eitaa logo
سرداران شهید باکری
487 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
432 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۶۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ادامه گزارش: در تاریخ ۶۲/۸/۱ صبح در عماره بودیم. بعدازظهر جهت شناسایی مجدد کساره به آن جا رفتیم. در تاریخ ۶۲/۸/۲ هنوز در عماره بسر می‌بردیم. سرباز، نوری عبدالهادی در پادگان رشید بغداد خدمت می‌کند. ایشان به نقل از یکی از سربازان فراری می‌گفت: در منطقه‌ی النجمی جنوب بصره، کناره‌ی جاده‌ی ام القصر، در یک ساختمان زیر زمینی، یک پایگاه موشکی (ساخت چین) وجود دارد که برای سرنگون کردن اهداف دریایی به کار می‌رود. این موشک‌ها به وسیله‌ی ماشین مخصوصی جهت شلیک به منطقه‌ی فاو و کنار مخازن نفت منتقل می‌شوند. نکته‌ی قابل ذکر این است که روی تابلویی که کنار جاده، جهت راهنمایی این گردان نصب شده با اسم رمز مشروع ۷۱ (آبیاری ۷۱) نوشته شده است و چند آشیانه هواپیما (بطور مخفی) در زیر حبل سلام در بصره موجود می‌باشد و یک هلی کوپتر (از نوع پیشرفته) کنار پایگاه موشکی درهنگام غروب در حالیکه بوسیله عده‌ای از نیروهای مخصوص محافظت می‌شود، فرود می‌اید و به هنگام صبح نیز خارج می‌شود. مهندس حسین رویشی که در یکی از پایگاه‌های تلفنی کار می‌کند گفت: کابل‌های تلفنی در کانال‌های کوچکی نصب شده‌اند و برای تماس‌های فوری بین وزارت‌ها و قرارگاه‌ها و پایگاه‌های هوایی و سازمان‌های حزبی و مقر فرماندهی صدام در سرتاسر کشور به کار می‌روند. حدود هشت ماه پیش، یکی از این کابل‌ها در منطقه‌ی شمال غربی نزدیک شهر سنجار قطع می‌شود؛ لذا گروهی جهت رفع نقص به آن جا اعزام می‌شوند به هنگام کندن خاک، یکی از افراد یک دستگاهی را به این سیم و کابل وصل بود مشاهده می‌کند. چند تن از کارشناسان مخابرات را خبر می‌کند تا این دستگاه را بررسی کنند که در حین کار این دستگاه منفجر می‌شود (تله گذاری شده بود) در نتیجه چند افسر و سرباز از جمله یک سروان کشته می‌شوند. سرانجام پس از تحقیق و بررسی ثابت می‌شد که این دستگاه از طرف دولت سوریه مخابره می‌شده است. * « گزارش مامویت شناسایی استان عماره و شهرهای عراق و زیارت عتبات مقدس توسط برادران سیدناصر نور عبدالمحمد سالمی در تاریخ ۶۲/۸/۳»: پس از گذشتن از پست شناسایی کساره، ساعت ۳ بعدازظهر (به وقت عراق) به اتفاق برادر سالمی وسید هاشم و سیدصادق و سید احمد با کرایه کردن یک تاکسی از شهر عماره خارج شدیم. حرکت از سه راهی البتیره مقابل انتظامات، یک جاده به طرف جنوب که به پادگان میمونه (سپاه چهارم) منتهی می‌شد وجود داشت. دژبان از ما پرسید: «برادران کجا می‌روند؟» «به نجف می‌رویم» «محصل هستید یا نظامی؟ کارت‌های خود را نشان بدهید» پس از نشان دادن کارت‌های خود سید هاشم برای ما تهیه کرده بود، صندوق عقب ماشین را بازرسی نمود. برادر سالمی، مسلح به کلت قلمی بود که هیچ کس از آن اطلاعی نداشت. پس از ۴۵ دقیقه به سه پل به فاصله‌ی پانصد متر و در نزدیکی البتیره رسیدیم. در قسمت جنوبی جاده، از دور ساختمان‌های زیادی را می‌دیدیم که می‌گفتند انبارهای مهمات در آنجا وجود دارد. پس از گذشتن از پل که در نزدیکی بیمارستان قرار داشت، زمین اطراف جاده به صورت رمل بود هیچ کدام از افراد همراه، مناطق مسیرمان را نمی‌دانستند. در بعضی از این نقاط پادگان‌های نظامی دیده می‌شد. به طور کلی، از البتیره تا مرکز استان دیوانیه مراکز نظامی متعددی دیده می‌شد. بلندای شهر دیوانیه چند رادار و در مقابل آن یک پادگان نظامی بزرگ دیده می‌شد. در شهر دیوانیه شام خودیم. شهر پر از مصری بود. شهر نسبتا شلوغی بود. بلافاصله به شهر نجف رفتیم. ابتدای شهر نجف، تابلوهای بزرگی از صدام با لباس‌های مختلف به چشم می‌خورد. پس از چند دقیقه دیگر به صحن مطهر امیرمومنان (ع) رسیدیم. این بار جمعیت نسبتا بیشتری در حرم مشغول زیارت بودند. نماز مغرب و عشا را در حرم خواندیم و پس از زیارت، در هنگام خروج متوجه شدیم که دو نفر به تعقیب ما مشغولند، ولی پس از این که فهمیدند که ما متوجه آنها شدیم فورا برگشتند. ما هم در کنار پلیس که مقابل صحن ایستاده بود مشغول عکس گرفتن شدیم که هیچ عکس العملی مشاهده نشد. از آن جا به طرف خانه علی (ع) و سپس به طرف صحن مسلم ابن عقیل که در کوفه واقع شده‌اند رفتیم. داشتند درهای صحن را می‌بستند که ما رسیدیم. فورا وارد صحن شدیم هیچ گونه تعمیر جدیدی در صحن مشاهده نمی‌شد و محوطه‌ی داخل صحن خاکی بود. پس از زیارت به طرف خندق و تکیه گاه مسلم بن عقیل که هر دو در داخل صحن واقع هستند رفتیم. از آن جا به زیارتگاه طفلان مسلم رفتیم. در موقع خروج از صحن، صدای گریه و زاری بلند بود. متوجه شدیم که یک نفر در جبهه کشته شده است.
🍂 🔻 /۶۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ به طرف مقبره هانی بن عروه رفتیم که متاسفانه صحن بسته بود. از آنجا به طرف کربلا حرکت کردیم و ساعت ۹:۳۰ بعدازظهر رسیدیم ولی هر دو صحن بسته بود. به هتلی که کنار حرم ابوالفضل قرارداشت رفتیم. مسئول هتل از یکایک ما کارت شناسایی خواست و گفت که در این جا زیاد سخت گیری می‌کنند. بیشتر کارگران و مسافران هتل مصری بودند. صبح زود به هنگام اذان، وارد صحن ابوالفضل (ع) شدیم. پس از نماز و زیارت به طرف صحن حضرت امام حسین (ع) رفتیم. در فاصله‌ی دو صحن، عده‌ای مسافر که حدود پانزده خانوار بودند دیده می‌شد. داخل صحن خلوت بود و ما توانستیم راحت از قبل زیارت کنیم. در بین حرمین چند عکس گرفتی و پس از صرف صبحانه به طرف بغداد حرکت کردیم. از ابتدای شهرهای سیب، اسکندریه، و محمودیه گذشتیم. در نزدیکی محمودیه چند پادگان نظامی وجود داشت و نیز در اطراف بغداد پایگاه ضدهوایی دیده می‌شد. از کنار پالایشگاه الدویره که داشت کار می‌کرد گذشتیم. بدون توقف در انتظامات اول بغداد وارد شهر شدیم و سپس وزارت برنامه‌ریزی که چندی قبل توسط مجاهدین عراقی منفجر شده بود رفتیم. چند بار به طور کامل در شهر دور زدیم و از آن‌جا به طرف شهر سامرا حرکت کردیم. در بین راه فقط در یک جا بیش از هفده دکل رادیو تلویزیون دیدیم. ساعت ۹:۳۰ به ابتدای شهر سامرا رسیدیم. ابتدا از یک سد بزرگ گذشتیم و از آن جا وارد صحن مطهر امام علی النقی (ع) و امام حسن عسکری (ع) شدیم. عده‌ای از کارگران مشغول بازسازی صحن و یک مسجد که در صحن واقع شده بود، بودند. به علت مسن بودن اغلب مردم شهر سامرا، نیروهای امنیتی کمتر دیده می‌شد و ما با ارامش بیشتری به زیارت مشغول شدیم. توی حرم، عکس‌های شجره نامه صدام به در و دیوار آویخته بودند. از آنجا به سمت محل غیبت امام زمان (ع) رفتیم. داخل زیارتگاه عده‌ای از کارگران مشغول کار بودند. گداهای سامرا به زور از مردم پول می‌گرفتند. ساعت ۱۱:۳۰ از صحن خارج شده و به طرف بازار شهر رفتیم. توی بازار، چند مجله و باتری خریدیم. در بین راه کنار حوزه علمیه توقف کردیم. چند طلبه را دیدیم و با آنها احوالپرسی کردیم و سراغ یکی از استادان آنها را گرفتیم. مدرسه علمیه، زیرنظر وزارت اوقاف اداره می‌شد. در خیابان زنان زیادی با حجاب دیده می‌شد. در داخل شهر گشتی زدیم و ساعت ۱۲ به طرف بغداد برگشتیم. ساعت یک به شهر بغداد رسیدیم. چون راه سامرا به مرز ترکیه منتهی می‌شد، توی راه ماشین‌های حامل مواد غذایی و صنعتی و غیره را مشاهده کردیم. بلافاصله وارد صحن مطهر امام موسی کاظم (ع) و امام محمد تقی (ع) شدیم. نماز ظهر و عصر را در آن جا خواندیم و پس از زیارت به طرف قبر شیخ مفید رفتیم. ساعت ۱۲:۳۰ از صحن خارج شدیم. در خیابان مشرف به صحن ناهار خوردیم و سپس به طرف مرکز شهر رفتیم. از بغداد به طرف عزیزیه حرکت کردیم. در بین راه شرکت‌های متعدد به چشم می‌خورد. در نزدیکی عزیزیه چند دکل رادیو تلویزیون دیدیم. همچنین در بین راه چند کامیون ایفا که از عماره به طرف منطقه‌ی والفجر۸ *حرکت می‌کردند ۸ دستکاه کاتیوشا که از بغداد به طرف عماره می‌رفتند مشاهده شد. در تمام طول این مسیر‌ها پایگاه‌های ضدهوایی دیده می‌شد. بعد از شهر عزیزیه چون شب شده بود و در بین راه چیزی دیده نمی‌شد در شهر الکوت شام خوردیم. ساعت ۹:۳۰ شب، به شهر العماره رسیدیم. الحمدلله از تمامی پست‌های انتظامی بدون توقف گذشتیم. پس از خواندن نماز، با برادران همراه در مورد وضعیت کار و طرح‌های شناسایی آینده و لزوم رعایت بیشتر مسایل امنیتی صحبت کردیم. در حالی که قصد داشتیم بخوابیم، به طور معجزه آسا و عجیبی برادر سالمی پیشنهاد کرد همین الان به طرف هور حرکت کنیم. ساعت ۱۲ به طرف هور چنکه حرکت کردیم و در نزدیکی باغ سیدهاشم کنار عده‌ای از دوستان خوابیدیم. فردا صبح مطلع شدیم که نیروهای بعثی، قسمت به قسمت شهر العماره را بازرسی کرده‌اند و ۱۵۰ نفر از سربازان فراری را دستگیر نموده‌اند. * طرح عملیاتی والفجر ۸، از قبل در برنامه عملیاتی سپاه قرار داشت که بعد منتفی اعلام شد.
