🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت ۱۰:۳۰ دقیقهی شب بود که عبدالمحمد بعد از خوردن شام گفت: سیدجعفر! من برمی گردم هور.
ـ چرا؟ همین جا بخواب. مشکلی نیست، اینجا امن است.
ـ نه باید برگردم هور. اینجا نمانم بهتراست.
فردا صبح طبق قرار قبلی، سیدصادق به سراغ عبدالمحمد در هور رفت و او را به العماره آورد. علاوه بر عبدالمحمد سیدهاشم و سیداحمد برادرش را که ۱۵ سال سن داشت سوار ماشین کرد و به محل مورد نظر رفتند.
عبدالمحمد ماموریت را برای آنها توضیح داد که اولین کار ما در شناسایی، در مرکز استان میسان عراق است.
این اولین بار بود که این ماموریت با این ترکیب قرار بود انجام شود. ماموریت کاملاً سرّی و خطرناک بود.
عبدالمحمد از سیدصادق پرسید مشکل ما در مسیر چه چیزی است؟
ـ تنها مشکل ما تورهای بازرسی است که در تمام گلوگاهها و معابر ورودی و خروجی شهرها قرار دارند. از آنها که رد شویم کار تمام است.
ـ این که همیشه بوده و هست و خواهد بود. مشکل بعدی چیست؟
ـ وجود نیروهای استخباراتی درگاراژها، پایانههای مسافری به صورت ثابت و موردی با غلظت نظامی و چند لایهای امنیتی است.
ـ خدا بزرگ است. اصلاً نگران نباشید. توکل برخدا.
مسیر حرکت آنها دراین ماموریت از العماره تا بغداد بود. در تورهای ایست و بازرسی، علاوه بر نیروهای ارتش عراق، تعداد زیادی از نیروهای سازمان اطلاعات عراق حضور داشتندکه اوضاع را زیر نظر میگرفتند.
آنها با ایستادن هر ماشین، از صاحب آن تقاضای چند چیز را میکردند:
1. کارت هویت
2. برگه مرخصی
3. بازرسی بدنی
هرکدام از اینها میتوانست به راحتی سبب دستگیری مجاهدین عراقی شود. عبدالمحمد آن قدر نیروهایش را خوب بار آورده بود که براحتی ازمیان تورهای بازرسی عبور میکردند و هیچ ردی از خودشان برجا نمیگذاشتند. او برای بار آخر وضعیت و مسئولیت هر کدام را گوشزد کرد. ماشین از شهر العماره به سمت بغداد مرکز و پایتخت عراق حرکت کرد. در راه عبدالمحمد فقط قرآن میخواند و اطراف را زیر نظر داشت.
از ابتدای جاده العماره تا بغداد پایتخت کشور عراق تورهای بازرسی زیادی وجود داشت که از هرکدام نیروهای عبدالمحمد میبایست با ظرافت و دقت رد میشدند.
درراه هیچ کس حرفی نمیزد. عبدالمحمد برای این که جنب وجوشی برای بچهها به وجود آورده باشد گفت: بچهها چه طور است یک بار دیگر ماموریت مان را چک کنیم. این قدر هم ساکت نمانید. مجلس ختم که نیامدید.
هر کدام از بچهها با سر، رضایت خودش را اعلام کرد. عبدالمحمد گفت: فاز اول شناساییهایی دهگانه ما عبارت از: جمع آوری اطلاعات دقیق از قوای نظامی ارتش بعث عراق، دستگاههای امنیتی و تاسیساتی و اماکن حساس و حیاتی دولت عراق در مناطق القرنه، العزیر، صخره، البیضه، سوده، کساره، ابوخصاف ، مهیل، گرنه، شیب المشرح، الملیحه در استان العماره و بعضی از شهرهای بصره است.
آن قدر مسلط و دقیق حرف میزد که هیچ چیز جا نمیافتاد. همه با دقت به حرفهای او گوش میدادند.
او ادامه داد: یادتان باشد تورهای بازرسی روی برگههای تردد و کارت شناسایی افراد بیش از حد حساس است. کاری کنیم که کمترین شکی به ما نکنند. آنها حواسشان خیلی جمع است.
هر کدام از ما که گیر بیفتد کل ماموریت مان برباد رفته است. تو را به خدا دقت کنید.
بچههای گروه یک بار دیگر کارتهای هویت و برگههای مرخصی شان را از جیب شان در آوردند و چک کردند. سیدنور به عکس کارت هویت جعلی نگاه کرد و گفت: این خود خود من هستم. همه با شنیدن این حرف زدند زیر خنده. با این کار فضای سرد عوض شد و همه سرحال آمدند.
عبدالمحمد از سیدصادق پرسید: سید معمولاً ارتش عراق برگههای تردد را چند وقت یک بار تعویض میکند؟
ـ فکر کنم هر ۲۰، ۲۵ روز همه کارتها و برگههای تردد را از نظر شکل، رنگ و فرم عوض میکنند.
هنوز حرفهای سید تمام نشده بود که در اولین تور بازرسی جلوی ماشین آنها گرفته شد و طبق معمول سربازی جلو آمد و گفت کارت ماشین، هویت و برگه تردد.
آن روز عبدالمحمد لباس ستوان یکمی پوشیده بود و باقی بچهها همگی لباس سربازی تن شان بود.
صدای عبدالمحمد از صندلی عقب آمد. بچهها آرام و خونسرد. راحت باشید. خبری نیست.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇
https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
بعد از دیدن کارت هویت همه، سرباز عراقی نگاه زیادی به عبدالمحمد کرد و گفت بیا پایین. بازرسی بدنی داری.
عبدالمحمد آرام و بی خیال پیاده شد و سرباز او را بازرسی کرد و چند تا سوال پرسید و او تند و تند راحت جواب میداد. البته سعی میکرد. با حالت خشن و کوتاه جواب بدهد. بعد از چند دقیقه عبدالمحمد برگشت و اجازهی خروج به ماشین آنها داده شد.
آن روز حسب الامر عبدالمحمد قرار شد خودروی شخصی سید صادق آورده نشود و آنها با ماشین کرایهای مسیر را بروند. او میگفت: این کار سودش بیشتر است و باعوض شدن ماشینها بهتر میتوانیم کارمان را انجام بدهیم.
عبدالمحمد علاوه بر گزارش نویسی اطلاعاتی اش، یک گزارش نویسی روزانه هم داشت که تمام وقایع آن روز را مینوشت. او در روز شمارش، به تاریخ ۶۲/7/۱۷ نوشت:
«امروز روز جمعه ۶۲/7/۱۷ ساعت ۱۹:۴۵ دقیقه با تهیه مدارک شناسایی که از قبل آماده کرده بودیم راهی محل کارمان شدیم.
مقصد ما شهر بغداد پایتخت عراق بود.امروز پس از ربع ساعتی که ماشین حرکت کرد در مقابل اولین تور دژبانی و ایست بازرسی ارتش عراق ماشین مان را متوقف کردند. اینجا گلوگاه خروجی شهر بود. ماشینهای زیادی جهت بازرسی در صف به انتظار ایستاده بودند.»
درحالی که راننده آرام آرام جلو میرفت، سرباز عراقی با تابلوی ایست که در دست داشت به او اشاره کرد از صف خارج شود
و بیاید جلو.
او بلافاصله به عبدالمحمد گفت: چه کنم؟ بروم؟ دارد نگاهمان میکند.
ـ برو و خیلی خونسرد باش.
سرباز عراقی انگار مشکوک شده بود. قدری ماشین را گشت و گفت: حرکت کن.
طبق شناساییهای قبلی، حتی تورهای بازرسی هم مورد دقت و شناسایی قرارگرفته بودند و گروه میدانست وقت مرده و زنده آنها چه ساعتهایی است. آنها سعی میکردند در ساعات مرده خودشان را به تورهای بازرسی برسانند و از آنجا عبور کنند. در این وقتها سربازها حال وحوصله نداشتند و خسته بودند.
راننده که سرعت ماشین را تا مرز ۸۰ رساند بعد از یک ساعتی از آینه عقب ماشین رو به عبدالمحمد کرد و گفت: مقصد کجاست؟
ـ العماره مرکز استان میسان
ـ وارد شهر بشوم؟
ـ بله ولی خیلی آرام و بی حاشیه. انگار داریم تفریح میرویم.
آنها از دروازه اصلی شهر با سرعت چهل وارد شدند و عبدالمحمد گفت: سعی کن در شهر دوری بزنی و مراکز تفریحی و تجاری را نشان مان بده. خیلی آرام و خونسرد هم رانندگی کن. عجله نداریم.
ـ روی چشم آقا.
