نداشت و فقط پلیس راهنمایی در جاده بود ماشین، ما را کنار صحن امیر مومنان علی (ع) پیاده کرد. وضع شهر نجف نسبت به کربلا، مذهبی تر بود و از گوشه و کنار خیابان‌های اطراف صحن صدای روضه خوانی به گوش می‌رسید. خیابان‌های داخل شهر مملو از آدم بود. به درون صحن رفتیم. نیروهای امنیتی علنا توی صحن گشت می‌زدند. آنها، اتاق بزرگ و مخصوصی در ضلع شمال صحن داشتند. وقتی که وارد حرم شدیم جمعیت زیادتری را نسبت به کربلا مشاهده کردیم. پیرمردی در گوشه‌ی حرم با صدای بسیار محزون و سوزناکی ناله می‌کرد و مردم در حالی که با ترس زیاد به طواف ضریح مشغول بودند، همصدا با پیرمرد ناله می‌کردند پس از نماز زیارت به طرف شرقی حرم رفتیم. یک نفر داشت تابلویی را نصب می‌کرد که از مجاهدت‌های صدام و علاقه‌ی او به ترمیم عتبات، چیزهایی روی تابلو نوشته بود. در همان حال دیدیم که جنازه‌ای را که در جبهه کشته شده بود به داخل حرم آوردند. جنازه به وسیله سه سرباز و دو نفر دیگر که لباس شخصی داشتند، حمل می‌شد. آنها بعد از طواف برای جنازه فاتحه خواندند. جمعیت داخل حرم، هیچ توجیهی به جنازه نداشتند. از صحن مطهر که خارج شدیم به طرف قبرستان نجف که تمامی مرده‌ها و کشته شدگان جبهه‌ها در آن محل دفن می‌شوند، رفتیم و از فاصله دور قبرستان را نگاه می‌کردیم. از آنجا به بازار رفتیم. بازار نجف بسیار شلوغ بود. اکثر مردم بازار توی را زنان بی حجاب، پیرمرد، نظامی، خارجی‌ها (بیشتر هندی و مصری) و عده‌ای از دانش آموزان تشکلی می‌دادند. پس از اینکه توی بازار دور خوردیم، از آنجا به طرف گاراژ رفتیم و سپس با وسیله‌ای به طرف عماره حرکت کردیم. ابتدا از نجف به طرف استان دیوانیه رفتیم و در آن جا شام خوردیم و سپس به طرف عماره حرکت کردیم. ساعت ۹:۳۰ شب به انتظامات عماره در نزدیکی سپاه چهارم رسیدیم. شب به عماره رسیدیم. ۶۲/۷/۱۸ به بازار عماره رفتیم تا عکس بگیریم و مجله بخریم و سر و صورتمان را اصلاح کنیم. نقطه به نقطه‌ی بازار، نیروهای دژبان به محض اینکه به کسی مشکوک می‌شدند از او کارت یا برگه دیگری درخواست می‌کردند. در این جا، هیچ کس بدون برگه مرخصی یا کارت دانش آموزی جرات به بازار رفتن ندارد. اگر کسی را دستگیر کردند، خواهش و تمنا هیچ تاثیری در مامورین ندارد. صبح زود به اتفاق گروهبان سید هاشم و سیدصادق با ماشین تویوتای خود در حالی که مسلح به کلت بودیم به قصد بصره حرکت کردیم. ابتدا از را عماره-کحلا به قلعه صالح رفتیم. ساعت ۹:۳۰ به العزیر رسیدیم. در ورودی شهر العزیر، یک دژبانی متشکل از نیروهای امنیتی جیش الشعبی و سرباز دژبان و در بیست قدمی پلیس راهنمایی بود. یک نفرشان در قسمت غربی دژبان در یک سنگر موضع گرفته بود. یکی از دژبان‌ها از ما کارت یا برگه درخواست کرد و نفر دوم اطراف ماشین را می‌پایید. من و سید هاشم برگه‌های مرخصی خود را نشان دادیم و سیدصادق کارت دانش آموزی. در حالی که کارت او نشان می‌داد که سید صادق ۱۸ ساله است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۶۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ادامه گزارش: ..