eitaa logo
سرداران شهید باکری
491 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
404 ویدیو
11 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۷۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هر کسی که از کنار عبدالمحمد رد می‌شد از او تشکر می‌کرد. عده‌ای از مردها و بچه‌ها برای بوسیدن دست او خم می‌شدند که عبدالمحمد با جا خالی دادن سر آنها را می‌بوسید و می‌گفت: هذا عیب. انا فی خدمتکم. عبدالمحمد وقتی همه‌ی خانواده‌های معلان و بیت وادی را در مدرسه‌ای جا داد رو به سید هاشم کرد و گفت: می‌خواهم رازی را به تو بگویم. ـ راز؟ چه رازی؟ ـ این آخرین ماموریت من بود که با شما برگشتم. پس از حدود یک سال، تمام کارهایی که علی هاشمی از عبدالمحمد می‌خواست تمام شده بود و او با دست پر به قرارگاه برگشته بود. دیگر هیچ منطقه‌ای در هور نبود که عبدالمحمد آن را نشناسد. همه چیز برای شروع عملیات خیبر در هور آماده بود. عبدالمحمد هنوز نمی‌دانست حرکت بعدی علی هاشمی، محسن رضایی و غلام پور چیست و آنها می‌خواهند با این حجم اطلاعات چه کنند. ساعت۷ شب عبدالمحمد در قرارگاه به سراغ علی هاشمی رفت و آخرین اطلاعات را در اختیار او قرار داد. علی که از شنیدن حرف‌های عبدالمحمد سیر نمی‌شد گفت: فردا ساعت ۹ صبح اینجا باشد روز خوبی است. ـ نمی‌فهمم منظورت چیست؟ ـ فردا خواهی فهمید. عبدالمحمد آن روز احساس می‌کرد که به یک خواب کامل و طولانی نیاز دارد تا خستگی این مدت را از تن او بیرون ببرد. آن شب تمام حس و حال عبدالمحمد فردا بود و وعده‌ای که فرمانده اش داده بود. البته او احتمال‌هایی می‌داد ولی آخرش با این حرف که "بعید است" آن را رها می‌کرد و سراغ احتمال دیگر می‌رفت. فردا صبح بعد از نماز طبق معمول مشغول خواندن قرآن شد. قرآن می‌خواند و گریه می‌کرد و از مجاهدین عراقی که به او کمک کرده‌اند و برخی شهید شده‌اند یاد می‌کرد. او ساعت ۸:۳۰ دقیقه وارد قرارگاه شد و یک راست سراغ علی هاشمی رفت. علی هاشمی در حالی که می‌خندید با دیدن عبدالمحمد گفت: چقدر زود آمدی؟ ـ هر چه زودتر بهتر. در خدمت شما هستم. بفرمایید. ـ کمی صبر کن. الان خواهی دید. فقط عجله نکن. ساعت ۸:۴۵ دقیقه بود که آقا محسن با یک محافظ در حالی که دشداشه‌ی عربی بر تن کرده بود وارد قرارگاه شد. عبدالمحمد با دیدن آقا محسن آن قدر خوشحال شد که سراسیمه به سمت او رفت و با او روبوسی کرد و همراه او وارد سنگر علی هاشمی شد. علی بعد از دادن گزارشی کامل به آقا محسن گفت: تمام این زحمات بر عهده این مرد گمنام و عزیز عرب و سیدناصر سیدنور است. عبدالمحمد از خجالت سرش را بلند نمی‌کرد و عرق بر پیشانی اش نشسته بود. آقا محسن بعد از صحبت‌های علی هاشمی گفت: برادر سالمی به نظرتان شناسایی هایتان در هور کامل است و جایی نمانده است؟ ـ بله آقا محسن من بهمراه تمام نیروهایم وجب به وجب هور را رفتم و همه جایش را شناسایی کرده ایم. ـ چقدر به شناسایی هایت مطمئن هستی؟ ـ صد در صد. ـ هوشیاری عراق را چقدر می‌دانید؟ ـ صفر درصد. ـ آن‌ها احتمال می‌دهند ایران از این سمت حمله‌ای کند؟ ـ نه اینجا منطقه‌ای راکد و ساکت است. یک آن هم تصور نمی‌کنند. ـ چقدر نیروی نظامی در این منطقه است؟ ـ جمعیت بسیار کمی هستند. خیلی کم. ـ امکانات نظامی شان چیست؟ ـ در حد تیر بار و اسلحه کلاش. آقا محسن حدود یک ساعتی پشت سر هم از عبدالمحمد سوال می‌کرد و او به راحتی جواب او را کامل و تمام می‌داد. آقا محسن که از حاضر جوابی او خوشش آمده بود رو به علی هاشمی کرد و گفت: طبق حرف‌های برادرمان سالمی اوضاع خیلی خوب است. چند روز بعد قرارگاه نصرت در شرف کاری کارستان بود. علی هاشمی داشت حالا بعد از یکسال نتیجه‌ی زحمت‌های شب و روز نیروهایش را می‌دید. آن روزها وضعیت قرارگاه از حالت سری کم کم در حال عوض شدن بود. قرار شد قدری ترددهای فرماندهان بیشتر شود. آقا محسن بعد از رفتن عبدالمحمد رو به غلام پور و علی هاشمی کرد و گفت: ترتیبی بدهید تا هر فرمانده لشکر را یکی از نیروهای شناسایی ببرند در هور، و بیاورند عقب. ولی خیلی احتیاط کنید. یکسال این کار زحمت برده است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ یک ماه بعد تعداد زیادی از فرماندهان یگان‌های سپاه به قرارگاه آمدند و علی هاشمی هر کدام از بچه‌های گروه شناسایی اش را به یکی از آنها معرفی می‌کرد که با هم آماده‌ی رفتن به هور شوند. او برای هر کدام از فرماندهان یک دشداشه عربی آماده کرده بود و می‌گفت: برای چند ساعتی باید همه شما عرب شوید تا برگردید. مرتضی قربانی با خنده می‌گفت: من با این لهجه اصفهانی که معلوم است عرب نیستیم. ـ مگر قرار است حرفی بزنی. ـ چطور؟ تو که عربی بلد نیستی. ـ راست میگی ها. ولی بلدم بگویم نعم، لا. قف. همه از این حرف‌های مرتضی و علی هاشمی خندیدند و آماده رفتن شدند. علی هاشمی صدا زد نیروهایش آمدند و آنها را معرفی کرد ایشان برادر خزاعلی، نوذریان، شهبازی، احمد نبوی، فضل الله صرامی هستند و اینها هم برادران امین شریعتی، احمد کاظمی، مرتضی قربانی، باقر قالیباف و .... می‌باشند. فضای معنوی خوبی بوجود آمده بود و همه احساس می‌کردند اتفاق خوبی قرار است رخ بدهد. احمد نبوی همراه مرتضی قربانی شد تا او را به شمال البیضه ببرد. سعید خزاعلی و فضل الله صرامی، همراه مهدی باکری و احمد کاظمی قرار شد به سمت کانال سوئیب به سمت القرنه در محور پل شحیطاط بروند. یکی دیگر از بچه‌ها همراه مهدی زین الدین به سمت شرق جزیره شمالی مجنون رفت. بازار شناسایی رفتن گرم شده بود. هر از چند روزی می‌بایست بچه ها، فرمانده لشکری را به عمق هور می‌بردند و او را توجیه می‌کردند. چند روز بعد غلامعلی رشید به همراه عده‌ای جهت شناسایی به قرارگاه آمد. او بعد از احوالپرسی با علی هاشمی قرار شد به عمق هور برود. علی هاشمی برای این کار محسن نوذریان را انتخاب کرده بود. او را صدا زد و گفت: همراه برادر رشید باید بروی عمق هور و برگردی. حواست به او باشد. ـ کجاها را نشانش بدهم؟ ـ هر کجا را که خودش گفت. ـ آنها حدود ۴ ساعتی در عمق هور به شناسایی کل منطقه پرداختند. عصر که رشید از هور به قرارگاه برگشت و به اهواز رفت علی هاشمی از محسن نوذریان پرسید: چه خبر؟ ـ والله وقتی همراه بلم بزرگی که همگی در آن بودیم و با سرعت کم حرکت می‌کردیم، یک مرتبه سروکله یک هلی کوپتری پیدا شد.آقا رشید گفت: به سرعت برو میان نیزارها ولی سرعت ما خیلی کم بود. ـ آخرش؟ ـ الحمدالله هلی کوپتر متوجه ما نشد و بعد از کمی چرخ زدن از منطقه دور شد. ـ آقا رشید راضی بود؟ ـ من که هر سوالی او داشت به او جواب دادم. علی هاشمی برای آخرین بار تمام نیروهای پایگاه اطلاعاتی اش را فرا خواند و با آنها در مورد آینده وضعیت هور حرف زد. «اینجا قرارست عملیات شود. شما باید نتیجه یک سال سرما و گرما را ببینید. مطمئن باشید زحمات پنهان شما در درگاه الهی کم نخواهد شد. برخودتان ببالید که این سعادت نصیب شما شد.» او جمعیت مخلص و بی هیاهوی نیروهایش را می‌دید که ساکت و تنها به حرف‌های او گوش می‌دهند. حاج نعیم الهایی، سید رکن الدین آقامیری، علی کیانی، یونس شجاعی، منصور شاکریان، جواد پوریوسفی، همه گوش شده بودند و حرفهای فرمانده قرارگاه شان را گوش می‌دادند. دیگر قرارگاه نصرت پنهان نبود. همه از کم و کیف او مطلع شدند. آقا محسن به همه‌ی فرماندهان گفت: مزد اخلاص و گمنامی اش را گرفت. او گفت: که این کار تماماً حاصل تلاش و زحمات شبانه روزی بچه‌های علی هاشمی است. آقا محسن وقتی تمام فرماندهان، مناطق مورد عملیات خودشان را دیدند، همگی برای اجرای عملیات آماده شده بودند و لحظه شماری می‌کردند. عاقبت آقا محسن به احمد غلام پور فرمانده قرارگاه اعلام کرد: قرارگاه نصرت آماده‌ی اجرای تک پیش تاز باشد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣اَربٰابُنـــٰا ...❣ بہ آنچہ خواستہ بودم رسـیده ام با تـو چرا ڪه قلب مرا ڪربلاے خود ڪردے اَنا مَجنوُنُ الْحُســــیــــن... از دور ســـلام ... 🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۸۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ غلام پور برای ابلاغ دستور فرماندهی کل شخصا به قرارگاه نصرت آمد. آن روز صبح هنوز ساعت ۹ نشده بود که غلام پور وارد سنگر علی هاشمی شد. بعد از سلام و احوالپرسی با تعجبِ نگاه و چشمان پرسش گر علی هاشمی مواجه شد. ـ چرا با تعجب نگاهم می‌کنی؟ ـ این موقع روز آمدن شما به قرارگاه نصرت عادی نیست؟! ـ بله درست است. ـ در خدمتم. چیزی شده است. ـ بله. پیغام آقا محسن را آورده ام. ـ بفرمایید در خدمتم. چه پیغامی؟ ـ شما باید اولین عملیات پیش تاز را داشته باشید. ـ چرا؟ ـ دستور آقا محسن است. ـ دلیلش؟ او می‌گوید همان طور که علی هاشمی اولین عملیات شناسایی را در هور بهمراه نیروهایش انجام داد باید اولین تک پیشتاز را هم خودش انجام بدهد. ـ ممنون محبت ایشان هستم. ما انجام وظیفه کردیم. ـ علی آقا، یادت هست اولین افرادی که برای شناسایی در هور فرستادی چه کسانی بودند؟ ـ بله، خوب یادم است. ـ چه کسانی بودند؟ ـ عبدالمحمد سالمی و سید ناصر سید نور و حالا قصد دارم این بار هم آنها این ماموریت را انجام بدهند. البته محسن نوذریان را هم اضافه کرده ام. نظر تو که غیر این نیست؟ ـ هر طوری صلاح می‌دانی. همه این‌ها بچه‌های قوی و کار بلدی هستند. ـ نه این‌ها بهترین افراد من هستند. ـ او بلافاصله به دفترش گفت: محسن نوذریان، عبدالمحمد و سید ناصر را صدا بزنید بیایند کارشان دارم. اول از همه محسن آمد و علی حرف هایش را مفصل با او زد و او رفت. غلام پور در حالی که مشغول حرف‌های خودش بود صدای دو نفر را شنید که داشتند با هم عربی حرف می‌زدند. او چون خودش عرب بود خوب می‌فهمید آنها باهم چه می‌گویند. از درب سنگر علی هاشمی که هر دو وارد شدند. غلام پور یادش آمد این‌ها همان دو نفری هستند که کربلا و نجف رفتند و او مدتها حیران آمدن آنها بود. غلامپور دست در جیب پیراهن خاکی اش کرد و مهر تربت کوچکی را در آورد و نشان هر دوی آنها داد و گفت: من هنوز یادم است. عبدالمحمد سرش را پایین انداخت و گفت: حاج احمد شرمنده ایم. دیگر خجالت مان نده. ـ نه فقط خواستم ارادت و محبت شما را یادآوری کرده باشم. علی هاشمی گفت: طبق دستور فرماندهی کل باید آماده عملیات باشید. سیدناصر بلافاصله گفت: کی؟ ما؟ ـ بله شما. تو و عبدالمحمد و محسن نوذریان. ـ کجا؟ غلامپور گفت: عجله نکن، همه چیز را می‌گویم. او تمام ماموریت را برای آنها روی نقشه تشریح کرد. عبدالمحمد گفت: پس باید خودم را آماده کنم. ـ هر طور می‌دانی فقط زود عجله کن. آقا محسن منتظرست. نیم ساعت بعد هر دو آنها خداحافظی کردند و به سراغ کارشان رفتند. غلام پور هم بعد از چند دقیقه با علی هاشمی خداحافظی کرد و به اهواز برگشت. علی هاشمی بعد از رفتن غلام پور داشت به حرف‌های او فکر می‌کرد که چگونه به عبدالمحمد می‌گفت این ماموریت حساس است و شاید راه برگشتی نباشد. رفتن شما با خودتان است ولی برگشت شما با خداست. تا دو روز هر عصر عبدالمحمد می‌آمد و گزارش آماده سازی کارش را برای علی هاشمی توضیح می‌داد و او دستور حل بسیاری از مشکلات او را می‌داد. محسن هم تمام فیلم مسیر پل شحیطاط را از حمید رمضانی گرفت و دقیق نگاه می‌کرد. زمان به سرعت می‌گذشت. دیگر خبری از شناسایی‌های شبانه نبود. هور، چبایش، العماره، کوت، نجف همه و همه ساکت بودند و کسی از بچه‌های شناسایی آن جا تردد نمی‌کرد. معلوم نبود که قرار است چه اتفاقی بیفتد. عبدالمحمد برای گزینش افرادش با تمام وجودش دقت می‌کرد تا آدم‌های اهل آن کار را انتخاب کند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد وقتیاز علی هاشمی پرسید چقدر این عملیات حساس است، شنید که می‌گفت، غلام پور طوری حرف می‌زند که انگار عملیات ویژه‌ای است. می‌دانی که عراق وقتی از جایی غیر منتظره ضربه بخورد سعی می‌کند هر طوری شده با آتش تهیه، پاتک، زرهی، قدرت آتش هوایی آن جا را مجدداً بدست بیاورد. ـ منظورت از این حرفها چیست؟ یعنی کار ما این طوری است؟ ـ نه اصلاً این مشکل نیست. عبدالمحمد خاطره‌ی خوبی از ماموریت هایش نداشت. او شاهد دستگیری، اسارت و یا مجروحیت و شهادت برخی از نیروهایش بوده و احتیاط می‌کرد مشکلی برایشان پیش نیاید. علی هاشمی گفت: عبدالمحمد تو تمام هم و غم خودت را بگذار روی توکل کردن به خدا. باقی کارهایت حل می‌شوند. ـ روی چشم. همین کار را خواهم کرد. تا حالا همین طور عمل کرده ام. ـ خدا حفظت کند. او از سید ناصر خواست لیستی از نیروهایی که یکساله گذشته در عملیات‌های شناسایی همراه شان به هور آمدند را تهیه کند. بعد از آماده شدن لیست، عبدالمحمد عده‌ای را خط زد و برای هر کدام آنها دلیلی داشت. سیدناصر با تعجب گفت: چرا این افراد را خط می‌زنی؟ ـ نمی‌شود آنها را بکار بگیریم. ـ چرا؟ این‌ها آدم‌های شجاعی هستند. ـ این‌ها که شنا بلد نیستند. اینها هم عملیات نیامده‌اند. این گروه هم آمادگی جسمی ندارند. سید ناصر قبول کرد که این گروه از لیست خط بخورند. یک ساعتی با هم روی لیست حرف زدند و عاقبت یک گروه پیشتاز برای آغاز درگیری انتخاب شدند. او در حالی که با خودکار آبی اش بازی می‌کرد به سید ناصر گفت: ما اولین گروه هستیم که باید به خط عراقی‌ها بزنیم. ـ این کار خداست. خدا را شکر در هر دو کار ما پیش قدم هستیم. ـ یک بار دیگر خط و حدهایمان را بررسی کنیم. ـ حد ما معلوم است. چون وظیفه قرارگاه نصرت در عملیات حد فاصل القرنه ـ روطه می‌باشد. ـ هدف اولیه چیست؟ ـ هدف اولیه تصرف القرنه و قطع تقاطع جاده القرنه، المدینه و جاده العماره است ـ حد گروه ما کجاست؟ ـ حد خط نیروهای ما در این عملیات از آخرین نقطه خودی تا "پل شحیطاط" است. عبدالمحمد با گزینش نیروهایش موضوع آموزش آنها را در دستور کارش قرار داد و سعی کرد به صورت ویژه آنها را آماده‌ی عملیات نماید. او هر روز عصر به قرارگاه می‌رفت و به علی هاشمی گزارش کارش را مثل همیشه می‌داد و خوشحال برمی گشت. علی هاشمی از این که می‌دید عبدالمحمد برای شروع کارش سر از پا نمی‌شناسد خوشحال بود و برایش دعا میکرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو به آرزوت رِسیدی ...♥️ تو امام حسینُ دیدی ...🖤 شب هفتـــم محــ🚩ـــرم... 【♥️ @bakeri_channel