او با عبور از خیابانها نام مراکز را یکی یکی برای گروه میگفت و آنها با دقت نگاه میکردند.
عبدالمحمد بعد از دیدن مراکز تفریحی تجاری گفت: برادر! حالا بازار مرکزی را نشان مان بده.
حدود یک ساعتی ماشین در شهر دور خورد که عبدالمحمد گفت: من که خیلی گرسنه ام. شما چطور؟
همه با او هم صدا شدند و او روبه راننده کرد و گفت: پس برو یک کافه تا غذا بخوریم.احتمالاً خودت هم گرسنه ای.
راننده تمام شهر را مثل کف دستش میشناخت. او بعد از گذشتن از دو میدان به خیابانی رفت که تابلوی کافه با نور نئون میدرخشید. عبدالمحمد همه را به خوردن ماهی دعوت کرد و گفت: هرکس هر قدر میتواند بخورد. ساعت ۱۰ شب بود که همه از کافه بیرون آمدند و عبدالمحمد به راننده گفت: حساب ما چقدر میشود؟
ـ حساب؟ چه حسابی؟
ـ کرایه ماشین چقدر میشود؟
ـ قابل ندارد. مهمان من هستید.
ـ ممنون. بفرما حساب ما چقدر میشود؟
بعد از تسویه حساب راننده از آنها خداحافظی کرد و رفت. سیدصادق پرسید: ابوعبدالله! حالا چه کنیم؟
ـ الان یک تاکسی میگیریم و منزل یکی از مجاهدین میرویم. ماموریت بعدی ما الان شروع میشود.
ساعت ۱۱:۱۵ دقیقه آنها به منزل یکی از مجاهدین رفتند و قرار شد دو نفر دیگر از دوستانش هم به جمع آنها ملحق شوند.
ساعت ۱۱:۴۵ دقیقهی شب بود که همه مجاهدین عراقی آمدند وسیدناصر و عبدالمحمد با آنها در مورد ماموریت شان مفصل بحث کرد. عبدالمحمد به آنها سفارش کرد طوری عمل کنند که کسی به آنها مشکوک نشود.
حرفهای آنها حدود دوساعتی طول کشید. عبدالمحمد پشت سر هم از آنها سوال میکرد و جواب میگرفت.
از چهرهی او معلوم بود که اطلاعات خوبی بدست آورده و از جلسه رضایت دارد.
آن شب عبدالمحمد اصلی ترین سوال هایش در مورد وضعیت شیعیان عراق بود. او رگباری سوالاتش را میپرسید طوری که آنها عقب میماندند. هر بار که جواب آنها را میشنید خندهای از روی رضایت میکرد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇
https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است.
امشب باز این دلم به یاد شهیدان گرفته است
تا لحظه ای پیش دلم سرد سرد بود
اینک. به یمن یاد شما جان گرفته است
هدیه به روح سید الشهدای لشگر خوبان سردار دلها آقا مهدی باکری
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة في سبيلك
شادی روح امیر لشگر خوبان سردار دلها آقا مهدی باکری و علمدار با وفایش حمید آقا باکری صلوات بر محمد و آل محمد
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇
https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬صحبت های حاج مهدی رسولی درباره حاج قاسم سلیمانی
#حاج_مهدی_رسولی
☑ ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇
https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
❤❤❤تولدت مبارک حاج احمد
دنیا را دیدند
نخواستند...
روحشان بزرگتر از دنیا بود
خدا به فرشته هاش گفت
بیاوریدشان...
اینها سهم شان پرواز است
فرازی از صحبتهای شهید احمد کاظمی:
دوستان هر چه برای این ملت تلاش کنیم کم است ما برای این ملت زنده و پیشتاز و خداجوی نباید کم بگذاریم
خداوندا فقط میخواهم شهید شوم
شهید در راه تو
خدایا مرا بپذیر و مرا در جمع شهدا قرار بده
بمناسبت سالگرد تولد شهید حاج احمد کاظمی
۲ مرداد ماه
#شهید_احمد_کاظمی
#شهید_آقا_مهدی_باکری
#شهید_آقا_حمید_باکری
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#سلام_بر_شهیدان
#شهدا_عشقند_عشق_کار_شهدا_بود
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن شب سوالات زیادی پرسید. از نوع رفتار رژیم عراق با اقشار مختلف مخصوصاً شیعیان تا وضعیت نظامی ارتش عراق تا این که آیا شیعیان دارای تشکیلاتی هستند یا نه؟
محل تجمع آنها کجاست؟
روحانیون مبارزشان چه کسانی اند؟
و...
ساعت نزدیک ۱:۳۰ دقیقهی نیمه شب بود که حرفهای مجاهدین عراقی تمام شد و آنها بعد از خداحافظی از منزل خارج شدند.
عبدالمحمد گفت: من که خیلی خسته ام و میخواهم کمی بخوابم. شما چطور؟ خسته نیستید؟
سید ناصر گفت: ظاهراً باقی بچهها هم خستهاند. اشکالی دارد، همه قدری استراحت کنند؟
ـ نه. همه قدری بخوابند تا برای ماموریت فردا آماده باشند.
قرار شد دو مجاهد عراقی فردا پیش از ظهر اطلاعاتی را که عبدالمحمد خواسته است برای او تهیه کنند و بیاورند.
هر کدام از بچهها تا سرشان را روی زمین گذاشتند به خواب رفتند. نماز صبح عبدالمحمد همه را بیدار کرد و آنها بعد نماز باز خوابیدند.
فردا ساعت ۱۱ ظهر دو مجاهد عراقی برگشتند و تمام اطلاعات مورد نیاز را برای عبدالمحمد آوردند و مو به مو برای او توضیح دادند و او میگفت: اهلاً و سهلاً. مرحباً بکم. شکراً شکراً.
صاحب خانه که میدانست آنها صبحانه نخورده اند، غذای گرم و خوبی را به عنوان نهار تدارک دید و سفره را پهن کرد و مدام تعارف میکرد بفرمایید بفرمایید.
سیدناصر به شوخی میگفت: یاد ام غالب بخیر. امروز یاد او افتادم.
عبدالمحمد که میدانست منظور او چیست، گفت: یاد ماهی و نان سیاح بخیر.
نهار و نماز تا ساعت ۱ بعداز ظهر طول کشید.
بعد از نماز ظهر و عصر عبدالمحمد رو به سید صادق کرد و گفت: امروز ماموریت دوم را باید شروع کنیم. آماده که هستی؟
ـ بله. باید کجا برویم؟
ـ المشرح
ـ من که آماده ام. هر موقع بفرمایید حرکت میکنیم.
ـ نیم ساعت بعد همه سوار ماشین شدند و حرکت کردند. در راه هیچ کس حرف نمیزد.
مسیر را به سرعت طی کردند و به سراغ منزل خلف الشیحان رفتند. او منتظر آنها بود. خلف از مبارزین خوب عراقی بود که برعلیه رژیم بعث فعالیتهای زیادی داشت.
عبدالمحمد از اوضاع شهر سوال کرد که او گفت:تقریباً عادی است.
ـ میتوانی یک کار تقریباً خطرناک را برایمان انجام بدهی؟
ـ من؟
ـ بله
ـ بفرمایید. چه کاری باید بکنم؟
ـ به همسرت بگو در شهر گشتی بزند و از اوضاع خبری برایمان بیاورد.
ـ حتماً این کار را میکند. همین الان به او خواهم گفت.
ـ او همسرش را صدا زد: ام فیصل بیا. صدای همسرش میآمد که میگفت: چقدر داد میزنی. آمدم. چه شده؟ او با مقدمه چینی شرح ماموریت او را داد و او بلافاصله از خانه برای ماموریتش خارج شد.
سیدناصر به آرامی به عبدالمحمد گفت: این دومین زن عراقی است که این طور شجاعانه دارد برای ماموریتهای ما به شناسایی میرود. خدا خیرشان بدهد. اینها ذخیرهی عراق هستند.
حدود یک ساعتی از رفتن ام فیصل گذشت که او برگشت و گزارش کاملی از اوضاع امنیتی شهر برای عبدالمحمد داد وگفت: ابوعبدالله! در شهر، بعثیها مشغول ایست و بازرسی ماشینها و مردم میباشند ولی وضع خیلی عادی است و خطری احساس نمیشود.
ـ پس با توکل بر خدا حرکت میکنیم.
آنها در شهر تمام سوژههای اطلاعاتی شان را خوب شناسایی میکردند و مشخصات آن جا را به ذهنشان سپردند. سیدناصر گفت: هیچ کس از کنار هیچ ساختمانی به راحتی عبور نکند.
