🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نگاههای مهدی و حمید [باکری] به هم آن قدر صمیمی و عاشقانه بود که هیچ وقت یادم نمیرود.
هر دو با نگاه هایشان با هم حرف میزدند. حمید نمیدانم به مهدی چه گفت که مهدی او را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید و به آذری حرفهایی زد.
قایقهای ما از نوع چینکو بودند و تعداد زیادی در آن جا نمیگرفت. در هر کدام ۸ نفری جا میشد.
محسن، تا فرمان حرکت که صادر شد سریع به طرف علی هاشمی رفت و او را بغل کرد و بوسید و پشت سرهم میگفت حلالمان کنید حاج علی. خوبی، بدی حلال کنید.
علی هاشمی با خنده محسن را در بغلش فشار میداد و میگفت پل شحیطاط سهمیه شماست. منتظر خبرهای خوب شما هستم.
محسن میگوید با مهدی باکری هم خداحافظی کردم و در آن سوز سرما سوار قایق شدم و آرام آرام در حالی که با تکان دادن دستم با علی و مهدی خداحافظی میکردم، قایقها از چشم آنها دور میشد.
وقتی دیگر همدیگر را کسی نمیدید، محسن آرام آرام شروع به خواندن آیه الکرسی کرد و به نیروها هم گفت شما هم هر کس آیه الکرسی را بلد است آن را بخواند و هر کس بلد نیست، باقی که بلدند یادش بدهند.
قایقها با تأنی و سکوت در دل هور به جلو میرفتند و صدایی غیر از برخورد برخورد با نیها شنیده نمیشد.
همه گروه در کمال سکوت و آرامش تنها جلو و اطراف را نگاه میکردند و حرفی نمیزدند.
عبدالمحمد و سیدنور هم در قایق دیگری مثل باقی ساکت نشسته بودند و حرف نمیزدند.
برای این که فضای سکوت و دلهره بر طرف شود، محسن شروع کرد به کل کل کردن با عبدالمحمد و سیدنور.
هر کدام از آنها حرفی را بار دیگری میکردند و بچههای در قایق خنده میکردند.
هیچ کس نمیدانست حمید باکری جانشین لشکر در میان آنهاست. دم دمهای نماز صبح بود که محسن آرام به قایق کنار عبدالمحمد و سیدنور آمد و گفت اگر صلاح میدانید همین جا نماز صبح مان را بخوانیم و ادامه بدهیم.
سیدناصر گفت: اول باید با این بندگان خدا حرف بزنیم که بدانند در قایق چه طور نمازشان را بخوانند یا دستشویی کنند.
هر سه نفرشان با بچههای لشکر صحبت کردند که چگونه در قایق وضو بگیرند و نماز بخوانند. این اولین نماز صبحی بود که بچهها قبل از عملیات میخواندند. سوز سرما و دلهره و ترس از عراقیها همراه با خواندن نماز صبح خیلی دلچسب بود.
ساعت حدود ۵:۴۵ صبح بود که احساس گرسنگی در بچهها شروع به خود نمایی کرد. عبدالمحمد با خنده گفت محسن دوست داری مثل سحرهای ماه رمضان غذا بخوریم.
محسن که انگار یاد سحرهای ماه رمضان پارسال افتاده بود گفت عجب سحرهایی داشتیم.
سرمای اسفندماه تا مغز استخوان بچهها نفوذ میکرد ولی هیچ کس گلهای نمیکرد. بچهها با نزدیک شدن به هم سعی میکردند سرما را بین شان راه ندهند و قدری گرم شوند.
محسن که تمام منطقه را زیر نظر داشت گفت: سیدناصر هوا چقدر مه آلود شده است؟
- آره ولی به همه بچهها بگو حواس شان را بدهند. این برگهای سبزی که از نیها در هور خم شدند به گردن یا صورتشان نخورد وگرنه انگار تیغ به صورتشان خورده است و خونی و زخمی میشوند.
- البته همین که بیدار باشی برای بچه ها خوبه.
- بگذار یک بار به گردنت بخوره تا حالت جا بیاد. بعد از این حرفها نمیزنی.
قایقها به آرامی و در خلوت و سکوت راه میرفتند. تنها این سه نفر گاه گاهی سر به سرهم میگذاشتند و خندهای میکردند.
آرام تر و ساکت تر از همه حمید باکری بود که دائم سرش در لاک خودش بود و کمتر حرف میزد. با خودش خلوت کرده بود و حرفهایی میزد ولی معلوم نبود چه میگوید. زیر لب حرفهایی میزد. ذکر میگفت یا قرآن میخواند یا با کسی درد دل میکرد معلوم نبود.
هر کدام از نیروها وقتی از حرف زدنهای آرام با هم خسته میشدند، مشغول خودشان میشدند. یا دعا میخواندند یا وصیت نامه مینوشتند یا مشغول گریه بودند.
محسن مثل عدهای آرام از جیب لباسش کاغذی را در آورد و با خودکار آبی شروع کرد به نوشتن وصیت نامه. چند ساعتی هیچ کس صدایش در نمیآمد و سکوت مطلقی حاکم بود ولی هر از گاهی صدای گلولهای سکوت شب یا خلوت روز را میشکست.
آفتاب سر برهنه کرده و وسط آسمان ایستاده بود. موقع ناهار شد. بین بچهها کنسروهای لوبیا و ماهی را تقسیم کردند و به هر کدام مقداری نان داده شد. بچهها دونفری یک کنسرو را باهم میخوردند. انگار پانتومین بازی میکردند. صدایی بلند نمیشد. همه تمام حواس شان به اطراف بود که عراقیها ناگهانی روی سرشان آوار نشوند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
محسن به نزدیکی قایق حمید باکری آمد و سعی کرد قدری با او شوخی کند تا بلکه فضای روحی بچهها را عوض کند. هرچه محسن شوخی میکرد حمید تنها لبخند میزد و مقابله به مثل نمیکرد.
محسن اصلاً نمیدانست او حمید باکری جانشین لشکر است.
ساعات روز تند و تند میگذشت. ساعت ۱۲:۳۰، عبدالمحمد گفت چند دقیقهای آرام برویم تا بچهها نماز ظهر و عصرشان را بخوانند.
سید نور به شوخی گفت: باز وضو باید بگیریم. الان همه یخ میزنیم. چقدر هوا سرد است.
عبدالمحمد با خنده گفت: نترس تو وضو بگیر اگر مردی من تلافی میکنم. مطمئن باش از سرمای وضو نمیمیری.
خیلی از بچهها از جمله حمید هنوز وضوی نماز صبح شان را داشتند و آرام بعد از آن سیدنور قبله را نشان داد نمازشان را خواندند. نمازی در کمال آرامش و خضوع و در دل غربت و اضطراب.
بعد نماز باز حرکت ادامه داشت. هر قدم که نیروها به مقصد، نزدیکتر میشدند فضای روحی آنها عوض میشد و نقطه پایانی عملیات در ذهن همه جا میگرفت.
حمید باکری گاه گاهی با فرمانده گردان نیروهایش حرف میزد و برنامه زدن به پل شحیطاط را با او چک میکرد. گاهی در بین حرف زدنهای آنها خندهای میکرد و به آذری حرفهایی میزد که بعضی از بچههای همراهش در قایق هم میخندیدند.
حمید میدانست این ماموریت سنگین و سرّی به عهده او گذاشته شده و او باید به بهترین شکل آن را حل نماید.
هیچ کس از وضعیت دقیق دشمن خبر نداشت و نمیدانست چه اتفاقی قرار است در مسیر، راه یا آخر راه رخ بدهد.
محسن با قایق اش قدری به قایق سیدناصر نزدیک شد و گفت: سید! احتمال نمیدهی عراقیها متوجه نفوذ ما شده باشند؟
- نه هرگز.
- به چه دلیل؟
- اگر فهمیده بودند، الان همه ما را روی آب قتل عام میکردند. آنها که عاشق روی ما نیستند.
- شاید این برنامه را در آخر کار برایمان قرار داده باشند.
- چرا آخر کار؟
- احتمال است.
- نه اصلاً متوجه ما نشدهاند. تو شک نکن. الان وقت این فکرها نیست.
حمید باکری متوجه حرفهای این دو نفر شده بود ولی هیچ حرفی نمیزد.
عبدالمحمد گفت حالا بفهمند یا نفهمند، بالاخره ما باید این مسیر را تا آخر برویم.
محسن احساس کرد حرفهای عبدالمحمد در این ماموریت غیر از حرفهای قبلی اوست. به شوخی به او گفت عبدالمحمد نکند هوای شهادت کردی؟
- کی؟ من؟
- نه من.
- شهادت را به هر کسی نمیدهند.
- ولی به تو میدهند.
- چرا؟
- تو حقت است.
- چه حقی؟
- تو زحمت زیادی در این هور کشیدی
- این شد حق؟
- بله. چرا که نه؟
- خدا از زبانت بشنود.
- غروب از راه رسید و سمت مشرق هور آسمان رنگ حنا گرفته بود. نماز مغرب و عشاء را در خلوت هور بچهها خواندند. در اوج سکوت، ناگهان گاهی صدای گریهای فضا را منقلب میکرد.
حمید کلاه سبزش را پایین کشیده بود و آرام داشت حمد و سوره اش را میخواند.
کم کم صدای گریه بچهها بیشتر شد تا جایی که فرمانده گردان گفت: بچهها تحمل کنید. شب است و سکوت و این صداها زود در هور پخش میشود.
حمید سرش را حتی بلند نکرد و همان طور در حال خودش و نمازش بود و دعا میکرد.