🍂 🔻 /۸۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ محسن (نوذریان) تمام مشکلات را از یونس شجاعی که مسئول محور شحیطاط بود سوال کرد و تقریباً آماده بود تا نیروها را مستقیم سر پل شحیطاط ببرد. او هم دلهره داشت که نکند در مسیر مشکل یا خطری به وجود بیاید و کل عملیات را تحت الشعاع قرار بدهد. عاقبت لحظه موعود از راه رسید. روز بیست ونهم ۱۳۶۲ بود؛ آن روز عبدالمحمد برای خداحافظی آخرش، به خانه شان در اهواز رفت و طوری رفتار کرد که همه فهمیدند انگار این بار آخری است که عبدالمحمد را می‌بینند. همسرش گفت: عبدالمحمد هیچ وقت این طور نبودی؟ رفتارت خیلی عوض شده است. - طوری شده است؟ ـ نه. چطور مگه؟ ـ من دلم شور می‌زند. دلم هزار راه می‌رود. ـ به دلت بد نیار. اوضاع خوب است. ـ خدا کند همین طور باشد. ـ تو فقط برایم دعا کن. فردا صبح او به سرعت به قرارگاه برگشت و با نیروهایش آماده عملیات شدند. ساعت ۱۰صبح طبق دستور علی هاشمی جلسه‌ای با فرمانده لشکری که قرار بود همراه او در عملیات باشد داشت. او کسی غیر از مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا نبود. عبدالمحمد به همراه سید ناصر تمام وضعیت منطقه را برایش توضیح داد. از آبراه‌ها تا تهل‌ها تا مواضع عراقی‌ها تا فاصله هور تا العماره... . آن روز در قرارگاه مرکزی عملیات یعنی خاتم الانبیاء غوغا بود. آن روزها آیت الله هاشمی رفسنجانی از طرف امام به عنوان فرمانده‌ی عالی جنگ شده بود او با نوشتن وصیت نامه اش راهی جبهه شده بود. او آمده بود به قول خودش عملیات سرنوشت سازی انجام بدهد و کار جنگ را یکسره کند. مهدی از عبدالمحمد پرسید: الان دقیقاً هور عراق در چه وضعیتی قرار دارد؟ - بسیار عادی. تغییرات زیادی ندارد. - بیشتر بگو. یعنی چه تغیییری نکرده است؟ - یعنی عراق با یک گردان دارد از هور حفاظت می‌کند. آنها به خواب هم نمی‌بینند که ایرانی‌ها از این منطقه‌ی راکد آبی وارد حمله شوند. - چه یگانی از عراق در هور است؟ - فقط یک گردان جیش الشعبی در جزایر حضور دارند. - در محور شمالی یعنی العزیر و روطه چه طور؟ - آن جا هم نیروهای مرزی در محور جنوب یعنی القرنه به عنوان افراد پاسگاه قرار دارند. - طلائیه چطور؟ - نه آن جا خط دفاعی عراق خیلی محکم و سر حال است. - به چه دلیل؟ - عراق آن جا را با انواع موانع مسلح کرده است. - یعنی چه مسلح کرده است؟ - یعنی عراق در این محور از خاک ریزهای مثلثی استفاده کرده است. - خاکریز مثلثی دیگر چه خاکریزی است؟ - این خاکریزها از اختراعات ارتش اسرائیل است. - بیشتر توضیح بده. - طرح اولیه این خاکریزها اسرائیلی است. عراق این خاکریزها را قبل از عملیات بیت المقدس ساخته بود تا مانع پیشروی نیروهای ایرانی به سمت بصره شود. - پس یکی از موانع اصلی ما در رمضان همین خاکریزه‌ها بودند. - بله. دقیقاً. - یادم است که عراق با شروع حمله ایران تعداد زیادی نیروی پیاده و تیربار را با آرایشی غیرقابل نفوذ قرار داده بود. عبدالمحمد مثل یک فرمانده آماده تمام سوالات مهدی را با بهترین وضعیت توضیح داد. مهدی که از حاضر جوابی عبدالمحمد خوشش آمده بود، گفت: دعا کنید در این عملیات دل امام خمینی را شاد کنیم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن روز عبدالمحمد برای آخرین بار سری به قرارگاه نصرت زد تا قبل از عملیات آخرین دیدار را با فرمانده اش داشته باشد. او وارد قرارگاه که شد دید هر کس سرش به کار خودش گرم است. فضل الله صرامی از این سنگر به آن سنگر می‌رفت و با پوشه‌ای برمی گشت. انگار آرامش قبل از طوفان بود. مرتضی قربانی، امین شریعتی، ابراهیم همت، مهدی باکری، هر کدام برای دقایقی با علی هاشمی حرف می‌زدند و می‌رفتند. عبدالمحمد دلش نیامد جلو برود و مزاحم کار علی شود، ولی وقت کمی داشت و مهدی باکری منتظر او بود. دلش را به دریا زد و وارد سنگر علی هاشمی شد. علی تا صدای عبدالمحمد را شنید سرش را از روی نقشه‌ای که مقابلش پهن شده بود برداشت و گفت: عبدالمحمد کم پیدایی؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ - درخدمتم حاجی. - اوضاع چطوره؟ - بسیار عالی. - با لشکر ۳۱ عاشورا چه کردی؟ - آقای مهدی باکری را توجیه کردم. - نظرش چه بود؟ تو قرار است حمید جانشین لشکر را همراهی کنی. _ خیلی راضی بود. حمید را هم می‌شناسم. او هم آدم شجاعی است و مرد جنگ و جبهه است. - بدان حمید از فرماندهان خیلی خوب سپاه است. این دو برادر دو جواهرند. - بله حمید بسیار آدم عاطفی است. هر دو برادر نمونه کم نظیری هستند. - گفتم که حمید از خوبان سپاه است. مهدی و حمید یک روح در دوجسم هستند. آن روز، روز آخر بهمن ۱۳۶۲ بود که عبدالمحمد در انتظار شروع عملیات بود. بعد از چند لحظه‌ای که علی داشت برای عبدالمحمد از وضعیت جدید حرف می‌زد. بیسیم به صدا درآمد و او را به خانه‌ی پدربزرگ (فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء، آقای محسن رضایی) فراخواندند. او در حالی که داشت فانسقه اش را محکم می‌کرد گفت: می‌دانی قرارست کجا بروم؟ ـ نه کجا؟ ـ آقای هاشمی رفسنجانی آمده است قرارگاه خاتم. ـ خوش بحالت برو ان شاءالله خبرهای خوبی برایمان بیاوری. عاقبت لحظه‌ی طلایی زمان از راه رسید. همه در قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء جمع شده‌اند و مشغول دعا و نیایش شدند. حرکت به سوی نقطه رهایی داشت شروع می‌شد. آقا محسن در آخرین جلسه قبل از عملیات خیبر با فرماندهان ضمن دعوت همه به آرامش و دقت در عملیات، وضعیت کلی عملیات و ماموریت‌های همه را توضیح داد. تمام فرماندهان بی صبرانه منتظر شنیدن حرف‌های نهایی فرماندهی کل سپاه بودند. آقا محسن طبق معمول با تانی حرفهایش را شروع کرد و گفت: دو محور مستقل با هدف تصرف بصره، برای انجام عملیات انتخاب شده است، هورالهویزه و زید. در محور هور، قرارگاه نجف(سپاه) در محور زید، قرارگاه کربلا (ارتش) برای انجام عملیات مامور شدند، با این تفاوت که عملیات اصلی و تعیین کننده، در هور انجام شود. در محور هور، پنج هدف اصلی مشخص شده است. ۱.العزیر ۲.القرنه ۳.جزایر جنوبی و شمالی ۴.نشوه ۵.طلائیه در محور زید، یگان‌های ارتش پس از عبور از خط، می‌بایستی روی پل نشوه (واقع در غرب نهر کتیبان) به یگان‌های سپاه ملحق شده و سپس در مرحله سوم، برای حمله به بصره طرح ریزی صورت گیرد. در واقع پل نشوه مرحله پایانی عملیات خیبر است اما بصره به عنوان هدف عملیات عنوان می‌شود تا آمادگی یگان‌ها و خیزی که برداشته می‌شود آماده کننده‌ی مرحله‌ی بعدی عملیات باشد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سپاه برای تصرف هدف‌های عملیات، پنج قرارگاه تشکیل داده که ماموریت تصرف هر یک از هدف‌ها را به یکی از آنها واگذار کرده است. ۱- قرارگاه نصر، با هدف تصرف و تثبیت محور العزیر. ماموریت این قرارگاه بسیار دشوار و حساس است، نیروهای این قرارگاه وظیفه دارند که با بستن جاده عماره ـ بصره ضمن تأمین جناح شمالی عملیات، از ورود دشمن به جنوب این محور جلوگیری نمایند.آنان برای رسیدن به این هدف و پشتیبانی از آن، می بایستی مسیری طولانی را طی نمایند. ۲- قرارگاه حدید، با هدف تصرف و تثبیت محور القرنه. این قرارگاه نیز وظیفه‌ی سنگینی به عهده دارد و نیروهای آن، ماموریت دارند که سه راهی القرنه(محل تقاطع مسیر بغداد ـ بصره ـ عماره) را مسدود کنند. در این میان، فاصله زیاد عقبه تا خط، مشکل بزرگی برای آنها به شمار می‌رود. ۳- قرارگاه حنین. با هدف تصرف جزیره جنوبی و نیمه شرقی و شمال جزیره شمالی و الحاق با محور طلائیه است. ۴- قرارگاه فتح، هدف آن شکستن خط پر مانع طلائیه و الحاق حنین است. این قرارگاه ماموریت دارد با شکستن خط و باز کردن راه زمینی، امکان پشتیبانی قرارگاه‌های حنین، نصر و حدید را فراهم کند. همچنین، انجام مرحله دوم عملیات به سوی نشوه و پل دو عیجی که قرار است قرارگاه بدر انجام دهد، به میزان قابل ملاحظه‌ای بستگی به باز شدن راه زمینی دارد. ۵- قرارگاه بدر. هدف آن تصرف نیمه غربی جزیره جنوبی و پل نشوه است. پس از آنکه قرارگاه حنین جزایر را تصرف کرد، قرارگاه حدید باید سه راه القرنه را تامین نماید، به دلیل اهمیت ماموریت قرارگاه بدر، دو لشکر مهم سپاه به آن قرارگاه مامور می‌شوند. قرارگاه نوح نیز ترابری دریایی و پشتیبانی یگان‌های عمل کننده را در هور به عهده دارد. علاوه بر این، هوانیرو ماموریت دارد در امر انتقال نیرو و امکانات به محور عملیاتی هور (که فاقد راه زمینی است) فعالیت کند. در این محورها، نقش هلی کوپتر بسیار مهم است. بنابراین، فرمانده هوانیرو به همراه فرماندهان ارشد آن یگان، برای انجام عملیات در کنار هور مستقر می‌شوند. نیروی هوایی ارتش نیز پشتیبانی و پدافندهوایی را به عهده دارد. در این عملیات هواپیماهای ۱۴ در برقراری امنیت هوایی تلاش خواهند کرد. نقش این هواپیماها آن چنان با اهمیت است که اگر روزی در آسمان منطقه حاضر نشوند جنگنده‌های میگ عراقی مانند پرنده‌های هورالهویزه! به تعداد زیاد، مواضع رزمندگان اسلام را به راحتی بمباران خواهند کرد. عبدالمحمد داشت آماده‌ی رفتن می‌شد که برادرش عبدالحسین به سراغش آمد و گفت می‌خواهد تا نقطه رهایی همراهش باشد. ـ ولی نیازی نیست. ـ نه دوست دارم تا آنجا همراهت باشم. تا طبر که راهی نیست. ۶۲/۱۲/۳ عبدالمحمد با تمام بچه‌های قرارگاه نصرت که او را در این یکسال کمک کرده بودند خداحافظی کرد. هیچ کس نمی‌توانست خودش را کنترل کند. عبدالمحمد از همه‌ی آنها حلالیت طلبید و گفت برای امام خیلی دعا کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ رفتن به ماموریت جدید با عبدالمحمد و سیدناصر در این موقعیت عملیاتی برای محسن خیلی تازه گی داشت. او این دونفر را خوب می‌شناخت و می‌دانست در عملیات‌های شناسایی برون مرزی‌شان چه کارهای بزرگی کرده‌اند. محسن وقتی با هر دونفر کنار اسکله شهید بقایی سلام و احوالپرسی کرد یاد خواب عجیب و غریبی که عبدالمحمد برایش تعریف کرده بود افتاد. آن روز هر دو در سنگر اطلاعات دور هم نشسته بودند و هر کس از هر جایی که دلش می‌خواست خاطره می‌گفت. عبدالمحمد رو به محسن کرد و گفت: آقا محسن حال داری خوابی را برایت نقل کنم؟ - خواب؟ چه خوابی؟ - خوابی که خودم دیدم. - کی خواب دیدی؟ - چند شب قبل در یکی از شناسایی‌های برون مرزی ام. - خیر باشد سید. بگو. همه بچه‌ها متوجه حرف زدن سیدعبدالمحمد سالمی شدند که این بار غیر از روزهای دیگر است و حال وهوای او عادی نیست. او در حالی که بادگیر سبزش را در می‌آورد گفت: والله چند شب قبل خواب حضرت عُزیر نبی را دیدم. یکی از بچه‌ها پرسید این حضرت عزیر کی است؟ _ او یکی از پیمبران الهی است و درهمین منطقه معروف که العزیر نام دارد، محل مزار اوست. - اینجا چه می‌کرده؟ - حتماً آمده بوده تبلیغ و هدایت کند. محسن با تعجب گفت: من اولین بار است که نام این پیمبر را می‌شنوم. عبدالمحمد ادامه داد و گفت: بله چند شب قبل، قبل از اذان صبح بود که این خواب را دیدم. محسن باز وسط حرف هایش آمد وگفت: سید تو خود حضرت عزیر را خواب دیدی؟ - بله خود حضرت را. - تو مطمئن هستی؟ - بله آخر تو حضرت را از کجا می‌شناسی؟ - من در مورد این پیامبر و برادرش اطلاعی داشتم. - برادرش؟ - بله حضرت عزیز - چه جالب! - بله من روایتی را خواندم که کسی از حضرت امیرالمومنین علی(ع) سوال می‌کند؛ یا اباالحسن کدام دو برادر بودند که با هم متولد شدن و با هم از دنیا چشم فروبستند؟ حضرت فرمود: آن دو برادر، حضرات عزیر و عزیز هستند. محسن که بیشتر مشتاق شده بود، از عبدالمحمد پرسید: دیگر چه اطلاعی از این دو بزرگوار داری؟ - در تاریخ خواندم حضرت عزیر بعد از چند سالی که از عمرش می‌گذرد از دنیا می‌رود و حدود ۱۵۰ سال بعد باز زنده می‌شود وبه دنیا بر می‌گردد و همراه برادرش حضرت عزیز با هم فوت می‌کنند. محسن با خودش می‌گفت: خیلی عجیب است که عبدالمحمد خواب کسی را دیده که کمتر کسی از او اطلاع درست وحسابی دارد و اتفاقاً او را هم بشناسد. محسن خوب یادش می‌آمد که تا عملیات خیبر دو ماه باقی مانده بود ولی آرام آرام همه چیز داشت به سمت انجام عملیات در هور پیش می‌رفت. هر چه بچه‌ها به عبدالمحمد اصرار کردند که در خواب بین او و حضرت عزیز چه گذشته است گفت: تنها در همین حد بگویم که حضرت را دیدم. اصرار بچه‌ها بی خود بود و او هیچ حرفی نزد و همه را در خماری شان گذاشت. عبدالمحمد احساس کرد گویی آخر خط است و دارد از زمین کنده می‌شود. در حالی که عبدالحسین را بغل می‌کرد گفت: راستی یک نامه‌ای برای همسرم نوشته ام که زحمت رساندن آن را به شما می‌دهم. این اولین بار بود که عبدالمحمد این گونه عاشقانه برای همسرش می‌نوشت. شاید می‌دانست که این آخرین نامه اوست و باید تمام حرف هایش را به شریک زندگی اش می‌گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم امام را دعا کنید ویاد خدا را فراموش نکنید. نامه‌ای به همسر عزیزم که او را خیلی دوست داشتم ولی به او کم گفتم که دوستت دارم. اما حالا می‌گویم نه اینکه چون در جبهه می‌باشم. خدا می‌داند که واقعاً دوستت دارم. تو مادر فرزندانم هستی. تو کسی هستی که به من خیلی خدمت و احترام گذاشتی و من و خدای من از شما راضی هستیم. ان‌شاءالله و همچنین از مادرم که امیدوارم مرا ببخشید. اما راجع به فرزندانم. عبدالله را که فرزند بزرگ من است. احترام و تربیت اسلامی کنید زیرا خیلی او را دوست دارم و زینب دختر عزیزم و حسین(نازم) را اذیت نکنید وآنها هم شما را اذیت نکنند. و تربیت فرزندانم را به عهده مادر عبدالله و تمام برادرانم تکلیف می‌کنم و هیچ کس حق ندارد بگوید به من چه. همه مسئولید در قبال تربیت فرزندانم. فرزندی که در شکم داری نام او را اگر پسر بود روح الله و اگر دختر بود ـ رقیه ـ و با رفتن من به لقاءالله تعالی انتظار ندارم که از انقلاب اسلامی ما دست بکشید. باید بیشتر پایداری و استقامت کنید و از اینکه به شما نگفتم که من جبهه می‌روم به این دلیل که هر وقت می‌خواستم به جبهه بروم برایم همیشه توجیه می‌شد که نه لازم نیست ولی خود می‌دانستم که باید در این شرایط که امام فرموده و من تجربه دارم باید بروم و حالا تا عید نوروز بیکار هستم پس چرا نروم و خدمت به اسلام نکنم... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
؛ یک برای فرمانده شهیدش «مهدی باکری» ... در یک لحظه قایق در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. فرمانده گردان بدرلشگر 31 عاشورا در عملیات بدربود که سردار شهید مهدی باکری را در شرق دجله و در عملیات بدر در حالی که مجروح بود، در قایق گذاشت. . آنچه می خوانید از این شهید برای است... .  آتش آن است که در خرمن پروانه زدند😔 . قایق از میان گلوله‌ها راهی برای خود می‌یابد و پیش می‌رود. سکان در دست " لطفی است. . پیکر زخمی آقا مهدی را در گوشه‌ای از قایق خوابانده‌اند. خون از پیشانیش می‌جوشد و سرازیر می‌شود😔. شعاعی از نور کمرنگ غروب آفتاب اسفندماه جلوه دیگری به داده است. . هستم ولی همه فکرم پیش است. . بعید می‌دانم مرغ از قفس پریده باکری دوباره به حصار قفس برگردد.