عبدالمحمد عادت داشت با دیدن هر حرکت یا تجمع ارتش رژیم عراق یا نیروهای اطلاعاتی، فرضیه سازی میکرد و میگفت: احتمالاً قرار است این اتفاق رخ بدهد و ما این کار را باید بکنیم.
این کار همیشگی عبدالمحمد بود که در بسیاری از مواقع کمک زیادی به او میکرد و او را از مخمصههای زیادی رهایی میداد. او علاوه بر آن قبل از ورود به هر گلوگاههای ایست و بازرسی خواندن قرآن و ادعیه را ترک نمیکرد. همه صدای قرآن خواندن او را میشنیدند. براین اساس، همهی بچهها به تبعیت از او همین کار را میکردند و براحتی از گلوگاههای امنیتی و نظامی بدون هیچ درگیری و بازجویی رد میشدند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇
https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
قسمت دوم ماموریت شناسایی که تمام شد، عبدالمحمد گفت: سیدناصر الان کجا برویم بهتر است؟
ـ ترمینال مسافری شهری.
ـ چرا آنجا؟
ـ حضور مردم و وضعیت نیروهای گشتی استخبارات را بررسی کنیم. به دردمان میخورد. آن روز تا ساعت ۷ شب همه مشغول شناسایی مراکز شهر بودند و ساعت ۹ شب خسته به خانه برگشتند.
فردا صبح عبدالمحمد در گزارش روز شمارش نوشت:
«امروز ساعت ۱۰ صبح بعد از عبور از دو پست بازرسی به سمت استان کوت راه افتادیم و بعد از انجام عملیات شناسایی مان از مراکز حساس ارتش عراق به سمت بغداد حرکت کردیم.»
آن روزها بغداد یکی از شهرهای کاملاً امنیتی بود که هیچ شهری با آن مقابله نمیکرد. پستهای بازرسی در گلوگاههای ورودی و خروجی شهر به راحتی به کسی اجازه حرکت نمیدادند. به هرکس و همه ماشینها مشکوک میشدند، روزگارش را سیاه میکردند.
بساط بازجویی خیابانی و مطالبه کارت هویت و مدارک تردد سخت ترین موقعیت برخورد با آنها بود.
آنها علاوه بر بازرسی کامل ماشین و صندوق عقب، از مبداء و مقصد و حتی چند ساعت خواهید ماند هم میپرسیدند و کسی جرأت جواب ندادن نداشت. هرکس مخالفت میکرد کارش به استخبارات ختم میشد.
جو پلیسی شدیدی بر شهر بغداد حاکم بود و این میتوانست سرعت عملیات شناسایی آنها را خیلی کُند کند.
عبدالمحمد برای این کار از سیدناصر خواست راه حلی ارائه دهد. او گفت: بهترین راه این است که شهر را دور بزنیم و از شهرهای دیگر وارد شهر بغداد بشویم.
ـ از کجا برویم؟
از محور بغداد ـ العماره که از ضریب امنیتی بسیار بالایی برخوردار است.
ـ حالا برای وارد شدن به بغداد چه کنیم؟
ـ از محور نجف اشرف وارد میشویم.
ـ ولی زمان و مسافت چند برابر میشود.
ـ چارهای نیست. این بهترین راه حل است.
عاقبت با هر ترفندی بود آنها توانستند وارد بغداد شوند.
قبل از رسیدن به ورودی شهر، عبدالمحمد تمام حواسش را متوجه نیروهای نظامی کرده بود که چگونه آرایش گرفتهاند.
او میدید که در اطراف شهر پدافندهای ضد هوایی زیادی کار گذاشته شدهاند که دیدن آنها نشان میداد شهر در یک حلقه امنیتی هوایی کامل قرار گرفته است. بعید بود هواپیمایی جان سالم از آنجا بدر ببرد.
آنها از ترمینال مسافری مستقیم طبق قرار قبلی به منزل یکی از اقوام سیدهاشم در منطقه حی الحرّ رفتند.
وقتی به خانه رسیدند سیدهاشم میدانست آنها خسته و گرسنه اند، برای همین از قبل برایشان تدارک شام دیده بود.
عبدالمحمد بعد شام از کم و کیف بغداد پرسید: که الان وضعیت رژیم عراق چگونه است؟ نیروهای ارتش چقدر آماده درگیری اند؟ سیدهاشم تمام و کمال جوابهای او را داد.
آنها بعد از یک ساعتی، خوابیدند تا فردا با روحیهی بهتری کارشان را شروع کنند. روز بعد را کامل در خانه بودند و در مورد مراکز مهم بغداد بحث میکردند.
روز سوم بود که عبدالمحمد بعد از نماز صبح گفت: سیدناصر امروز دیگر روز رفتن است.
ـ که چه کنیم؟
ـ باید برویم شناسایی. مگر یادت رفته است؟
ـ کجا؟ چه مکانی را؟
ـ شناسایی مراکز حساس و حیاتی شهر بغداد مخصوصاً کاخهای صدام، پادگان الرشید، سازمان مرکزی استخبارات، ستاد کل نیروهای مسلح، وزارت کشور و دفاع، مقر حزب بعث. چه شده؟ مگر خوابی؟
ـ خدا به خیر بگذراند. نه آماده ام.
ـ خیر است. پس سریع آماده رفتن بشوید.
آنها یکی یکی مراکز را براحتی شناسایی میکردند و بدون هیچ گونه درگیری یا این که مشکوک شدن به آنها به خانه برگشتند.
آن روز همه کلی اطلاعات نظامی تهیه کرده بودند که ارزش زیادی داشتند. بعد از استراحت کوتاهی که معلوم بود خستگی ماموریت از تن بچهها بیرون رفته است، عبدالمحمد گفت: همگی هرآنچه را دیدهاید مفصل و دقیق بنویسید. ممکن است خیلی از مسائل یادتان برود. این بهترین شیوه شناسایی است. سریع همین الان شروع کنید.
آن شب تا دیری بچهها مشغول گزارش نویسی بودند.
فردا صبح بعد از نمازعبدالمحمد، فاز بعدی ماموریت یعنی رفتن به کاظمین را اعلام کرد.
قبل از حرکت سیدصادق گفت: ابوعبدالله میخواهید به زیارت حرم بروید؟
عبدالمحمد تا این حرف را شنید منقلب شد. انگار گمشده اش را پیدا کرده بود.
ـ مگر میشود به حرم رفت؟ مشکلی پیش نمیآید؟
ـ نه. میشود برویم زیارت و برگردیم.
ـ نیروهای اطلاعاتی نیستند؟
ـ باشند. ما هم مثل بقیهی مردم میرویم زیارت.
ـ احتیاط کنید. اگر گیرشان بیفتیم بدبخت شده ایم.
ـ نه. خبری نیست. من قول میدهم. شما را راحت میبرم حرم.
همگی با هم با گذشتن از خیابانهای شهر در مقابل گنبد زرد طلایی حرمین کاظمین قرار گرفتند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠میلیونها چشم به شما دوخته شده است...
اگر بصیرت باشد
#شهیدانه
#شهدا
#آقا_مهدی
#باکری
#حمید_آقا
#باکری
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇
https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
قبل از عمليات خيبر ، آقا مهدي در جمع فرماندهان گفت : « ما بايد در اين عمليات ابولفضل وار بجنگيم و هرکس آماده شهادت نيست پا پيش نگذارد و آقا حميد آرام گفت برادران دعا کنيد من هم شهيد بشوم » اين جمله آقا حميد همه را به گريه انداخت. عمليات خيبر شروع شد . هنگام رفتن آقا حميد ،آقا مهدي کوله پشتي را باز کرد و قصد داشت چند قوطي کمپوت د ر آن بگذارد که آقا حميد قبول نکرد و هرچه اصرار کرد آقا حميد نپذيرفت . بعد از رفتن آقا حميد ، آقا مهدي نشست و دقایقی با صداي بلند گريه کرد .آقا حميد نيروهاي تحت امرش را توجيه کرد و به راه افتادند . او در اولين قايق نشست و قايق در سکوت و تاريکي مطلق شب به راه افتاد . اولين کسي بود که از قايق پياده شد و پاي بر جزيره مجنون گذارد . اولين نگهبان پل به هلاکت رسيد و چند تن به اسارت درآمدند . يکي از اسرا که يک سرتيپ عراقي بود متعجب و گيج از حضور نيروهاي ايراني در اين جزاير غير قابل نفوذ از آقاحميد پرسيد : چطور خودتان را به اينجا رسانديد ؟ آقاحميد خيلي جدي پاسخ داد : ما اردن را دور زده از اطراف بصره خود را به اينجا رسانده ايم . افسر ارشد عراقي باز هم پرسيد : آن نيروهايي که از روبرو مي آيند چه ؟ و آقا حمید جواب داد : « آنها از زير زمين روييده اند . »
.