🍂 🔻 /۶۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ روز دوم مهر ۱۳۶۲ بود که سیدهاشم از الکحلا با ماشین تویوتای سواری اش به هور آمد تا عبدالمحمد و سیدنور را برای ماموریت شناسایی ببرد. عبدالمحمد ابتدا از وضعیت شهر العماره پرسید: اوضاع عادی شده است؟ ـ بله. خیلی عادی شده است. ـ شاید فریب است. ـ شاید. ـ تورهای بازرسی چطور؟ - آنها هم خیلی کم شده‌اند. ـ پس می‌شود در شهر برویم. ـ بله. مشکلی نیست. ـ پس حرکت کنیم. او به همراه سیدهاشم و سید نور راهی شدند. اول از همه آنها سراغ کیوسک روزنامه فروشی رفتند و عبدالمحمد روزنامه آن روز را گرفت و شروع به خواندن کرد. تیتر اول این بود: به جان سیدالقائد سوء قصد شد. آنها پس از خریدن روزنامه به یک عکاسی رفتند تا تعدادی عکس پرسنلی بگیرند. عکاس اولین سوالی که کرد این بود: عکس پرسنلی برای کجا؟ عبدالمحمد بلافاصله با تندی گفت: به تو چه مربوط است؟ ـ چرا ناراحت می‌شوی؟ سوال کردم. فحش ندادم. اصلاً جواب نده. ـ مگر فضولی؟ ـ نه همین طور خواستم بپرسم. اصلاً برای هرکجا می‌خواهی بگیر. به من چه مربوط است. سیدناصر که از عکس العمل عبدالمحمد خوشحال شده بود. دست او را گرفت و گفت: عیب ندارد آقا. حالا بنده خدا یک سوالی کرد. همگی عکس‌های پرسنلی شان را گرفتند در حالی که آنها صورتشان را با تیغ زده بودند و تنها سبیل پُرپشتی داشتند. سیدهاشم در حالی که به سمت ماشین می‌رفتند نگاهی به اطراف کرد و گفت: ابوعبدالله! الان باید کجا برویم؟ ـ معلوم است. قلعه صالح در شهر العزیر ـ بسیار خوب. برویم. هنوز دویست متری از حرکت ماشین نگذشته بود که با یک پست بازرسی مواجه شدند که قبلاً آنجا نبود. سیدهاشم در حالی که دستپاچه شده بود گفت: ابوعبدالله چه کنیم؟ ـ هیچ. آرام و خونسرد. خبری نیست. چرا دست پاچه شدی؟ عبدالمحمد که داشت اطراف تور بازرسی را وراندازی می‌کرد دید عده‌ای سرباز پشت یک تیربار در سنگری ایستاده‌اند. یکی از مامورین جلو آمد و گفت: همه از ماشین سریع پیاده شوید. عبدالمحمد زودتر از همه پیاده شد و باقی هم بعد او پیاده شدند. مامور دیگری به سراغ آنها آمد و گفت: همگی کارت هویت تان را نشان بدهید. هرکس کارت شناسایی اش را نشان می‌داد واو که با دقت به تطابق عکس و فرد نگاه می‌کرد، بعد از دیدن هر کدام می‌گفت رد شو. عبدالمحمد و سیدناصر و سیدهاشم، هرسه نفر برگه‌های مرخصی سربازی شان را نشان دادند. سیدصادق و سیداحمد کارت دانش آموزی شان را نشان دادند. در همین حین مامور راهنمایی و رانندگی جلو آمد و روبه سیدصادق گفت: گواهینامه ات را نشان بده. ـ نعم سیدی. متحیر مانده بود که مامور بازرسی متوجه نشود. چون کارت دانش آموزی او با کارت گواهینامه اش نمی‌خواند و وضع خراب می‌شد و همه را دستگیر می‌کردند. در دلش شروع به خواندن آیه الکرسی و وجعلنا کرد. او می‌خواند و به مامور‌ها فوت می‌کرد. می‌دانست اگر اینجا لو بروند در حالی که در پایان ماموریت شان هستند ضربه جبران ناپذیری خواهند خورد و هرچه را تا حالا کار کرده‌اند بر باد می‌رود. سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. او نگران خودش نبود. تمام نگرانی او برای عبدالمحمد و سیدنور بود که همه کارهایشان را کرده و قرار بود دو سه روز دیگر راهی ایران شوند تا به علی هاشمی گزارش کارش را ارائه بدهند. او می‌دانست این اطلاعات چقدر ارزش دارد. سعی کرد خونسردی خودش را از دست ندهد. تندوتند آیه الکرسی می‌خواند. در یک لحظه رو به مامور راهنمایی گفت: اجازه بده قدری بروم جلوتر تا راه برای دیگران باز شود. منتظر جواب مامور نشد و حدود ۲۰ متری جلو رفت و کارت گواهینامه اش را نشان مامور بعدی داد که او هم اصلاً متوجه نشد. سیدناصر گفت: سید چه شده؟ چرا این قدر مضطرب شدی؟ ـ آخرکارت دانش آموزی ام در دست مامور قبلی بود. در کارت گواهینامه ام سن من ۱۹ سال بود و در کارت دانش آموزی ام ۱۶ سال و این تفاوت خطرناک بود و می‌توانست به دستگیری مان منجر شود. مامور قبلی برای لحظه‌ای سربرگرداند و دید سیدصادق حدود ۲۰ متری از او فاصله گرفته و جلو رفته است. با حالت عصبانیت فریاد زد: کی به تو گفت بروی جلوتر؟ ـ عذرمی خواهم. دیدم ترافیک شده است. مامور بعدی گفت: من او را چک کردم. مشکلی ندارد. سیدصادق برای عادی نشان دادن خودش گفت: سیدی من قصد داشتم راه باز شود. اگر ناراحت شدید عذر خواهی می‌کنم. قصد بدی نداشتم. ـ تو غلط کردی این کار را کردی. تو چه کاره ای؟ ـ سیدصادق هیچ جوابی نداد و منتظر عکس العمل بعدی مامور اول شد که بعد از چند دقیقه گفت: گم شوید و از جلوی چشمم دور شوید. ـ نعم سیدی. عفواً عفواً. همگی سوار ماشین شدند و با خونسردی از تور بازرسی گذشتند و بعد از نیم ساعتی وارد شهر العزیر شدند.