😔 . لبهایش مترنم است. با اینکه در زیر آن آتش شدید فرصتی برای شنیدن نیست ولی به لبهایش چشم می‌دوزم. . الله و الله... الحمدلله، الله و الله... الحمدلله در یک لحظه در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. ناگهان نگاهم روی ثابت می‌ماند. عراقی‌ها به روی سیل‌بند آمده‌اند و بسوی قایق روی آب می‌کنند. هنوز چشم از سیل‌بند بر نداشته‌ام که آرپی‌جی زنها دوباره شلیک می‌کنند و قایق را هاله‌ای از آتش در میان می‌گیرد... روی دجله غوطه‌ورم. موج انفجار آرپی‌جی بداخل آب پرتابم کرده است. دست و پا می‌زنم و خود را روی آب نگه می‌دارم. لاشه قایق در فاصله‌ای دور در میان شعله‌های آتش می‌سوزد... . (شهید محمد قنبرلو تکیه کلامش این بودکه بعدازمهدی زنده ماندن ارزش نداردوبایدشهیدشدوپیش عزیزرفت⚘ در نامه اش گفته:چطور ممکن است انسان و سوختن ها باشد و خود گوشه ای بنشیند و در پی و زندگی و رفاه باشد » . ... . 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۸۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ "ادامه نامه عبدالمحمد به همسر" .. از قول خداوند کریم که می‌گوید ولاتأخذک به الله لومت دائم ـ وفکر می‌کنم که هیچ توجیهی برای نرفتنم به جبهه را ندارم ـ کشاورزی را یک روستایی می‌تواند انجام دهد ولی کار جبهه کار هرکس نیست. برادرم عبدالحسین که من و او در یک شکم بودیم و همیشه باهم و حالا جدا شدیم امیدوارم ناراحت نباشد. خدا صبرش می‌دهد. برادران را یک به یک سلام می‌رسانم ـ برادرم ـ حمید و خانواده مجید و خانواده ـ حسن و خانواده ـ عبدالحسین و خانواده وتمام خواهرانم را سلام برسانید به عمویم آقای سیستانی و خانواده سلام برسانید که من خیلی آنها را دوست دارم. همسرم امیدوارم در اداره زندگی خود و فرزندانم مقاومت و صبر داشته باشی. دوستت دارم. اگر شهید شدم سیدعلی فرزند سیدفرج مرا در قبر بگذارد و حمید برادرم. همسرم شیرزن باش مانند حضرت زینب(علیه السلام). باز هم دوستت دارم. پسر خوبم عبدالله مادرت را اذیت نکن. به برادرانت احترام بگذار و مواظبت کن. به عموهایت احترام بگذار. به خصوص عمویت حمید سالمی و عبدالحسین و حسن و مجید. احسان و فاطمه و سارا و علی بابا را سلام برسانید.» والسلام علیکم ورحمه الله و برکاته همسرت عبدالمحمد سالمی حمید رمضانی که گوشه‌ای آرام نشسته بود و به حرف‌های عبدالمحمد گوش می‌داد گفت: بچه‌ها واقعاً این شناسایی‌ها که می‌روید چقدر ارزش معنوی دارد و روحیه و جان شما را پالایش می‌دهد. محسن که از حرف نزدن عبدالمحمد قدری دمق و پکر شده بود گفت: البته حمید آقا شاید هر شناسایی‌ای که بچه‌ها می‌روند ارزشش برابر ۵۰۰ نماز شب خواندن باشد. - بله. شاید هم بیشتر. نماز شب بی عمل که بدرد نمی‌خورد. سر و صدای نیروها برای سوار شدن به بلم‌ها زیاد است. صدای آذری حرف زدن نیروها تمام اسکله را بخودش جلب می‌کند. سید ناصر در حالی که با بچه‌های قرارگاه در گوشه‌ای حرف می‌زند، تمام نیروها را براندازی می‌کند وگاهی آسمان را برای دقایقی خیره خیره نگاه می‌کند. محسن در حالی که اسلحه کلاش را روی شانه اش جابه جا می‌کند، رو به سیدناصر می‌گوید: سید چه خبره؟ کجایی؟ - هیچ. همین جا روی زمین هستم. - در آسمان چه خبره؟ - خیلی خبرها - بگو به ماهم. - خودت بدست بیار خبرها را. محسن می‌دانست سیدناصر آدم کتومی است وخیلی اوقات حالات خودش را به احدی نمی‌گوید. او خوب یادش بود که عبدالمحمد و سیدناصر در یکی از ماموریت‌های برون مرزی شان برای نفوذ در سپاه چهارم عراق یک نفر سرباز را گیر می‌آورده بودند و بعد از توجیه اش قرار می‌شود که او برود و اطلاعات نظامی یگان‌ها را از اتاق جنگ برای شان بیاورد. در عراق هم مثل ایران روز جمعه، همه جا تعطیل است وخبری از کار و اداره و پادگان نیست. آن سرباز به اتاق جنگ سپاه چهارم عراق می‌رود و کل کالک گسترش یگان‌های ارتش عراق را می‌آورد برای عبدالمحمد وسیدناصر. همه می‌دانستند که این کار یعنی با جان بازی کردن و عواقب سخت و دردناکی را در پی دارد. بیرون آوردن کالک نظامی آن هم از فرماندهی سپاه چهارم عراق کار حضرت فیل بود ولی او راحت این کار را کرد. این کار مثل توپ در قرارگاه نصرت و خاتم الانبیاء صدا کرد و همه را متوجه خودش کرد. آقا محسن رضایی از این کار قرارگاه نصرت به قدری خوشحال شده بود که شخصاً از علی هاشمی تشکر کرد. این خبر مدتی بعد به قائم مقام رهبری یعنی آیت الله منتظری در قم داده شد و او بابت این کار بزرگ تقدیر و تشکر بسیار ارزنده‌ای از این دونفر می‌نماید. آقا محسن رضایی می‌گوید وقتی این خبر را به ایشان دادم، او با لهجه غلیظ اصفهانی اش گفت: یعنی این‌ها توانستند این نقشه را از سنگر فرماندهی سپاه چهارم عراق بیرون بیاورن؟ - بله. البته با کلی دعا و دقت نظر. - این کار بی سابقه است. - بله واقعاً نادر است. - سلام گرم مرا به این برادران برسانید و بگویید خدا به شما اجر و خیرات عنایت کند. محسن نوذریان این خاطرات مثل فیلم روی دور تند در جلوی چشمانش می‌آمد و می‌رفت و احساس می‌کرد شاید این آخرین ماموریت برون مرزی او و عبدالمحمد و سیدناصر و یونس باشد. سیدناصر در حالی که کلاه پشمی اش را روی گوش هایش می‌کشید گفت: آقا محسن عکس‌های کربلا و نجف که همراه عبدالمحمد گرفتم را یادت است؟ - چرا یادم برود؟ بهترین ماموریت شما بود. - من کنار حرم امام حسین(ع) خیلی دعا کردم. - خدا دعاهایت را مستجاب کند. - ولی این ماموریت احساس می‌کنم بار آخرم باشد. - نه بابا حالا حالاها ما کار داریم. - نه محسن من می‌دانم. این سفر آخر من است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ محسن باورش نمی‌شد این سید دلیر و شجاع در حال پرواز است. او یادش آمد که وقتی عکس‌های سید را در عملیات‌های برون مرزی در قرارگاه نگاه می‌کرد چگونه او با تردستی با سرباز یا آدم عادی عکس می‌گرفت در حالی که پشت سر او پادگان یا پل یا مقر نظامی عراق بود و او بعنوان شناسایی آن جا به راحتی عکس می‌گرفت. عبدالحسین چشم از عبدالمحمد برنمی داشت. شاید او هم خوابی یا الهامی یا حسی داشت که عبدالمحمد را دارد بدرقه بهشت می‌کند. در راه عبدالمحمد سفارش‌هایی را به برادرش کرد و او با تمام وجودش گفت همه اینها را که گفتی انجام می‌دهم نگران نباش. او و عبدالمحمد دو قلو بودند و کمتر کسی این را می‌دانست. زمان به سختی می‌گذشت. گاهی مهدی باکری یا حمید از او سوالاتی می‌کردند تا دلشان قرص باشد. عبدالمحمد با مهربانی رو به برادرش کرد و گفت: عبدالحسین دیگر تا اینجا آمدی کافی است برگرد. عبدالحسین دلش نمی‌آمد از عبدالمحمد که هم برادرش بود و هم فرمانده اش، دل بکند. با ناراحتی گفت: آخر من چطور از تو جدا بشوم؟ ـ مثل همه‌ی مردم. ـ تو دار و ندار من هستی. مگر می‌توانم براحتی از تو جدا شوم. حمید شاهد این حرفهای عاشق و معشوق بود ولی هیچ حرفی نمی‌زند. او می‌دید که در برابر دل تنگی‌های عبدالحسین، عبدالمحمد دست در گردن خودش کرد و گردنبندی را در آورد و دست عبدالحسین داد. ـ این گردن بند دیگر چیست؟ ـ این حرز حضرت رضا(ع) است. ـ پیش تو باشد بهتر است. مخصوصاً الان در این مسیر سخت. ـ نه من دیگر احتیاجی به او ندارم. ـ داری مرا نگران می‌کنی. خوابی دیدی؟ ـ نه باور کن من کارهایم را کردم. او سپس انگشترش را هم از انگشتش در آورد و گفت: این هم برای تو برادر بسیار خوبم عبدالحسین عزیز. ـ عبدالمحمد هر چه داشتی را که خیرات کردی. این چه کاری است که می‌کنی؟ ـ خیرات چیست؟ دارم به برادرم یادگاری می‌دهم. کار بدی که نمی‌کنم. ـ من تحمل دوری تو را ندارم. تو قوت قلب من هستی. ـ تو مرد بزرگی هستی. این حرز و انگشتر همیشه در عملیات‌های شناسایی که در هور عراق می‌رفتم همراهم بودند. ـ باشد حالا هم همراهت باشند. به دردت می‌خورند. ـ دیگر نیازی نیست. من کارم تمام است. علی هاشمی به دو نفر از نیروهای اطلاعات عملیاتش دستور داد سریع بروند و در هور جلوی صیادان ایرانی و عراقی را که با قرارگاه همکاری دارند را بگیرند. او این کار را برای این طراحی کرد تا نیروهای پیش تاز بتوانند از قرارگاه به قصد تک حرکت کنند. آن‌ها با راه اندازی ضیافت غذا که کنسرو و خرما و کمپوت بود آنها را در محل خودشان نگهداشتند. حفاظت اطلاعات با قدرت و قوت داشت انجام می‌شد. هیچ کس حق نداشت خطا کند. کارها به خوبی پیش می‌رفت. مهدی باکری چند لحظه‌ای برای نیروهایش حرف زد و از خطرات راه برایشان گفت. او چون آذری حرف می‌زد، عبدالمحمد متوجه نمی‌شد، ولی یکی از بچه‌های اطلاعات لشکر برای عبدالمحمد حرفهای مهدی را ترجمه کرد. با شور و هیجان حرف می‌زد که امام در جماران منتظر نتیجه عملیات ماست. کسی در برابر تیربار عراقی‌ها کوتاه نیاید. باید امشب کار را تمام کنیم. بچه‌های بسیجی حرف‌های فرمانده را گوش می‌دادند و‌های های گریه می‌کردند. علی هاشمی نگران حضور هلی کوپترهای عراقی بود. او به فضل الله صرامی تأکید کرده بود برای این حضور نابجا فکری کنند. آن روز هور تنها باتلاق زیر آسمان آبی بود که اینهمه عاشق را در درون خود جای داده بود. دیگر کسی از نیش پشه‌ها گله نمی‌کرد. هور بوی تعفن نمی‌داد. کسی از گم شدن هراس نداشت. کسی دنبال قبله نمی‌گشت. همه چیز عوض شده بود و همه خوشحال و سرحال بودند. سیدناصر مثل همیشه ساکت و آرام در کنار عبدالمحمد ایستاده بود و حرفی نمی‌زد. اسفندماه فصل سرما بود. خوزستان سرمای استخوان سوزی داشت. هوا ابری شده بود. شب سوم اسفندماه ۱۳۶۲ یکی از شب‌های تاریخی جبهه‌های جنوب بود. هیچ کس نمی‌دانست برای رسیدن به این شب سرد زمستانی، علی هاشمی و نیروهایش چه شب‌هایی را در هور تا صبح لرزیدند ولی دم نزدند و کارشان را انجام دادند. انتظار به سر رسید و خنده بر لب همه نشست صدای محسن رضایی از بیسیم، طنین انداز هور الهویزه شد. از محسن به کلیه نیروها.... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