.
شادی ارواح طیبه شهدا ، امام شهدا ،شهدای مدافعین حرم و مدافعین وطن صلوات بر محمد و آل محمد
.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل سنگ مارا هم امشب تو با یادشان باصفا کن ...
💚⚘🍃⚘🍃💚⚘🍃⚘🍃⚘🍃💚
#شهدا_شرمنده_ایم #میثم_مطیعی
#شهیدان
#شهید
#شهید_باقری
#شهید_تهرانی_مقدم_پدر_موشکی_ایران
#شهید_باکری
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_حمید_باکری
#شهید_همت
#شهید_آوینی #سید_شهیدان_اهل_قلم
#شهید_صیاد_شیرازی #شهید_چمران
#چمران
#مداحی_شهدا
#مداحی
#شهید_ترور
#شهید_دفاع_مقدس #دفاع_مقدس
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد و سیدناصر با دیدن گنبد طلایی دست به سینه ایستادند و با ادب و احترام گفتند: السلام علیک یابن رسول الله السلام علیک یابن امیرالمؤمنین السلام علیک یا موسی بن جعفر ایها الکاظم. السلام علیک یا محمدبن علی.
عبدالمحمد سلام میداد و دور و برش را ورانداز میکرد.
دور تا دور صحن حرم را عکسهای بزرگی از صدام زده بودند که حال زیارت را از آدم میگرفت.
عکسهایی که صدام را در حال خواندن قرآن و نماز نشان میداد، در هر گوشهای از صحنهای حرم نصب شده بود.
سیدناصر که جمعیت را نگاه میکرد گفت: عبدالمحمد نگاه کن زوار حرم همه پیرمرد و پیرزن هستند.
سیدصادق در جواب سیدناصر گفت: آخر جوانهای عراقی همه در جبهههای جنگ هستند. کسی جرأت ندارد در شهر باشد.
ـ عجب. بیچاره ها.
جمعیت زیادی در حرم نبود. در گوشه و کنار که نگاه میکردی تعدادی نیروهای نظامی و چند نفری از ماموران اطلاعاتی با هم مشغول صحبت بودند وهر از چند لحظهای به کسی که مشکوک میشدند او را به اتاقی میبردند و از او سوالاتی میکردند و رهایش مینمودند.
عبدالمحمد که حواسش کامل جمع بود همراه سیدناصر به سمت ضریح رفت و بعد از بوسیدن مشبکها و دعا کردن، آرام به سیدناصر گفت: سیدناصر، باید زود برویم. این جا خیلی خطرناک است.
کمی صبر کن اینجا حرم است. شاید دیگر این فرصت را پیدا نکنیم. نقدش را بچسب.
می دانم ولی خطرناک است. اینجا عراق است. ما نیروی قرارگاه نصرت هستیم. حرفهای عبدالمحمد سیدناصر را بخودش آورد و گفت: تو درست میگویی باشد برویم. هر دو آرام آرام از حرم فاصله گرفتند.
سیدناصر عقب عقب میآمد و همراه عبدالمحمد از حرم خارج شدند و طبق قرار قبلی به سمت پادگان التاجی که در منطقه الثوره در مسیر بغداد ـ سامرا قرار داشت رفتند. پس از شناسایی آنجا به زیارت حرمین عسگریین در سامرا رفتند. حال و هوای بچهها دیدنی بود. اما مجبور بودند سریع زیارت کنند از آنجا خارج شوند.
ایست بازرسیها در فاصلهی بسیار کمی از هم قرار داشتند وبا تمام دقت ماشینها را زیر نظر داشتند.
گروه پس از عبور از تور بازرسی که مشرف بر پادگان بود، توانستند ضمن شناساییهای لازم به طرف بغداد برگردند.
صدای اذان از ماذنههای مساجد به گوش میرسید که آنها وارد شهر بغداد شدند و در یکی از مساجد شهر نماز مغرب شان را خواندند.
عبدالمحمد بعد از نماز گفت بهتر است برای این که مزاحم دیگران نشویم شام را در یکی از کافهها بخوریم و بعد منزل اقوام سیدهاشم برویم. بهتر نیست؟
سید ناصر گفت: چرا پیشنهاد خوبی است. آنها هم اذیت نمیشوند.
خوردن شام حدود نیم ساعتی طول کشید. کباب بره با نوشابه و ماست و ترشی بود.
سیدصادق بعد از آن که حساب کرد گفت: ابوعبدالله کمی عجله کنید شهر خلوت است. خطرناک است. زود برویم.
آنها بلافاصله با کرایه کردن یک تاکسی به منزل یکی از اقوام سیدهاشم رفتند و شب را در آنجا برای ماموریت بعدی شان در فردا صبح بیتوته کردند.
عبدالمحمد که میدانست سیدناصر دوست داشت مقدار زمان بیشتری در حرم میماند گفت: سید از دست من ناراحتی؟
ـ نه چرا؟
ـ گفتم سریع زیارت کن و برویم. بخدا اگر این جا گیر بیفتیم علی هاشمی میمیرد.
ـ نه ولی کار دل است. خودت هم مثل من بودی.
ـ بله من هم وقتی وارد سرداب شدم، حال و هوای روحی ام عجیب عوض شد و دوست داشتم گریه کنم، فریاد بزنم، ولی مگر میشد؟ خودم را کنترل کردم.
ـ من اولین بار بود که به زیارت حرم و محل غیبت امام زمان میآمدم.
ـ من هم اولین بارم بود.
ـ انشاءالله باز به زیارت میرویم؟ یعنی میشود دوباره به آنجا برگردیم؟
ـ بله. چرا که نه. خدا بزرگ است.
ـ قطرات اشک، آرام از چشمهای سیدناصر روی گونه هایش سرازیر شد و او که حال خوشی پیدا کرده بود، گفت: سیدصادق. دعاکن هرچه زودتر این صدام و حزب بعث نابود بشوند.
ـ انشاءالله. مطمئن باش. وعده خدا حق است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
فردا صبح، ساعت ۸ هر سه نفر به گاراژ شهر رفتند و یک ماشین کرایه کردند تا به وسیله آن در شهر دوری بزنند.
سیدناصر که حواسش کاملا به راننده بود، گفت: به خیابان اصلی شهر برو تا از زیباییهای بغداد دیدن کنیم. ما بغداد را ندیده ایم.
ـ نعم سیدی. علی عینی.
این گردش در شهر را تا دو روز هر سه نفر انجام میدادند و عاقبت توانستند تمام مراکز نظامی و اطلاعاتی را شناسایی کنند.
روز سوم هوای عراق کمی گرم شد. عبدالمحمد به دو نفر همراهش گفت: هرکس گفت امروز قرار است کجا برویم؟
سیدناصر بی تأمل گفت:
ـ هیچکس نمیداند غیر از تو. تو باید بگویی.
ـ حدس بزن.
ـ حدس هم نمیزنم.
ـ آن جا را خیلی دوست داری.
ـ من؟
ـ نه همه ما.
ـ کجا؟
ـ تو بگو.
ـ نمیدانم.
ـ کربلا.
سیدناصر تا نام کربلا را شنید، بغض کرد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله.
عبدالمحمد که متوجه حال روحی سیدناصر شده بود گفت: نظرت چیست؟
ـ این بهترین قسمت مأموریت ماست.
همگی سوار ماشین کرایهای شدند و به طرف شهر کربلا راه افتادند.
ماشین گروه از میدان جندی المجهول(سرباز گمنام) به منطقه العلاوه رفت و راننده پس از خارج شدن از آن گفت: حالا کجا بروم؟
ـ عبدالمحمد از ته دل گفت:
ـ معلوم است برو استان کربلا.
ماشین که در مسیر کربلا حرکت میکرد، سیدناصر آرام میخواند:ای حسینای غم تو همدم ما/ای تو خود شاهد اشک غم ما/ای بهر رنج و غمی محرم ما/ای خجل از کرم تو کم ما/ای که ناز تو خریدن دارد/ گل ز گلزار تو چیدن دارد/ حرم پاک تو دیدن دارد.
او میخواند و اشک میریخت. عبدالمحمد، با او همنوا شد و گریه میکرد. او میگفت: یادت هست همیشه حاج صادق این شعر را برایمان میخواند؟
سیدصادق برای این که عقب نماند، صدا به گریه بلند کرد و گفت:
ـ علیک منی السلام یا اباعبدالله.