سوز سرما هر لحظه بیشتر میشد. یکی از بچهها از کوله پشتی اش چند قوطی کنسرو در آورد و آن را بین همراهانش تقسیم کرد و گفت بخورید تا بلکه کمی گرم بشوید.
ساعت حدود ۷ شب است و همه مشغول خوردن شام میشوند ولی سیدناصر لب به غذا نمیزند و در جواب عبدالمحمد میگوید اشتهاء ندارم. تو بخور. جای من هم بخور.
عبدالمحمد یاد سفرهای شناسایی اش با سیدناصر میافتد و میگوید سید! یادت است اولین سفرمان به العماره؟
- آره. خوب یادم است.
- سیدهاشم الشمخی که یادت نرفته است؟
- اصلاً. مگر میشود این مرد بزرگ یادم برود.
- سیده علویه چه طور؟
- او که شیر زنی بود که مثلش را ندیدم.
- هر دو برای هم خاطره نقل میکردند. گاهی میخندیدند و گاهی بغض میکردند و گاهی گریه.
هر ۱۵ بلم پشت سرهم با فاصله بسیار کمی حرکت میکردند و همه متوجه بودند از لای نیزارها یا آبراهها سر وکله عراقیها یا گشتیهای آن پیدا نشود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
#سردار_شهید_آقا_حمید_باکری در آذر سال ۱۳۳۴ در شهرستان اروميه چشم به جهان گشود. در سنين كودكي مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سيكل و اول دبيرستان را در كارخانه قند اروميه و بقيه تحصيلاتش را در دبيرستان فردوسي اروميه به پايان رساند.
به علت #شهادت برادر بزرگش #علی_آقا كه به دست رژيم خونخوار شاهنشاهي انجامشده بود با مسائل سياسي و فساد دستگاه آشنا شد. بعد از پايان دوران خدمت سربازي در شهر تبريز با برادرش #آقا_مهدي فعاليت مؤثر خود را عليه رژيم آغاز كرد و خودسازی و تزكيه نفس شهيد نيز بيشتر از اين دوران به بعد بوده است.
در عمليات موفقيتآميز «مسلم بن عقیل» بهعنوان مسئول خط تيپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار يادآور صبوري و شجاعت ياران امام حسين (ع) بود كه چندين بار خودش در جنگ تنبهتن و پرتاب نارنجك دستي به صداميان شركت نمود و از ناحيه دست مجروح شد و برحسب شايستگي كه كسب نمود از طرف فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بهعنوان فرمانده تيپ حضرت ابوالفضل (ع) منصوب گرديد.
نحوه شهادت
در والفجر يك از ناحيه پا و پشت زخمي و بستري گشت كه پايش را از ناحيه زانو عمل جراحي كردند. اطرافيانش متوجه بودند كه از درد پا در رنج است ولي هیچوقت اين را به زبان نياورد و بالاخره در عمليات فاتحانه خيبر با اولين گروه پيشتاز كه قبل از شروع عمليات بايستي مخفيانه در عمق دشمن پياده ميشدند و مراكز حساس نظامي را به تصرف درمیآوردند و كنترل منطقه را در دست ميداشتند عازم گرديد و در ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۳ اسفند ۶۲ شروع عمليات خيبر بود كه با بیسیم خبر تصرف پل مجنون (كه به افتخارش پل حميد ناميده شد) در عمق ۶۰ كيلومتري عراق را اطلاع داد. پلي كه با تصرف كردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نيروهاي موجود در جزاير را فراري دهد و يا نيروي كمكي براي بفرستد درنتیجه تمام نيروهايش در جزاير كشته يا اسير شدند و اين عمل قهرمانانه فرمانده و بسيجيهاي شجاعش ضمانتي در موفقيت اين قسمت از عمليات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نيروهاي زرهي دشمن فقط با نارنجك و آرپیجی و كلاش ولي با قلبي پر از ايمان و عشق به شهادت خودش و يارانش در حفظ آن پل مهم جنگيدند و در هم آنجا به لقاءالله پيوسته و به آرزوي ديرينهاش ديدار سرور شهيدان امام حسين (ع) نائل آمد.
#دفاع_مقدس
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_احمد_کاظمی
#عملیات_بدر
#شهدا
#شرق_دجله
#جزیره_مجنون
#طلائیه
#شهید_حمید_باکری
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چهل و هشت ساعت روی آب ماندن آن هم در اوج سکوت و خلوت شب و روز در دل هور هزار مخاطره در ذهن همه به وجود میآورد.
علی هاشمی امیدوار است که نیروهای لشکرعاشورا به پل شحیطاط برسند و مهدی باکری دعا میکند نیروهایش به سلامت برگردند.
هزار چشم و دل به دنبال پیش قراولان بودند و همه دست به دعا برداشته بودند.
عاقبت انتظار به سر رسید و بچهها در ۵۰۰ متری پل شحیطاط ساعت ۱۲ شب رسیدند.
حمید و محسن و عبدالمحمد و سیدناصر از یک طرف خوشحال که به مقصد رسیدهاند و از یک طرف نگران وضعیت عراق در این لحظه بودند. هیچ کس نمیدانست الان عراقیها در چه وضعیتی قرار دارند.
با اشاره دست فرمانده گردان تمام نیروها آرام آرام از قایقها پیاده شدند و در گوشهای دور هم جمع شدند تا هم روحیه گرفته باشند و هم قدری گرم شوند.
باد سردی در اسفند ۶۲ در جان نیروها نشسته بود و هریک از آنها با درجا دویدن تا کشیدن دست هایشان به هم در حال گرم کردن خودشان بودند.
هیچ صدایی بگوش نمیرسید الا صدای پارس کردن سگهایی که اطراف پل بودند.
همه نیروها تحت امر حمید باکری در ضلع غربی جزیره جنوبی جمع شده بودند و منتظر فرمان فرمانده شان بودند که چه دستوری میدهد.
هیچ جا معلوم نبود. تاریکی تمام منطقه را گرفته بود. بچههای اطلاعات با دست به بچهها اشاره کردند که کسی حرف نزند دشمن در نزدیکی آنها ست.
همه به دنبال فرمانده گردان به صورت گردانی به سمت پل آرام راه افتادند و محسن در پشت سر آنها حرکت میکرد. هر لحظه امکان درگیری وجود داشت. همه دست روی ماشه و با حالت آمادگی و دلهره جلو میرفتند. محسن میگوید: درحالی که آرام آرام راه میرفتم متوجه تعداد زیادی سگ شدم که اطراف مان در حال قدم زدن هستند. با خودم گفتم الان است که به سمت ما حمله کنند و با پارس کردن شان عراقیها متوجه ما بشوند.
سید عزیز تقوی و سید کریم دو برادری که همراه گروه بودند با دیدن سگها پیش محسن آمدند و در حالی که نفس نفس میزدند گفتند محسن اگر آیه معروف قرآن را بخوانیم این سگها ساکت ساکت میشوند.
- مگر ممکن است؟
- امتحان کن.
- من تنها بخوانم؟
- نه همه بخوانیم.
- پس به همه بگو که به جلویی اش بگوید.
- باشد الان میگویم.
- حالا آیه کدام است؟
- بگو وکلبهم باسط ذراعیه بالوصید.
هرکس که از عقب سری این آیه را میشنید سریع رو به گله سگها آن را میخواند.
در عرض چند دقیقه همه سگها یک مرتبه روی دست وپاهای شان نشستند و خیره خیره بچهها را نگاه میکردند و هیچ پارسی نمیکردند.
بچهها آن قدر براحتی از کنار آنها رد شدند که انگار آنها سنگ و مجسمه شده بودند.
سیدناصر صدا زد محسن این قدرت خداست ها. قبول داری؟
- معلوم است. بر منکرش در این شب لعنت. من که چیزی نگفتم.
محسن که شوکه شده بود از کنار یکی از سگها که رد شد با پا لگدی به پایش زد ولی هیچ عکس العملی از آن حیوان دیده نشد. خنده اش گرفته بود که اگر خدا بخواهد چه کارهای نشدنی که شدنی میشود.
بچهها به سرعت میدویدند ولی محسن چون پایش از قبل زخمی شده بود میلنگید و آرام حرکت میکرد.
محسن اطراف را میپایید و به جلو میآمد. خبری از عبدالمحمد و سیدنور که در جلو همراه نیروها به سمت پل میرفتند نبود.
در یک لحظه ناگهان صدای رگبار تیرباری، سکوت و خلوت شب را شکست.حمید که حواسش کاملاً جمع بود و مسئول محور هم بود دید یک سنگر بلندی مثل یک کانتینر در مقابل آنها قرار دارد و یک نفر پشت تیربار نشسته است و با تمام وجود داشت شلیک میکرد.
حدود ۴ دقیقه تیربارچی دیوانه وار شلیک میکرد و دستش را از روی ماشه بر نمیداشت. صدای تیر و گلوله تمام منطقه را روی سرش گذاشته بود.
صدای عبدالمحمد بلند شد و فریاد زد همه روی زمین دراز بکشید.
همه روی زمین دراز کشیدند و صدای آخ سیدناصر همه را متوجه خودش کرد.
تا چند لحظهای هیچ کس سراغ سید نرفت و همه به طرف سنگر تیربارچی شلیک کردند و او درجا به هلاکت رسید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت حدود ۱:۳۰ نیمه شب بود. اولین کسی که بالای سر سیدناصر خودش را رساند عبدالمحمد بود که دید تیر به پیشانی و پای سید خورده است. سید آبروهای پر پشتی داشت.
