eitaa logo
سرداران شهید باکری
487 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
432 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
روايت نحوه _باكري از زبان احمد كاظمي به روايت برادر محسن رضائي : ⬇️⬇️⬇️⬇️ چون حساسيت منطقه را مي‌دانست، رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشي را که او در بدر کرد، در هيچ يک از فرماندهان جنگ نديده بودم. شرايط مهدي خيلي عجيب و پيچيده بود. پشت سرش يک پل پانزده کيلومتري بين جزيره شمالي تا آنجا بود، که با يک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا آن کيسه‌اي هم حدود پنج شش کيلومتر راه بود. خود کيسه‌اي که اصلا وضع مناسبي نداشت. مهدي خودش با همان پنج شش نفري که آن جا بودند تا آخرين لحظه مقاومت کرد. من خسته شده بودم. کمي قبل از اينکه سختي ها بيشتر شود رفتم به آقا رحيم و آقاي رشيد گفتم: «شما مواظب بي‌سيم‌ها باشيد تا من ده دقيقه استراحت کنم برگردم.» تاکيد هم کردم که زود بيدارم کنند. ربع ساعت خوابيدم که آمدند بيدارم کردند. به قيافه‌ها نگاه کردم، ديدم فرق کرده‌اند. گفتم: چي شده؟ نگران مهدي شدم، به خاطر حساس بودن کيسه يي. با احمد کاظمي تماس گرفتم، پرسيدم: «موقعيت؟» گفت: «ديگر داريم مي‌آييم عقب. منتها روي پل ازدحام است. وضع ناجوري پيش آمده. مي‌ترسم عراق پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانيم اين طرف اسير شويم.» آن پل دوازده کيلومتري داستان عجيبي براي خودش داشت. در آن عقب‌نشيني توانست سه برابر تناژ استانداردش نيرو و ماشين را تحمل کند و نشکند. به احمد گفتم: «مهدي کجاست؟ حالش چطورست؟» گفت: «مهدي هم هست. پيش من است. مسئله ندارد.» ديدم احمد حرف زدنش عادي نيست. رفتم توي فکر که نکند مهدي شهيد شده باشد. گمانم به آقاي رشيد يا آقا رحيم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس مي‌کنم بايد براي مهدي اتفاقي افتاده باشد و شما هم مي‌دانيد.» گفتند: «نه، احتمالاً بايد زخمي شده باشد و بچه ها دارند مداوايش مي‌کنند.» گفتم: «تماس بگيريد بگوييد من مي‌خواهم با مهدي حرف بزنم!» طول کشيد. ديدم رغبتي نشان نمي دهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم «احمد! چرا حقيقت را به من نمي‌گويي؟ چرا نمي گويي مهدي شهيد شده؟» احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بايستم، پاهام همان طور بي‌سيم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعت‌ها گريه کردم.😔😭