هرچه ماشین به شهر کربلا نزدیک تر میشد و تابلوها مسافت را نشان میدادند، حال و صدای بچهها بیشتر معنوی میشد. چهرهی عبدالمحمد و سیدناصر گل انداخته بود. برق شادی در صورت شان میدرخشید.
در چند کیلومتری شهر، سیدناصر تابلویی را نشان عبدالمحمد داد و گفت: خوب نگاه کن ببین چه نوشته است؟
عبدالمحمد دقیق شد که نوشتهی تابلو را بخواند که سیدناصر گفت: بابا نوشته کربلا ترحب بکم.
گریه سیدناصر شروع شد و آرام نداشت. یعنی این من هستم که وارد کربلا شده ام؟ یعنی امام حسین مرا طلبیده است؟
عبدالمحمد که حالش کمتر از سیدناصر نبود، آرام در گوش او گفت: سیدجان آرام، آرام. صبرکن. اگر با این حال و وضع وارد حرم شوی، حتماً لو میرویم. این راننده هم غریبه است.
- چه کنم، دست خودم نیست. تو میگویی چه کار کنم. اینجا کربلا است. مدفن جد من. میفهمی؟
- بله ولی یادت نرود ما در حال مأموریت هستیم. ما برای زیارت نیامده ایم. تازه جد من هم هست.
- باشد. قول میدهم رعایت کنم.
عبدالمحمد رو به سیدصادق کرد و گفت: اول میرویم حرم. بعد میرویم سراغ کارهایمان. عیبی که ندارد؟
سیدهاشم، برادر سیدصادق گفت: ولی ابوعبدالله حرم پر از نیروهای بعثی است زیارت رفتن خطرناک است.
- منظورت را نمیفهمم. چه میخواهی بگویی؟
- منظورم این است که حرم نرویم بهتر است.
- حرم نرویم؟ مگر میشود؟
- بله.نباید برویم. شما نمیدانید در حرم چه خبر است؟
- مگر ممکن است؟
- بخدا خطرناک است. ممکن است کار خراب شود.
- حواسمان را میدهیم. من حرم نروم دق میکنم. این همه راه آمده ام حالا حرم نروم. این حرف تو یعنی از لب دریا، تشنه برگشتن است. چه میگویی تو؟
- ولی مأمورین اطلاعات عراق میدانند حرم محل رفت و آمد مجاهدین عراقی است و لذا آن جا بهترین کمین گاه و تله خوبی برای شکارشان است.
- من سرم نمیشود، باید برویم حرم.
- ولی این کار شاید به دستگیری ما منجر شود و همه چیز لو برود.
- نه. انشاءالله نمیشود. حواسمان را میدهیم.
- سیدهاشم این جا حرف عشق است و پای عقل لنگ است. اگر نیایید خودم میروم و برمی گردم.
- نه. من نمیگذارم تو تنها بروی. من و برادرم هم عهد شدیم تا پای مرگ همراه تو باشیم. پس ما هم با تو میآییم حرم. برویم و زود برگردیم.
عبدالمحمد، عبدالمحمد یک ساعت پیش نبود. سیدناصر فقط اشک میریخت و حرف نمیزد.
تا ماشین مقابل گنبد طلایی حرم متوقف شد، عبدالمحمد نگاهی به اطراف کرد و گفت: بچهها حواس تان را جمع کنید.
سیدناصر در حالی که اطرافش را میپایید، گفت: همراه هم وارد حرم نشویم. با فاصله برویم تا کسی مشکوک نشود.
عبدالمحمد آرام به سید گفت: سید دلم گرفته.
- من هم.
- ولی من بیشتر.
- چرا؟
- چون یاد برادرم عبدالحسین افتادم. او خیلی دوست داشت کربلا برود.
- تو نایب الزیاره او باش. طوری نیست. انگار او آمده است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[در مقابل گنبد طلایی بودیم و] هیچکس حال عادی نداشت. سیدصادق و سیدهاشم، با ترس و لرز قدم بر میداشتند و حواس شان فقط به سیدناصر و عبدالمحمد بود.
آن دو اصلاً یادشان رفته بود در حال مأموریت هستند. آنچه میدیدند، حرم بود و بس.
سیدهاشم برادرش سیداحمد را که ۱۵سال بیشتر نداشت در یکی از خیابانهای شمالی اطراف بین الحرمین در گوشهای از خیابان در ماشین با اسلحه ها، نارنجک ها، دوربین و دست نوشتههای عبدالمحمد گذاشت تا آنها برگردند. او میدانست هیچکس به سیداحمد شک نخواهد کرد و گروه میتوانند به راحتی بروند و زیارت کنند و برگردند.
هردو با فاصله، آرام از صحن وارد رواق حرم شدند و روبروی ضریح دست به سینه ایستادند و خواندند:
ـ السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
عبدالمحمد مثل ابر بهار گریه میکرد ومدام تند و تند با چفیهی قرمزی که روی صورتش کشیده بود اشک هایش را پاک میکرد. او با حالت حزن و اندوه میگفت: أنا اَخوک عبدالحسین(من برادر تو هستم عبدالحسین) تو کجایی؟
تو چقدر آرزو داشتی کربلا بیایی.
حالا من حرم امام حسین هستم، ولی تو نیستی. بگو من چه کنم؟
توگفتی راه کربلا را پیدا کرده ام و میروم کربلا.
ولی من آمدم و تو نیامدی. چقدر اینجا نبودنت را احساس میکنم.
عبدالمحمد داشت راحت وصمیمی با برادرش حرف میزد و میگفت: عبدالحسین تو با آن بدن پر از ترکش و گلوله الان در بیمارستانهای لندن هستی و من اینجا از صمیم دل برایت دعا میکنم و از امام میخواهم به حرمت خواهرش عقیله بنی هاشم تو را شفا و سلامتی بدهد.
سیدهاشم آرام و با احتیاط خودش را به کنار عبدالمحمد رساند و گفت: ابوعبدالله اگر خیلی گریه کنی الان کتف بسته سر از مرکز استخبارات کربلا در میآوریم و باید بازجویی پس بدهیم.
ـ حواسم است. الان تمام میکنم و میرویم.
سیدصادق هم همین حرفها را به سیدناصر زد و او گفت: سید بعد از عمری آمدم کربلا حالا دیگر این چه حرفهایی است که میزنی؟ باشد حواسم را میدهم.
ـ ولی سیدناصر اینجا عوامل استخبارات عراق تحت عنوان خادم، زائر و گدا مشغول شکار شیعیان هستند. چرا حرف گوش نمیدهی؟
ـ باشد. بابا حواسم است. میفهمم. الان میرویم.
ـ تو را به خدا مراعات کن.کاش نمیآمدیم.
ـ باشد. حواسم جمع است. تو ناراحت نباش.
آنها حق داشتند از حال طبیعی خارج شوند چون نمیشد احساس و تعلق خاطرشان را به امام حسین(ع) نشان ندهند.
عبدالمحمد مشبکهای حرم را میبوسید و میگفت: حبیبی یا حسین. من کجا، زیارت تو کجا؟
سید ناصر که انگار در آسمان سیر میکرد آرام درکنار حرم قدم میزد و میگفت: به نیّت امام خمینی، محسن رضایی، پدر و مادرم، غلام پور، علی هاشمی، همسرم و... زیارت میکنم. سلامت میرسانم. زیارت نامه میخوانم.
هر دو بعد از زیارت ضریح امام حسین(ع) به سمت قبور علی اکبر(ع) و علی اصغر(ع) که در دو گوشه ضریح پدر آرمیده بودند رفتند.
سیدهاشم از پشت سر مدام میگفت: ابوعبدالله، سیدناصر، حرم پر از بعثی هاست. تو را به خدا حواستان را بدهید. سعی کنید عادی برخورد کنید.
شاید ده دقیقهای زیارت طول کشید که سیدهاشم گفت: ابوعبدالله باید سریع از حرم خارج شویم وگرنه به ما مشکوک خواهند شد. نباید زیاد در حرم بمانیم. کسی به صورت عادی در حرم نباید بماند. الان است که سرو کله استخباراتیها پیدا شود.
سید ناصر دلش نمیآمد از ضریح جدا شود ولی چارهای نبود ومی بایست وداع میکردند.
عبدالمحمد طبق عادت همیشگی اش که وقتی از حرم امام رضا(ع) بیرون میآمد عقب عقب خارج میشد، این جا هم به رسم ادب عقب عقب از حرم فاصله گرفت که ناخودآگاه با زائری که در حال وارد شدن به حرم بود برخورد. بلافاصله عذر خواهی کرد و گفت: آقا ببخشید.