🍂 🔻 /۶۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد بدون هیچ حرفی تنها اطراف را نگاه می‌کرد. گویی داشت خیلی چیزها را در ذهنش می‌سپرد. ساعت ۱۱ صبح بود که به خیابان‌های اصلی شهر العزیر وارد شدند. در شهر دو نهر آب به عرض پانزده متری از غرب به شرق وجود داشت که چهار پل بتونی بر روی آنها قرار داشت. در فاصله‌ی بسیار کمی پل دیگری در غرب شهر العزیر بر روی رودخانه دجله قرار داشت. سیدهاشم رو به سید ناصر کرد و گفت: سید این شهر از شهرهای مهم عراق است که به خطوط مقدم جبهه‌های عراق چسبیده و تمام یگان‌های نظامی، کلیه نیازهای لجستیکی وآذوقه‌ای خود را از طریق این شهر تامین می‌نمایند. ـ العزیر جزو استان بصره است؟ ـ نه. بعد از شهر العزیر، محدوده‌ی استان بصره شروع می‌شود. آنها بعد از آن که در شهر دوری زدند و از بعضی مکان‌ها عکس برداری کردند به منزل یکی از آشنایان سیدهاشم رفتند وبعد از استراحت و خوردن نهار دوباره آماده‌ی گشتن در شهر شدند. عبدالمحمد در گزارش‌های روزانه اش درباره این روز در دفترچه اش شروع به نوشتن کرد. با خودکار آبی اش نوشت: «امروز وارد شهر العزیر شدیم. در بدو ورودمان مواجه شدیم به محل تلاقی دو رودخانه دجله و فرات. در این منطقه پل عظیم و بزرگی قرار داشت که متحرک بود و عراقی‌ها از آن برای عبور دادن کشتی‌های خود از روی رودخانه فرات استفاده می‌کردند. پل دیگری نیز در سمت جنوبی این پل در حال احداث است. مهندسین وکارگرها با عجله و سرعت مشغول احداث آن می‌باشند. در این منطقه یعنی در سمت جنوبی، سنگر پدافند هوایی قرار دارد که تاکنون توانسته است دو فروند از جنگنده‌های ما را منهدم و ساقط نماید. در دو طرف جاده، یگان‌های پشتیبانی قوات محمد قاسم المقداد، قوات السعد با ذکر نام مستقر هستند.» عبدالمحمد ریز به ریز ماموریت را می‌نوشت و سعی می‌کرد چیزی از قلم نیفتد. او بعد از نوشتن گزارش آن را برای تیم همراهش خواند وگفت: هرکس احساس می‌کند جایی را کم نوشته ام یا اصلاً ننوشته ام بگوید تا اضافه کنم. سیدناصر وقتی دید هیچ کس چیزی برای اضافه شدن بر نوشته‌های عبدالمحمد ندارد روبه سیدهاشم کرد و گفت: کمی درباره راههای ورودی و خروجی این شهر بگو. ـ ابتدای شهر یک سه راهی وجود دارد که یک راهش به النشوه می‌رود. در انتهای شهر ناصریه و ابتدای شهر بصره یک مرکز دژبانی وجود دارد که فقط هنگام خروج از بصره ماشین‌ها را بازرسی می‌کنند. شهر بصره از چند قسمت، عشّار، بصره قدیم و بصره جدید تشکیل می‌شود. ـ اطلاعات خوبی بود. ممنون شما هستم. چقدر خوب شهر و منطقه را می‌شناسی. ـ من بچه این منطقه هستم. بعد از آنکه حرفهای بچه‌ها تمام شد عبدالمحمد گفت: یاعلی حرکت می‌کنیم. آنها ابتدا به سمت بصره حرکت کردند وطبق اطلاعاتی که سیدهاشم می‌داد اول به قسمت بصره قدیم رفتند و بعد از این که تمام منطقه را شناسایی کردند به سمت بازار مرکزی کویتی‌های بصره راهی شدند. در شهر بصره، جلوی تمام ادارات دولتی سنگربندی شده بود و بر در و دیوار شهر شعار‌هایی برعلیه جمهوری اسلامی نوشته شده بود. در هر خیابان، سنگرهای اضطراری درست شده بود که نیروهای نظامی در صورت لزوم بتوانند از آنها استفاده کنند. سیدناصر بادیدن شعارهای علیه جمهوری اسلامی گفت: تو را به خدا نگاه کن چقدر شعار برعلیه ایران نوشته‌اند. سیدهاشم گفت: این شعار نویسی کار مردمی نیست، کار دولت است. ـ معلوم است چون مردم خوش شان از دولت صدام نمی‌آید. گروه حدود یک ساعتی در شهر بصره با ماشین دور زدند که عبدالمحمد گفت: سیدهاشم بس است دیگر وقت آن است که از بصره برویم بیرون. ـ بیرون؟ کجا باید برویم؟ ـ برویم به طرف زبیر. ـ روی چشم ابوعبدالله. سیدهاشم به راننده گفت: گاز ماشین رابگیر و برو زبیر. در دروازه ورودی شهر زبیر ماشین‌ها می‌بایست از روی پل عظیم و بزرگی رد می‌شدند که روی کانال زبیر درست شده بود. عبدالمحمد از سیدصادق پرسید: عرض این کانال چقدر است؟ ـ فکر می‌کنم حدوداً صدمتری باشد که درکنار آن جاده آسفالتی قرار دارد. ماشین وارد شهر شد. گنبدهای زیبای مساجد شهر از دور به چشم می‌آمدند. سیدناصر گفت: سید هاشم این شهر عجب مساجدی دارد! ـ بله این‌ها مساجد برادران اهل سنت هستند.
🍂 🔻 /۶۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد که طبق معمول داشت شهر را با تمام وجود نگاه می‌کرد گفت: بچه‌ها نگاه کنید در شهرهای استان بصره هیچ خبری از خرابی و بمباران نیست. بیچاره مردم ما در شهرهای خرمشهر، آبادان، اندیمشک که با موشک‌های عراقی و بمباران هواپیماهای آنها چقدر دچار خرابی شده‌اند. سیدناصر گفت: اینجا چون بصره است خبری از خرابی و بمباران به خودش ندیده است. عبدالمحمد گفت: نیم ساعتی در شهر می‌گردیم بعد می‌رویم منزل. آنها بعد از آن که به مراکز و خیابان‌های اصلی سر زدند، به منزل یکی از اقوام سیدهاشم رفتند. طبق معمول ابتدا از امنیت خانه مطمئن شدند و سپس زنگ خانه را به صدا در آوردند. صاحب خانه که پیرمردی خوش سیمایی بود به استقبال شان آمد و آنها را به داخل خانه دعوت کرد. او بعد از پذیرایی مفصلی که از میهمان‌ها کرد گفت: من مدتی در ایران بودم. ایران را خوب می‌شناسم. عبدالمحمد پرسید: شما ایران بودید؟ ـ بله. ـ کجا؟ ـ شهر آبادان. ـ آنجا چه کار می‌کردید؟ ـ من هجده سال در شرکت نفت آبادان کار می‌کردم. آن قدر فارسی را کامل و راحت حرف می‌زد که سیدناصر گفت: تو که بهتر ازما فارسی حرف می‌زنی. ـ بله. هجده سال آبادان بودن، عمر کمی نیست. عبدالمحمد سوال کرد: در مورد کانال زبیر چه می‌دانی؟ ـ دیروز یک کشتی برای آزمایش کردن کانال از آن عبور کرد و هیچ مشکلی پیش نیامد. عبدالمحمد حدود نیم ساعتی مشغول سوال کردن از پیرمرد بود. بعد از تمام شدن سوالات رو به بچه‌ها کرد و گفت: آماده رفتن باشید. سیدهاشم سوال کرد: حالا کجا برویم؟ ـ باید به شعیبه برویم. ـ چرا آنجا؟ ـ آنجا رادار بزرگی وجود دارد که در کنار یک فرودگاه نظامی است. همگی به سوی شعیبه حرکت کردند و برای دیدن رادار مجبور شدند از فاصله دور از اطراف فرودگاه رد شوند. عبدالمحمد تند وتند چیزهایی می‌نوشت که معلوم بود مشخصات فرودگاه و رادار را یاداشت می‌کرد. بعد از شناسایی رادار آنها به جنوب شهر زبیر یعنی محل سه راهی بصره ـ کوت که جاده‌ای بود که راه آهن بصره را قطع می‌کرد رفتند. سیدهاشم اطلاعات آنجا را داشت و با دیدن آن منطقه گفت: ابوعبدالله! اینجا شرکت‌های بزرگ نفتی، پتروشیمی و سایت‌های ادرای هستند که تمام کارکنان آنها اتباع خارجی و از ملیت‌های ژاپنی، فرانسوی‌اند. تمام شناسایی آنها حدود ۴۵ دقیقه طول کشید وآنها بلافاصله به بصره برگشتند. عبدالمحمد که انگار استاد جغرافیای دانشگاه است گفت: سیدناصر یال غربی رودخانه بصره را نگاه کن. ببین چقدر آن را با گونی‌های خاکی و شنی، سنگربندی کرده اند؟ آن کشتی‌هایی که لنگر انداخته‌اند در اثر پیش آمد جنگ از کار افتاده‌اند. سیدناصر که داشت حرف‌های عبدالمحمد را با دقت گوش می‌داد، یک مرتبه گفت: نگاه کنید اینجا فرودگاه است. چقدر سیم خاردار و نگهبان در اطراف آن قراردارد. عبدالمحمد توضیح داد که این فرودگاه از فرودگاه‌های حساس و مهم بصره است و نقش زیادی در ارتباط برای فرماندهان عراقی دارد. سیدهاشم به حرف آمد و گفت: ابوعبدالله. الان در مسیرمان که جلو می‌رویم، پل سندباد قرار دارد. ـ پل سندباد دیگر چه پلی است؟ ـ این پل یکی از بزرگترین پل‌های عراق است. ـ طول آن چقدر است؟ ـ یک کیلومتر چند دقیقه بعد آنها اول پل سندباد بودند که سربازی با تابلوی ایست آنها را متوقف کرد و بدون مقدمه گفت: عبور ماشین از روی پل ممنوع است. سید هاشم گفت: به چه دلیل ممنوع است؟ ـ ماشین شخصی حق عبور از روی پل را ندارد. ـ حالا ما چه کنیم؟ ـ سریع سر و ته کنید و برگردید. ـ پس از کجا باید برویم؟ ـ از پل دوبه ای. عبدالمحمد اشاره کرد که خیلی بحث نکن. ماشین برگشت و از روی پل دوبه‌ای که عرض آن حدود هشت متر و طول آن هفتصد متر بود، گذشتند تا وارد شهر شوند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۶۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در پایان پل دوبه، باز توربازرسی قرار داشت که بدون مشکل ماشین از آن جا هم عبور کرد. سیدهاشم گفت: در ابتدای شهر، کارخانه غذاسازی قراردارد. سید ناصر گفت: هنوز هم غذا درست می‌کند؟ ـ نه. وقتی جنگ شد، تعطیل شده است. عبدالمحمد یک ساعتی در شهر همراه نیروهایش دور زد و وقتی احساس کرد دیگر جایی نمانده که آن را شناسایی کند دستور برگشت را صادر کرد. آن روز ۶۲/۷۲۱ ساعت ۵ بعد ازظهر بود که عبدالمحمد بعد از شناسایی‌های کامل به همراه گروهش از بصره به العماره برگشت. شب تا دیروقت همگی در مورد مکان‌هایی که دیده بودند به عبدالمحمد کمک کردند تا گزارش پر ملاتی را بنویسد. فردا صبح بعد از نماز عبدالمحمد رو به سیدصادق کرد و گفت آماده‌ای با هم جایی برویم؟ - برویم؟ من تنها؟ - نه. تو و سیدغالب علوی. - بله در خدمتیم. می خواهیم به طرف الکحلا و از آن جا به ابوخصاف و سپس به طرف شغله برویم. در عرض ۳ ساعت تمام این مکانها مورد شناسایی او قرار گرفت و نقطه مجهولی برای شناسایی نماند. آن روز عبدالمحمد توانست تمام اطلاعات لازم را از این مکان‌ها تهیه کند و به عماره برگردد. خستگی از سرو روی عبدالمحمد می‌بارید ولی می‌گفت باید تا فرصت داریم شناسایی هایمان را انجام بدهیم. معلوم نیست همیشه وضع همین طور باشد. آن‌ها فردا صبح به منزل یکی از مجاهدین عراقی در عماره به نام عبدالحسین صبیح عباسی رفتند و روز بعد در ۶۲/۷/۲۴ عازم بیات و ماجدید شدند و تمام مکان‌های نظامی این دو شهر را شناسایی کردند. عبدالمحمد در روز ۶۲/۷/۲۶ گفت: سیدهاشم امروز و فردا باید به منطقه اسکان برویم و از یکی از منابع مان که مهندس است اطلاعاتی را بدست بیاوریم. - در خدمتم. هر موقع بگویید حاضرم. هرروز عبدالمحمد ماموریت جدیدی را تعریف می‌کرد وگروه پا به پای او در سخت ترین موقعیت‌ها وارد می‌شدند و با توکل بر خدا بدون هیچگونه مشکلی کار را انجام می‌دادند. گرمای مهرماه در عراق غوغا می‌کرد ولی هیچ چیز نمی‌توانست مانع ماموریت رفتن عبدالمحمد و نیروهایش بشود. در روز بیست و هشتم مهرماه که عبدالمحمد همراه سیدصادق مجددا به عماره رفتند و عصر به الکحلا و سپس به قلعه صالح. متوجه شدند که باید به شناسایی پادگانی بروند که در هشت کیلومتری مجرالکبیر است. این پادگان، محل آموزش نظامی جیش الشعبی یا نیروهای مردمی عراقی بود که سن شان بالای ۶۰ سال بود. عبدالمحمد در دویست متری پادگان قدری ایستاد و بعد از به ذهن سپردن مختصات پادگان، به خانه برگشت. شب بعد از نماز مغرب و عشاء عبدالمحمد ضمن این که درباره‌ی پادگان آموزشی، اطلاعاتی به سیدناصر داد گفت: باید تا دیر نشده امشب برای شناسایی سپاه چهارم برویم. ظاهراً دارند نقل و انتقالات زیادی انجام می‌دهند. ـ مگر قرار است عملیاتی انجام بدهند؟ ـ نمی‌دانم ولی پایگاه‌های موشکی آن‌ها خیلی فعال شده‌اند. احتمالاً خبری شده است. آن شب طبق معمول تا اذان صبح همگی مشغول شناسایی شدند و صبح بعد از نماز قدری خوابیدند. روز ۶۲/۷/۲۹ که عبدالمحمد مجددا به بازار شهر عماره رفت تا سر و گوشی آب بدهد. درحالی مشغول فیلمبرداری ذهنی از مراکز نظامی و دولتی بود، یکمرتبه صدای انفجار عظیمی به گوش رسید. صدا آن قدر وحشتناک بود که تمام مردم کوچه و خیابان بدون این که بدانند کجا می‌روند پا به فرار گذاشتند.
🍂 🔻 /۶۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هیچکس نمی‌دانست انفجار در کجا رخ داده است. ماموران نظامی که در خیابان حضور داشتند با دیدن مردم شروع به خنده کردند. عبدالمحمد که مثل مردم مات و متحیر مانده بود، آرام به طرف یکی از مامورین که در کنار ماشین نظامی اش ایستاده بود آمد و با احتیاط گفت: ببخشید این صدای انفجار از کجا بود؟ ـ از همین نزدیکی ها. ـ بمبی منفجر شد؟ ـ نه. ـ پس چه بود؟ ـ این‌ها صدای موشک‌هایی بود که به سوی ایران شلیک شد. ـ موشک؟ ـ بله موشک. حالا هم زود از این جا برو. عبدالمحمد ناراحت پیش سیدناصر برگشت و گفت: نامردها آخر کار خودشان را انجام دادند. ـ چه کردند؟ این صدای شلیک موشک‌های عراقی به ایران بود. ـ‌ای وای به کجا شلیک شد؟ ـ نمی‌دانم شاید دزفول شاید اندیمشک و شاید چند شهر دیگر. عبدالمحمد گفت: همگی سوار ماشین شوید تا برویم. هیچ کس حال خوشی نداشت. همه ناراحت و غمگین ساکت و آرام بودند. بعد از دو سه کیلومتری که ماشین در جاده حرکت کرد، سیدهاشم یک مرتبه صدا زد ابوعبدالله سمت چپ مان را نگاه کن. عبدالمحمد بلافاصله صورتش را به سمت چپ ماشین برگرداند، دید یک ماشین تریلی سکودار در حال حرکت است و دو ماشین ایفا که پُر از سربازان عراقی است و یک جیپ فرماندهی و یک ماشین بی سیم آن را اسکورت می‌کنند. مسیر آنها از البتیره به سمت جاده بغداد و العماره بود. او در حالی که چشم از آنها بر نمی‌داشت احتمالاً ماشین حمل پایگاه موشکی است. ـ احتمالاًًٌ. از نوع اسکورت کردن آنها معلوم است. تا دو سه روزی عبدالمحمد حال شناسایی رفتن نداشت و مدام مشغول نگارش گزارش‌های روز شمارش بود. روز ۶۲/۸/۲ یکی از سربازان عراقی که با سیدهاشم رابطه داشت او را دید و گفت: در منطقه النجمی در جنوب بصره در کنار جاده ام القصر در یک ساختمان زیر زمینی یک پاسگاه موشکی ساخت چین وجود دارد. عراقی‌ها از آن برای انهدام کشتی‌ها و اهداف دریایی برعلیه ایران استفاده می‌کنند. سیدهاشم از او پرسید: به جز این پایگاه، جای دیگری هم وجود دارد؟ ـ بله چند آشیانه‌ی هواپیمای نظامی به طور مخفی در زیر جبل السلام بالاتر از بصره می‌باشد. علاوه بر آن یک هلی کوپتر از نوع پیشرفته کنار پادگان موشکی در هنگام غروب فرود می‌آید و تحت حفاظت تعداد زیادی از نیروهای مخصوص است و فردا صبح باز به پرواز در می‌آید. سیدهاشم تمام این اطلاعات را به عبدالمحمد رساند و عبدالمحمد گفت: حواس تان را خوب بدهید شاید این سرباز اطلاعات بهتر و کامل تری داشته باشد. ـ حتماً باز به سراغ او خواهم رفت. ـ چقدر به او اطمینان داری؟ ـ صددرصد. ـ خوب است پس ادامه بده. ساعت ۱۰ شب بود که عبدالمحمد گفت: من امشب باید هر طوری شده به هور بروم. سیدهاشم گفت: من هم دیشب خواب بدی دیدم. ـ عجب! چه خوابی؟ ـ نگویم بهتر است. ولی برویم هور. آن شب عبدالمحمد و نیروهایش به هور آمدند و در نزدیکی باغ سید هاشم در کنار باقی مجاهدین خوابیدند. ساعت ۷:۳۰ دقیقه‌ی صبح بود که یکی از مجاهدین عراقی به سراغ سیدصادق آمد و گفت: دیشب خدا به شما رحم کرد. ـ چرا؟ ـ دیشب ماموران استخبارات عراق در شهر العماره، کوچه به کوچه، خانه به خانه را می‌گشتند و هرچه سرباز فراری و مردم مشکوک را می‌دیدند دستگیر و به استخبارات می‌بردند. ـ چند نفر را گرفتند؟ ـ شاید قریب به ۲۰۰ نفر را گرفتند. ـ پس خدا به ماخیلی رحم کرد. ـ بله. اگر می‌ماندید معلوم نبود چه بلایی سرتان می‌آمد. آن شب عبدالمحمد گفت: سیدهاشم امشب من باید به ایران بروم و گزارش کارم را به قرارگاه بدهم. سیدمعلان تا شنید عبدالمحمد و سیدناصر و ابوفلاح می‌خواهند به ایران بروند قدری دمق شد و گفت: شما بروید من چه کنم؟ من به شما عادت کرده ام؟ بگویید تا برگردید من چه کاری را باید انجام بدهم؟ ـ تو همچنان کارهای شناسایی را انجام بده. کار تو معلوم است. ـ بی شما لطف و صفایی ندارد. وقتی با شما کار می‌کنم اصلاً احساس خستگی نمی‌کنم. ـ به هر حال قرارگاه منتظر نتیجه‌ی شناسایی هاست. شب ساعت ۱۲ بود که عبدالمحمد باسیدمعلان، سیداحمد و همه‌ی دوستان خداحافظی کرد و سفارش کرد مواظب خودتان باشید تا ما برگردیم. در میان اشک و آه بچه ها، عبدالمحمد و سیدناصر و ابوفلاح با بلم آرام آرام از چبایش‌ها دور شدند تا بار دیگر به ایران برگردند.