سر او را بغل کرد و گفت سیدجان حالا چه وقت رفتن بود؟
این رسم رفاقت نبود.
به همین سادگی ما را ول کردی و رفتی؟
حالا برادرت عبدالمحمد با این غریبی چه کند؟
بچهها که میدیدند تنها کسی که زخمی شده سیدناصر است خیلی ناراحت شدند.
حال وهوای عبدالمحمد همه را به گریه وادار کرد.
ابروهای پر پشت سیدناصر پر از خون شده بود و همه فکر میکردند او شهید شده است.
حرفهای عاشقانه عبدالمحمد دل همه را اسیر خودش کرده بود.
حمید به نیروها گفت سریع فکری کنید.
فکری نمیشد کرد. باید او را با قایق به عقب منتقل میکردند.
محسن که از عقب متوجه زخمی شدن سیدناصر شد سریع صدا زد بیاریدش عقب.
او این حرف را زد و خودش به عقب برگشت و فریاد میزد یکی بیاد کمک ما. ما زخمی دادیم. صدای او در دل شب در هور میپیچید و خون از پیشانی سیدناصر سرازیر بود.
همه نیروها حیران مانده بودند که قرار است چه اتفاقی رخ بدهد.
بهنام شهبازی و عدهای از بچهها که تا نزدیکی محسن و بچهها آمده بودند صدای فریادهای او را میشنیدند که خبر زخمی شدن را میداد.
او سریع قایقی را با کمک نیروهای بومی آماده کرد و صدا زد سید نور را بیاورید سریع تا شهید نشده است.
سید را با هر ضرب و زوری بود چند نفر آوردند و درون قایق قرار دادند. خون تمام چهره اش را گرفته بود. سیدنور ساکت دراز کشیده بود. انگار آماده رفتن شده بود.
محسن که باورش نمیشد همین اول کار سید تیر بخورد صدا زد سید سید آقاسید منم محسن صدای مرا میشنوی؟ تو که نمیخواهی همین اول کار ما را رها کنی و بروی؟ این که قول و قرار ما نبود.
چند بار این جمله تکرار شد ولی سید حرف نمیزد محسن رهایش نمیکرد و گفت آقا تورو سر جدّت جوابم بده. تو که این طور نبودی؟ تو را به جدت حرف بزن. الان وقت سکوت نیست.
حرف زدن بی خود بود. محسن و یونس شجاعی سریع قایق را روشن کردند. سرما هر لحظه بیشتر میشد و این برای چشم زخمی سید خطرناک بود.
محسن با این که تا این شب چندین بار در این منطقه شناسایی رفته بود ولی مدام تصور میکرد پل شحیطاط یعنی مثل پل کارون یا پل سابله یا هر پل دیگر که روی رودخانه نصب میکنند.
او دید چند لوله را کنار هم انداخته بودند و روی آنها مقدار زیادی خاک ریخته بودند و آن شده بود پلی بنام پل شحیطاط.
خبری از عراقیها نبود. منطقه ساکت و آرام بود. هرچه تصور میشد نبود که نبود.
بچهها که از مجروحیت سید عصبانی و ناراحت شده بودند با تمام قدرت رو به سنگر تیربار شروع به تیراندازی کردند و تیربار عراقی درجا به هلاکت رسید.
سکوت منطقه هرلحظه بیشتر میشد و خبری از درگیری و نیروهای عراقی نبود.
تیربارچی یک عراقی مست بود که با تیراندازی سرش را به باد داد.
بچهها وقتی بالای جسدش رفتند از بوی بد دهنش فهمیدند او حسابی مشروب خورده و مست بوده است.
محسن دلش نمیآمد با سید حرف نزند. از کنار قایق آمد و نگاهی به بدن سید کرد دید یک تیر به ابروهای پر پشت او خورده و یک تیر هم به پای راستش خورده است.
هیچکس از حال روز سید خبر نداشت ولی همه دعا میکردند او زنده بماند.
سید شناسنامه هور بود. او به اندازه موهای سرش همراه عبدالمحمد به عملیاتهای شناسایی برون مرزی رفته بود و تمام منطقه را خوب میشناخت.
محسن هرچه کرد عدهای را مامور کند سید را به عقب ببرند هیچکس مسیر برگشت را نمیدانست. بچههای لشکر عاشورا که از اسکله شهید بقایی تا پل شحیطاط بی هیچ تحرکی در درون قایق نشسته بودند و یا آبهای کف قایق را تخلیه میکردند و یا سعی میکردند خودشان را گرم کنند. هیچ کس از مسیر حرکت اطلاعی نداشت.
محسن وقتی دید کسی نمیتواند سید را به عقب ببرد تصمیم گرفت خودش این کار را بکند.
فکر همه بچهها مخصوصاً حمید باکری در آن لحظه مشغول بود و تصمیم گیری به راحتی صورت نمیگرفت.
خون از ابروی چپ سید سرازیر بود و او هیچ حرفی نمیزد و ساکت آسمان را نگاه میکرد.
عملیات شروع شده بود ولی بچهها از هیچ چیز خبر نداشتند.
ارتباط بیسیمی آنها با قرارگاه و لشکر کاملاً قطع بود و تنها خدا مگر کاری میکرد.
محسن چشم از چهره معصوم و مظلوم سید برنمی داشت برای لحظاتی سید شروع به حرف زدن کرد.
محسن از این که سید حرف میزد خوشحال و سرحال شد. چون صدایش ضعیف بود سرش را نزدیک دهان او برد دید سید آرام آرام در حال گفتن ذکر است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
صدای سید ناصر به آرامی از گلو به گوش محسن میرسید. او آهسته میگفت: یا نور المستوحشین فی الظلم یا غایه آمال العارفین با غیاث المستغیثین. یا اباعبدالله.
محسن حال و هوای روحی اش عوض شد. میخواست گریه کند ولی دلش نمیآمد.
موج قایقها در حال آمدن بودند. بهنام شهبازی و سعید خزاعلی از دوستان آنها در فاصله ۵۰۰ متری بچهها و پل بودند و آماده درگیری شده بودند.
بچهها وقتی صدای درگیری برای لحظاتی به گوش شان رسید طبق دستور فرماندهی جلو آمدند وسعی کردند هر طوری شده به کمک بچهها برسند.
در آن ماموریت هر دونفری که با هم خیلی ایاق بودند در یک قایق مینشستند. همراه هم بودند. سیدناصر وعبدالمحمد هم که از قبل در هر ماموریتی یارغار هم بودند در یک قایق نشسته بودند.
در اول ماموریت قایق او و قایق محسن نوذریان به عنوان پیش قراول حرکت میکردند و مابقی قایقها پشت سر آنها میآمدند.
شاید عبدالمحمد درمسیر آمدن این لحظه تیر خوردن سید ناصر را در ذهن خودش آورده بود و شاید هم این که راه برگشتی نیست.
سید گاه گاهی سربه سر عبدالمحمد میگذاشت و او را با ضرب المثلهای عربی اش میخنداند ولی هرگز فکر نمیکرد روزی از او جدا شود واو به تنهایی تا آخر عملیات با عراقیها بجنگد.
محسن یادش میآمد که وقتی در وسط راه مشغول نوشتن وصیت نامه اش شد، سیدنور متوجه شد و آرام گفت: محسن داری چه کار میکنی؟
- وصیت نامه مینویسم.
- تو؟
- بله من. چه اشکالی دارد؟
- نه اشکالی ندارد ولی...
- ولی چه؟
- اگر شهید شدی قولی به من بده.
- من و شهادت؟ محاله.
- حالا اگر شدی.
- اگر خدا خواست باشد. بگو چه کنم؟
- مرا شفاعت کنی.
- تو که پسر پیغمبری.
- هر که هستم تو قول میدهی؟
- اگر این توفیق را پیدا کردم حتماً.
- ممنون محبتت هستم آقا محسن.
محسن چشم از ابروی سید برنمی داشت و به یکی از بچههای بومی که قایق را رانندگی میکرد گفت: هیا بالسرعه(زود عجله کن)
یونس شجاعی که همراه محسن بود صدا زد سید لااقل حرفی با ما بزن. ناسلامتی ما رفیق بودیم. یونس هم آرام آرام بغض در کلمات و حرف هایش روانه شد. او ادامه داد: سید این که درستش نیست با ما قهر کنی. حالا که داری میروی بیمارستان با دل ما بازی نکن. ما باید برگردیم جلو. تو را بخدا کمی حرف بزن. حرف نزنی من دق میکنم.
قایق به سرعت برق و باد به عقب میرفت و محسن دعا میکرد سید زنده بماند.
عاقبت جزیره شمالی مقابل چشم یونس و محسن هویدا شد وآنها نفس راحتی کشیدند و مطمئن شدند در منطقه خودی آمدند و خطر رفع شده است.
در حالی که محسن و یونس به چهره خونی سید نگاه میکردند صدای یک قایق ریجندر به گوش شان رسید که به طرف شان میآمد.
محسن چشم انداخت و مسافرهای قایق را بخوبی شناخت. او صدا زد یونس نگاه کن.
- چه شده؟
- حاج احمدغلامپور و حاج احمد صیاف زاده هستند.
هر دو شروع کردند با دست تکان دادند آنها را متوجه خودشان کنند.
حاج احمد غلامپور وقتی قایق کنار قایق محسن قرار گرفت صدا زد محسن چه شده؟
- سیدناصر زخمی شده؟
- سیدنور؟
- آره.
- کی؟
- اول پل شحیطاط.
- الان چطوره؟
- خراب.