هنوز حرفش تمام نشده بود که متوجه شد چه اشتباهی کرده است، لذا سریع درصدد جبران برآمد و گفت:سیدی عفواً عفواً. سیدهاشم رنگ به صورتش نماند و سریع فاصله اش را زیاد کرد ولی دید زائر با بی محلی به راهش ادامه داد و حرفی نزد.
این حرف او میتوانست تمام کار را خراب کند و هر چه تا الان کار اطلاعاتی کردهاند بر باد بدهد.
سیدناصر که پشت سر او حرکت میکرد اطراف را خوب زیر نظر گرفت و تا چند قدمی فردی که عبدالمحمد به او تنه زده بود را زیر نظر گرفت. وقتی دید او عادی کنار حرم ایستاده و دعا میخواند با خیال راحت برگشت و خودش را به عبدالمحمد رساند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
دوستان پیش کسوت خوب می دانند رفتن به زیارت عتبات و آستانه بوسی قبور ائمه در عراق چقدر دست نایافتنی و غیرباور بود.
زیارت حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام، همچون آرزویی، سال های سال در دل مشتاقان مانده بود و چه چشم هایی که زیارت نرفته برای همیشه بسته شد. خصوصا در دوران دفاع مقدس که از مهمترین دعاهای رزمندگان و شهدا در اشعار و نوحه ها به شدت خودنمایی می کرد.
زیارت امامان معصوم علیهم السلام در عراق توسط دو شهید بزرگوار، آنهم در سالهای جنگ، آنقدر خارق العاده و شجاعانه بود که چون بمب بین رزمندگانی که خبر را می شنیدند صدا کرد و مورد تحسین قرار گرفت.
دوستان جوان در حین خواندن این خاطرات به این نکته توجه کافی داشته باشند تا اهمیت کار را درک کنند، ان شاء الله
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هر دو در حال بیرون آمدن از رواق حرم بودندکه فردی که مقدار زیادی پارچه سبز روی دستش انداخته بود به عبدالمحمد نزدیک شد و با حالت مظلومیتی گفت: آقا از این پارچههای متبرک شده ام بخر. اینها را به حرم متبرک کرده ام. من بچه زیاد دارم. از اینها بخر و به من کمکی کن.
در عراق، نیروهای استخبارات سعی میکردند از طریق گدایی یا دست فروشی، در حرم به شکار نیروهای مبارز اقدام نمایند.
عبدالمحمد خیلی عادی پارچه را گرفت و نگاه کرد. بعد در حالی که آن را ورانداز میکرد گفت: چند؟
ـ فروشی نیست، هدیه میدهیم و پول میگیریم.
ـ عبدالمحمد خندید و گفت: برای هدیه پول میگیری؟
ـ بله. اشکالی که ندارد.
ـ هدیه که پولی نیست.
ـ حالا از من قبول کن. ضرر نمیکنی.
عبدالمحمد وقتی فروشنده حرف هایش را زد سعی کرد مثل لهجه او جوابش را بدهد. بعد از کلی چانه زدن عاقبت پارچه را خریدو آن را دور گردنش انداخت و از حرم بیرون آمد.
در صحن کوچک حرم، گدایی به عبدالمحمد نزدیک شد و تقاضای کمک کرد.
این سومین موردی بود که برای عبدالمحمد پیش میآمد و او در معرض امتحان قرار گرفته بود.
سیدهاشم که شاهد ماجرا بود نفسش بالا نمیآمد و دعا میکرد زود از حرم به سلامت خارج شوند.
عبدالمحمد بااشاره دست به گدا گفت پول ندارم. برو.
ـ هرچه داری بده. ثواب دارد. وضع ام خیلی خراب است.
عبدالمحمد دید راهی ندارد، باعصبانیت با او برخورد کرد و رفت. همراهی که با گدا بود دست او را گرفت و به او گفت: اینها عسکری اند(نظامی اند) و پول نمیدهند. ول کن برویم.
سید ناصر که فاصله زیادی با آنها نداشت در جا میخ کوب شد و با تعجب نگاهی به آنها کرد که چه میگویند. نکند اینها نیروهای اطلاعات عراق هستند. آرام گفت: عبدالمحمد سریع برویم بیرون.
وقتی چهار نفری از حرم بیرون آمدند، سیدناصر گفت: عبدالمحمد الان چه کار کنیم؟
ـ کارمان معلوم معلوم است.
ـ که چه کنیم؟
ـ میرویم خدمت علمدار حسین حضرت قمر بنی هاشم و عرض ادب میکنیم.
قدم زنان همگی در حالی که به گنبد و مناره حرم حضرت نگاه میکردند به طرف مرقد حرکت کردند.
سیدناصر که در سمت چپ عبدالمحمد بود گفت: یکی از گداها به دیگری میگفت: اینها عسکریاند.
ـ جداً. کی گفت؟ خودت شنیدی؟
ـ بله خودم شنیدم.
ـ عجب پس گدا نبودند. احتمالاً استخباراتی بودند.
ـ احتمال دارد. شاید هم نه واقعاً گدا بودند.
ـ پس در حرم حواسمان باید خیلی جمع باشد.
***
سیدناصر از در صحن حرم حضرت عباس(ع) که وارد شد چارچوب در را بوسید و در حالی که از دور نگاه غمباری به ضریح میکرد گفت: السلام علیک سیدی و بن سیدی. السلام علیک یا اخ الزینب. السلام علیک یا اخ الحسین.
تاب و تحمل را از دست داد و شروع به گریه کردن کرد.
سیدصادق به او نزدیک شد و گفت: سیدناصر! تو را به خدا رعایت کن. بابا من دیگر خسته شدم این قدر به شما این حرفها را میزنم. بابا اینجا عراق است نه مشهد الرضا. چرا حرف گوش نمیدهید؟
ـ سید نمیتوانم خودم را کنترل کنم. دست خودم نیست. تو هم زور میگویی.
ـ سعی کن. به خدا خطرناک است. این جا عراق است. فکر میکنی مشهد الرضاست؟
ـ باشد حواسم را جمع میکنم.حالا ردیم یا نه؟
همگی با فاصله از هم آرام به سمت ضریح راه افتادند. عبدالمحمد احساس میکرد در ابرها راه میرود. چشم از ضریح برنمی داشت. پرده اشک مانع دید او شده بود. یاد نوحه صادق افتاده بود که در ایام محرم میخواند: من برادر توأم، باحسین حرفی بزن، سایه گستر توأم، باحسین حرفی بزن. او این نوحه را میخواند و گریه میکرد.
در آستانه ورودی سیدناصر تحمل نکرد و به سجده افتاد وآستانه در را بوسید. عبدالمحمد هم بلافاصله همین عمل را تکرار کرد. سید صادق و هاشم از کنار آنها رد شدند و در گوشهای ایستادند و شروع به زیارت نامه خواندن کردند. حرم کاملاً خلوت بود. اطراف ضریح بیست نفری بیشتر نبود. بوی عطر تمام حرم را گرفته بود.
عبدالمحمد و سیدناصر مثل تشنههایی که به دریا رسیدند با تمام وجود زیارت میکردند وسلام میدادند.
سیدصادق وقتی دید حدود ۱۰ دقیقهای دو نفر به ضریح چسبیدهاند با عجله به بهانه بوسیدن ضریح کنار سیدناصر آمد و در حالی که صورتش را به مشبکهای ضریح گذاشت آرام گفت: سیدناصر، ابوعبدالله والله هذا المکان لیس بالامن.( بخدا اینجا امن نیست)
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گزارشی از
عملیات مرصاد
پیروزی بر منافقین
#کلیپ
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آنها از گاراژ ماشینی را اجاره کردند تا آنها را به نجف ببرد. در راه تورهای بازرسی زیادی نبود و جاده تقریباً خلوت بود.
سیدناصر که میدید عبدالمحمد از جلوی ماشین تمام جاده را با دقت زیر نظر دارد، سرش را به شیشه بغل ماشین گذاشت وقدری خوابید. استراحت بعد از زیارت خیلی دل چسب بود.
در جاده خبری از بگیر و ببندهای مسیرهای دیگر نبود. تنها پلیسهای راهنمایی در جاده فعال بودند.
راننده که انگار عجله داشت سریع به نجف برسد باسرعت زیادی مسیر را طی میکرد.
سیدناصر که چشم هایش حسابی گرم خواب شده بود، باصدای عبدالمحمد از خواب بیدار شدکه میگفت: سیدناصر رسیدیم، خواب نمانی. اینجا نجف است. حرم جدت. بیداری؟
ـ بله بیدارم.