🍂 🔻 /۷۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند ساعت بعد در سکوت هور تا بلم وارد سرزمین رفیع شد یکی از بچه‌ها که انگار انتظار عبدالمحمد را می‌کشید با عجله به سمتش آمد واو را در آغوش گرفت و پشت سرهم می‌گفت: عبدالمحمد آمدی؟ خدا را شکر. چقدر دلواپس تو بودیم. عبدالمحمد که هاج و واج مانده بود برای لحظاتی تنها به حرف‌های او گوش داد ولی متوجه نبود که منظور او از این کارها چیست. ـ این کارها چیست که می‌کنی؟ چه شده؟ ـ چه شده!؟ همین که آمدی یعنی همه چیز. ـ واضح حرف بزن ببینم. ـ واضح تر از این نمی‌شود. تو آمدی و این یعنی همه چیز. ـ دیگر دارم عصبانی می‌شوم. درست حرف بزن ببینم چه شده؟ ـ عبدالمحمد چرا ناراحت می‌شوی؟ الان چند روز است که قرارگاه عزا و ماتم گرفته است. ـ آخر برای چه؟ ـ برای تو. ـ برای من؟ ـ بله برای تو. ـ مگر چه شده؟ ـ تو رفته بودی که ۴۸ تا ۷۲ ساعته برگردی. ـ درست است. ـ ولی الان از آن وعده چند روز می‌گذرد. ـ گرفتار بودم و نمی‌شد سریع به عقب بیایم. ـ ولی ما که خبر نداشتیم. عبدالمحمد متوجه شد چه کاری کرده و چرا این برادر آن قدر قربان صدقه او می‌رود، بلافاصله با لندکروزی که چشم انتظارش بود خودش را به قرارگاه رساند. در راه سیدناصر در حالی که با تسبیح چوبی اش بازی می‌کرد به عربی محلی رو به عبدالمحمد کرد و گفت: احتمالاً گاو مان زاییده است. ـ چه طور؟ ـ حتماً حاج علی الان عصبانی است. ـ چه کنیم؟ ـ طبق معمول. ـ چه کنیم؟ ـ توسل. ـ اگر حرف زد تو هیچ جواب نده. ـ باشد. همه چیز بر عهده خودت. هر دو با قدری احتیاط از ماشین پیاده شدند و وارد سنگر فرماندهی شدند. حمید رمضانی تا دو نفر را دید صدا زد به به ببین کیا آمدند؟ عبدالمحمد خودش را جمع و جور کرد و آماده جواب دادن شد. حمید در حالی که محکم عبدالمحمد را بغل کرد در گوشش گفت: مرد حسابی کجا بودید؟ ـ کجا بودیم؟ عراق. مگر جایی غیر عراق داریم برویم؟ ـ ولی هیچ وقت این طور دیر نمی‌کردی؟ ـ والله دست خودم نبود. سیدناصر فقط نگاه می‌کرد و حرف‌های این دونفر را گوش می‌داد. حمید در حالی دست هردو را گرفته بود به سمت سنگر علی هاشمی راه افتاد و وارد سنگر شد و گفت این هم برادران شناسایی ما. علی هاشمی که اصلاً فکر نمی‌کرد در این وقت شب، عبدالمحمد را ببیند با تعجب سرش را بلند کرد و گفت: عبدالمحمد!؟ ـ سلام علیکم. ـ وعلیکم السلام. کجا بودید؟ من که نصف عمر شدم. ـ چیزی شده؟ ـ چیزی شده؟ احمد غلامپور، محسن رضایی، علی شمخانی، قرارگاه را روی سرشان گذاشته‌اند. ـ برای چه؟ ـ برای شما. ـ ما که هستیم. ـ بله ولی اگر بدانید این مدت من چقدر تحت فشار این آقایان بودم. ـ من شرمنده شما هستم. ـ حالا کجا بودید؟ عبدالمحمد از کیف دستی اش یک کالک بزرگ در آورد و جلوی حاج علی و حمید روی پتوهای سنگر پهن کرد و برای شان کل ماموریت را توضیح داد. ـ این حرفها را باید فردا برای حاج احمد هم بزنید. ـ عیب ندارد می‌گویم. ـ هرچه شد با خودت. ـ بالاتر از این نیست که تنبیه ام می‌کند. ـ شاید هم بیشتر. ـ هرچه باشد علی عینی. آن شب عبدالمحمد و سیدناصر در قرارگاه ماندند و برای آمدن احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا لحظه شماری می‌کردند. عبدالمحمد به تمام معاونت‌های قرارگاه سری زد و از حال آنها جویا شد که همه می‌گفتند این چند روز مانند یک سال بر قرارگاه گذشته است. عبدالمحمد باورش نمی‌شد یک کربلا رفتن این قدر اوضاع قرارگاه را به هم بریزد. فضل الله صرامی که داشت گزارش‌های شناسایی اش را تند وتند در برگه‌ای پاک نویس می‌کرد و به حرف‌های عبدالمحمد گوش می‌داد گفت: عبدالمحمد تا قبل از این که بیایی فکر می‌کردم پایت به قرارگاه برسد کارت تمام است. ـ چه طور؟ ـ این چند روز احمد غلامپور پاشنه در قرارگاه را کند. این قدر رفت وآمد و گفت حاج علی بچه‌ها نیامدند؟ پس کجا رفتند؟ بیچاره روانی شده بود. چهره اش داد می‌زد حسابی بهم ریخته است. ـ تو هم خیلی شلوغش می‌کنی. این قدرها هم نبوده است. ـ حالا امشب یا فردا خواهی دید این قدر بوده یا نبوده است. ـ آن شب حدود ساعت ۱ نیمه شب بود که هر دو فهمیدند امشب احمد آمدنی نیست. آنها در سنگر حمید رمضانی تخت خوابیدند. فردا صبح بعد از نماز سیدناصر گفت: این طور که بچه‌ها می‌گویند غلامپور برسد اینجا کارمان تمام است. ـ تو هم باورت شد!؟ ـ تو باورت نمی‌شود؟ ـ نه بابا. حاج احمد مهربان است. ـ یک مهربانی نشانت بدهد که هیچوقت یادت نرود. عصبانیت‌های او یادت رفته است؟ ساعت ۷ هر دو به همراه حمید، صبحانه را با علی هاشمی خوردند. نان و مقداری پنیر و چای شیرین تمام فضای سفره پلاستیکی را پر کرده بود.
. همان روزها بود که باز زیر لب و بلند و با فریاد به گفتم : بمان هم آنجا بود ، در محاصره وسرخ چشم از خستگی روزها نخوابیدن ، که وقتی آرامش ترکشی ربودش ، با لبخند بغض گفت : حالا می تواند کمی بخوابد . و همین است . از همین می خواهم بگویم که به جان من و هر کس که این را دیده است فتاده . را همیشه من و ما و دیگران پر آب و چشم دیده ایم در فراق . اما فقط می خندید..‌. انگار از آرامش بخش ترین و شوخ ترین لحظه های عمرش می گوید وقتی از رفتن برای ما می گوید ، حتی می خندد وقتی می گوید : شرح این را باید گفت ، باید گفت هر کس که رفته است لب مرز و جنگیده كرده است . اول او با خودش جنگیده ، بعد با فراق دوری از ، بعد پا در راه عشقی دیگر گذاشته است . دیگر که بهای است . . . @bakeri_channel
خبرنگاران طلایه داران جبهه آگاهی و چشم بینا و زبان گویای مردم هستند. ۱۷ مرداد روز خبرنگار بر خبرنگاران زحمتکش و صدیق مبارکباد. . . . . . ۳۱_عاشورا .