چند قدمی جلوتر، پلیس راهنمایی گواهی نامه رانندگی از سیدصادق خواست و سید صادق گواهی نامه جعلی خود را که نشان می‌داد ۲۷ ساله است به پلیس راهنمایی ارائه داد. به آینه‌های ماشین و چرخ‌های آن نگاهی انداخت و سپس اجازه عبور داد. دو نهر به عرض ۱۵ از غرب به شرق، داخل العزیر وجود داشت که چهار پل بتونی روی این دو نهر نصب شده بود. یک پل دیگر هم در غرب العزیر روی رودخانه دجله دیده می‌شد. از العزیر به بعد، جزو استان بصره محسوب می‌شود. در سد راه ابتدا از شهر القرنه که محل تلاقی دو رودخانه دجله و فرات بود گذشتیم. یک پل عظیم و متحرک جهت عبور کشتی‌ها روی رود فرات وجود داشت که تا کنون دو فروند از هواپیماهای ما در آن جا سقوط کرده اند، در دو طرف جاده، یگان‌های پشتیبانی قوات محمدالقاسم المقداد قوات سعد با ذکر نام مستقر بود. ابتدای شهر سه راهی وجود دارد که یک راه آن به نشوه می‌خورد. در انتهای شهر ناصریه و ابتدای شهر بصره یک مرکز دژبانی وجود دارد که فقط هنگام خروج از بصره، ماشین‌ها را بازرسی می‌کنند. شهر بصره از چند قسمت: عشار-بصره‌ی قدیم – بصره‌ی جدید- و غیره تشکیل می‌شود. ابتدا به طرف بصره‌ی قدیم و سپس به طرف بازار کویت بصره رفتیم. بازار بسیار شلوغ بود. در آن جا نهار خوردیم و چند مجله و کتاب خریدیم. اطراف اداره‌ها و سازمان‌های دولتی سنگر بندی شده بود. در خیابان‌ها سنگر‌های اضطراری احداث شده بود از بصره به طرف زبیر رفتیم. در پ راه زبیر – بصره، از روی پل بزرگی که بر روی قنات (کانال) زبیر احداث شده بود گذشتیم. عرض قنات (کانال) حدودا صد متر بود و از کنار آن یک جاده‌ی آسفالته می‌گذرد. ساعت ۲:۳۰ به شهر زبیر رسیدیم. زبیر دارای مساجد بسیار بزرگ می‌باشد که بیشترشان متعلق به اهل سنت هستند. جاده‌های زیادی میان بصره و زبیر و شعیبه که بیشترشان بهم متصل می‌شوند وجود داشت. سپس به خانه‌ی یکی از دوستان سیدهاشم در زبیر رفتیم. ابتدا یک پیرزن و سپس دوست سیدهاشم از ما استقبال کردند. آنها وضعیت جبهه‌ها را از ما پرسیدند و ما وضع شهر زبیر را که به شدت گلوله باران کرده است که فقط قسمتی از آسفالت ها‌ی جاده را کنده است و هیچ آسیبی به کسی نرسانده است. نکته‌ی قابل ذکر این است که رفت و آمد در تمام شهر‌های استان بصره، عادی بودو هیچ آثاری از خرابی که نشان بدهد توپخانه‌ی ایران آن جاها را زده باشد وجود نداشت. فقط کنار یک مسجدی در ابتدای شهر زبیر تخریب شده بود. پیرمردی که داخل خانه بود، ۱۸ سال در شرکت نفت ایران کار کرده بود و به زبان فارسی آشنایی داشت. او در مورد قنات زبیر گفت که دیروز یک کشتی جهت آزمایش وارد قنات شده است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
🍂 🔻 /۶۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۳ از زبیر به طرف شعیبه رفتیم. در جاده‌ی شعیبه ماشین‌های نظامی تردد می‌کردند. ابتدا به رادار بزرگ شعیبه رسیدیم که در پشت آن (شمال آن) یک فرودگاه نظامی وجود داشت. چون لباس شخصی بر تن داشتیم نمی‌توانستیم زیاد به آن نزدیک شویم. بلافاصله از شعیبه به طرف زبیر و سپس به سمت جنوب زبیر رفتیم. از سه راهی بصره-کویت گذشتیم و سپس وارد یک جاده دیگر که جاده‌ی راه آهن بصره را قطع می‌کرد شدیم. در آنجا، شرکت‌های بسیار بزرگ نفتی-پتروشیمی و اداری وجود داشت و در اکثر آنها اتباع خارجی (ژاپنی و فرانسوی) دیده می‌شد. از آن جا مجددا به طرف بصره جدید بر گشتیم. بصره‌ی جدید مانند دیگر قسمت‌های شهر