eitaa logo
سرداران شهید باکری
487 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
432 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۷۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ [سید بعد از بازداشت به دادگاه انقلاب عراق برده شد و] در دادگاه هم سعی کرد هرچه را در بازجویی هایش گفته بود تکرار کند. رئیس دادگاه که یک سرتیپ نظامی بود. با حالت خشن سوال کرد: رابطه‌ی تو با نیروهای ایرانی چگونه است؟ ـ من هیچ رابطه‌ای ندارم. نه با ایرانی و نه با غیر آنها. من اصلاً با کسی رابطه‌ای ندارم. ـ فرمانده ایرانی که به تو خط و ربط می‌دهد چه کسی است؟ ـ اشتباه می‌کنید. من با هیچ فرمانده ایرانی رابطه ندارم. ـ در هور چه کارهایی می‌کنی؟ ـ هیچ کاری. ـ چه اطلاعاتی را از مقرهای نظامی و امنیتی برای ایرانی‌ها آماده کردی و تحویل شان دادی؟ ـ من اصلاً اهل این مسائل نیستم. شما اشتباه فکر می‌کنید. من سرم به زندگی ام گرم است. من اهل این حرف‌ها نیستم. محاکمه حدود یک ساعت زمان برد. رئیس دادگاه وقتی تمام سوالات خودش را پرسید و جواب قانع کننده‌ای از سید نشنید، گفت: البته ما از تمام ارتباطات تو خبر داریم و همین کتمان واقعیت به ضرر تو تمام شد. من تو را به حبس ابد محکوم می‌کنم. این حکم شاید درس عبرتی برای تو باشد که دیگر دروغ نگویی. سید تا این جمله را از زبان قاضی شنید، احساس کرد عرق سردی روی پیشانی اش نقش بسته. روی صندلی خشکش زده بود. برای یک لحظه با خودش خلوت کرد و گفت: یعنی دیگر کار اطلاعاتی تعطیل؟ یعنی هور تعطیل؟ یعنی دیدن عبدالمحمد و سیدنور تعطیل؟ یعنی همه چیز تعطیل شد؟ نه من به خدا امیدوارم. هیچ صدایی نمی‌شنید. باورش غیر ممکن بود. چند لحظه‌ای اصلاً نمی‌فهمید در کجا قرار دارد و چه کسانی اطرافش هستند که ناگهان سربازی دست او را کشید و گفت: بلند شو. آماده رفتن باش. این بار برای سوار ماشین شدن به او چشم بند نزدند. تمام افراد را به راحتی می‌دید. با ماشین استخبارات که دو سرباز مسلح همراهشان بود او را به زندان ابوغریب بغداد بردند. او که می‌دید عمر همکاری اش با عبدالمحمد چهار ماه بیشتر نبوده ولی چه درس‌هایی که از عبدالمحمد یاد نگرفته بود شروع به گریه کردن کرد. تمام مسیر اشک هایش جاری بود تا به زندان رسیدند. او وقتی ماشین از در زندان وارد محوطه شد و اورا در مقابل درب آهنی پیاده کردند فهمید اینجا آخر خط است. زندان پُر از نیروهایی بود که علیه رژیم بعث عراق فعالیت می‌کردند و اینک در حال طی کردن دوران حبس شان هستند. آنها خیلی شانس آورده بودند که اعدام نشده بودند. صدام اصلاً اعتقادی به حبس نداشت و بلافاصله مخالفین را اعدام می‌کرد. او را به یکی از بندهای زندان به شماره ۵ منتقل کردند. زندانیان به استقبال او آمدند و سعی کردند با روحیه دادن به او در اول کار او را سرپا نگهدارند. این کار را برای هر زندانی تازه واردی می‌کردند. با دستگیری سیدصادق، تمام مسئولیت‌ها بردوش سیدهاشم افتاد. او سعی کرد بعد از مدتی برادرهایش سیدمحسن و سیدقاضی را به هر شکل ممکن از عراق فراری بدهد و راهی ایران کند. سیدهاشم علاقه زیادی به برادرهایش داشت واحساس می‌کرد اگر خیالش از بابت آنها راحت باشد بهتر می‌تواند در کار مبارزه با عبدالمحمد فعالیت نماید. او دو شب بعد از پی گیری کارهای انتقال برادرهایش توانست توسط عده‌ای از بچه‌های قرارگاه نصرت آنها را به ایران بفرستد. وقتی آنها راهی ایران شدند او با خود گفت حالا دیگر خیالم راحت است و کارهایم را به راحتی انجام می‌دهم. یک هفته بعد یکی از مجاهدین عراقی به سیدهاشم خبر داد، دادگاه عراق، غیاباً سید محسن را هم محاکمه و برای او حکم اعدام صادر کرده است. او درحالی که می‌خندید گفت: پشت گوششان را دیدند، سیدمحسن را هم خواهند دید. او گرچه می‌خندید ولی می‌دانست اعدام در دادگاه‌های عراق امری کاملاً عادی و طبیعی است. دو روز بعد وقتی خبر سلامتی و رسیدن سیدمحسن و سیدقاضی به ایران را از زبان یکی از بچه‌های عراقی شنید، نفس راحتی کشید. او طبق اطلاعات جدیدی که به دست آورده بود، فهمید که استخبارات عراق هر روز حلقه‌های امنیتی اش را روی خانواده سیدهاشم تنگ تر می‌کند و تمامی افراد خانواده اش تحت شدیدترین مراقبت‌های اطلاعاتی قراردارند. اوضاع شهر هر روز نفس گیر تر می‌شد و آن‌ها کاری غیر از مقاومت و ایستادگی نداشتند. حدود ده روزی از رفتن برادرهای سیدهاشم گذشت که فکر کرد اگر بشود خانواده اش را هم راهی ایران کند، کمک بزرگی به آن‌ها کرده است. او برای این کار می‌بایست نظر مساعد عبدالمحمد را جلب می‌کرد. آمدن عبدالمحمد از ایران چند روزی طول می‌کشید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۷۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سید هاشم این بار تا آمدن عبدالمحمد، سعی کرد خانواده اش را مثل خانواده‌ی ابوفلاح در شهر‌های مختلف نگه دارد تا زمانی که باید به ایران بروند در امان باشند. در این مدت می‌دانست که چند روزی باید برای رسیدن به ایران در هور باشند و سعی کرد نیازهای حرکت آن‌ها را تأمین کند. تمام نیازمندی‌های آن‌ها در چند چیز خلاصه می‌شد. بلم، آذوقه، اسلحه. در عرض یک هفته تمام این نیازها تأمین شدند. خدا خدا می‌کرد عبدالمحمد زودتر به هور بیاید و آن‌ها را از این فلاکت نجات بدهد. سیدهاشم شب‌ها که بیکار می‌شد و در کنار هور خیره به آب نگاه می‌کرد یاد برادرش سیدصادق می‌افتاد که در زندان ابوغریب بغداد بود. گاهی برای او دلتنگ می‌شد و گریه می‌کرد. گاهی دعا می‌کرد او هرچه زودتر آزاد شود. عاقبت فرشته نجات از راه رسید. عبدالمحمد با دیدن چهره ناراحت سیدهاشم اولین سوالی که از او پرسید این بود: ـ باز کسی را دستگیر کردند؟ ـ بله ـ کی؟ ـ برادرم سیدصادق. ـ سیدصادق؟ ـ بله. ـ کی؟ ـ بعد از رفتن تو. ـ کجا دستگیر شد؟ ـ در خانه مان در العماره. ـ الان وضعیت چطور است؟ ـ او به حبس ابد محکوم شده است. ـ مطمئن هستی؟ ـ بله. الان در زندان ابوغریب بغداد است. ـ حیف شد. او از مجاهدین بسیار قوی بود. به هر حال مبارزه این کارها را هم دارد. اصلاً نگران نباش. صبرکن. خدا کمک می‌کند. ـ مشکلی نیست. جهاد است دیگر. ما هم راضی هستیم به رضای خدا. ـ الان مشکلتان چیست؟ ـ انتقال خانواده خودم و بعضی از فامیل هایم به ایران، باید هر طوری شده آنها را به ایران بفرستیم. ـ چندنفرند؟ ـ حدود ۷۰ نفر. ـ اول باید آن‌ها را به الکحلا و بعد به هور بیاوری. ـ همین امروز این کار را می‌کنم. ـ در ضمن بلم‌های زیادی هم می‌خواهیم. ـ باشد آماده می‌کنم. ـ پس معطل چه هستی؟ برو آن‌ها را بیاور. همین امروز حرکت می‌کنیم. ـ جدی. امروز می‌رویم؟ ـ بله. برو زود آنها را بیاور. برق شادی در چشم‌های سیدهاشم درخشید و او با خوشحالی از عبدالمحمد خداحافظی کرد تا خانواده و فامیل هایش را به هور بیاورد. عبدالمحمد برای انتقال خانواده‌ی سیدهاشم یکی از راه‌های امن هور را به نام شط العمه انتخاب کرد. این مسیر دردسر مواجه شدن با نیروهای گشتی یا کمین عراقی‌ها را نداشت. ساعت ۷ شب در حالی که همه خانواده سیدهاشم در بلم‌ها قرار داشتند همراه عبدالمحمد آرام آماده رفتن به ایران شدند. عبدالمحمد به سیدهاشم گفت این بار از مسیر جدیدی می‌رویم ـ مسیر جدید؟ چرا؟ از راه قبلی نمی‌رویم؟ ـ نه. این بار باید از رودخانه العروگه رد شویم. ـ ولی عبور از این رودخانه قدری سخت است. من آنجا را خوب می‌شناسم. ـ به هرحال ضریب اطمینان آن بیشتر است و راحت تر می‌توانیم حرکت کنیم. تو نگران نباش و فقط دعا کن. سیدهاشم که تسلیم محض عبدالمحمد بود گفت: هر طوری که شما تصمیم بگیرید ما تسلیم شما هستیم. در حالی که همه‌ی اهل بلم مشغول دعا و ذکر بودند، بعد از نیم ساعت پارو زدن به هور و آبراه‌های آن رسیدند. عبدالمحمد که با قایق در جلوی بلم‌ها حرکت می‌کرد با رسیدن به نقطه‌ی سر حد مرز با صدای بلندی گفت: تمام شد. آماده رفتن به ایران باشید. خطر رفع شد. همه اهل خانواده با شنیدن این حرف عبدالمحمد شروع به هلهله کردن نمودند. صدای خنده زن ومرد، پیر و جوان، بچه و بزرگ در دل هور بلند شده بود. آنها می‌دانستند رهایی از عراق و حکومت بعث یعنی حیات و زندگی. در هور حرکت در روز به معنای بازی کردن با جان بود. آنها هرچه سکوت شب بیشتر می‌شد یقین می‌کردند که خبری از گشتی‌های عراقی نخواهد بود. این بار عبدالمحمد همراه خودش محسن بنی نجار را آورده بود. وقتی تمام بلم‌ها از رودخانه العروگه عبور کردند و به شط العمه رسیدند با صحنه عجیبی روبرو شدند که همگی از حرکت غیر عادی عبدالمحمد خشک شان زده بود. عبدالمحمد یک مرتبه برگشت وگفت: سیدهاشم می‌بینی چه شده؟ ـ نه چه شده؟ حرف بزن. جان به لبم کردی؟ ـ عراق تمام شط العمه را خشک کرده است. ـ اینجا که زمین کشاورزی برای شلتوک کاری شده بود. ـ بله.می دانم ولی می‌بینی که همه آن را خشک کرده‌اند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
. . 🌹بسم رب الشهدا والصالحین🌹 «اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ» عاشقانت ميفروشند عيش را,غم ميخرند دل به پاى روضه ميريزند ماتم ميخرند باز هم شير حلال مادران تاثير کرد بچه ها دارند از بازار پرچم ميخرند محرم اوج عشق‌بازی رزمندگان بود. آن‌ها به صحنه‌ای آمده بودند تا از اسلامی دفاع کنند که ۱۴ قرن پیش امام‌ حسین(ع) و یارانش در کربلا جان خود را برای آن فدا کردند. سال‌های جنگ، روز عاشورا و مناطق عملیاتی جنوب، غرب و شمالغرب کربلا بود. محرم جبهه‌ها حال و هوای دیگری داشت. روزها قبل از آغاز ماه محرم رزمندگان آماده‌ی عزا می‌شدند. حسینیه‌های گردان را سیاه پوش می‌کردند. علم و پرچم‌ها را در محوطه‌ی پادگان نصب می‌کردند آن روزها راه کربلای حسینی(صلوات الله علیه) بسته بود و بسیاری از این رزمندگان، با آرزوی زیارت تربت «سالارِ شهیدان» در خون خویش خفتند. رزمندگان هشت سال دفاع مقدس با اقتدا به سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین، همواره خود کربلایی دیگر را آفریدند و سید شهیدان اهل قلم به درستی می فرمود که " هر شهیدی کربلایی دارد " https://www.instagram.com/p/CSZ8YGtKbzPdDQnWo_4lHjwRMyJLI_nGCuoN9g0/?utm_medium=share_sheet
🍂 🔻 /۷۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد با ناباوری چشم برگرداند و دید حدود ۳۰ بلم دیگر که افراد دیگری بودند مثل آنها هاج و واج ماندند و به شط خشک شده خیره شدند. عبدالمحمد افراد این ۳۰ بلم را هم خوب می‌شناخت. آنها را هم قبلاً با هماهنگی بچه‌های نصرت راهی کرده بود. سیدهاشم سوال کرد: ابوعبدالله آیا این‌ها را می‌شناسی؟ ـ بله خوب هم می‌شناسم. ـ از کجا آمده اند؟ ـ آنها از خانواده‌های سادات بیت وادی هستند. ـ از کجا آنها را می‌شناسی؟ ـ مردهای آنهادر امر شناسایی خیلی به من کمک کرده‌اند. ـ من دلم خوش است که تنها با ما رابطه داری. ـ همه شما، مجاهدین خوب خدا هستید. ـ ابوعبدالله! تو واقعاً آدم اطلاعاتی هستی. ـ کارم این است. عبدالمحمد صدا زد: هیچ مشکلی نیست. کسی اصلاً ناراحت نشود. من قول می‌دهم همه شما را سالم به ایران برسانم. قول می‌دهم. آن قدر با قاطعیت و قدرت حرف می‌زد که همه یقین می‌کردند مدتی بعد ایران هستند. سیدهاشم صدا زد: ابوعبدالله، حالا چه کنیم؟ ـ هیچ. حرکت می‌کنیم. ـ چه طور؟ ـ اول باید زن و بچه را جلو بفرستیم. ـ و بعد؟ ـ بلم‌ها را سریع با هل دادن از شط العمه عبور بدهیم و به اولین آبراه هور برسانیم. زن و بچه با هزار بدبختی وسختی با پای پیاده حرکت کردند و مردها هم با همکاری هم بلم‌ها را می‌کشیدند تا بلکه از دست خشکی رهایی پیدا کنند. در عرض چند ساعت آنها توانستند خودشان را به آبراه هور برسانند و تمام زن وبچه را با اهل خانواده سادات بیت وادی سوار بر ۶۰ بلم نمایند و حرکت کنند. آنها می‌بایست تا قبل از روشن شدن هوا به نقطه اصلی که مد نظر عبدالمحمد بود می‌رسیدند تا مشکلی آنها را تهدید نکند. سیدهاشم هر بار که فشار راه و خستگی او را زمین گیر می‌کرد نگاهی به چهره عبدالمحمد می‌کرد و می‌دید چهره او نگین تابانی از اعتماد به نفس و اطمینان خاطر است که به همه روحیه و امید می‌دهد احساس آرامش می‌کرد. عبدالمحمد برای احتیاط ۴ نفر مسلح را به عنوان پیش قراول جلو فرستاده بود که خطری آنها را تهدید نکند. در بلم‌ها زن ها، بچه‌ها را دور خودشان جمع کرده بودند و تنها با نگاه کردن به ستاره‌ها و آسمان دعا می‌کردند این راه زودتر تمام شود. اضطراب و ترس در کنار هر بلم بیتوته کرده بود وهمراه تمام اهل بلم حرکت می‌کرد. کاروان بلم‌ها پس از چند ساعت پارو زدن، آبراه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر نهادند تا عاقبت به منطقه سوده که به وسعت شهر سوسنگرد بود رسیدند. عبدالمحمد، سیدهاشم را صدا زد و گفت: این منطقه خیلی خطرناک است. ـ احتمال درگیری است؟ ـ نه. ـ پس چی؟ ـ این آبراه عمق شش متری دارد و دارای موج‌های زیادی است. ـ یعنی این قدر عمق دارد؟ ـ بله. به زن‌ها و بچه‌ها تذکر بدهید. ـ چه بگویم؟ ـ فعلاً تا آرام شدن سوده توقف می‌کنیم. ـ تا کی؟ ـ گفتم که تا آرام شدن سوده همین جا بمانیم. ـ خیلی طول می‌کشد؟ ـ سیدهاشم! قدری صبوری کن. تو که عجول نبودی. ان الله مع الصابرین. ـ من فکر زن و بچه هستم. خودم که ترسی ندارم. ـ هیچ مشکلی نیست. اصلاً نگران نباش. همه سالم به ایران می‌روید. من قول شرف می‌دهم. ـ ان شاءالله. امیدوارم. ولی حرکت کنیم بهتر است. عبدالمحمد چهره اش درهم کشیده شد و گفت: چرا رفتارت عوض شده است و حرف گوش نمی‌دهی؟ من هم وضعیت شما را درک می‌کنم. تو که نمی‌خواهی این همه زن وبچه را به کام مرگ بفرستی؟ در اثر اعتراض‌های مکرر سیدهاشم، خانواده‌های بیت وادی هم شروع به اعتراض کردند. یکی از آنها گفت: ما می‌رویم، هرچه شد که شد. ما نمی‌توانیم اینجا بمانیم. عبدالمحمد در حالی که هم خسته بود و هم منتظر، با عصبانیت فریاد زد: گفتم کسی حرف نزند. هیچ کس حق حرکت کردن ندارد. اینجا من فقط دستور می‌دهم ولاغیر. آن چنان نهیب محکمی زد که کسی جرأت نکرد دیگر یک کلمه دیگر حرف بزند. حدود یک ساعت و نیم همه منتظر آرام شدن سوده بودند و دعا می‌کردند. سوده آرام آرام داشت دست از وحشی گری اش بر می‌داشت و نشان می‌داد در حال آرام شدن است. عبدالمحمد روبه سیدهاشم کرد وگفت: دیدی؟ تمام شد. حالا آماده‌ی حرکت باشید. ولی یک کار کنید. ـ چه کنیم؟ ـ به غیراز ظروف آبخوری و مقداری جیره غذایی آن هم برای یک روز هرکس هرچه دارد بریزد در هور. ـ چرا؟ ـ حرف گوش بدهید. من دلیلی دارم. این کار را بکنید. ـ سیدهاشم حرف‌های عبدالمحمد را برای زن و بچه و مردان بازگو کرد. عبدالمحمد خودش هم چند بار خواسته اش را با خواهش و تمنا مطرح کرد و گفت: این کار به صلاح شماست. کسی چیزی پنهان نکند. او تمام نگاهش به مردان بود که حرف او را عملی سازند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۷۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خوش بختانه دو خانواده معلان و بیت وادی با هم همکاری جدی و خوبی داشتند. صدای "حرکت می‌کنیم" عبدالمحمد بارقه امیدی بود که بر دل‌های پریشان و مضطرب اهل بلم‌ها نشست. همگی با پارو زدن حرکت را شروع کردند. گاه گاهی آب متعفن سوده موج می‌زد و مانند شلاقی بر صورت بلم نشینان می‌زد. بلم‌ها در اثر این موج مملو از آب می‌شد و سیدهاشم که به عبدالمحمد خبر می‌داد می‌شنید که می‌گفت: سید با هر وسیله‌ای که دستتان است آب بلم‌ها را خالی کنید. سیدهاشم می‌دید زن و بچه قدری ترس شان بیشتر شده است. عبدالمحمد فریاد زد هیچ کس نترسد. الان از این منطقه رد می‌شویم. نگذارید آب در بلم‌ها جمع شود. الان تمام این سختی‌ها تمام می‌شود. انگار هیچ کس امیدی برای رسیدن به ایران نداشت. سیدهاشم روبه همسرش گفت: اصلاً نترسید. الان همه چیز تمام می‌شود. در میان اندوه و اضطراب زن و بچه‌ها یک مرتبه سیدهاشم گفت: عبدالمحمد! این تهل چیست؟ عبدالمحمد با دیدن تهل گفت این کار خداست. تهلی از نیزار به وسعت حداقل یک روستا از دل هور و عمق آب‌های راکد آن جدا شده بود و جلوی بلم‌ها ظاهر شد. البته جا به جایی تهل‌ها در هور جزو طبیعت منطقه بود و هور نشینان محلی با آن معمولاً خوگرفته بودند و حتی عده‌ای از آن به عنوان سکونت گاه خود استفاده می‌کردند. عبدالمحمد فریاد زد همه بلم هایشان را به تهل متصل نمایند تا از این معرکه جان سالم بدر ببریم. همه دستور عبدالمحمد را اجراء کردند و این کار باعث به وجود آمدن آرامشی برای همه شد. آرام آرام با فریادهای عبدالمحمد همه‌ی بلم‌ها با حرکت‌های خاص خودشان توانستند از سوده‌ی وحشی و نا آرام خارج شوند. در حالی بلم‌ها از سوده خارج می‌شدند که همه بی حال وبی رمق در گوشه‌ای از بلم وا رفته بودند و با چشمهای خسته اطرافشان را نگاه می‌کردند. عبدالمحمد که از فاصله نزدیکی آنها را زیربال نگاهش قرار داده بود سعی می‌کرد با تشویق آنها همه را سر پا نگه دارد. پشه‌های مزاحم با نیش‌های خود روزگار مهاجرین را سیاه کرده بود. چاره‌ای نبود می‌بایست تحمل کرد و دم نزد. آب و غذای جمعیت تمام شده بود. مشکل روی مشکل روی سرشان آوار می‌شد و عبدالمحمد آنها را دلداری می‌داد. عاقبت پس از دو روز پارو زدن صدای عبدالمحمد به خوش و خرم بودن آینده مهاجران بلند شد که به ایران خوش آمدید. اهلاً و سهلاً. نرحب بکم. نحن فی خدمتکم. رحم الله والدیکم. این بار هم اولین شهری که آنها وارد شدند شهر رفیع بود. این شهر خط مقدم خوش آمد گویی مجاهدین عراقی بود. سید هاشم وقتی صدای عبدالمحمد را شنید که می‌گفت به ایران خوش آمدید، بلند گریه کرد و عبدالمحمد را صدا زد. عبدالمحمد بلافاصله خود را به مهمان عراقی اش رساند و سعی کرد او را آرام کند. سیدهاشم همه چیز تمام شد دیگر گریه برای چه؟ نکند یاد برادرهایت افتاده ای؟ ـ نه. ابوعبدالله من به شما بی احترامی کردم. سر شما داد زدم. مرا حلال کن دست خودم نبود. ببخش. ـ سید هاشم فراموش نکن شما مهمان ما هستید. من تو را درک می‌کنم. محبت عبدالمحمد بیشتر دل سید هاشم را بدرد می‌آورد و او با گریه می‌گفت: لااقل حرفی به من بزن. تشر بزن. با من دعوا کن. من با تمام وجودم تو را دوست دارم. ـ از این حرفها نزن الان وقت استراحت و راحتی شماست. عبدالمحمد در حالی که صورت او را می‌بوسید او را از بلم بهمراه زن و بچه اش پیاده کرد و به محل اسکان راهنمایی کرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۷۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هر کسی که از کنار عبدالمحمد رد می‌شد از او تشکر می‌کرد. عده‌ای از مردها و بچه‌ها برای بوسیدن دست او خم می‌شدند که عبدالمحمد با جا خالی دادن سر آنها را می‌بوسید و می‌گفت: هذا عیب. انا فی خدمتکم. عبدالمحمد وقتی همه‌ی خانواده‌های معلان و بیت وادی را در مدرسه‌ای جا داد رو به سید هاشم کرد و گفت: می‌خواهم رازی را به تو بگویم. ـ راز؟ چه رازی؟ ـ این آخرین ماموریت من بود که با شما برگشتم. پس از حدود یک سال، تمام کارهایی که علی هاشمی از عبدالمحمد می‌خواست تمام شده بود و او با دست پر به قرارگاه برگشته بود. دیگر هیچ منطقه‌ای در هور نبود که عبدالمحمد آن را نشناسد. همه چیز برای شروع عملیات خیبر در هور آماده بود. عبدالمحمد هنوز نمی‌دانست حرکت بعدی علی هاشمی، محسن رضایی و غلام پور چیست و آنها می‌خواهند با این حجم اطلاعات چه کنند. ساعت۷ شب عبدالمحمد در قرارگاه به سراغ علی هاشمی رفت و آخرین اطلاعات را در اختیار او قرار داد. علی که از شنیدن حرف‌های عبدالمحمد سیر نمی‌شد گفت: فردا ساعت ۹ صبح اینجا باشد روز خوبی است. ـ نمی‌فهمم منظورت چیست؟ ـ فردا خواهی فهمید. عبدالمحمد آن روز احساس می‌کرد که به یک خواب کامل و طولانی نیاز دارد تا خستگی این مدت را از تن او بیرون ببرد. آن شب تمام حس و حال عبدالمحمد فردا بود و وعده‌ای که فرمانده اش داده بود. البته او احتمال‌هایی می‌داد ولی آخرش با این حرف که "بعید است" آن را رها می‌کرد و سراغ احتمال دیگر می‌رفت. فردا صبح بعد از نماز طبق معمول مشغول خواندن قرآن شد. قرآن می‌خواند و گریه می‌کرد و از مجاهدین عراقی که به او کمک کرده‌اند و برخی شهید شده‌اند یاد می‌کرد. او ساعت ۸:۳۰ دقیقه وارد قرارگاه شد و یک راست سراغ علی هاشمی رفت. علی هاشمی در حالی که می‌خندید با دیدن عبدالمحمد گفت: چقدر زود آمدی؟ ـ هر چه زودتر بهتر. در خدمت شما هستم. بفرمایید. ـ کمی صبر کن. الان خواهی دید. فقط عجله نکن. ساعت ۸:۴۵ دقیقه بود که آقا محسن با یک محافظ در حالی که دشداشه‌ی عربی بر تن کرده بود وارد قرارگاه شد. عبدالمحمد با دیدن آقا محسن آن قدر خوشحال شد که سراسیمه به سمت او رفت و با او روبوسی کرد و همراه او وارد سنگر علی هاشمی شد. علی بعد از دادن گزارشی کامل به آقا محسن گفت: تمام این زحمات بر عهده این مرد گمنام و عزیز عرب و سیدناصر سیدنور است. عبدالمحمد از خجالت سرش را بلند نمی‌کرد و عرق بر پیشانی اش نشسته بود. آقا محسن بعد از صحبت‌های علی هاشمی گفت: برادر سالمی به نظرتان شناسایی هایتان در هور کامل است و جایی نمانده است؟ ـ بله آقا محسن من بهمراه تمام نیروهایم وجب به وجب هور را رفتم و همه جایش را شناسایی کرده ایم. ـ چقدر به شناسایی هایت مطمئن هستی؟ ـ صد در صد. ـ هوشیاری عراق را چقدر می‌دانید؟ ـ صفر درصد. ـ آن‌ها احتمال می‌دهند ایران از این سمت حمله‌ای کند؟ ـ نه اینجا منطقه‌ای راکد و ساکت است. یک آن هم تصور نمی‌کنند. ـ چقدر نیروی نظامی در این منطقه است؟ ـ جمعیت بسیار کمی هستند. خیلی کم. ـ امکانات نظامی شان چیست؟ ـ در حد تیر بار و اسلحه کلاش. آقا محسن حدود یک ساعتی پشت سر هم از عبدالمحمد سوال می‌کرد و او به راحتی جواب او را کامل و تمام می‌داد. آقا محسن که از حاضر جوابی او خوشش آمده بود رو به علی هاشمی کرد و گفت: طبق حرف‌های برادرمان سالمی اوضاع خیلی خوب است. چند روز بعد قرارگاه نصرت در شرف کاری کارستان بود. علی هاشمی داشت حالا بعد از یکسال نتیجه‌ی زحمت‌های شب و روز نیروهایش را می‌دید. آن روزها وضعیت قرارگاه از حالت سری کم کم در حال عوض شدن بود. قرار شد قدری ترددهای فرماندهان بیشتر شود. آقا محسن بعد از رفتن عبدالمحمد رو به غلام پور و علی هاشمی کرد و گفت: ترتیبی بدهید تا هر فرمانده لشکر را یکی از نیروهای شناسایی ببرند در هور، و بیاورند عقب. ولی خیلی احتیاط کنید. یکسال این کار زحمت برده است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ یک ماه بعد تعداد زیادی از فرماندهان یگان‌های سپاه به قرارگاه آمدند و علی هاشمی هر کدام از بچه‌های گروه شناسایی اش را به یکی از آنها معرفی می‌کرد که با هم آماده‌ی رفتن به هور شوند. او برای هر کدام از فرماندهان یک دشداشه عربی آماده کرده بود و می‌گفت: برای چند ساعتی باید همه شما عرب شوید تا برگردید. مرتضی قربانی با خنده می‌گفت: من با این لهجه اصفهانی که معلوم است عرب نیستیم. ـ مگر قرار است حرفی بزنی. ـ چطور؟ تو که عربی بلد نیستی. ـ راست میگی ها. ولی بلدم بگویم نعم، لا. قف. همه از این حرف‌های مرتضی و علی هاشمی خندیدند و آماده رفتن شدند. علی هاشمی صدا زد نیروهایش آمدند و آنها را معرفی کرد ایشان برادر خزاعلی، نوذریان، شهبازی، احمد نبوی، فضل الله صرامی هستند و اینها هم برادران امین شریعتی، احمد کاظمی، مرتضی قربانی، باقر قالیباف و .... می‌باشند. فضای معنوی خوبی بوجود آمده بود و همه احساس می‌کردند اتفاق خوبی قرار است رخ بدهد. احمد نبوی همراه مرتضی قربانی شد تا او را به شمال البیضه ببرد. سعید خزاعلی و فضل الله صرامی، همراه مهدی باکری و احمد کاظمی قرار شد به سمت کانال سوئیب به سمت القرنه در محور پل شحیطاط بروند. یکی دیگر از بچه‌ها همراه مهدی زین الدین به سمت شرق جزیره شمالی مجنون رفت. بازار شناسایی رفتن گرم شده بود. هر از چند روزی می‌بایست بچه ها، فرمانده لشکری را به عمق هور می‌بردند و او را توجیه می‌کردند. چند روز بعد غلامعلی رشید به همراه عده‌ای جهت شناسایی به قرارگاه آمد. او بعد از احوالپرسی با علی هاشمی قرار شد به عمق هور برود. علی هاشمی برای این کار محسن نوذریان را انتخاب کرده بود. او را صدا زد و گفت: همراه برادر رشید باید بروی عمق هور و برگردی. حواست به او باشد. ـ کجاها را نشانش بدهم؟ ـ هر کجا را که خودش گفت. ـ آنها حدود ۴ ساعتی در عمق هور به شناسایی کل منطقه پرداختند. عصر که رشید از هور به قرارگاه برگشت و به اهواز رفت علی هاشمی از محسن نوذریان پرسید: چه خبر؟ ـ والله وقتی همراه بلم بزرگی که همگی در آن بودیم و با سرعت کم حرکت می‌کردیم، یک مرتبه سروکله یک هلی کوپتری پیدا شد.آقا رشید گفت: به سرعت برو میان نیزارها ولی سرعت ما خیلی کم بود. ـ آخرش؟ ـ الحمدالله هلی کوپتر متوجه ما نشد و بعد از کمی چرخ زدن از منطقه دور شد. ـ آقا رشید راضی بود؟ ـ من که هر سوالی او داشت به او جواب دادم. علی هاشمی برای آخرین بار تمام نیروهای پایگاه اطلاعاتی اش را فرا خواند و با آنها در مورد آینده وضعیت هور حرف زد. «اینجا قرارست عملیات شود. شما باید نتیجه یک سال سرما و گرما را ببینید. مطمئن باشید زحمات پنهان شما در درگاه الهی کم نخواهد شد. برخودتان ببالید که این سعادت نصیب شما شد.» او جمعیت مخلص و بی هیاهوی نیروهایش را می‌دید که ساکت و تنها به حرف‌های او گوش می‌دهند. حاج نعیم الهایی، سید رکن الدین آقامیری، علی کیانی، یونس شجاعی، منصور شاکریان، جواد پوریوسفی، همه گوش شده بودند و حرفهای فرمانده قرارگاه شان را گوش می‌دادند. دیگر قرارگاه نصرت پنهان نبود. همه از کم و کیف او مطلع شدند. آقا محسن به همه‌ی فرماندهان گفت: مزد اخلاص و گمنامی اش را گرفت. او گفت: که این کار تماماً حاصل تلاش و زحمات شبانه روزی بچه‌های علی هاشمی است. آقا محسن وقتی تمام فرماندهان، مناطق مورد عملیات خودشان را دیدند، همگی برای اجرای عملیات آماده شده بودند و لحظه شماری می‌کردند. عاقبت آقا محسن به احمد غلام پور فرمانده قرارگاه اعلام کرد: قرارگاه نصرت آماده‌ی اجرای تک پیش تاز باشد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣اَربٰابُنـــٰا ...❣ بہ آنچہ خواستہ بودم رسـیده ام با تـو چرا ڪه قلب مرا ڪربلاے خود ڪردے اَنا مَجنوُنُ الْحُســــیــــن... از دور ســـلام ... 🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۸۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ غلام پور برای ابلاغ دستور فرماندهی کل شخصا به قرارگاه نصرت آمد. آن روز صبح هنوز ساعت ۹ نشده بود که غلام پور وارد سنگر علی هاشمی شد. بعد از سلام و احوالپرسی با تعجبِ نگاه و چشمان پرسش گر علی هاشمی مواجه شد. ـ چرا با تعجب نگاهم می‌کنی؟ ـ این موقع روز آمدن شما به قرارگاه نصرت عادی نیست؟! ـ بله درست است. ـ در خدمتم. چیزی شده است. ـ بله. پیغام آقا محسن را آورده ام. ـ بفرمایید در خدمتم. چه پیغامی؟ ـ شما باید اولین عملیات پیش تاز را داشته باشید. ـ چرا؟ ـ دستور آقا محسن است. ـ دلیلش؟ او می‌گوید همان طور که علی هاشمی اولین عملیات شناسایی را در هور بهمراه نیروهایش انجام داد باید اولین تک پیشتاز را هم خودش انجام بدهد. ـ ممنون محبت ایشان هستم. ما انجام وظیفه کردیم. ـ علی آقا، یادت هست اولین افرادی که برای شناسایی در هور فرستادی چه کسانی بودند؟ ـ بله، خوب یادم است. ـ چه کسانی بودند؟ ـ عبدالمحمد سالمی و سید ناصر سید نور و حالا قصد دارم این بار هم آنها این ماموریت را انجام بدهند. البته محسن نوذریان را هم اضافه کرده ام. نظر تو که غیر این نیست؟ ـ هر طوری صلاح می‌دانی. همه این‌ها بچه‌های قوی و کار بلدی هستند. ـ نه این‌ها بهترین افراد من هستند. ـ او بلافاصله به دفترش گفت: محسن نوذریان، عبدالمحمد و سید ناصر را صدا بزنید بیایند کارشان دارم. اول از همه محسن آمد و علی حرف هایش را مفصل با او زد و او رفت. غلام پور در حالی که مشغول حرف‌های خودش بود صدای دو نفر را شنید که داشتند با هم عربی حرف می‌زدند. او چون خودش عرب بود خوب می‌فهمید آنها باهم چه می‌گویند. از درب سنگر علی هاشمی که هر دو وارد شدند. غلام پور یادش آمد این‌ها همان دو نفری هستند که کربلا و نجف رفتند و او مدتها حیران آمدن آنها بود. غلامپور دست در جیب پیراهن خاکی اش کرد و مهر تربت کوچکی را در آورد و نشان هر دوی آنها داد و گفت: من هنوز یادم است. عبدالمحمد سرش را پایین انداخت و گفت: حاج احمد شرمنده ایم. دیگر خجالت مان نده. ـ نه فقط خواستم ارادت و محبت شما را یادآوری کرده باشم. علی هاشمی گفت: طبق دستور فرماندهی کل باید آماده عملیات باشید. سیدناصر بلافاصله گفت: کی؟ ما؟ ـ بله شما. تو و عبدالمحمد و محسن نوذریان. ـ کجا؟ غلامپور گفت: عجله نکن، همه چیز را می‌گویم. او تمام ماموریت را برای آنها روی نقشه تشریح کرد. عبدالمحمد گفت: پس باید خودم را آماده کنم. ـ هر طور می‌دانی فقط زود عجله کن. آقا محسن منتظرست. نیم ساعت بعد هر دو آنها خداحافظی کردند و به سراغ کارشان رفتند. غلام پور هم بعد از چند دقیقه با علی هاشمی خداحافظی کرد و به اهواز برگشت. علی هاشمی بعد از رفتن غلام پور داشت به حرف‌های او فکر می‌کرد که چگونه به عبدالمحمد می‌گفت این ماموریت حساس است و شاید راه برگشتی نباشد. رفتن شما با خودتان است ولی برگشت شما با خداست. تا دو روز هر عصر عبدالمحمد می‌آمد و گزارش آماده سازی کارش را برای علی هاشمی توضیح می‌داد و او دستور حل بسیاری از مشکلات او را می‌داد. محسن هم تمام فیلم مسیر پل شحیطاط را از حمید رمضانی گرفت و دقیق نگاه می‌کرد. زمان به سرعت می‌گذشت. دیگر خبری از شناسایی‌های شبانه نبود. هور، چبایش، العماره، کوت، نجف همه و همه ساکت بودند و کسی از بچه‌های شناسایی آن جا تردد نمی‌کرد. معلوم نبود که قرار است چه اتفاقی بیفتد. عبدالمحمد برای گزینش افرادش با تمام وجودش دقت می‌کرد تا آدم‌های اهل آن کار را انتخاب کند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد وقتیاز علی هاشمی پرسید چقدر این عملیات حساس است، شنید که می‌گفت، غلام پور طوری حرف می‌زند که انگار عملیات ویژه‌ای است. می‌دانی که عراق وقتی از جایی غیر منتظره ضربه بخورد سعی می‌کند هر طوری شده با آتش تهیه، پاتک، زرهی، قدرت آتش هوایی آن جا را مجدداً بدست بیاورد. ـ منظورت از این حرفها چیست؟ یعنی کار ما این طوری است؟ ـ نه اصلاً این مشکل نیست. عبدالمحمد خاطره‌ی خوبی از ماموریت هایش نداشت. او شاهد دستگیری، اسارت و یا مجروحیت و شهادت برخی از نیروهایش بوده و احتیاط می‌کرد مشکلی برایشان پیش نیاید. علی هاشمی گفت: عبدالمحمد تو تمام هم و غم خودت را بگذار روی توکل کردن به خدا. باقی کارهایت حل می‌شوند. ـ روی چشم. همین کار را خواهم کرد. تا حالا همین طور عمل کرده ام. ـ خدا حفظت کند. او از سید ناصر خواست لیستی از نیروهایی که یکساله گذشته در عملیات‌های شناسایی همراه شان به هور آمدند را تهیه کند. بعد از آماده شدن لیست، عبدالمحمد عده‌ای را خط زد و برای هر کدام آنها دلیلی داشت. سیدناصر با تعجب گفت: چرا این افراد را خط می‌زنی؟ ـ نمی‌شود آنها را بکار بگیریم. ـ چرا؟ این‌ها آدم‌های شجاعی هستند. ـ این‌ها که شنا بلد نیستند. اینها هم عملیات نیامده‌اند. این گروه هم آمادگی جسمی ندارند. سید ناصر قبول کرد که این گروه از لیست خط بخورند. یک ساعتی با هم روی لیست حرف زدند و عاقبت یک گروه پیشتاز برای آغاز درگیری انتخاب شدند. او در حالی که با خودکار آبی اش بازی می‌کرد به سید ناصر گفت: ما اولین گروه هستیم که باید به خط عراقی‌ها بزنیم. ـ این کار خداست. خدا را شکر در هر دو کار ما پیش قدم هستیم. ـ یک بار دیگر خط و حدهایمان را بررسی کنیم. ـ حد ما معلوم است. چون وظیفه قرارگاه نصرت در عملیات حد فاصل القرنه ـ روطه می‌باشد. ـ هدف اولیه چیست؟ ـ هدف اولیه تصرف القرنه و قطع تقاطع جاده القرنه، المدینه و جاده العماره است ـ حد گروه ما کجاست؟ ـ حد خط نیروهای ما در این عملیات از آخرین نقطه خودی تا "پل شحیطاط" است. عبدالمحمد با گزینش نیروهایش موضوع آموزش آنها را در دستور کارش قرار داد و سعی کرد به صورت ویژه آنها را آماده‌ی عملیات نماید. او هر روز عصر به قرارگاه می‌رفت و به علی هاشمی گزارش کارش را مثل همیشه می‌داد و خوشحال برمی گشت. علی هاشمی از این که می‌دید عبدالمحمد برای شروع کارش سر از پا نمی‌شناسد خوشحال بود و برایش دعا میکرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو به آرزوت رِسیدی ...♥️ تو امام حسینُ دیدی ...🖤 شب هفتـــم محــ🚩ـــرم... 【♥️ @bakeri_channel
🍂 🔻 /۸۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ محسن (نوذریان) تمام مشکلات را از یونس شجاعی که مسئول محور شحیطاط بود سوال کرد و تقریباً آماده بود تا نیروها را مستقیم سر پل شحیطاط ببرد. او هم دلهره داشت که نکند در مسیر مشکل یا خطری به وجود بیاید و کل عملیات را تحت الشعاع قرار بدهد. عاقبت لحظه موعود از راه رسید. روز بیست ونهم ۱۳۶۲ بود؛ آن روز عبدالمحمد برای خداحافظی آخرش، به خانه شان در اهواز رفت و طوری رفتار کرد که همه فهمیدند انگار این بار آخری است که عبدالمحمد را می‌بینند. همسرش گفت: عبدالمحمد هیچ وقت این طور نبودی؟ رفتارت خیلی عوض شده است. - طوری شده است؟ ـ نه. چطور مگه؟ ـ من دلم شور می‌زند. دلم هزار راه می‌رود. ـ به دلت بد نیار. اوضاع خوب است. ـ خدا کند همین طور باشد. ـ تو فقط برایم دعا کن. فردا صبح او به سرعت به قرارگاه برگشت و با نیروهایش آماده عملیات شدند. ساعت ۱۰صبح طبق دستور علی هاشمی جلسه‌ای با فرمانده لشکری که قرار بود همراه او در عملیات باشد داشت. او کسی غیر از مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا نبود. عبدالمحمد به همراه سید ناصر تمام وضعیت منطقه را برایش توضیح داد. از آبراه‌ها تا تهل‌ها تا مواضع عراقی‌ها تا فاصله هور تا العماره... . آن روز در قرارگاه مرکزی عملیات یعنی خاتم الانبیاء غوغا بود. آن روزها آیت الله هاشمی رفسنجانی از طرف امام به عنوان فرمانده‌ی عالی جنگ شده بود او با نوشتن وصیت نامه اش راهی جبهه شده بود. او آمده بود به قول خودش عملیات سرنوشت سازی انجام بدهد و کار جنگ را یکسره کند. مهدی از عبدالمحمد پرسید: الان دقیقاً هور عراق در چه وضعیتی قرار دارد؟ - بسیار عادی. تغییرات زیادی ندارد. - بیشتر بگو. یعنی چه تغیییری نکرده است؟ - یعنی عراق با یک گردان دارد از هور حفاظت می‌کند. آنها به خواب هم نمی‌بینند که ایرانی‌ها از این منطقه‌ی راکد آبی وارد حمله شوند. - چه یگانی از عراق در هور است؟ - فقط یک گردان جیش الشعبی در جزایر حضور دارند. - در محور شمالی یعنی العزیر و روطه چه طور؟ - آن جا هم نیروهای مرزی در محور جنوب یعنی القرنه به عنوان افراد پاسگاه قرار دارند. - طلائیه چطور؟ - نه آن جا خط دفاعی عراق خیلی محکم و سر حال است. - به چه دلیل؟ - عراق آن جا را با انواع موانع مسلح کرده است. - یعنی چه مسلح کرده است؟ - یعنی عراق در این محور از خاک ریزهای مثلثی استفاده کرده است. - خاکریز مثلثی دیگر چه خاکریزی است؟ - این خاکریزها از اختراعات ارتش اسرائیل است. - بیشتر توضیح بده. - طرح اولیه این خاکریزها اسرائیلی است. عراق این خاکریزها را قبل از عملیات بیت المقدس ساخته بود تا مانع پیشروی نیروهای ایرانی به سمت بصره شود. - پس یکی از موانع اصلی ما در رمضان همین خاکریزه‌ها بودند. - بله. دقیقاً. - یادم است که عراق با شروع حمله ایران تعداد زیادی نیروی پیاده و تیربار را با آرایشی غیرقابل نفوذ قرار داده بود. عبدالمحمد مثل یک فرمانده آماده تمام سوالات مهدی را با بهترین وضعیت توضیح داد. مهدی که از حاضر جوابی عبدالمحمد خوشش آمده بود، گفت: دعا کنید در این عملیات دل امام خمینی را شاد کنیم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن روز عبدالمحمد برای آخرین بار سری به قرارگاه نصرت زد تا قبل از عملیات آخرین دیدار را با فرمانده اش داشته باشد. او وارد قرارگاه که شد دید هر کس سرش به کار خودش گرم است. فضل الله صرامی از این سنگر به آن سنگر می‌رفت و با پوشه‌ای برمی گشت. انگار آرامش قبل از طوفان بود. مرتضی قربانی، امین شریعتی، ابراهیم همت، مهدی باکری، هر کدام برای دقایقی با علی هاشمی حرف می‌زدند و می‌رفتند. عبدالمحمد دلش نیامد جلو برود و مزاحم کار علی شود، ولی وقت کمی داشت و مهدی باکری منتظر او بود. دلش را به دریا زد و وارد سنگر علی هاشمی شد. علی تا صدای عبدالمحمد را شنید سرش را از روی نقشه‌ای که مقابلش پهن شده بود برداشت و گفت: عبدالمحمد کم پیدایی؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ - درخدمتم حاجی. - اوضاع چطوره؟ - بسیار عالی. - با لشکر ۳۱ عاشورا چه کردی؟ - آقای مهدی باکری را توجیه کردم. - نظرش چه بود؟ تو قرار است حمید جانشین لشکر را همراهی کنی. _ خیلی راضی بود. حمید را هم می‌شناسم. او هم آدم شجاعی است و مرد جنگ و جبهه است. - بدان حمید از فرماندهان خیلی خوب سپاه است. این دو برادر دو جواهرند. - بله حمید بسیار آدم عاطفی است. هر دو برادر نمونه کم نظیری هستند. - گفتم که حمید از خوبان سپاه است. مهدی و حمید یک روح در دوجسم هستند. آن روز، روز آخر بهمن ۱۳۶۲ بود که عبدالمحمد در انتظار شروع عملیات بود. بعد از چند لحظه‌ای که علی داشت برای عبدالمحمد از وضعیت جدید حرف می‌زد. بیسیم به صدا درآمد و او را به خانه‌ی پدربزرگ (فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء، آقای محسن رضایی) فراخواندند. او در حالی که داشت فانسقه اش را محکم می‌کرد گفت: می‌دانی قرارست کجا بروم؟ ـ نه کجا؟ ـ آقای هاشمی رفسنجانی آمده است قرارگاه خاتم. ـ خوش بحالت برو ان شاءالله خبرهای خوبی برایمان بیاوری. عاقبت لحظه‌ی طلایی زمان از راه رسید. همه در قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء جمع شده‌اند و مشغول دعا و نیایش شدند. حرکت به سوی نقطه رهایی داشت شروع می‌شد. آقا محسن در آخرین جلسه قبل از عملیات خیبر با فرماندهان ضمن دعوت همه به آرامش و دقت در عملیات، وضعیت کلی عملیات و ماموریت‌های همه را توضیح داد. تمام فرماندهان بی صبرانه منتظر شنیدن حرف‌های نهایی فرماندهی کل سپاه بودند. آقا محسن طبق معمول با تانی حرفهایش را شروع کرد و گفت: دو محور مستقل با هدف تصرف بصره، برای انجام عملیات انتخاب شده است، هورالهویزه و زید. در محور هور، قرارگاه نجف(سپاه) در محور زید، قرارگاه کربلا (ارتش) برای انجام عملیات مامور شدند، با این تفاوت که عملیات اصلی و تعیین کننده، در هور انجام شود. در محور هور، پنج هدف اصلی مشخص شده است. ۱.العزیر ۲.القرنه ۳.جزایر جنوبی و شمالی ۴.نشوه ۵.طلائیه در محور زید، یگان‌های ارتش پس از عبور از خط، می‌بایستی روی پل نشوه (واقع در غرب نهر کتیبان) به یگان‌های سپاه ملحق شده و سپس در مرحله سوم، برای حمله به بصره طرح ریزی صورت گیرد. در واقع پل نشوه مرحله پایانی عملیات خیبر است اما بصره به عنوان هدف عملیات عنوان می‌شود تا آمادگی یگان‌ها و خیزی که برداشته می‌شود آماده کننده‌ی مرحله‌ی بعدی عملیات باشد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سپاه برای تصرف هدف‌های عملیات، پنج قرارگاه تشکیل داده که ماموریت تصرف هر یک از هدف‌ها را به یکی از آنها واگذار کرده است. ۱- قرارگاه نصر، با هدف تصرف و تثبیت محور العزیر. ماموریت این قرارگاه بسیار دشوار و حساس است، نیروهای این قرارگاه وظیفه دارند که با بستن جاده عماره ـ بصره ضمن تأمین جناح شمالی عملیات، از ورود دشمن به جنوب این محور جلوگیری نمایند.آنان برای رسیدن به این هدف و پشتیبانی از آن، می بایستی مسیری طولانی را طی نمایند. ۲- قرارگاه حدید، با هدف تصرف و تثبیت محور القرنه. این قرارگاه نیز وظیفه‌ی سنگینی به عهده دارد و نیروهای آن، ماموریت دارند که سه راهی القرنه(محل تقاطع مسیر بغداد ـ بصره ـ عماره) را مسدود کنند. در این میان، فاصله زیاد عقبه تا خط، مشکل بزرگی برای آنها به شمار می‌رود. ۳- قرارگاه حنین. با هدف تصرف جزیره جنوبی و نیمه شرقی و شمال جزیره شمالی و الحاق با محور طلائیه است. ۴- قرارگاه فتح، هدف آن شکستن خط پر مانع طلائیه و الحاق حنین است. این قرارگاه ماموریت دارد با شکستن خط و باز کردن راه زمینی، امکان پشتیبانی قرارگاه‌های حنین، نصر و حدید را فراهم کند. همچنین، انجام مرحله دوم عملیات به سوی نشوه و پل دو عیجی که قرار است قرارگاه بدر انجام دهد، به میزان قابل ملاحظه‌ای بستگی به باز شدن راه زمینی دارد. ۵- قرارگاه بدر. هدف آن تصرف نیمه غربی جزیره جنوبی و پل نشوه است. پس از آنکه قرارگاه حنین جزایر را تصرف کرد، قرارگاه حدید باید سه راه القرنه را تامین نماید، به دلیل اهمیت ماموریت قرارگاه بدر، دو لشکر مهم سپاه به آن قرارگاه مامور می‌شوند. قرارگاه نوح نیز ترابری دریایی و پشتیبانی یگان‌های عمل کننده را در هور به عهده دارد. علاوه بر این، هوانیرو ماموریت دارد در امر انتقال نیرو و امکانات