🍂 🔻 /۷۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حاج علی هر لقمه‌ای که در دهانش می‌گذاشت می‌گفت: عبدالمحمد خدا وکیلی خیلی کار بدی کردید. ـ حاج علی ما که معذرت خواهی کردیم. ـ می‌دانم ولی اگر اسیر می‌شدید می‌دانید چه می‌شد؟ ـ حالا که الحمدالله سالم هستیم. ـ می‌گویم اگر... ـ صلوات بفرست. جبران می‌کنم. ـ ان شاءالله. ساعت ۸ صبح بود که ماشین آمبولانسی وارد محوطه قرارگاه شد. راننده در حالی که معلوم بود حسابی شاکی است کنار سنگر فرماندهی محکم ترمز گرفت، و با ناراحتی پیاده شده و در حالی که فانسقه اش را محکم می‌کرد وارد قرارگاه شد. اولین کسی که در ورودی قرارگاه با او مواجه شد حمید رمضانی بود که با دستپاچگی گفت: س س سلام علیکم حاجی. ـ علیکم السلام. کجا هستند؟ ـ سنگر فرماندهی قرارگاه. ـ کی آمدند؟ ـ دیروز. منتظر جواب‌های بعدی نشد و در حالی که چهره اش از ناراحتی قرمز شده بود به سمت سنگر فرماندهی قدم برداشت. صدای عده‌ای را که به او سلام می‌کردند انگار نمی‌شنید. وارد سنگر که شد عبدالمحمد داشت به علی هاشمی روی نقشه توضیحاتی را می‌داد که یک مرتبه همه متوجه وارد شدن حاج احمد غلامپور شدند. همه کسانی که دور نقشه جمع شده بودند با دیدن حاج احمد بلافاصله تمام قد بلند شدند و برای لحظاتی زبانشان بند آمده بود. علی هاشمی که می‌دانست آنها چقدر نگران برخورد حاج احمد هستند به حرف آمد و گفت: الحمدالله دوستان برگشتند ـ بله دارم می‌بینم. ـ عبدالمحمد که می‌دانست حاج احمد حسابی ناراحت است نگاهی به سیدناصر کرد و با اشاره دو دستش گفت: دعا کن. سیدناصر خنده‌ای زد و از جیب لباس عربی اش یک سجاده کوچک در آورد و به طرف حاج احمد دست دراز کرد. ـ این چیه؟ ـ یک هدیه. ـ هدیه؟ ـ بله. از کربلا آوردم. ـ کربلا؟ ـ بله برای شما آورده ام. اصل اصل است. بو کنید بوی حسین غریب را می‌دهد. ناگهان چهره حاج احمد رنگ باخت و اصلاً یادش رفت چه می‌خواهد بگوید. او سجاده را با دو دستش لمس می‌کرد و باز سوال کرد گفتی کربلا؟ خود کربلا؟ اشتباه نمی‌کنی؟ ـ بله آقا. ـ یعنی چه؟ حاج علی هاشمی وسط حرف آمد و گفت: اگر اجازه بدهید عبدالمحمد برایت توضیح کامل می‌دهد. ـ شما نمی‌دانید این چند روز آقا محسن چه بلایی سر من آورده است. روزگار من سیاه شد. ـ چرا من تمام این‌ها را برای شان گفتم. ـ زود تعریف کن ببینم چه شده؟ عبدالمحمد احساس کرد حاج احمد از آن ارتفاع عصبانیت پایین آمده و حالا می‌شود با او آرام حرف زد. او در حالی که دو زانو و مؤدب روبروی غلامپور نشسته بود گفت: بعد از این که کارهایمان را در هور کردیم توسط راه بلد در العماره کارشناسی هایمان را کامل انجام دادیم. ـ گزارش این‌ها که می‌گویی کجاست؟ ـ خدمت حاج علی است. ـ ادامه بده. بعدش چه شد؟ ـ قرار شد طبق دستور شما تمام استان‌هایی که با هور مرتبط بودند مطالعه شوند و اطلاعات کاملی از آنها تهیه شود. ـ درست. بعدش چه شد؟ ـ وقتی تمام کارهایمان تمام شد راه بلد گفت عبدالمحمد دوست داری کربلا بروی؟ ـ غلامپور آن قدر مجذوب حرف‌های عبدالمحمد شده بود که پلک نمی‌زد. ـ تا اسم کربلا آمد به امام حسین(ع) قسم پاهایم سست شد و یادم رفت در حال ماموریت به کلی سری هستم. ـ چشمهای حاج احمد پر از اشک شده بود ولی خودش را کنترل می‌کرد و سعی داشت نشان دهد هنوز عصبانی و کوتاه نیامده است. ـ گفتم خطری ندارد رفتن ما؟ ـ چه خطری؟ اگر به حرفهای من گوش بدهید نه. ـ چه کنیم؟ ـ فقط حرف گوش بدهید ـ سیدناصر گفت که ما باید فردا طبق قرارمان ایران باشیم. ـ من حرف سیدناصر را گوش ندادم و گفتم یاعلی حرکت کن. ـ راه بلد با ماشینی که داشت ما را اول به کربلا برد و زیارت خوبی کردیم. ـ مرد حسابی! نترسیدی همه چیز را خراب کنید؟ ـ عبدالمحمد که می‌دانست غلامپور از ته دل حرف نمی‌زند گفت چرا ولی اگر شما بودید چه می‌کردی؟ سعی کرد عشق و شورش به ضریح را نشان ندهد و با عوض کردن بحث از جواب دادن طفره برود. ـ بله بعد از کربلا راه بلد گفت حالا اگر دوست دارید به نجف برویم. ـ نجف هم رفتید؟ ـ بله. ـ بابا شما چه آدم‌هایی..؟ ـ بخدا اصلاً عقلمان کار نمی‌کرد. احساس کردم به بهشت آمده ام. ـ معلوم است. ما این طرف داشتیم سکته می‌کردیم و شما مشغول زیارت بودید. معلوم است عقل کار نمی‌کند. ـ راستی این هم عکس هایمان از کربلا و نجف است. ـ عکس هم گرفتید!؟ حاج احمد عکس‌ها را با بی میلی گرفت و نگاه می‌کرد. تا عکس حرم امام حسین(ع) را دید روی آن قطعه عکس ماند. انگار زمان از حرکت ایستاده است. انگار نفس نمی‌کشید. عبدالمحمد که متوجه حال حاج احمد شده بود گفت: این عکس را یک عکاس شیعه از ما گرفت. این هم درب ورودی حرم حضرت عباس(ع) است. این هم عکس سردر ورودی حرم امام علی(ع) است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۷۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حاج احمد یادش رفت که داشت به گزارش عبدالمحمد گوش می‌داد. برای دقایقی هیچ حرفی غیر از آه به گوش نمی‌رسید. ـ عبدالمحمد سپس ادامه داد در آخر کار هم سری به بغداد زدیم و جای شما خالی به زیارت کاظمین و سامرا رفتیم. ـ یا خدا گفتید چه کار کردید؟ ـ رفتیم حرم کاظمین. ـ آخر چرا؟ ـ باورکن دست خودمان نبود. عبدالمحمد در عرض یک ساعت تمام گزارش کارش را داد که حاج احمد در حالی که دوباره داشت عکس‌ها را نگاه می‌کرد گفت: بفرمایید عراق گردی رفتید. چه طور دلتان آمد این همه این ور و آن ور بروید؟ سیدناصر لام تا کام حرفی نمی‌زد و فقط گاهی وقت‌ها با علامت سر حرف‌های عبدالمحمد را تایید می‌کرد. حاج احمد در حالی که سجاده را در جیب سمت چپش گذاشت گفت: من امروز باید آقا محسن را ببینم و شما هم باید بیایید. او باید حرف‌های شما را بشنود. هرچه گفت حق تان است. ـ عبدالمحمد گفت تو را به خدا خودتان گزارش ما را به آقا محسن بدهید. ـ نه حتماً باید باشید و دسته گلی را که آب داده‌اید توضیح بدهید. ـ حاج علی که هوای نیروهایش را داشت گفت: مشکلی نیست من هم همراهتان پیش آقا محسن خواهم آمد. ـ آن روز حاج احمد احساس کرد پایش روی زمین نیست. هرچند لحظه‌ای یک بار سجاده را در می‌آورد و بو می‌کرد و باز آن را در جیبش می‌گذاشت. عبدالمحمد عکس‌ها و نقشه و گزارش را جمع کرد و روبه حاج علی گفت هر وقت بفرمایید برمی گردیم که برویم پیش آقا محسن. ـ فردا صبح ساعت ۷ اینجا باشید تا با هم برویم قرارگاه خاتم. ـ حاج احمد که داشت آماده رفتن می‌شد برای یک لحظه گفت: آقای سالمی، آقای سیدنور من کمی عصبانی شدم یعنی کمی که نه خیلی عصبانی شدم حلال کنید. دست خودم نبود. بهر حال من فرمانده قرارگاه هستم و شما تخلف کردید. ـ عبدالمحمد به طرف حاج احمد رفت و او را بغل کرد و گفت شما اگر در گوشمان هم بزنید حق دارید. ـ استغفرالله. این چه حرفیه؟ ـ شما ما را حلال کنید. ـ سیدناصر هم حاج احمد را بغل کرد و به زبان عربی گفت: حج احمد زحمناکم عفواً. ـ حاج احمد خوشحال و سرحال با همه خداحافظی کرد و برای کارهایش راهی قرارگاه شد. ـ با رفتن حاج احمد همه نفس عمیقی کشیدند و احساس کردند از یک بحران بزرگ رها شده‌اند. ـ حاج علی که داشت از سنگرش خارج می‌شد روبه عبدالمحمد کرد و گفت: آماده باشید که برای آقا محسن باید جواب درست و حسابی بدهید. او غیر از حاج احمد غلامپور است. او اخلاق خاصی دارد و براحتی راضی نمی‌شود. عبدالمحمد که رشته کار دستش بود گفت: او هم مثل حاج احمد کوتاه می‌آید. مگر کسی می‌تواند اسم کربلا را بشنود و ادامه بدهد. رگ خواب همه کربلا است. او هم راضی می‌شود. ـ شاید هم مثل غلامپور نبود. به هر حال خیلی خوش خیال نباشید. ـ نه امیدمان به خداست. ـ بروید استراحت کنید تا فردا خدا بزرگ است. صبح ساعت ۷ سیدناصر و عبدالمحمد درب قرارگاه در کنار دژبانی منتظر روشن شدن ماشین علی هاشمی و حرکت به سوی اهواز و گلف بودند. مشغول حرف زدن بودند که علی هاشمی با لباس خاکی که همیشه می‌پوشید در حالی که کفش هایش را پایش نکرده بود از در سنگر فرماندهی بیرون آمد و همراه راننده سوار ماشین شد و به سمت دژبانی آمد. با اشاره دست علی هر دو سوار شدند. عبدالمحمد در صندلی جلو و سیدناصر هم صندلی عقب ماشین کنار علی هاشمی نشست. ـ علی هاشمی بعد از سلام و احوال پرسی از عبدالمحمد سوال کرد دیشب چه طور بود؟ ـ یعنی خوب خوابیدم؟ ـ هرطوری که می‌خواهی حساب کن. ـ شب خوبی بود. ـ امیدوارم امروز هم روز خوبی برایتان باشد. ـ امیدوارم. ـ تو چطوری سیدناصر؟ ـ من هم حال و روز عبدالمحمد را دارم. ـ پس با هم هماهنگ هستید؟ ـ چه عرض کنم. ـ فکر الان باشیدکه می‌خواهید به آقا محسن چه بگویید؟ ـ عبدالمحمد گفت: حاج علی من که آماده ام. سخنرانی ام را آماده کرده ام. ـ نمی‌ترسی؟ ـ اصلاً. این قدر حرف دارم که گوش کند. تازه خوشش هم می‌آید. ـ داری تمرین می‌کنی؟ ـ نه. ـ امیدوارم جلسه خوبی باشد. حدود ۴۵ دقیقه‌ای گذشت که ماشین در میدان چهارشیر اهواز به سمت پادگان گلف(منتظران شهادت) سرعت گرفت. درب گلف دژبان با دیدن راننده علی هاشمی که او را می‌شناخت، سریع زنجیر را انداخت و گفت بفرمایید برادر سیدصباح. علی هاشمی قبل از این که پیاده شود روبه عبدالمحمد کرد و گفت: پیش آقا محسن، آرام و خونسرد حرف بزن. اصلاً مشکلی پیش نمی‌آید. اصلاً عجله نکن. فکر کن هیچی نشده. او دل مهربانی دارد. توکل برخدا کنید. ـ باشد حاجی. تو هم دعاکن. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۷۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت حدود ۸:۳۰ دقیقه‌ی صبح بود. عبدالمحمد روبه سیدناصر کرد و گفت: تو آماده ای؟ ـ فرمانده تویی نه من. ـ تو هم کمکم کن. باشد؟ ـ حتماً. من با توأم. غمت نباشد. آنها وقتی وارد محوطه‌ی فرماندهی قرارگاه شدند، احمد غلامپور را دیدندکه آستین‌های پیراهن سبز سپاهی اش را بالا زده بود و داشت وضو می‌گرفت. او هم با دیدن آنها صدا زد آماده‌اید که؟ علی هاشمی خنده‌ای کرد و گفت: بابا بچه‌ها را نترسان. به آنها روحیه بده. ـ نترسانم؟ یک هفته ما در برزخ بودیم و این‌ها دنبال زیارت بودند چیزی نیست؟ ـ حالا گذشته است. الحمدالله برگشته‌اند. ـ من که گذشتم. دعا کنید آقا محسن هم بگذرد. او غیر من است. اول از همه غلامپور در حالی که آستین هایش را پایین کشید و صورتش را خشک می‌کرد وارد اتاق فرماندهی کل شدند. آقا محسن داشت با رسول زاده حرف می‌زد که با دیدن علی هاشمی و غلامپور حرف هایش را قطع کرد و گفت: بعداً صحبت می‌کنیم. غلامپور بعد از سلام، گفت: آقا محسن این‌ها برادران شناسایی مان هستند. برادر عبدالمحمد و برادر سیدناصر. هر دو سرشان زیر بود و دعا می‌کردند آقا محسن چیزی نگوید . لحظه‌ها به کندی می‌گذشت. در دل هردو آشوب بود. آقا محسن به سکوت جلسه خاتمه داد و گفت: خوش آمدید. تعریف شما را زیاد شنیدم. از تلاش‌ها و زحمات شما باخبرم. شنیدم شما به کربلا و نجف رفتید؟ چرا این کار را کردید؟ کی به شما اجازه داد؟ هیچکس جوابی نداد. تنها علی هاشمی گفت: آقا محسن واقعاً من شهادت می‌دهم در آن روز تصمیم گیری برای رفتن یا نرفتن به کربلا کار عقل نبود، کار دل بود و آخر کار خودش را کرد. این‌ها تقصیری نداشتند. من عذرخواهی می‌کنم. آقا محسن در کمال ناباوری گفت: همین طوراست. این‌ها تقصیری نداشتند. ولی به هر حال آنها در حال ماموریت بودند. چهره عبدالمحمد گل انداخت و سرش را بلند کرد و به آقا محسن خیره شد. تمام این حرف‌ها در حد چند ثانیه بود که آقا محسن گفت: بیاید لااقل با شما روبوسی کنم. شما زائر امام حسین(ع) هستید. برای چند لحظه کلمات در دهان آقا محسن لحن دیگری پیدا کردند. عبدالمحمد رو به سیدناصر گفت تو برو جلو. نه تو فرماندهی. تو برو جلو. من خجالت می‌کشم. تو سیدی برو جلو. ـ تو هم سیدی. این چه حرفیه؟ آقا محسن هر کدام را بغل می‌کرد، پیشانی اش را می‌بوسید و می‌گفت: زیارت قبول. سیدناصر که آرام گریه می‌کرد گفت: به جدم قسم آقا محسن کنار ضریح امام حسین(ع) مخصوصاً یاد شما بودم. ـ ممنون خدا قبول کند. حدود ۵ دقیقه‌ای جلسه حال وهوای معنوی داشت. سیدناصر سجاده کوچکی با یک مُهر تربت و یک تسبیح گلی به آقا محسن داد و گفت: این یادگاری ما به شما باشد. این را از مغازه کنار حرم امام حسین(ع) خریدم. ـ آقا محسن هرسه را بوکرد و روی چشمانش گذاشت وگفت: ان شاءالله با اصحاب امام حسین(ع) محشور شوید. نه علی هاشمی ونه احمد غلامپور لام تا کام حرف نمی‌زدند و تنها شاهد ماجرا بودند. آقا محسن روبه عبدالمحمد کرد و گفت: وضعیت عراق چه طور است؟ عبدالمحمد طبق معمول نقشه‌ای را از کیف همراهش در آورد و روی میز چوبی بزرگ وسط اتاق پهن کرد و از هور تا العماره تا استان‌های هم جوار را ریز به ریز توضیح داد. آقا محسن از روی نقشه سر بر نمی‌داشت و با دقت به حرف‌های عبدالمحمد گوش می‌داد. حدود یک ساعت و نیم جلسه طول کشید. وقتی آقا محسن تمام سوالات خودش را از عبدالمحمد پرسید گفت: امیدوارم دیگر این رفتن به کربلا تکرار نشود. کار شما هیچ توجیهی ندارد. ـ نه آقا محسن مطمئن مطمئن باش. همان یک بار بود و تمام شد. ـ وکسی از نیروهایتان هوس کربلا نکند. ـ نه مطمئن باشید. کسی نمی‌رود. آقا محسن که عادت به خندیدن نداشت، خنده‌ای کرد و گفت: موفق باشید. آن روز عبدالمحمد و سیدناصر از خوشحالی در پوست خودشان نمی‌گنجیدند. بچه‌های دفتر وقتی قصه‌ی کربلا رفتن عبدالمحمد و سیدناصر را شنیدند، تا آنها از اتاق آقا محسن بیرون آمدند، هردو را بغل کردند و از آنها می‌خواستند مُهر کربلایی به آنها بدهند. عبدالمحمد گفت: بار دوم که آمدم برایتان می‌آورم. ساعت 11 صبح هرسه همراه علی هاشمی از گلف بیرون زدند و به سمت قرارگاه نصرت راهی شدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
Fa: 🍂 🔻 /۷۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ روزها وقتی عبدالمحمد در هور و عراق نبود، هیچ کدام از مجاهدین عراقی دست ودل کار کردن را نداشتند و دعا می‌کردندهرچه زودتر او برگردد. البته عبدالمحمد وقتی به ایران می‌رفت برای هر کدام از بچه‌های گروه، وظایف و برنامه‌ریزی خاصی می‌کرد که در این مدت که او نیست انجام بدهند. آنها در غیاب او بیکار نبودند. سه هفته‌ای از رفتن عبدالمحمد گذشت و اوضاع عراق روز به روز بدتر شده بود. شهرها از حالت عادی و روزمرگی شان خارج شدند. یک روز صبح زود در حالی که سیدصادق مشغول خواندن قرآن بود، سر و صدای سیدمعلان را شنید که می‌گفت: سیدصادق کجایی؟ او از این صدا زدن سیدمعلان خاطرة خوبی نداشت. بلافاصله قرآن کوچکش را بست و گفت: اینجا هستم سیدصادق چه شده؟ من اینجا هستم. سیدهاشم که قدری از نظر جسمی و روحی حالت خوبی نداشت گفت: دیشب خبرهای بسیار بدی برایم آورده‌اند که خیلی ناراحت شده ام. ـ ان شاءالله که خیر است. چه شده؟ چه خبری به تو داده‌اند که این طور به هم ریخته شده ای؟ ـ تمام شهرهای استان‌های العماره، بصره، کوت، دیوانیه، تا بغداد زیر عملیات سنگین، پنهان و خاموش نیروهای امنیتی قرارگرفته است. ـ واضح حرف بزن تا متوجه بشوم چه شده است؟ ـ می‌گویند استخبارات صدام تعداد زیادی از مجاهدین و مبارزین علیه رژیم بعث را دستگیر کرده و عده‌ای زیادی از آنها را هم اعدام کرده است. ـ عجیب است. اعدام شان کرده اند؟ ـ بله. چهره سیدصادق درهم کشیده شد و آهی از دل کشید و گفت: با رفتن ابوعبدالله چقدر اوضاع زود خراب شد. ـ خدا رحم کرد او عراق نبود. ـ بله. خیلی خدا رحم کرد. باز الحمدالله او رفت و نماند. ـ از آشنایان و اقوام خودمان چه خبر؟ ـ خبرهای خیلی بدی دارم ـ خبرهای خیلی بد؟ ـ بله. ـ بگو چه شده؟ ـ برادرمان سیدمحسن دستگیر شده است. ـ مطمئن هستی؟ ـ بله او الان تحت باز جویی و شکنجه قرار دارد. ـ از سید مرتضی چه خبر؟ ـ استخباراتی‌ها چون می‌دانستند سیدمرتضی برادر بزرگ مان است تا امروز چندین بار او را احضار و بازجویی کرده‌اند و هر بار با تعهد او را آزاد کرده‌اند. ـ تو خودت سید مرتضی را دیدی؟ ـ نه. خبرش را برایم آوردند. ـ الان وضع چطور است؟ ـ سازمان اطلاعات عراق در بدر به دنبال تو می‌گردد. ـ ردی که از من ندارند؟ ـ نه. ولی احتمال همه چیز را باید بدهیم. ـ از برادرمان سیدجعفر چه خبرداری؟ ـ او چون افسر وظیفه ارتش است حتماً تحت نظر است. ـ او هم باید حواسش را خیلی بدهد. ـ او بهترین عامل تهیه مدارک و اسناد ارتش است. آن روز صبح ساعت 11 بود که یکی از مجاهدین عراقی خودش را به سیدصادق رساند و گفت: الان خبردار شدم که امروز صبح بعد از نماز سیدجعفر را دستگیر کرده‌اند. ـ چرا الان؟ ـ احتمالاً لو رفته است. ـ یکی دیگر از مرتبطین شما هم دستگیر شده است. ـ چه کسی؟ ـ برادری که در دانشگاه برای هم دانشجویانش همیشه سخنرانی می‌کرد. ـ او چه طور دستگیر شده؟ ـ صدای او را درحال سخنرانی برای دانشجویان ضبط کرده‌اند و تحویل استخبارات داده‌اند. ـ از وضعیت او خبر نداری؟ ـ بله. ولی متاسفانه او تحمل شکنجه را نداشت و خیلی از مرتبطین با خودش را لو داده و همه آنها دستگیر شده‌اند. ـ او احتمالاً مرا هم لو داده است. چون ارتباط زیادی با او داشتم. آن روز دو برادر باهم فکر کردند که چطور در شهر تردد کنند تا دستگیر نشوند. دو روز بعد سیدصادق در حالی که از خانه پدری اش در حال بیرون آمدن بود با یک ماشین مشکی روبرو شد که چهار مرد کت و شلواری از آن پیاده شدند و بلافاصله به طرفش آمدند و بدون هیچ مقدمه‌ای به دست‌های او دستبند زدند. او فکر نمی‌کرد به این راحتی دستگیر شود. وقتی او را سوار ماشین کرد روی سرش پارچه‌ای کشیدند که هیچ جا را نمی‌دیداز هیچ چیز خبر نداشت. نمی‌دانست استخبارات از او چه چیزهایی می‌داند. رگبار فحش بود که به او داده می‌شد. در راه سوالاتی را که ممکن بود در بازجویی از او بپرسند را در ذهنش می‌آورد و برای هر کدام جوابی آماده کرد. حدود نیم ساعت بعد ماشین در جایی نامعلوم توقف کرد و بلافاصله او را پیاده کردند. او می‌دانست که حتماً او را به مرکز استخبارات العماره خواهند برد. سعی کرد آرامش و خونسردی خودش را از دست ندهد. تند وتند صلوات می‌فرستاد و از ائمه مدد می‌گرفت. چند روزی زیر شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت ولی اصلاً کسی یا چیزی را لو نداد. طوری جواب می‌داد که گویی اهل مبارزه و کار تشکیلاتی نیست. بازجو سعی می‌کرد با ترفندهای خودش او را وادار به اقرار و اعتراف کند ولی سید دستش را خوانده بود. بعداز هشت روز، عاقبت او را برای محاکمه به دادگاه نظامی یا به اصطلاح خودشان دادگاه انقلاب عراق فرستادند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شرح رشادت ها و دلاوری های شهید علی هاشمی و یارانش در قرارگاه نصرت در جهت شناسایی و بازکردن معبر در هور، بخشی از برنامه «با من بیا مهاجر»، پخش شده از شبکه ۳ سیما
🍂 🔻 /۷۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ [سید بعد از بازداشت به دادگاه انقلاب عراق برده شد و] در دادگاه هم سعی کرد هرچه را در بازجویی هایش گفته بود تکرار کند. رئیس دادگاه که یک سرتیپ نظامی بود. با حالت خشن سوال کرد: رابطه‌ی تو با نیروهای ایرانی چگونه است؟ ـ من هیچ رابطه‌ای ندارم. نه با ایرانی و نه با غیر آنها. من اصلاً با کسی رابطه‌ای ندارم. ـ فرمانده ایرانی که به تو خط و ربط می‌دهد چه کسی است؟ ـ اشتباه می‌کنید. من با هیچ فرمانده ایرانی رابطه ندارم. ـ در هور چه کارهایی می‌کنی؟ ـ هیچ کاری. ـ چه اطلاعاتی را از مقرهای نظامی و امنیتی برای ایرانی‌ها آماده کردی و تحویل شان دادی؟ ـ من اصلاً اهل این مسائل نیستم. شما اشتباه فکر می‌کنید. من سرم به زندگی ام گرم است. من اهل این حرف‌ها نیستم. محاکمه حدود یک ساعت زمان برد. رئیس دادگاه وقتی تمام سوالات خودش را پرسید و جواب قانع کننده‌ای از سید نشنید، گفت: البته ما از تمام ارتباطات تو خبر داریم و همین کتمان واقعیت به ضرر تو تمام شد. من تو را به حبس ابد محکوم می‌کنم. این حکم شاید درس عبرتی برای تو باشد که دیگر دروغ نگویی. سید تا این جمله را از زبان قاضی شنید، احساس کرد عرق سردی روی پیشانی اش نقش بسته. روی صندلی خشکش زده بود. برای یک لحظه با خودش خلوت کرد و گفت: یعنی دیگر کار اطلاعاتی تعطیل؟ یعنی هور تعطیل؟ یعنی دیدن عبدالمحمد و سیدنور تعطیل؟ یعنی همه چیز تعطیل شد؟ نه من به خدا امیدوارم. هیچ صدایی نمی‌شنید. باورش غیر ممکن بود. چند لحظه‌ای اصلاً نمی‌فهمید در کجا قرار دارد و چه کسانی اطرافش هستند که ناگهان سربازی دست او را کشید و گفت: بلند شو. آماده رفتن باش. این بار برای سوار ماشین شدن به او چشم بند نزدند. تمام افراد را به راحتی می‌دید. با ماشین استخبارات که دو سرباز مسلح همراهشان بود او را به زندان ابوغریب بغداد بردند. او که می‌دید عمر همکاری اش با عبدالمحمد چهار ماه بیشتر نبوده ولی چه درس‌هایی که از عبدالمحمد یاد نگرفته بود شروع به گریه کردن کرد. تمام مسیر اشک هایش جاری بود تا به زندان رسیدند. او وقتی ماشین از در زندان وارد محوطه شد و اورا در مقابل درب آهنی پیاده کردند فهمید اینجا آخر خط است. زندان پُر از نیروهایی بود که علیه رژیم بعث عراق فعالیت می‌کردند و اینک در حال طی کردن دوران حبس شان هستند. آنها خیلی شانس آورده بودند که اعدام نشده بودند. صدام اصلاً اعتقادی به حبس نداشت و بلافاصله مخالفین را اعدام می‌کرد. او را به یکی از بندهای زندان به شماره ۵ منتقل کردند. زندانیان به استقبال او آمدند و سعی کردند با روحیه دادن به او در اول کار او را سرپا نگهدارند. این کار را برای هر زندانی تازه واردی می‌کردند. با دستگیری سیدصادق، تمام مسئولیت‌ها بردوش سیدهاشم افتاد. او سعی کرد بعد از مدتی برادرهایش سیدمحسن و سیدقاضی را به هر شکل ممکن از عراق فراری بدهد و راهی ایران کند. سیدهاشم علاقه زیادی به برادرهایش داشت واحساس می‌کرد اگر خیالش از بابت آنها راحت باشد بهتر می‌تواند در کار مبارزه با عبدالمحمد فعالیت نماید. او دو شب بعد از پی گیری کارهای انتقال برادرهایش توانست توسط عده‌ای از بچه‌های قرارگاه نصرت آنها را به ایران بفرستد. وقتی آنها راهی ایران شدند او با خود گفت حالا دیگر خیالم راحت است و کارهایم را به راحتی انجام می‌دهم. یک هفته بعد یکی از مجاهدین عراقی به سیدهاشم خبر داد، دادگاه عراق، غیاباً سید محسن را هم محاکمه و برای او حکم اعدام صادر کرده است. او درحالی که می‌خندید گفت: پشت گوششان را دیدند، سیدمحسن را هم خواهند دید. او گرچه می‌خندید ولی می‌دانست اعدام در دادگاه‌های عراق امری کاملاً عادی و طبیعی است. دو روز بعد وقتی خبر سلامتی و رسیدن سیدمحسن و سیدقاضی به ایران را از زبان یکی از بچه‌های عراقی شنید، نفس راحتی کشید. او طبق اطلاعات جدیدی که به دست آورده بود، فهمید که استخبارات عراق هر روز حلقه‌های امنیتی اش را روی خانواده سیدهاشم تنگ تر می‌کند و تمامی افراد خانواده اش تحت شدیدترین مراقبت‌های اطلاعاتی قراردارند. اوضاع شهر هر روز نفس گیر تر می‌شد و آن‌ها کاری غیر از مقاومت و ایستادگی نداشتند. حدود ده روزی از رفتن برادرهای سیدهاشم گذشت که فکر کرد اگر بشود خانواده اش را هم راهی ایران کند، کمک بزرگی به آن‌ها کرده است. او برای این کار می‌بایست نظر مساعد عبدالمحمد را جلب می‌کرد. آمدن عبدالمحمد از ایران چند روزی طول می‌کشید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a