- کجای او تیر خورده؟
- چشم و پای راستش.
- زخمش کاریه؟
- نه، چشم او خطرناک است.
- سریع او را به عقب ببرند و تو بیا در قایق ما.
- سید را چه کنم؟
- بچهها او را میبرند بهداری.
او نگاهی کرد و تا یونس را دید گفت: یونس خودت سید را ببر عقب. امیدوارم سید شهید نشود.
حاج احمد منطقه را خوب نمیدانست و لذا محسن را میخواست که راهنمای او باشد.
در هیچ کجای دنیا و هیچ ارتشی، یک فرمانده قرارگاه وارد صحنه درگیری نمیشود ولی حاج احمد مردانه آمده بود جلو و هیچ کس جلو دارش نبود.
محسن صورت سیدناصر را بوسید وگفت: ان شاءالله خوب میشوی. من همراه حاج احمد میروم و برمی گردم بهداری پیش تو. هیچ خبری نیست. منتظرم باش تا برگردم.
محسن وارد قایق حاج احمد شد و بعد سلام و احوالپرسی با مهدی نریمی و صیاف گوشهای نشست وگفت: حاج احمد در خدمتم.
- ما راببر روطه.
- روطه چرا؟
- باید بروم قرارگاه حنین پیش امین شریعتی.
محسن با این که مسیر روطه را یک بار هم نرفته بود ولی از طریق آبراهها که آنها را خیلی خوب میشناخت سریع آنها را به روطه برد.
ساعت ۱۰ صبح شده بود و روز اول عملیات. همه منتظر شنیدن وضعیت عراقیها و خودیها بودند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید
سیدناصر سید نور
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
حاج احمد به چند محور سرکشی کرد و وضعیت آنها را به همراه فرماندهی قرارگاهش بررسی کرد و از مشکلات آنها خبردار شد.
دو سه ساعت بعد او همراه محسن و باقی اعضاء به پد هلی کوپتری در جزیره شمالی برگشتن که یکی از محورهای خروجی بود.
وقتی همه از قایق پیاده شدند با تعداد زیادی اسیران عراقی و تعدای خبرنگار مواجه شدند. دیدن این صحنه خیلی عجیب بود. صبح روز اول و بودن خبرنگاران و اسیران عراقی مستقر در جزیره!
حاج احمد برای این که کسی او را به خبرنگاران معرفی نکند کلاه اورکتش را روی سرش کشید وسریع از کنار آنها رد شد.
حمید باکری با زخمی شدن سید و بردن او مشغول سازماندهی نیروهایش شد.
او ماموریت داشت هر طور شده با گرفتن پل شحیطاط مانع ورود عراقیها به جزیره بشود. او روی نقطه اصلی عملیات قرار گرفته بود و دروازه جزیره به او سپرده شده بود.
عبدالمحمد از لحظهای که سیدناصر را به عقب بردند دائماً دلشوره او را داشت که چه میشود؟ آیا شهید شده است؟ آیا سالم به عقب رسیده است؟ قدم میزد وبا خودش حرف میزد. حمید که متوجه او شده بود گفت: برادر سالمی هرچه خدا بخواهد همان میشود. ناراحت نباش.
عبدالمحمد نگاهی ناامیدانه به حمید کرد و گفت: تو نمیدانی من چقدر سیدناصر را دوست دارم.
- چرا مثل رابطه من و مهدی. من احساس تو را درک میکنم. خود من الان چقدر دلم هوای مهدی را کرده است.
عبدالمحمد این حرف را که شنید سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا ببیند او چه دستوری برای ادامه کار میدهد.
فکر سیدناصر از محسن رها نمیشد. باورش نمیشد که به راحتی سید را از دست بدهد.
درحالی که کنار قایق نشسته بود و با دستش با آب هور بازی میکرد به یاد وخاطرهای از سیدناصر افتاد که در برگشت از ماموریت عراق برایش تعریف کرده بود.
او میگفت: در یکی از ماموریتهای برون مرزی مان در عراق به روستایی رسیدیم و قرار شد شب در منزل رابطمان بمانیم.
در عراق رسم است که مردم و همسایهها در روستاها شبها منزل یکی از اقوام جمع میشوند و تا دیری با هم حرف میزنند.
آن شب از بد حادثه اقوام رابط سیدناصر و عبدالمحمد به منزلش آمدند و گرم صبحت و حرف زدن شدند. بوی سیگار و قلیان و دود آن اتاق را روی سرش گذاشته بود. هر دو بدون کمترین عکس العملی با آنها حرف میزدند و میخندیدند.
در حین این که صدای قل قل قلیان قطع نمیشد یکی از مهمانها روبه عبدالمحمد کرد و با عربی محلی گفت: تو کی هستی؟ پدرت اهل کدام طایفه و قبیله است؟
عبدالمحمد که یکمرتبه با این سوال مواجه شد، خودش را نباخت و بازرنگی گفت: من اهل بصره هستم.
- کدام قبیله؟
- بنی تمیم
- شیخ قبیله شما چه کسی است؟
- شیخ احمد
هر چه عبدالمحمد جواب میداد او سوال بعدی را بلافاصله میپرسید.
سید ناصر مطمئن بود عبدالمحمد از پس آنها بر میآید و لذا ساکت نشسته بود و حرف نمیزد.
بعد از کلی حرف زدن عاقبت عبدالمحمد گفت اصلاً آقا خداوکیلی ما معیدی هستیم.
او تا این حرف را شنید با تعجب گفت: امکان ندارد شما معیدی باشید.
- چطور مگر؟
- شما لفظ قلم حرف میزنید. اصلاً به شما نمیآید. نه امکان ندارد شما معیدی باشید. من آنها را خوب میشناسم. آنها بلد نیستند حرف بزنند.
- چطور مگر؟
- آنها گاو میش دار و اهل این حرف نیستند. سواد ندارند.
عبدالمحمد و سیدناصر نگاهی به هم کردند و متوجه شدند که او به آنها مشکوک شده است و رد هم نمیشود.
عبدالمحمد با اشاره سر گفت: آرام باش سیدناصر.
او حق داشت. در عراق اکثر مردم برای استخبارات عراق خبر میبردند و خود شیرینی میکردند.
داشت همه چیز براحتی بهم میخورد و کل زحمات بچهها به باد میرفت.
عبدالمحمد برای این که غائله را ختم کند گفت: ما خسته ایم اگر صلاح بدانید بخوابیم.
او آرام به سیدناصر گفت: سید اینها حتماً ما را زیر نظر دارند و صبح حتماً استخبارات روی سرمان آوار میشوند.
- حالا چه کنیم؟
- کارت استخباراتت را لبه جیب شلوارت بذار تا آنها آن را ببینند.
- هر دو طوری که دیگران احساس کنند خوابیدهاند چشم هایشان را بستند و قدری خرناسه هم میکشیدند.
نیم ساعت بعد یکی از آنها آرام به طرف سیدناصر آمد و متوجه کارت شد. آن را آرام بیرون کشید و تا آرم استخبارات را دید سریع او را سرجایش گذاشت و با ترس و لرز از اتاق خارج شدند.
عبدالمحمد که آرام داشت آنها را نگاه میکرد تا از اتاق بیرون رفتند صدا زد سیدناصر نقشه مان گرفت. اینها الان فکر میکنند که تمام دروغهای دیشب ما حساب شده بوده است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 علمداران خورشید
🔻با نوای
حاج صادق آهنگران
#نماهنگ
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[وقتی اقوام رابط سیدناصر نگاهشان به کارت استخبارات افتاد و با عجله از خانه خارج شدند، عبدالمحمد گفت،] باید تا آخرش نشان بدهیم استخباراتی هستیم.
آنها از خانه بیرون زدند و با عجله کوچهها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتند.
هر دو با عجله به دنبال آنها راه افتادند و به تعقیب آنها پرداختند. طوری راه میرفتند که آنها بفهمند در تعقیب شان هستند.
تا ۲ ساعتی این فیلم بازی کردن ادامه داشت و آنها به روستای شان رفتند و جان خودشان را از دست این دو نفر به اصطلاح نجات دادند.
عبدالمحمد و سید تا چند دقیقه کنار دیوار نشسته بودند و قاه قاه میخندیدند و میگفتند چقدر خدا کمکمان کرد از دست آنها راحت شدیم.
اشک از چشمهای محسن سرازیر شد. حس غریبی به او میگفت این آخر خط رفاقت است.
خاطرات او را رها نمیکردند. یادش آمد که عبدالمحمد چون لهجه عراق را بهتر از سیدناصر میدانست به او همیشه در ماموریتها کلمات محلی را یاد میداد.
عبدالمحمد میگفت: در موقع رفتن به حرم امام حسین(ع)، سیدناصر به زائری تنهای زد و بلافاصله گفت: معذرةً و رد شد، بلافاصله به او گفتم در عراق باید بگویی عفواً. این جا کسی معذرةً نمیگوید. یا در بازار وقتی خواست بیسکویت بخرد به عربی گفت: بیسکویت داری؟ گفتم سید خدا، بیسکویت در عراق نمیگویند.
- پس چه میگویند؟
- بیسکوت.
هرچه زمان میگذشت محسن دلش نمیآمد از عبدالمحمد و سید و خاطرات آنها دل بکند.
لحظات به سختی میگذشت و امان او بریده بود.
او نگاهی به چهره و محاسن عبدالمحمد انداخت و گفت: عبدالمحمد یادت هست اولین بار که قرار شد ریش هایمان را با تیغ بزنیم؟
- آره دقیقاً یادم است. چقدر هم برایمان سخت بود. به خواب نمیدیدیم ریش مان را با تیغ بزنیم.