ـ راننده که قصد داشت آنها را در میدان اصلی شهر پیاده کند با اعتراض عبدالمحمد مواجه شد که گفت: از اینجا تا حرم فاصله زیادی است برو نزدیک حرم.
ـ کرایه تان بیشتر میشود.
ـ عیب ندارد برو.من پایم درد میکند و نمیتوانم پیاده بروم.
ـ ماشین در فاصله دویست متری حرم امام علی(ع)توقف کرد و راننده در حالی که سیگارش را از پنجره ماشین بیرون انداخت. گفت: هذا حرم تفضّل. هیا بالسرعه(اینجا حرم است. زود پیاده شوید)
نه سیدناصر و نه عبدالمحمد حال عادی نداشتند. هیچ کس حال آنها را درک نمیکرد. به حالت رکوع هر دو نفر خم شدند و در حالی که دست برسینه داشتند به حضرت عرض ادب کردند.
سیدناصر با لهجه غلیظ عربی رو به گنبد گفت: السلام علیک یا سیدی یا امیرالمؤمنین(ع). انگار پای شان قفل شده بود. مات و مبهوت گنبد شده بودند.
سیدصادق طبق معمول باز جلو آمد و گفت: تو را به خدا رعایت کنید. من میدانم شما چه حالی دارید ولی به هر حال تمام عراق پُر از نیروهای اطلاعاتی است.
عبدالمحمد که انگار هیچ صدایی را نمیشنید رو به گنبد گفت: نفسی فداک یا علی. حبیبی یا علی. عینی یا علی.
سیدناصر از این حرفها به گریه افتاد و گفت: یاعلی به نیّت تمام دوستانم عرض ادب میکنم.
در نجف به خلاف شهر کربلا که خبری از روضه خوانی نبود از هرکوچه و یا خیابان صدای روضه و نوحه خوانی میآمد. نجف مهد حوزه علمیه بود و روحیهی مذهبی بهتر و بیشتر از هر شهری دیده میشد.
عبدالمحمد گفت: قبل از اینکه زیارت برویم همین جا یک عکس یادگاری بگیریم.
راننده ناخودآگاه گفت: من هم بیایم؟
عبدالمحمد با خنده گفت: تو هم بیا. چه عیبی دارد.
سید ناصر آرام به عبدالمحمد گفت: اگر این بنده خدا میدانست ما برای چه ماموریتی آمده ایم صد سال دیگر همراه ما عکس نمیگرفت.
عبدالمحمد خندهای کرد وگفت: بگذار دلش خوش باشد.
راننده در کنار بچهها ایستاد و عکس یادگاری انداخت .
سیدصادق کرایه راننده را داد و گفت: برو بسلامت. خیلی زحمتت دادیم.
نه وظیفه ام بود. خداحافظ شما.
عبدالمحمد قدری جلوتر از بچهها حرکت میکرد .او بهتر از همه میتوانست در گیر و دار مواجه با بعثیها موضوع را جمع کند.
همگی با ذوق و شوق خاصی وارد حرم شدند و در و دیوار حرم را آرام و با احتیاط نگاه میکردند.
در گوشه گوشهی حرم افرادی با لباس شخصی ایستاده بودند و جمعیت زیارت کننده را که وارد حرم میشدند زیر نظر داشتند.
آنها در سمت چپ صحن اتاق مخصوصی داشتند که به هرکس مشکوک میشدند، او را آنجا میبردند و باز جویی میکردند.
در صحن و سرای حرم امیرالمؤمنین، بر خلاف حرم امام حسین(ع)جمعیت بیشتری دیده میشد که مشغول زیارت خوانی یا ادعیه بودند.
عبدالمحمد بعد از زیارت حرم همراه سیدناصر و بچهها به سمت مسجد کوفه حرکت کردند تا بلکه آنجا چند رکعتی نماز بخوانند.
سیدصادق که سعی میکرد اطلاعات لازم را درباره حرم و مساجد معروف به آنها بدهد گفت: سیدناصر، مسجد کوفه دیدنی است. هر رکعت نماز در آن ثواب چند هزار رکعت نماز دارد. من که عادت داشتم زیاد مسجد کوفه بروم ولی با شروع جنگ سعی میکنم از ترس بعثیها کمتر بروم تا بلکه گرفتار نشوم.
در مقابل درب مسجد کوفه عبدالمحمد به سید صادق گفت: میتوانی یک عکس دونفره از من وسیدناصر بگیری.
عکس برداری شما هم که تمام نمیشود. بله بلدم عکس بگیرم. خدا به خیر بگذراند.
ـ این عکس خیلی ارزش دارد. تو چه میدانی من چه میگویم؟
بعد از عکس برداری همگی وارد مسجد شدند و چند رکعت نماز خواندند. آنها سپس راهی زیارت مسجد سهله شدن و بلافاصله آماده برگشتن شدند.
از اطراف مسجد سیدصادق ماشینی را کرایه کرد که آنها را به گاراژ نجف ببرد.
در عراق بسیاری از راننده تاکسیها از افراد استخبارات بودند که برای شکار مبارزین مسافر کشی میکردند.
سیدصادق همه این ترفندها را میدانست و سعی میکرد وقتی مطمئن شد راننده، واقعاً راننده است سوار شوند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در خیابانهای نجف زنهای بی حجاب زیادی بودند که به راحتی خرید میکردند و کسی هم کاری به آنها نداشت. افراد زیادی مصری و هندی دیده میشد که آنها هم مثل سایر مردم مشغول گشت وگذار در شهر بودند.
تعدادی افراد نظامی و خارجی در بعضی از نقاط شهر به چشم میخوردند.
عبدالمحمد با دیدن این وضعیت رو به سیدصادق کرد و گفت: این همه بی حجاب این جا چه میکند؟
ـ کسی حق اعتراض ندارد. اینها آزاد آزادند.
ـ چرا؟
ـ بعثیها هرکس به آنها اعتراض کند یا امر به معروف نماید سریع او را دستگیر خواهند کرد.
عبدالمحمد از مناطق مهم و حیاتی شهر با شگردهای خاص خودش عکس میگرفت. گاهی به بهانه عکس گرفتن از سیدصادق و گاهی با شکلک درآوردن طوری از مواضع عراقی که در پشت سر بچهها قرار داشت عکس میگرفت که هیچ کس فکر نمیکرد او دارد از جاهای حساس نظامی عکس بر میدارد.
عبدالمحمد بعداز تمام شدن ماموریت برای رعایت احتیاط سعی کرد شگرد ترددهایشان را عوض کند. داشت با خودش فکر میکرد که سیدناصر گفت: عبدالمحمد بیا این بار با ماشینهای شخصی نرویم.
ـ پس چطور برویم؟
ـ با مینی بوس برویم.
ـ ولی خیلی یواش راه میرود.
ـ عیب ندارد. ولی اطمینانش بیشتر است.
ـ باشد. سیدصادق بلیط بگیر. این بار با مینی بوس میرویم.
بعد از گرفتن بلیط همگی سوار مینی بوس شدند. بوی عطر عربی مسافران تمام فضای مینی بوس را روی سرش گذاشته بود.
سیدناصر که گویی سردرد گرفته، شیشه پنجره ماشین را تا آخر باز کرد تا بلکه قدری از بوی تند عطر عربی در امان باشد. صدای سرفههای او همه را متوجه خودش کرده بود.
این بار طبق برنامهی عبدالمحمد، مقصد، استان دیوانیه بود. در راه همه بچهها از فرط خستگی قدری خوابیدند. هر ترمزی که ماشین میکرد همگی با عجله بیدار میشدند واحتمال میدادند با تور بازرسی مواجه شدهاند.
در دروازه ورودی استان دیوانیه، راننده مینی بوس با اشاره تابلوی ایست یک سرباز عراقی توقف کرد. او ابتدا تمام کارت ماشین و شناسایی راننده را چک کرد و سپس وارد ماشین شد و به هرکس مشکوک بود او را پایین میبرد و از او بازجویی میکرد.
عبدالمحمد تا سرباز داشت مسافرها را سوال و جواب میکرد وسط حرفش آمد و گفت: چیزی شده؟
ـ به تو چه مربوط؟
ـ همین طوری خواستم بدانم.
ـ به تو مربوط نیست. خودت کارت شناسایی ات را نشان بده.
عبدالمحمد خیلی عادی کارت شناسایی اش را نشان داد که سرباز گفت: اهل دیوانیه ای؟
ـ نه.
ـ برای چه میروی آنجا؟
ـ خانه عمویم آنجاست.
ـ آدرسش کجاست.
ـ خیابان صالح.
ـ چه کاره است؟
ـ کشاورز است.