به محور عملیاتی هور (که فاقد راه زمینی است) فعالیت کند. در این محورها، نقش هلی کوپتر بسیار مهم است. بنابراین، فرمانده هوانیرو به همراه فرماندهان ارشد آن یگان، برای انجام عملیات در کنار هور مستقر می‌شوند. نیروی هوایی ارتش نیز پشتیبانی و پدافندهوایی را به عهده دارد. در این عملیات هواپیماهای ۱۴ در برقراری امنیت هوایی تلاش خواهند کرد. نقش این هواپیماها آن چنان با اهمیت است که اگر روزی در آسمان منطقه حاضر نشوند جنگنده‌های میگ عراقی مانند پرنده‌های هورالهویزه! به تعداد زیاد، مواضع رزمندگان اسلام را به راحتی بمباران خواهند کرد. عبدالمحمد داشت آماده‌ی رفتن می‌شد که برادرش عبدالحسین به سراغش آمد و گفت می‌خواهد تا نقطه رهایی همراهش باشد. ـ ولی نیازی نیست. ـ نه دوست دارم تا آنجا همراهت باشم. تا طبر که راهی نیست. ۶۲/۱۲/۳ عبدالمحمد با تمام بچه‌های قرارگاه نصرت که او را در این یکسال کمک کرده بودند خداحافظی کرد. هیچ کس نمی‌توانست خودش را کنترل کند. عبدالمحمد از همه‌ی آنها حلالیت طلبید و گفت برای امام خیلی دعا کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ رفتن به ماموریت جدید با عبدالمحمد و سیدناصر در این موقعیت عملیاتی برای محسن خیلی تازه گی داشت. او این دونفر را خوب می‌شناخت و می‌دانست در عملیات‌های شناسایی برون مرزی‌شان چه کارهای بزرگی کرده‌اند. محسن وقتی با هر دونفر کنار اسکله شهید بقایی سلام و احوالپرسی کرد یاد خواب عجیب و غریبی که عبدالمحمد برایش تعریف کرده بود افتاد. آن روز هر دو در سنگر اطلاعات دور هم نشسته بودند و هر کس از هر جایی که دلش می‌خواست خاطره می‌گفت. عبدالمحمد رو به محسن کرد و گفت: آقا محسن حال داری خوابی را برایت نقل کنم؟ - خواب؟ چه خوابی؟ - خوابی که خودم دیدم. - کی خواب دیدی؟ - چند شب قبل در یکی از شناسایی‌های برون مرزی ام. - خیر باشد سید. بگو. همه بچه‌ها متوجه حرف زدن سیدعبدالمحمد سالمی شدند که این بار غیر از روزهای دیگر است و حال وهوای او عادی نیست. او در حالی که بادگیر سبزش را در می‌آورد گفت: والله چند شب قبل خواب حضرت عُزیر نبی را دیدم. یکی از بچه‌ها پرسید این حضرت عزیر کی است؟ _ او یکی از پیمبران الهی است و درهمین منطقه معروف که العزیر نام دارد، محل مزار اوست. - اینجا چه می‌کرده؟ - حتماً آمده بوده تبلیغ و هدایت کند. محسن با تعجب گفت: من اولین بار است که نام این پیمبر را می‌شنوم. عبدالمحمد ادامه داد و گفت: بله چند شب قبل، قبل از اذان صبح بود که این خواب را دیدم. محسن باز وسط حرف هایش آمد وگفت: سید تو خود حضرت عزیر را خواب دیدی؟ - بله خود حضرت را. - تو مطمئن هستی؟ - بله آخر تو حضرت را از کجا می‌شناسی؟ - من در مورد این پیامبر و برادرش اطلاعی داشتم. - برادرش؟ - بله حضرت عزیز - چه جالب! - بله من روایتی را خواندم که کسی از حضرت امیرالمومنین علی(ع) سوال می‌کند؛ یا اباالحسن کدام دو برادر بودند که با هم متولد شدن و با هم از دنیا چشم فروبستند؟ حضرت فرمود: آن دو برادر، حضرات عزیر و عزیز هستند. محسن که بیشتر مشتاق شده بود، از عبدالمحمد پرسید: دیگر چه اطلاعی از این دو بزرگوار داری؟ - در تاریخ خواندم حضرت عزیر بعد از چند سالی که از عمرش می‌گذرد از دنیا می‌رود و حدود ۱۵۰ سال بعد باز زنده می‌شود وبه دنیا بر می‌گردد و همراه برادرش حضرت عزیز با هم فوت می‌کنند. محسن با خودش می‌گفت: خیلی عجیب است که عبدالمحمد خواب کسی را دیده که کمتر کسی از او اطلاع درست وحسابی دارد و اتفاقاً او را هم بشناسد. محسن خوب یادش می‌آمد که تا عملیات خیبر دو ماه باقی مانده بود ولی آرام آرام همه چیز داشت به سمت انجام عملیات در هور پیش می‌رفت. هر چه بچه‌ها به عبدالمحمد اصرار کردند که در خواب بین او و حضرت عزیز چه گذشته است گفت: تنها در همین حد بگویم که حضرت را دیدم. اصرار بچه‌ها بی خود بود و او هیچ حرفی نزد و همه را در خماری شان گذاشت. عبدالمحمد احساس کرد گویی آخر خط است و دارد از زمین کنده می‌شود. در حالی که عبدالحسین را بغل می‌کرد گفت: راستی یک نامه‌ای برای همسرم نوشته ام که زحمت رساندن آن را به شما می‌دهم. این اولین بار بود که عبدالمحمد این گونه عاشقانه برای همسرش می‌نوشت. شاید می‌دانست که این آخرین نامه اوست و باید تمام حرف هایش را به شریک زندگی اش می‌گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم امام را دعا کنید ویاد خدا را فراموش نکنید. نامه‌ای به همسر عزیزم که او را خیلی دوست داشتم ولی به او کم گفتم که دوستت دارم. اما حالا می‌گویم نه اینکه چون در جبهه می‌باشم. خدا می‌داند که واقعاً دوستت دارم. تو مادر فرزندانم هستی. تو کسی هستی که به من خیلی خدمت و احترام گذاشتی و من و خدای من از شما راضی هستیم. ان‌شاءالله و همچنین از مادرم که امیدوارم مرا ببخشید. اما راجع به فرزندانم. عبدالله را که فرزند بزرگ من است. احترام و تربیت اسلامی کنید زیرا خیلی او را دوست دارم و زینب دختر عزیزم و حسین(نازم) را اذیت نکنید وآنها هم شما را اذیت نکنند. و تربیت فرزندانم را به عهده مادر عبدالله و تمام برادرانم تکلیف می‌کنم و هیچ کس حق ندارد بگوید به من چه. همه مسئولید در قبال تربیت فرزندانم. فرزندی که در شکم داری نام او را اگر پسر بود روح الله و اگر دختر بود ـ رقیه ـ و با رفتن من به لقاءالله تعالی انتظار ندارم که از انقلاب اسلامی ما دست بکشید. باید بیشتر پایداری و استقامت کنید و از اینکه به شما نگفتم که من جبهه می‌روم به این دلیل که هر وقت می‌خواستم به جبهه بروم برایم همیشه توجیه می‌شد که نه لازم نیست ولی خود می‌دانستم که باید در این شرایط که امام فرموده و من تجربه دارم باید بروم و حالا تا عید نوروز بیکار هستم پس چرا نروم و خدمت به اسلام نکنم... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