- یادت است در اطراف سوده زیر آفتاب گرم و سوزنده میماندیم تا آفتاب به پوست سفیدمان بخورد تا معلوم نباشد اولین بارست ریش مان را زده ایم؟
- آره. چه روزگاری بود.
بچههای حماسه ساز آذربایجانی با شنیدن صدای فرمانده شان همراه بچههای اطلاعات قرارگاه نصرت به سمت عراقیها حمله ور شدند.صدای تکبیر در هور طنین انداز شد عراقیها باورشان نمیشد این صدای الله اکبر سفیر مرگ آنهاست.
باورشان نمیشد این ایرانیها هستند که روی سرشان آوار شدهاند.
صدای گلوله سکوت هور را برهم زد عبدالمحمد پا به پای بچهها تمام گلوله هایش را رو به عراقیها خالی کرد.در همان لحظات اول، بچهها توانستند پل را تصرف کنند.صدای حمید در پای بیسیم بگوش میرسید
ـ مهدی مهدی حمید.
ـ مهدی به گوشم.
ـ پل سقوط کرد.
ـ ممنون الحمدالله.
ـ عراقیها در چه وضعی اند؟
ـ از چپ و راست در حال عقب نشینی و فرار هستند.
ـ امان شان ندهید.
عبدالمحمد که میدانست نباید وقت را از دست داد به حمید گفت: به بچهها بگو تعقیب دشمن را انجام بدهند. صدای گلوله و آتش تیربار لحظهای قطع نمیشد عراقیها قدرت شلیک را پیدا نکردند. عدهای با لباس زیر خوابیده بودند که بچهها بالای سرشان رسیدند.
عبدالمحمد که حرکات دشمن را زیر نظر داشت یک مرتبه به حمید باکری گفت: عده زیادی از عراقیها در فاصله ۴۰۰ متری ما دارند به سمت چپ میروند آنها را میبینی؟
ـ بله دقیقاً آنها را میبینم.
ـ آنها دارند به نیروهای پیش تاز نزدیک میشوند.
ـ اگر به آنها برسند آرایش و تمرکز باقی نیروها را بهم میزنند.
ـ به بچهها خبر بده حواس شان را جمع کنند.
صدای حمید در بیسیم بلند شد. بچهها حواس تان را به سمت چپ تان بدهید. عراقیها دارند به سمت ما میآیند به هیچ کس رحم نکنید.
تمام نیروها برای لحظهای متوجه شدند نیروهای عراقی در فاصله ۷۰ متری آنها رسیدند. جای فکر نبود درگیری ناخواسته جدی شد.
صدای حمید میآمد.
ـ به احدی از آنها رحم نکنید.
بچهها با قدرت تمام آتش اسلحه هایشان را روی سر عراقیها ریختند و آنها مثل برگ پاییزی روی زمین میافتادند. عراقیها وقتی متوجه شدند قدرت نفوذ به مواضع ایرانیها را ندارند، از موضع خودشان تغییر مکان دادند و به سمت جاده شنی حرکت کردند.
عبدالمحمد و نیروهایش با برتری آتش توانستند نیروهای عراقی را وادار به عقب نشینی نمایند. او که در نزدیکی نیروهای عراقی قرار داشت به زبان عربی فریاد زد:
ارجعوا... برگردید شما در امان هستید. جان خودتان را نجات بدهید.
حرفهای عبدالمحمد اثر کرد. یکی از عراقیها در حالی که زیر پیراهن سفیدش را بالای سرش تکان میداد فریاد میزد دخیلک یا خمینی دخیلک یا خمینی. الامان. الامان.
بچهها با دیدن این صحنه برای لحظهای آتش اسلحه هایشان را خاموش کردند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد با دست اشاره به اسیر عراقی کرد سریع بیا نترس.
سرباز عراقی با عجله به سمت بچهها دوید و لحظاتی بعد نفس زنان در کنار پای عبدالمحمد ولو شد.
عبدالمحمد او را بلند کرد و صورتش را بوسید و گفت: خوش آمدی. اصلاً نترس. تو در امان هستی.
سرباز پشت سر هم با ترس و لرز میگفت: دخیلک یا خمینی دخیلک یا خمینی.
او از یکی بچهها خواست از قمقه اش به او قدری آب بدهد.
سرباز که قمقمه را یک نفس سر کشید، نگاهی به عبدالمحمد کرد که روبه رویش ایستاده بود و نگاهش میکرد.
- می دانی چه مقدار از شما کشته شده اند؟
- خیلی زیاد.
- فرماندهان شما کجا هستند؟
- به عقب فرار کردند.
چند لحظه بعد تعدادی از سربازان عراقی به سمت نیروهای پیش تاز آمدند و خودشان را تسلیم کردند.
عبدالمحمد از هر کدام آنها سوالی میکرد تا دروغ نگویند.
یکی از آنها گفت: بعد از هجوم سنگین شما فرمانده ما فرار را برقرار ترجیح داد.
- نباید خیلی دور شده باشند.
او یکی از بچهها را صدا زد و گفت: باید دنبال آنها برویم.
عدهای پشت سر او راه افتادند ولی هنوز ۳۰۰ متری دور نشده بودند که باز درگیری شروع شد. عدهای از عراقیها با دیدن آنها شروع به تیراندازی کردند عبدالمحمد به نیروهایش گفت پناه بگیرید. او در حالی که پشت عارضه طبیعی دراز کشیده بود با صدای بلند فریاد زد:
ایها الاخوان لا تخافوا تعالو
او این جمله را چند بار تکرار کرد و از جایش بلند شد و به سمت آنها آرام آرام حرکت کرد. هنوز ده قدمی جلو نرفته بود که صدای رگباری او را زمین گیر کرد. او میدانست اینها باقیماندهی همان فرماندهی دشمن هستند. جای بحث و گفت و شنود نبود عبدالمحمد فریاد زد اینها اهل تسلیم شدن نیستند. آر پی جی زن، موشک بزنید. به اینها رحم نکنید.
با این فرمان چند موشک آر پی جی به سمت آنها شلیک شد و صدای مهیب آن عدهی زیادی از آنها را راهی جهنم کرد.
درگیری سختی راه افتاده بود. حمید با عجله از عبدالمحمد سوال میکرد: چه کردی؟
- هیچی وضع خیلی خوب است.
- عراقی ها؟
- خیلی از آنها راهی جهنم شدند.
- اوضاع نیروها چطور است؟
- خیلی کم شهید دادیم.
حمید بلافاصله گزارش را به مهدی فرماندهی لشکر داد و او هم به محسن رضایی.
عملیات طبق برنامه داشت پیش میرفت. هنوز عراقیها خودشان را پیدا نکرده بودند. سید محمد حسینی که میدانست عبدالمحمد هور را مثل کف دستش میشناسد کنار او آمد و گفت: اینها که فرار کردند کجا میروند؟
هیچ جا مقابل آنها آب است یا خودکشی میکنند یا برمی گردند و تسلیم میشوند.
ده دقیقه بعد حرف عبدالمحمد عملی شد و تعداد زیادی از عراقیها در حالی که دست هایشان را روی سرشان گذاشته بودند به سمت بچهها آمدند. صدای دخیل دخیل آنها بلند بود.
عبدالمحمد گفت آنها را در گوشهای جمع کنید تا در دست و پایمان نباشند. او بلافاصله گزارش اسارت عراقیها را با بیسیم به حمید داد. دو سه ساعتی این وضعیت ادامه داشت و عبدالمحمد کوتاه نمیآمد.
او به بچهها گفت فقط مقاومت کنید اینها هیچ قدرتی ندارند.
تمام منطقه بوی باروت گرفته بود. در میان گزارش دهی عبدالمحمد به حمید کسی صدا زد اینها را نگاه کنید؟
عبدالمحمد سر برگرداند دید تعداد دیگری از عراقیها تسلیم شدهاند و دارند به سمت بچهها میآیند.
یکی از سربازان با اشاره به یکی از نیروها که درجه هایش را کنده بود گفت این فرمانده ماست. این فرمانده ماست.
او هم میدانست آخر خط است و لذا بلافاصله او را لو داد.
عبدالمحمد او را از باقی جدا کرد ولی او فریاد میزد من فرمانده نیستم. دروغ میگوید خودش فرمانده است.
پس چرا درجه هایت را کندی؟
او هیچ جوابی برای عبدالمحمد نداشت. عبدالمحمد همان جا به زبان عربی او را بازجویی کرد. سعی میکرد اطلاعات غلط بدهد که عبدالمحمد گفت من هور را بهتر از تو میشناسم. دروغ نگو.
فرمانده که متوجه شد با چه کسی روبرو شده تغییر مسیر داد و تمام سوالات عبدالمحمد را به صورت صحیح واقعی جواب داد.
عبدالمحمد دستور انتقال او را به صورت ویژه به عقب داد و سفارش کرد هیچ سربازی همراه او نفرستید. او را مستقیم به قرارگاه نصرت ببرید و تحویل علی هاشمی بدهید.
نیم ساعت بعد دیگر هیچ خبری از عراقیها و صدای گلوله نبود. سکوت اطراف پل شحیطاط خیمه زده بود. عبدالمحمد بلند صدا زد بچهها خسته نباشید. پل شحیطاط آزاد شد.
بچههای رزمندهی آذربایجانی با شنیدن این حرف، شروع به گفتن تکبیر کردند. عاقبت پل شحیطاط توسط نیروهای پیشتاز لشکر حمید باکری به تصرف درآمد و ماموریت بزرگ آنها تمام شد.