مثل رگبار سرباز عراقی سوال میکرد و عبدالمحمد هم کم نمیآورد و جواب میداد و کوتاه نمیآمد.
حدود ده دقیقهای بازرسی مینی بوس طول کشید که سرباز به سربازی که زنجیری را وسط راه بسته بودگفت: زنجیر را بینداز بروند. مشکل ندارند. میتوانند بروند.
سید ناصر بعد از عبور ماشین از بازرسی با خنده آرام گفت: عبدالمحمد بیکاری؟
ـ چه طور؟ چه کارشان داری؟
ـ تفریح.
ـ آخر سرمان را با این حرف هایت به باد میدهی.
ـ نه بابا. خبری نیست.
مینی بوس در میدان اصلی شهر ترمز کرد و گفت: آخرش است. به سلامت.
با پیاده شدن همه در مرکز اصلی از مینی بوس، عبدالمحمد گفت: باید سریع شناسایی هایمان را انجام بدهیم و برگردیم.
او طبق آدرسهایی که قبلا تهیه کرده بود، به شناسایی مکانهای نظامی امنیتی پرداخت و در حالی که تند و تند عکس میگرفت گفت: کارمان تمام شد. برگردیم.
سیدصادق به سرعت سریع ماشینی را اجاره کرد تا آنها را به العماره ببرد. راننده بعد از کلی چانه زنی قبول کرد بعد از بنزین زدن حرکت کند.
طبق معمول عبدالمحمد جلو نشست و سیدناصر و باقی بچهها صندلی عقب نشستند. عبدالمحمد در حالی که راننده مشغول بنزین زدن بود، برگشت و گفت: بچهها آیت الکرسی و آیه وجعلنا یادتان نرود.
ساعت ۶ عصر بود که آفتاب آرام آرام داشت غروب میکرد.
راننده بعد از پرکردن باک ماشین رو به عبدالمحمد کرد و گفت: دوست داری با چه سرعتی بروم؟
- با سرعتی که زنده برسیم العماره.
- میترسی؟
- نه. کار دارم.
- روی چشم. تنها با سرعت صد میروم. خوب است؟
- گفتم که فرقی نمیکند، فقط ما را سالم برسان.
ساعت ۷ شب بود که راننده در مقابل دژبانی انتظامات شهر العماره که در نزدیکی مقر سپاه چهارم ارتش عراق بود ترمز کرد. همه سریع خودشان را جمع و جور کردند. عبدالمحمد طبق معمول گفت: آرام آرام باشید. الان رد میشویم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چند لحظه بعد افسری که سبیلهای پرپشتی داشت، در حالی که چوبدستی بزرگی را در دستش میچرخاند، نگاهی به داخل ماشین انداخت و با چهره خشن گفت: کجا بودید؟
عبدالمحمد پیش دستی کرد و گفت: از دیوانیه میآییم.
- آنجا چه کار داشتید ؟
- خانه عمویم رفتیم.
- اینجا چه کار دارید؟
- خانه خودمان است.
- آدرس خانه تان؟
عبدالمحمد تند تند جواب میداد و خونسرد برخورد میکرد.
افسر نگاهی به سیدناصر کرد و گفت: کارت شناسایی ات را بده.
سیدناصر هم خونسرد کارت را از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت بفرمایید.
افسر قدری نگاه به کارت میکرد و قدری به چهره سیدناصر.
انگار دلش رضایت نمیداد. با چوبدستی اش روی سقف ماشین زد و گفت:
- زود همه پیاده شوید. سریع سریع.
عبدالمحمد زودتر از همه پیاده شد و باقی هم خیلی خونسرد پیاده شدند.
افسر به چند سرباز گفت اینها را خوب بازرسی کنید. ریز به ریز.
سیدناصر نگران دوربین بود و خدا خدا میکرد سربازها زیر صندلی راننده را نگاه نکنند.
دو سرباز بعد از بازرسی رو به افسر گفتند قربان مشکلی ندارند. هیچ چیز در ماشین ندارند.
او که حسابی کنف شده بود، گفت سوارشوید و بروید.
همه نفس راحتی کشیدند و سوار ماشین شدند و راننده که حسابی ترسیده بود به سمت مرکز شهر حرکت کرد او در گوشهای ترمز کرد و گفت: بفرمایید اینجا آخر خط است. بچهها به سرعت از ماشین پیاده شدند و او رفت.
ساعت ۹ شب بود که همگی به منزل سیدهاشم رفتند تا نفسی تازه کنند.
سیدهاشم سریع برای شان شام تهیه کرد و حدود نیم ساعت کنار سفره با عبدالمحمد حرف زد که او گفت: سیدصادق برویم.
- کجا؟
- الکحلا که برویم هور.
- امشب نمیمانی اینجا؟
- نه. باید امشب به چبایش ابوفلاح بروم.
- هرطور صلاح میدانی. آماده ام. برویم.
عبدالمحمد عادت داشت بعد از هر عملیاتی تمام مدارک شناسایی و اسنادش را در هور پنهان میکرد.
با این کار اگر به منزل سیدهاشم حمله میشد هم آنجا مشکلی نداشت و هم چیزی دستگیر بعثیها نمیشد.
عبدالمحمد همیشه چند روز جلوتر از زمان حرکت میکرد و همین سبب شده بود که گروه با مشکل دستگیری یا یورش عراقیها مواجه نشود.
یک ساعت بعد آنها علیرغم خستگی وارد چبایش ابوفلاح شدند. سیدصادق صدا زد: ابوفلاح کجایی؟
ابوفلاح با دیدن عبدالمحمد بغل باز کرد و او را در آغوش گرفت و پشت سر هم میگفت: الحمدلله، لک الحمد، شکرلله.
- چیزی شده ابوفلاح؟
- نه. نگران شما بود.
- حالا که آمدیم. سالم و قبراق.
- بله. ولی خیلی دلشوره داشتم. خیلی دعا کردم.
او تمام اسناد را در چبایش جاسازی کرد و باز به ابوفلاح گفت: قرار ما که یادت نرفته است؟
- نه سیدی. اگر اتفاقی برایتان پیش آمد این مدارک را به حاج علی هاشمی در قرارگاه نصرت ایران برسانم.
- احسنت.
او تادیروقت در چبایش به نوشتن گزارش روزانه پرداخت و برای ابوفلاح از تورهای بازرسی و بازجوییهای خیابانی حرف میزد.
ابوفلاح در حالی که یک استکان قهوه تلخ جلوی عبدالمحمد گذاشت گفت: راستی ابوعبدالله زیارت هم رفتید؟
- زیارت. چه زیارتی... این چند روز، روز ما بود. نمیدانی برما چه گذشت.
- بگو چطور شد؟ معلوم است خیلی راضی هستی. بالاخره زیارت رفتید یا نه؟
- بله و در عمرم این قدر به زیبایی زیارت نکرده بودم.
- کربلا یا نجف؟
- هردو.
- خوش به حالت. زیارت سعادت میخواهد. من که محروم هستم.
ابوفلاح حرفهای عبدالمحمد را گوش میداد و آرام اشک میریخت و میگفت: تقبل الله. هنیئا لک. رزقنی الله و ایاکم.
عبدالمحمد بعد از اتمام گزارش نویسی هایش، استکان قهوه را سر کشید که دید سرد شده است. با خنده گفت: ابوفلاح این قهوه که سرد است.
- بله. ۴۰ دقیقه از آوردن آن گذشته است. معلوم است که سرد شده. صبرکن الان گرمش را میآورم.
عبدالمحمد بعد خوردن قهوه تلخ در گوشهای مشغول خواندن نماز شد. ابوفلاح تنها صدای گریه عبدالمحمد را گوش میداد و باگریه او گریه میکرد. عبدالمحمد در سجده با صدای لرزان گفت: من کجا، حرم تو کجا؟ من کجا، زیارت تو کجا؟ من کجا، آستانه بوسیدن تو کجا؟ ممنون کرمت هستم.
تا نیمههای شب عبدالمحمد مشغول عرض تشکر از امام حسین(ع) و امام علی(ع) بود که به او اجازه زیارت دادهاند. ابوفلاح هم پا به پای او بیدار مانده بود و گریه میکرد. چند ساعت بعد ابوفلاح نفهمید کی به خواب رفت.
ساعت ۵ صبح بود که با صدای قرائت حمد عبدالمحمد در نماز صبح بیدار شد. او میدانست عبدالمحمد تمام دیشب را نخوابیده است.
فردا صبح میبایست فاز دوم ماموریت شناسایی عبدالمحمد شروع میشد. او این بار هم همرا ه بچههای گروهش آماده عملیات شناسایی شد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a