سنگربندی شده بود. از آنجا به سمت رودخانه رفتیم. لنج‌های تفریحی بر سطح شط (رودخانه) مشغول گشت زنی بودند و عده‌ای از مردم برای تفریح در آن جا ایستاده بودند. یال غربی رودخانه به وسیله گونی سنگر بندی شده بود. پس از توقف کوتاه در آنجا به سرف میناءالبصره (بندر بصره) رفتیم که در آنجا، کشتی‌های غول پیکر به علت جنگ، توقف کرده بودند. اسکله به وسیله سیم خاردار و نیروهای انتظامی به شدت حفاظت می‌شد. از آن جا به سمت فرودگاه رفتیم که در آن قسمت هم سیم خاردار و چند نگهبان وجود داشت. بعد به طرف پل سندباد رفتیم. این پل بسیار بزرگ و به طول یک کیلومتر می‌باشد. چون ماشین ما شخصی بود اجازه‌ی عبور به ما ندادند. در آن جا، سید هاشم از ما خداحافظی کرد و به طرف جبهه‌ی خودش رفت و ما نیز از یک پل دولبه‌ای به عرض ۸ متر و طول ۷۰۰ متر گذشتیم. در آن سوی پل یک دژبانی بود که براحتی از آن گذشتیم. در آخر شهر یک کارخانه‌ی کاغذسازی وجود داشت که به علت جنگ تعطیل شده بود ولی عده‌ای از سربازان می‌گفتند که یک لوله به دودکش کارخانه وصل کرده‌اند که دود آن را به زیر زمین منتقل می‌کند تا در معرض دید نیروهای ایرانی نباشد. ساعت ۵ بعدازظهر از بصره به قصر عماره برگشتیم و ساعت۷ به عماره رسیدیم. در تاریخ ۶۲/۷/۲۱ در شهر عمراه بودیم و با عده‌ای از دوستان در مورد کارها صحبت می‌کردیم. روز ۶۲/۷/۲۲ به اتفاق سیدصادق و سیدطالب از عماره به طرف کحلا و از آنجا به ابوخصاف و سپس به طرف شلفه حرکت کردیم. جاده‌ی شلفه خاکی بود. در طول راه پنج کامیون ایفا حامل نیروهای جیش العربی که از آموزش بر می‌گشتند، دیدیم. در تاریخ ۶۲/۷/۲۳ در عماره، در خانه‌ی عبدالحسین صبیح عباسی بودیم. در تاریخ ۶۲/۷/۲۴ در عماره – و بیات و ماجدیه و در تاریخ ۶۲/۷/۲۵ در عماره و ماجدیه بودیم. در تاریخ ۶۲/۷/۲۶ در عماره، در منطقه‌ی اسکان بودیم. در تاریخ ۶۲/۷/۲۷ در عماره با مهندسی در مورد وضعیت سیاسی و اجتماعی و نظامی عراق صحبت کردیم و در تاریخ ۶۲/۷/۲۸ در عماره بعدازظهر به طرف کحلا-قلعه صالح مجرالکبیر رفتیم. در ۸ کیلومتری مجرالکبیر یک پادگان آموزشی جیش العربی که در آن پیرمردان ۵۰ سال به بالا مشغول آموزش دیدن بودند، وجود داشت. مدتی برای ملاقات دایی سید هاشم توقف کردیم و سپس از آن جا برای شناسایی وضعیت کساره رفتیم که وضعیت دقیق آن، روی کروکی تشریح شده است. شب هنگام، مهندسی را دیدیم و اطلاعات جدیدی درباره‌ی سپاه چهارم و پادگان‌های موشکی و غیره بدست آوردیم. در تاریخ ۶۲/۷/۲۹ در بازار عماره به اطراف شهر عماره بودیم. در تاریخ ۶۲/۷/۳۰ هنوز هم در عماره بودیم. بعدازظهر ساعت ۴:۱۰ به وقت عراق صدای چند انفجار شدید شنیده شد که تمامی مردم سراسیمه بیرون آمدند تا وضعیت را ببینند. آنها وقتی فهمیدند که این موشک‌ها به طرف ایران پرتاب شده‌اند بسیار نگران شدند. اکثر مردم را می‌دیدیم که دعا می‌کردند موشک‌ها به کسی آسیبی نرسانند. به اتفاق سیدهاشم و سیدصادق و سید احمد با ماشین تویوتا به طرف منطقه الاسکان رفتیم که ناگهان چشممان به یک ماشین تریلی سکودار افتاد که به وسیله دو ماشین ایفا حامل نیروهای مخصوص و یک جیپ فرماندهی و یک ماشین بیسیم، اسکورت می‌شد و از طرف البتیره به سمت جاده‌ی بغداد-عماره می‌رفت. در بین راه عده‌ای از دانش آموزان پسر و دختر را که از محل‌های مختلف جهت حمایت از صدام و محکوم کردن دشمنان صدام جمع کرده بودند دیدیم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
🍂 🔻 /۷۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ [سید بعد از بازداشت به دادگاه انقلاب عراق برده شد و] در دادگاه هم سعی کرد هرچه را در بازجویی هایش گفته بود تکرار کند. رئیس دادگاه که یک سرتیپ نظامی بود. با حالت خشن سوال کرد: رابطه‌ی تو با نیروهای ایرانی چگونه است؟ ـ من هیچ رابطه‌ای ندارم. نه با ایرانی و نه با غیر آنها. من اصلاً با کسی رابطه‌ای ندارم. ـ فرمانده ایرانی که به تو خط و ربط می‌دهد چه کسی است؟ ـ اشتباه می‌کنید. من با هیچ فرمانده ایرانی رابطه ندارم. ـ در هور چه کارهایی می‌کنی؟ ـ هیچ کاری. ـ چه اطلاعاتی را از مقرهای نظامی و امنیتی برای ایرانی‌ها آماده کردی و تحویل شان دادی؟ ـ من اصلاً اهل این مسائل نیستم. شما اشتباه فکر می‌کنید. من سرم به زندگی ام گرم است. من اهل این حرف‌ها نیستم. محاکمه حدود یک ساعت زمان برد. رئیس دادگاه وقتی تمام سوالات خودش را پرسید و جواب قانع کننده‌ای از سید نشنید، گفت: البته ما از تمام ارتباطات تو خبر داریم و همین کتمان واقعیت به ضرر تو تمام شد. من تو را به حبس ابد محکوم می‌کنم. این حکم شاید درس عبرتی برای تو باشد که دیگر دروغ نگویی. سید تا این جمله را از زبان قاضی شنید، احساس کرد عرق سردی روی پیشانی اش نقش بسته. روی صندلی خشکش زده بود. برای یک لحظه با خودش خلوت کرد و گفت: یعنی دیگر کار اطلاعاتی تعطیل؟ یعنی هور تعطیل؟ یعنی دیدن عبدالمحمد و سیدنور تعطیل؟ یعنی همه چیز تعطیل شد؟ نه من به خدا امیدوارم. هیچ صدایی نمی‌شنید. باورش غیر ممکن بود. چند لحظه‌ای اصلاً نمی‌فهمید در کجا قرار دارد و چه کسانی اطرافش هستند که ناگهان سربازی دست او را کشید و گفت: بلند شو. آماده رفتن باش. این بار برای سوار ماشین شدن به او چشم بند نزدند. تمام افراد را به راحتی می‌دید. با ماشین استخبارات که دو سرباز مسلح همراهشان بود او را به زندان ابوغریب بغداد بردند. او که می‌دید عمر همکاری اش با عبدالمحمد چهار ماه بیشتر نبوده ولی چه درس‌هایی که از عبدالمحمد یاد نگرفته بود شروع به گریه کردن کرد. تمام مسیر اشک هایش جاری بود تا به زندان رسیدند. او وقتی ماشین از در زندان وارد محوطه شد و اورا در مقابل درب آهنی پیاده کردند فهمید اینجا آخر خط است. زندان پُر از نیروهایی بود که علیه رژیم بعث عراق فعالیت می‌کردند و اینک در حال طی کردن دوران حبس شان هستند. آنها خیلی شانس آورده بودند که اعدام نشده بودند. صدام اصلاً اعتقادی به حبس نداشت و بلافاصله مخالفین را اعدام می‌کرد. او را به یکی از بندهای زندان به شماره ۵ منتقل کردند. زندانیان به استقبال او آمدند و سعی کردند با روحیه دادن به او در اول کار او را سرپا نگهدارند. این کار را برای هر زندانی تازه واردی می‌کردند. با دستگیری سیدصادق، تمام مسئولیت‌ها بردوش سیدهاشم افتاد. او سعی کرد بعد از مدتی برادرهایش سیدمحسن و سیدقاضی را به هر شکل ممکن از عراق فراری بدهد و راهی ایران کند. سیدهاشم علاقه زیادی به برادرهایش داشت واحساس می‌کرد اگر خیالش از بابت آنها راحت باشد بهتر می‌تواند در کار مبارزه با عبدالمحمد فعالیت نماید. او دو شب بعد از پی گیری کارهای انتقال برادرهایش توانست توسط عده‌ای از بچه‌های قرارگاه نصرت آنها را به ایران بفرستد. وقتی آنها راهی ایران شدند او با خود گفت حالا دیگر خیالم راحت است و کارهایم را به راحتی انجام می‌دهم. یک هفته بعد یکی از مجاهدین عراقی به سیدهاشم خبر داد، دادگاه عراق، غیاباً سید محسن را هم محاکمه و برای او حکم اعدام صادر کرده است. او درحالی که می‌خندید گفت: پشت گوششان را دیدند، سیدمحسن را هم خواهند دید. او گرچه می‌خندید ولی می‌دانست اعدام در دادگاه‌های عراق امری کاملاً عادی و طبیعی است. دو روز بعد وقتی خبر سلامتی و رسیدن سیدمحسن و سیدقاضی به ایران را از زبان یکی از بچه‌های عراقی شنید، نفس راحتی کشید. او طبق اطلاعات جدیدی که به دست آورده بود، فهمید که استخبارات عراق هر روز حلقه‌های امنیتی اش را روی خانواده سیدهاشم تنگ تر می‌کند و تمامی افراد خانواده اش تحت شدیدترین مراقبت‌های اطلاعاتی قراردارند. اوضاع شهر هر روز نفس گیر تر می‌شد و آن‌ها کاری غیر از مقاومت و ایستادگی نداشتند. حدود ده روزی از رفتن برادرهای سیدهاشم گذشت که فکر کرد اگر بشود خانواده اش را هم راهی ایران کند، کمک بزرگی به آن‌ها کرده است. او برای این کار می‌بایست نظر مساعد عبدالمحمد را جلب می‌کرد. آمدن عبدالمحمد از ایران چند روزی طول می‌کشید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۷۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سید هاشم این بار تا آمدن عبدالمحمد، سعی کرد خانواده اش را مثل خانواده‌ی ابوفلاح در شهر‌های مختلف نگه دارد تا زمانی که باید به ایران بروند در امان باشند. در این مدت می‌دانست که چند روزی باید برای رسیدن به ایران در هور باشند و سعی کرد نیازهای حرکت آن‌ها را تأمین کند. تمام نیازمندی‌های آن‌ها در چند چیز خلاصه می‌شد. بلم، آذوقه، اسلحه. در عرض یک هفته تمام این نیازها تأمین شدند. خدا خدا می‌کرد عبدالمحمد زودتر به هور بیاید و آن‌ها را از این فلاکت نجات بدهد. سیدهاشم شب‌ها که بیکار می‌شد و در کنار هور خیره به آب نگاه می‌کرد یاد برادرش سیدصادق می‌افتاد که در زندان ابوغریب بغداد بود. گاهی برای او دلتنگ می‌شد و گریه می‌کرد. گاهی دعا می‌کرد او هرچه زودتر آزاد شود. عاقبت فرشته نجات از راه رسید. عبدالمحمد با دیدن چهره ناراحت سیدهاشم اولین سوالی که از او پرسید این بود: ـ باز کسی را دستگیر کردند؟ ـ بله ـ کی؟ ـ برادرم سیدصادق. ـ سیدصادق؟ ـ بله. ـ کی؟ ـ بعد از رفتن تو. ـ کجا دستگیر شد؟ ـ در خانه مان در العماره. ـ الان وضعیت چطور است؟ ـ او به حبس ابد محکوم شده است. ـ مطمئن هستی؟ ـ بله. الان در زندان ابوغریب بغداد است. ـ حیف شد. او از مجاهدین بسیار قوی بود. به هر حال مبارزه این کارها را هم دارد. اصلاً نگران نباش. صبرکن. خدا کمک می‌کند. ـ مشکلی نیست. جهاد است دیگر. ما هم راضی هستیم به رضای خدا. ـ الان مشکلتان چیست؟ ـ انتقال خانواده خودم و بعضی از فامیل هایم به ایران، باید هر طوری شده آنها را به ایران بفرستیم. ـ چندنفرند؟ ـ حدود ۷۰ نفر. ـ اول باید آن‌ها را به الکحلا و بعد به هور بیاوری. ـ همین امروز این کار را می‌کنم. ـ در ضمن بلم‌های زیادی هم می‌خواهیم. ـ باشد آماده می‌کنم. ـ پس معطل چه هستی؟ برو آن‌ها را بیاور. همین امروز حرکت می‌کنیم. ـ جدی. امروز می‌رویم؟ ـ بله. برو زود آنها را بیاور. برق شادی در چشم‌های سیدهاشم درخشید و او با خوشحالی از عبدالمحمد خداحافظی کرد تا خانواده و فامیل هایش را به هور بیاورد. عبدالمحمد برای انتقال خانواده‌ی سیدهاشم یکی از راه‌های امن هور را به نام شط العمه انتخاب کرد. این مسیر دردسر مواجه شدن با نیروهای گشتی یا کمین عراقی‌ها را نداشت. ساعت ۷ شب در حالی که همه خانواده سیدهاشم در بلم‌ها قرار داشتند همراه عبدالمحمد آرام آماده رفتن به ایران شدند. عبدالمحمد به سیدهاشم گفت این بار از مسیر جدیدی می‌رویم ـ مسیر جدید؟ چرا؟ از راه قبلی نمی‌رویم؟ ـ نه. این بار باید از رودخانه العروگه رد شویم. ـ ولی عبور از این رودخانه قدری سخت است. من آنجا را خوب می‌شناسم. ـ به هرحال ضریب اطمینان آن بیشتر است و راحت تر می‌توانیم حرکت کنیم. تو نگران نباش و فقط دعا کن. سیدهاشم که تسلیم محض عبدالمحمد بود گفت: هر طوری که شما تصمیم بگیرید ما تسلیم شما هستیم. در حالی که همه‌ی اهل بلم مشغول دعا و ذکر بودند، بعد از نیم ساعت پارو زدن به هور و آبراه‌های آن رسیدند. عبدالمحمد که با قایق در جلوی بلم‌ها حرکت می‌کرد با رسیدن به نقطه‌ی سر حد مرز با صدای بلندی گفت: تمام شد. آماده رفتن به ایران باشید. خطر رفع شد. همه اهل خانواده با شنیدن این حرف عبدالمحمد شروع به هلهله کردن نمودند. صدای خنده زن ومرد، پیر و جوان، بچه و بزرگ در دل هور بلند شده بود. آنها می‌دانستند رهایی از عراق و حکومت بعث یعنی حیات و زندگی. در هور حرکت در روز به معنای بازی کردن با جان بود. آنها هرچه سکوت شب بیشتر می‌شد یقین می‌کردند که خبری از گشتی‌های عراقی نخواهد بود. این بار عبدالمحمد همراه خودش محسن بنی نجار را آورده بود. وقتی تمام بلم‌ها از رودخانه العروگه عبور کردند و به شط العمه رسیدند با صحنه عجیبی روبرو شدند که همگی از حرکت غیر عادی عبدالمحمد خشک شان زده بود. عبدالمحمد یک مرتبه برگشت وگفت: سیدهاشم می‌بینی چه شده؟ ـ نه چه شده؟ حرف بزن. جان به لبم کردی؟ ـ عراق تمام شط العمه را خشک کرده است. ـ اینجا که زمین کشاورزی برای شلتوک کاری شده بود. ـ بله.می دانم ولی می‌بینی که همه آن را خشک کرده‌اند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
سلام بر تو ای شهید راه حق ... سلام به لبخند های زیبای شهادتت...  صبحتون زیبا به زیبایی لبخند شهدا😊 صحبتون منور به نور شهدا😊 همراه باشید 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🌊 دجله ... فرات ...کارون ... همه با هم یکی شده بودند تا اروند خروشان را بسازند و میزان عزمِ مردان این سرزمین را محک زنند ! باد و باران ... دل‌هـا را می لرزاند ... حال آنکه آنها  "سر" سپردند و "دل"  به آب زدند ... سالک که باشی راه می سازی و تا خـدا امتداد می دهی ! اسمش را هرچه می‌خواهی بگذار بگذار ... " والفجـر ۸ " 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
اردوگاه جاده اهواز خرمشهر سال ۱۳۶۳ . ایام عزاداری دهه اول ماه محرم . آخرین ماه محرم با دلدادگان عاشورایی          ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇             👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a