حالا نوبت یگان ها بود..
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نوبت به ورود سایر یگانها رسیده بود که کارشان را شروع کنند. این جا نقطه مرکزی قدرت عراق بود. همه چیز برای ورود لشکرهای سپاه جهت ادامه عملیات در عمق آماده بود. عبدالمحمد با خوشحالی گفت به مهدی بگو سریع یگانهای دیگر بیایند. اینجا همه چیز مهیاست معطل نکنند.
اینجا با آمدن یگان ها، در حقیقت پا نهادن روی گلوی صدام بود. هیچکس فکر نمیکرد کار به این خوبی در بیاید.
محسن رضایی فرمان حرکت یگانها را صادر کرد. تمام امید عبدالمحمد این بود که یگانها از این فرصت بهترین استفاده را ببرند و کار عراق را تمام کنند.
ساعاتی بعد، که از شروع عملیات گذشت عراقیها خودشان را پیدا کردند و شروع به ریختن آتش روی سر رزمندگان نمودند. آن قدر آتش سنگینی روی هور و جزایر فرود آمد که رشید یکی از فرماندهان قرارگاه خاتم به آقا محسن گزارش داد انگار در جزیره دشمن دارد طبل میکوبد.
عبدالمحمد برای تهیه گزارش از وضعیت دشمن همراه نیروهایش به جلو رفت و پس از مدتی به عقب آمد و گزارش کامل را با بیسیم به حمید میداد.
آتش دشمن نفس گیر شده بود. لحظهای صدای غرش توپخانه دشمن آرام نمیشد. بلکه بر شدت آنها افزوده میشد. یک مرتبه گویی ورق برگشت و تمام آمال و آرزوهای عبدالمحمد داشت از بین میرفت.
با عجله به حمید گفت پس حرکت این یگانها چه شد؟ چرا خبری نشده است؟
- عجله نکن آقا محسن حواس اش است. آنها میآیند. آرام باش.
- اگر دیر برسند کار خراب میشود. بگو عجله کنند.
- نگران نباش. حالا چقدر شهید دادید؟
- هیچ چیز معلوم نیست.
- اسرای عراقی چه طور؟
- برخی را بازجویی کردم و به عقب فرستادم. اطلاعات خوبی دارند.
- نظر خودت چیست؟
- عراق هار شده است فکری کنید. او سراسیمه آتش میریزد. فکری کنید. وضع خراب است.
قبل از عملیات عباس هواشمی جانشین قرارگاه نصرت در آخرین جلسه تمام نیروهای شناسایی اش گفت: بعد از این که یگانها را به نقطه مورد نظر رساندید سریع خودتان به قرارگاه برگردید کسی نماند.
عده زیادی از بچهها علاوه بر این که راه را نشان یگانهای عملیاتی دادند ماندند و با عراقیها جنگیدند و عاقبت شهید شدند.
کسی دل و دماغ عقب آمدن را نداشت. نمیشد تا دل دشمن بروی و درگیر نشوی.
عبدالمحمد نسبت به سایر یگانها در وضعیت ویژهای قرار داشت. به همراه حمید و سایر نیروهای پیش تاز در ۴۰ کیلومتری روی آب مشغول درگیری بودند.
آنها از ۶ کیلومتر مانده به پل شحیطاط که روی کانال سوئیب نصب شده بود و خشکی را به جزایر وصل میکرد وارد درگیری تمام قد با عراقیها شده بودند.
آن قدر قوی و سریع عمل میکردند که مهدی باکری تصور نمیکرد آنها براحتی بتوانند پل مهم شحیطاط را از چنگ عراقیها بیرون بیاورند.
علی هاشمی وقتی صدای حمید باکری را شنید که میگفت پل شحیطاط آزاد شد، صدای تکبیرش به آسمان رفت.
محسن رضایی با خوشحالی گفت: هیچ کس معطل نکند پل آزاد شده و منتظر شما هستند.
با شروع عملیات علی هاشمی دیگر قدرت ماندن در سنگر فرماندهی را نداشت و دنبال بهانهای بود که به جزیره برود. او با اولین هلی کوپتری که سرهنگ جلالی فرمانده وقت هوانیرو آن را هدایت میکرد همراه عدهای دیگر از فرماندهان راهی هور شد. او دوست داشت شخصاً کار بزرگ نیروهایش را ببیند.
با حمله سیل آسای رزمندگان از شنود بیسیمهای فرماندهی عراقی بخوبی فهمیده میشد که آنها خودشان را جمع و جور کردهاند.
فرمانده سپاه چهارم بخوبی فهمیده بود که ایرانیها بدنبال قطع جاده مهم بصره ـ العماره(میسان) هستند و تلاش میکنند تا بین سپاههای چهارم و پنجم عراق فاصله بیندازند.
آنها وقتی عمق اهداف ایرانیها را فهمیدند به تمام یگان هایشان دستور دادند با تمام قوا و آتش توپخانه سد راه ایرانی شوند. ساعاتی بعد سر و کلهی هواپیماهای عراقی در آسمان هور پیدا شد. آنها با تمام قدرت بمب هایشان را روی سر بچهها خالی میکردند. برای مقابله با آنها خبری از پدافند هوایی نبود. آنها راحت میآمدند و آرام بمب هایشان را خالی میکردند و میرفتند. فاز دوم آنها حملات شیمیایی بود.
صدای عبدالمحمد میآمد که میگفت: آقا دارند شیمیایی میزنند بچهها دارند از دست میروند.
کاری نمیشد کرد تنها راه مقاومت بود. صدام به تمام ارتش عراق دستور مقاومت داده بود. او بلافاصله عدهای از افسران و فرماندهان عراقی را در هور اعدام کرد تا زهر چشمی از باقی فرماندهان گرفته باشد. تمام تلاش عراق این بود که پل را از دست بچهها بیرون بیاورند.
حمید در بیسیم به مهدی فریاد میزد: کاری کنید عراق دارد پل را میگیرد چه کنیم؟
- برادر من! فقط مقاومت کنید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
با حرکت کل نیروها به سمت محورهای خودی درگیری باعراقیها شدت بیشتری پیدا کرد. همه امید داشتند که کار عراق را در این محور یک سره سازند. صدای فرماندهان در بیسیم بخوبی به گوش میرسید و گزارش خط شکنی شان رابه آقا محسن و غلامپور و علی هاشمی میدادند.
علی هاشمی از این که میدید حاصل یکسال تلاش بچههای قرارگاهش دارد ثمر میدهد خیلی خوشحال بود.
چند ساعتی که از عملیات گذشت طبق جمع بندی که صورت گرفت معلوم شد قرارگاهها دقیق به مواضع شان نرسیدند.
آقا محسن در بیسیم تاکید میکرد کسی نماند هرکس هرطوری شده باید ماموریتش را به اتمام برساند.
روز اول تمام شد ولی سپاه هنوز به هدفی که به دنبال آن بودند نرسیده بود. گزارش عملیات بلافاصله به جماران داده میشد.
چند روز اول عملیات گذشت که سپاه احساس کرد گویی به در بسته خورده است و تارسیدن به هدف فاصله زیادی پیدا کرده است.
عراقیها با گلولهی مستقیم تانک و موشکهای هلی کوپتر و بمبارانهای هوایی و شیمیایی تلاش میکنند بچهها را از پل به عقب بزنند.
عبدالمحمد فریاد میزد: کسی عقب نرود پل امانت دست ماست ما به امام قول دادیم مقاومت کنیم.
عمر سعد داشت طبل پیروزی میزد. غربت و غریبی در جزیره بیداد میکرد. همه میدانستند عبدالمحمد و حمید و سید ناصر و همه بچههای لشکر عاشورا باید با تمام قدرت و توان تا پای جان بایستند و پا عقب نکشند. بچهها با چنگ و دندان روی پل مانده بودند و به طرف عراقیها شلیک میکردند. هر لحظه تانکهای عراقی که به سمت پل گاز میدادند و میآمدند بیشتر میشد.
عبدالمحمد مدام در بیسیم میگفت: حمید بچهها شهید شدند پس این لشکرها کجا هستند؟
ساعتها درگیری ادامه داشت. عراق سر پا ایستاده بود و داشت براحتی و با قدرت جلو میآمد. آنها با کمک جنگندههای هوایی و بمباران شدید با نخوت و قلدری جلو میآمدند. عاقبت در بیسیم صدای حمید به گوش مهدی میرسید که به زبان آذری میگفت:
«داداش. دشمن در شمال جزایر و در شرق دجله در البیضه والصخره تا روضه پیشروی کرده و هر چه که بچههای رزمنده گرفتند او پس گرفته است.»
ـ به بچهها بگو روی جاده پخش شوند این بهترین راه است.
او درست میگفت چون طرف راست بچه ها، عراقیها بودند. طبق دستور مهدی بچهها در چهار طرف پل پخش شدند و توانستند سر پل خروجی را از دشمن بگیرند.
ماندن بچهها خیلی طول نکشید. آنها به شدت خسته بودند و میبایست نیروهای تازه نفس میآمدند و کار آنها را ادامه میدادند.
هر لحظه صدای غربت بچهها به آسمان میرفت. عراقیها قدرت گرفته بودند و جلو میآمدند. هدف آنها فقط و فقط پل شحیطاط بود.
هر لحظه زمان به ضرر عبدالمحمد و نیروهای او میشد. عراقیها آن قدر به بچهها نزدیک شده بودند که با بلندگو همان کار عبدالمحمد را میکردند. آنها با صدای بلند میگفتند: بهترین کار شما تسلیم شدن است اگر تسلیم شوید کاری به شما نداریم.
روحیه نیروها داشت ضعیف میشد عراق داشت کارش را تمام میکرد. هر لحظه صدای بلندگوی عراقی بلندتر میشد.
هیچ کس نمیدانست دارد چه اتفاقی رخ میدهد. چرا یک مرتبه ورق برگشت؟ چرا عراق این قدر سریع هوشیار شد؟
آتش روی سر بچهها یک لحظه هم قطع نمیشد. بلکه بیشتر هم میشد. عراقیها بچهها را در محاصره کامل قرار داده بودند. حمید در بیسیم به مهدی گفت: ما در محاصره ایم چه کنیم؟
مهدی هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
حمید از سکوت او میفهمید این جا آخر خط است و باید هر کاری را که خودشان صلاح میدانند انجام بدهند.
تلاش عبدالمحمد و بچهها برای شکستن محاصره عراقی تا عصر طول کشید ولی هیچ سودی نداشت. هر لحظه وضع خراب تر میشد.
عراقیها که روز اول نیروی آن چنانی در جزیره نداشتند، بلافاصله نیروهای احتیاط شان را آورده بودند و آنها را در داخل خاکریزهای مثلثی در جلوی پل شحیطاط قرار داده بودند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پل تمام آرزوی حمید بود. او به محسن قول داده بود پل حفظ شود، ولی الان داشت براحتی آن را از دست میداد.
عراق فهمیده بود که هدف اصلی ایران، باز شدن محاصرهی پل است بر این اساس صدای فرماندهی عراقیها در بیسیم بگوش حمید میآمد که با تحکم میگفت: هر چه سریعتر فاصله بین جزیره تا پل را تانک و نیرو قرار بدهید.
متاسفانه طبق حرفی که حمید میزد نیروهای ما در فاصله پل شحیطاط تا سه راهی نتوانسته بودند الحاق کنند و همین سبب شد عراق تانک هایش را پشت کانال بیاورد و از آن جا براحتی بچهها را مورد هدف قرار بدهد.
عده زیادی از بچهها با تیر مستقیم روی زمین میافتادند. صدای یا حسین و یا زهرا در جزیره غوغا میکرد.
انگار کار از دست همه در رفته بود. کم کم ابرهای یاس و نا امیدی داشت در آسمان امید قرارگاه ظاهر میشد.
عراق با گلولههای مستقیم سیل بند را میزد. هیچ چیز جلو دار آنها نبود.
عبدالمحمد در حالی که عصبانی شده بود در بیسیم فریاد زد: بچههای مردم دارند شهید میشوند عراقیها ناجور دارند ما را میزنند.
هنوز صدای عبدالمحمد از بیسم به گوش میرسید که هواپیماهای عراقی در ارتفاع بسیار کم روی جزیره به پرواز در آمدند و انواع بمبهای خود را خالی میکردند. دشمن با قدرت داشت جلو میآمد. او توانست با پشتیبانی آتش توپخانه و هواپیماهایش خود را به پشت پل شحیطاط برساند. بچهها تا بعد از ظهر عقب نشینی نکردند و سمج ایستاده بودند و مقاومت میکردند.
صدای مکالمه بیسیمی حمید و مهدی لحظهای قطع نمیشد. ساعت ۶ عصر یک مرتبه در اوج ناباوری حملات دشمن در اطراف پل قطع شد. خبری از آتش توپخانه و شلیک مستقیم نبود. هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی رخ داده است.
عبدالمحمد که میدانست دشمن در صورت نا امیدی از رسیدن به پل دست به چه حرکاتی خواهد زد در بیسیم به حمید گفت: احتمالاً عراق آماده پاتک سنگینی به جزایر مجنون است.
- مطمئن هستی؟
- صد در صد من میدانم آنها در چه فکری هستند. آنها چند ساعت دیگر شروع خواهند کرد.
دو ساعت بعد، دشمن هلهله کنان خودش را به پل شحیطاط، سه راهی و کانال انتهای جزیرهی جنوبی رساند و این بهترین فرصت برای پاتک بر علیه رزمندگان خسته و تشنه بود.
آن شب خواب به چشم هیچ کس نمیآمد. عبدالمحمد هر چه کرد از طریق بیسیم علی هاشمی را پیدا کند نتوانست. او از حرفهای مهدی میفهمید که اوضاع خیلی خراب است و دشمن بیش از حد سر فرم آمده است. او به نیروها گفت: امروز و فردا روز مقاومت است. روز ایستادن است. مگر عراقیها از روی نعش ما رد شوند که بخواهند پل را از ما بگیرند.
ساعت ۴ صبح بود که همه آمادهی خواندن نماز شدند. عراق آتش سنگینی را روی جزیره میریخت. این کار حدود یک ساعتی طول کشید و تعطیل شد.
شنودهایی که از بیسیم فرماندهان عراقی میشد نشان میداد که آنها در حال آماده شدن جهت پاتک سنگینی هستند.
برای دقایقی سکوت کامل بر سراسر منطقه حاکم بود. عبدالمحمد به حمید گفت: این سکوت و آرامش عراق، آرامش قبل از طوفان است.
- ما منتظریم تا ببینیم چه میخواهند بکنند.
عبدالمحمد با قاطعیت به حمید گفت: طبق مکالماتی که از بیسیم یگانهای عراق گوش میدادم شنیدم که الان تیپ ۶۵ نیروی مخصوص بهمراه یک گردان تانک از تیپ ۱۶ زرهی از دو مسیر کانال با قایق و از خشکی آمادهاند با تانک به جزیره جنوبی حمله کنند.
- مطمئن هستی درست شنیدی؟
- شک ندارم. خودم گوش دادم.
حدود ۱۰ دقیقه از پیش گوییهای عبدالمحمد نگذشته بود که بیسیمها به صدا در آمدند و حمله عراق را خبر دادند.
عبدالمحمد با ناراحتی به حمید گفت: دیدی شنود درست بود؟
- حالا چه کنیم؟
- با مهدی تماس بگیر.
- مهدی مهدی حمید.
- مهدی بگوشم.
- اینجا قورباغهها دارند به شدت به پل و سه راهی فشار میآورند.
- چه تعداد هستند؟
- دو تیپ هستند.
- سعی کنید فعلاً مقاومت کنید.
- شما چه خبر؟
- سپاه سوم عراق دارد هر چه گلوله توپ است را روی سرمان خالی میکند.
- جزیره چطور است؟
- انگار عراق این جا را شخم زده است. خیلی وحشی شدهاند.
بچهها حدود دو ساعتی سینه به سینهی عراق ایستاده بودند و کوتاه نمیآمدند.
عبدالمحمد از هر طرف که میدوید فریاد میزد کسی کم نیاورد. بزنید این کافرها را.
حمید با لهجهی ترکی نیروهایش را تهییج میکرد.
هر چند دقیقه یک بار یکی از نیروها در اثر آتش سنگین عراقیها روی زمین میافتاد و معلوم بود راهی بهشت شده است.
صدای یا حسین بچهها در دل آتش تمام منطقه را روی سرش گذاشته بود. همه فکر و ذکر بچهها فقط دفاع و مقاومت بود.
عبدالمحمد فریاد زد: پل نباید دست عراقیها بیفتد. پل امانت دست ماست. تمام هوش و حواستان به پل باشد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگر
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پل تمام آرزوی حمید بود. او به محسن قول داده بود پل حفظ شود، ولی الان داشت براحتی آن را از دست میداد.
عراق فهمیده بود که هدف اصلی ایران، باز شدن محاصرهی پل است بر این اساس صدای فرماندهی عراقیها در بیسیم بگوش حمید میآمد که با تحکم میگفت: هر چه سریعتر فاصله بین جزیره تا پل را تانک و نیرو قرار بدهید.
متاسفانه طبق حرفی که حمید میزد نیروهای ما در فاصله پل شحیطاط تا سه راهی نتوانسته بودند الحاق کنند و همین سبب شد عراق تانک هایش را پشت کانال بیاورد و از آن جا براحتی بچهها را مورد هدف قرار بدهد.
عده زیادی از بچهها با تیر مستقیم روی زمین میافتادند. صدای یا حسین و یا زهرا در جزیره غوغا میکرد.
انگار کار از دست همه در رفته بود. کم کم ابرهای یاس و نا امیدی داشت در آسمان امید قرارگاه ظاهر میشد.
عراق با گلولههای مستقیم سیل بند را میزد. هیچ چیز جلو دار آنها نبود.
عبدالمحمد در حالی که عصبانی شده بود در بیسیم فریاد زد: بچههای مردم دارند شهید میشوند عراقیها ناجور دارند ما را میزنند.
هنوز صدای عبدالمحمد از بیسم به گوش میرسید که هواپیماهای عراقی در ارتفاع بسیار کم روی جزیره به پرواز در آمدند و انواع بمبهای خود را خالی میکردند. دشمن با قدرت داشت جلو میآمد. او توانست با پشتیبانی آتش توپخانه و هواپیماهایش خود را به پشت پل شحیطاط برساند. بچهها تا بعد از ظهر عقب نشینی نکردند و سمج ایستاده بودند و مقاومت میکردند.
صدای مکالمه بیسیمی حمید و مهدی لحظهای قطع نمیشد. ساعت ۶ عصر یک مرتبه در اوج ناباوری حملات دشمن در اطراف پل قطع شد. خبری از آتش توپخانه و شلیک مستقیم نبود. هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی رخ داده است.
عبدالمحمد که میدانست دشمن در صورت نا امیدی از رسیدن به پل دست به چه حرکاتی خواهد زد در بیسیم به حمید گفت: احتمالاً عراق آماده پاتک سنگینی به جزایر مجنون است.
- مطمئن هستی؟
- صد در صد من میدانم آنها در چه فکری هستند. آنها چند ساعت دیگر شروع خواهند کرد.
دو ساعت بعد، دشمن هلهله کنان خودش را به پل شحیطاط، سه راهی و کانال انتهای جزیرهی جنوبی رساند و این بهترین فرصت برای پاتک بر علیه رزمندگان خسته و تشنه بود.
آن شب خواب به چشم هیچ کس نمیآمد. عبدالمحمد هر چه کرد از طریق بیسیم علی هاشمی را پیدا کند نتوانست. او از حرفهای مهدی میفهمید که اوضاع خیلی خراب است و دشمن بیش از حد سر فرم آمده است. او به نیروها گفت: امروز و فردا روز مقاومت است. روز ایستادن است. مگر عراقیها از روی نعش ما رد شوند که بخواهند پل را از ما بگیرند.
ساعت ۴ صبح بود که همه آمادهی خواندن نماز شدند. عراق آتش سنگینی را روی جزیره میریخت. این کار حدود یک ساعتی طول کشید و تعطیل شد.
شنودهایی که از بیسیم فرماندهان عراقی میشد نشان میداد که آنها در حال آماده شدن جهت پاتک سنگینی هستند.
برای دقایقی سکوت کامل بر سراسر منطقه حاکم بود. عبدالمحمد به حمید گفت: این سکوت و آرامش عراق، آرامش قبل از طوفان است.
- ما منتظریم تا ببینیم چه میخواهند بکنند.
عبدالمحمد با قاطعیت به حمید گفت: طبق مکالماتی که از بیسیم یگانهای عراق گوش میدادم شنیدم که الان تیپ ۶۵ نیروی مخصوص بهمراه یک گردان تانک از تیپ ۱۶ زرهی از دو مسیر کانال با قایق و از خشکی آمادهاند با تانک به جزیره جنوبی حمله کنند.
- مطمئن هستی درست شنیدی؟
- شک ندارم. خودم گوش دادم.
حدود ۱۰ دقیقه از پیش گوییهای عبدالمحمد نگذشته بود که بیسیمها به صدا در آمدند و حمله عراق را خبر دادند.
عبدالمحمد با ناراحتی به حمید گفت: دیدی شنود درست بود؟
- حالا چه کنیم؟
- با مهدی تماس بگیر.
- مهدی مهدی حمید.
- مهدی بگوشم.
- اینجا قورباغهها دارند به شدت به پل و سه راهی فشار میآورند.
- چه تعداد هستند؟
- دو تیپ هستند.
- سعی کنید فعلاً مقاومت کنید.
- شما چه خبر؟
- سپاه سوم عراق دارد هر چه گلوله توپ است را روی سرمان خالی میکند.
- جزیره چطور است؟
- انگار عراق این جا را شخم زده است. خیلی وحشی شدهاند.
بچهها حدود دو ساعتی سینه به سینهی عراق ایستاده بودند و کوتاه نمیآمدند.
عبدالمحمد از هر طرف که میدوید فریاد میزد کسی کم نیاورد. بزنید این کافرها را.
حمید با لهجهی ترکی نیروهایش را تهییج میکرد.
هر چند دقیقه یک بار یکی از نیروها در اثر آتش سنگین عراقیها روی زمین میافتاد و معلوم بود راهی بهشت شده است.
صدای یا حسین بچهها در دل آتش تمام منطقه را روی سرش گذاشته بود. همه فکر و ذکر بچهها فقط دفاع و مقاومت بود.
عبدالمحمد فریاد زد: پل نباید دست عراقیها بیفتد. پل امانت دست ماست. تمام هوش و حواستان به پل باشد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگر
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت ۶ صبح عراقیها با قدرت آتش به سمت پل آمدند و در چند متری توقف کردند. در عقبه پل، همهی فرماندهان ناراحت و غمگین دور هم جمع شده بودند که چه کنند؟ بهترین کار در این وقت چیست؟ حمید گفت: دعا کنید آمدن آنها تا شب طول بکشد. تا آن موقع میتوانیم از پس شان برآئیم. او برای بار دیگر از عبدالمحمد خواست دقیق بگوید الان نیروهای تیپ نیروی مخصوص کجا هستند؟
- آنها الان در دو طرف جاده در جزیره جنوبی پخش شدند.
- می آیند جلو؟
- فعلاً نه.
- چرا؟
- احتمالاً از جلو یقین به آمدن ندارند.
- چرا؟
- زمین جزیره به تانکهای آنها اجازهی مانور را نمیدهد.
بخت با عبدالمحمد و حمید همراه شد و عراقیها تا عصری از جای شان تکان نخوردند.
بعد از نماز ظهر و عصر که همگی نشسته و با تیمم نمازشان را خواندند، صدای عبدالمحمد بلند شد که کسی چشم از نیروهای عراقی برندارد. آنها دارند آماده زدن به ما میشوند. خوب حواس تان را بدهید.
آفتاب در حال رفتن بود که بچههای اطلاعات همراه عبدالمحمد گفتند عراقیها دارند تانکهای شان را به داخل جزیره میبرند و با نیروهایشان که روی سیل بند مستقر شدهاند و میخواهند از طریق جاده پاتک شان را شروع کنند.
عبدالمحمد و حمید داشتند با دقت به گزارش جدید گوش میدادند که بیسیم چی حمید آمد و با لهجه آذری گفت آقا مهدی است.
گوشی بیسیم را محکم در دست گرفت صدای مهدی بود که آرام داشت او را صدا میزد: حمید حمید مهدی.
- حمید بگوشم.
- وضع چطوره؟
- مهدی جان پل قفل شده.
- یعنی چی؟
- کاری از دست ما بر نمیآید.
- درست حرف بزن، بفهمم چه خبره؟
- عراق دارد آماده میشود با تمام قدرت پل را بگیرد.
- الان عراقیها کجا هستند؟
- در چند متری ما قرار دارند.
- وضعیت نیروهایت چه طور است؟
- خیلی شهید و زخمی دادم. اوضاع خراب است.
- عبدالمحمد چه میکند؟
- او هم کنارم است. حال و روز او هم مثل من است.
- او چه میگوید؟
- همین حرفهای مرا میزند. راستی مهدی از طلائیه چه خبر؟
- آن جا هم قفل شده مثل شما.
- الان چه کنم؟
- حمید جان! هر کاری کردی خودت کردی.
- یعنی چی؟ واضح حرف بزن.
- یعنی خودت هستی و عبدالمحمد و گردانت. توکل به خدا کن و بمان.
- بالاخره چه کنیم؟
- فقط کاری کنید عراقیها وارد جزیره نشوند.
- آقا مهدی یعنی......
- حمید هیچی نگو.
- آقا مهدی!
- حمیدجان دیگه بسه، حرفهایم را زدم دعا کردن که یادت است.
- شما کی به ما میرسید؟
- هیچ معلوم نیست ما تمام تلاش مان را میکنیم.
- مهدی مهدی حمید.
- مهدی بگوشم.
- الان من تمام امیدم آمدن شما هست.
- تکرار نمیکنم تو دعا کن وضع خوب شود.
- من ایستاده ام.
- بایست که وظیفه تو فقط ماندن است.
- برایمان دعا کنید.
- انشاالله جد امام خمینی کمک مان میکند.
- انشاالله.
حدود نیم ساعتی گذشت و عراق با آتش سنگین امان تمام نیروها را بریده بود.دیگر کسی نبود که جان سالم بدر برده باشد.
حمید با ناراحتی بیسیم چی اش را صدا زد و گفت: گوشی را بده، کار دارم.
گوشی را گرفت و در حالی که فقط نقطه مقابلش را نگاه میکرد شاسی گوشی را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حمید.
- مهدی بگوشم.
- اوضاع من خوب نیست.
- می دانم.
- مهدی مهدی.
- بگوشم حمیدجان. بگو.
- من اینجا هر لحظه دارم تنها تر میشوم.
- یعنی چی؟
- یعنی در این محوطهی غریب من مانده ام و شیر قرارگاه نصرت یعنی برادر عبدالمحمد.
- عبدالمحمد نعمت خداست قدرش را بدان.
- مهدی مهدی.
- بگوشم حمید.
- می شنوی عبدالمحمد دارد رجزهای امام حسین علیه السلام در ظهر عاشورا را میخواند. شما را به خدا میسپارم هر چه او تقدیر کند تسلیم هستیم.
- حلالم کن.
- یا حسین حمیدجان.
عبدالمحمد وقتی که متوجه مکالمه دو برادر شد با مهربانی همیشگی اش آمد کنار حمید نشست و گفت: آقا حمید! جاده منتهی به جزیره مملو از اجساد عراقی هاست.
- چه کنیم؟
- آنها دیگر نمیتوانند به اینجا دسترسی پیدا کنند.
- پس چه میکنند؟
- آنها احتمالاً میخواهند از پشت سرمان حمله کنند.
- آقا عبدالمحمد تمام جزیره چشم امیدشان به اینجاست. هر کاری کردید برای امام خمینی کردهاید.
- جنگ است دیگر. کاری نمیشود کرد.
- یعنی عراق اینجا را میگیرد؟
- مگراز روی جسد ما ردشوند. ماهمه محکم روی عهدمان ایستاده ایم. آخرش مرگ است که فبها المراد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel