خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایتهمسر
#قسمت_پنجم
.
بعد از آموزش اسلحه#امدادگری را نصفه رها کردم و رفتم جهاد سازندگی؛
#به روستاها ومحله های پایین شهر سر میزدیم و تا جایی که از دستمان بر میامد،مشکلاتشان را حل میکردیم.
#باکریها در شهرک کارخانه قند زندگی میکردند.
آنها خانواده های بی بضاعت شهرک را به ما معرفی کردند،اینطور بود که با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم.
#مهدی، #مهندسیمکانیک دانشگاه تبریز درس خوانده بود.آن موقع شهردار ارومیه بود، اما وقتی آمد خواستگاری من،استعفا داده بود و با #سپاه همکاری میکرد.
#ده روز از جنگ میگذشت.آن روز بعد از ظهر دوستم حمیده آمد خانه ی ما
حمیده تازه با یکی از بچه های شهربانی#ازدواج کرده بود؛
#آقای نادری مادر و خانم برادرم کنار ما نشسته بودند و چهارتایی با هم اختلاط میکردیم. #وقتی خواست برود،دم در تنها که شدیم
گفت:" #مهدیباکری را میشناسی؟من رو فرستاده #خواستگاری..
#راستش #آقای_باکری دنبال یه همسر اسلحه به دست میگشت😊
#ما شمارو معرفی کردیم.نظرت چیه درباره او؟"
من که نمیشناختمش
گفتم:"باید فکر کنم."..
.
#شهیدمهدیباکری #انتخابهمسر
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایتهمسر
#قسمت_هفتم
.
🍀به یکی از دوستانم گفتم #مهدی_باکری از من خواستگاری کرده.
ذوق زده شده بود
#میگفت:"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی.#مهدی از بهترین بچه های ارومیه ست"
#هفته بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه"
#آماده شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم
#مهدی پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.
#من هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن.
#از عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور #زندگی کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم.
#انگار داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛
یک #زندگی_چریکی
قبل از انقلاب،دوست داشتم #شوهرم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست.
#وقتی مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست.
#برگشتم خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم
#عصرآمد،سلام کرد و با خنده پرسید:"چه خبر؟"
#گفتم"سلامتی"
گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت"
#همه چیز را برایش تعریف کردم.
#یوسف و مهدی دوست بودند.
همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت
و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید"
🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ.
#آقاجون سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم.
خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😊
#قرار بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم
#روزی که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم
با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود
#یوسف به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد
آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم"
#گفت:"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره
همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"
#خوب من هم آدم متفاوت میخواستم
گفتم:"من فکرهام رو کردم"
#ادامه_داره
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_نهم
...بعد از ظهر روزی که آمد
گفت:"یه کاغذ و مداد بیار، چیزهایی رو که لازم داریم بنویس. یه روز که وقت داری بریم #خرید
#مادرم از قبل برایم چیزهایی کنار گذاشته بود. به مهدی گفتم، راضی بود با همان ها شروع کنیم.
#میخواستیم سبک باشیم و راحت هر جا خواستیم برویم....
#مهدی میگفت: تو اگه زندگی مفصل بخوای، وظیفه منه که برات آماده کنم...
اما هر دوتامان #اهل_سادگی بودیم، خانه ی پدریشان دو طبقه بود.
#دوتا اتاق طبقه ی پایین دست حمید آقا و فاطمه،خانمش بود و دوتا دیگر را برای ما گذاشته بودند...
...با مهدی پرده خریدیم که خواهرش دوخت
یکی از اتاق ها را با دوتافرش نُه متری ماشینی پر کردیم و آن یکی را با موکت. #وسایلمان پشت یک پیکان استیشن جا شد.
دوتایی بردیم و چیدیم..
#جهزیهی مفصلی نداشتم
چیزهای ضروری بود
شنبه غروب با خواهرش آمدند خانه ی ما. آمده بودند من را ببرند..
#اصلا فکر نمیکردیم به این زودی باشد. مادرم میگفت:"حالا شام بخورید بعد برید"
اما مهدی میخواست زودتر برویم.من آماده شدم. #مهدی گفت:میخواستیم بریم #مزار_شهدا اما الان دیر وقته، ان شاءالله سر فرصت میریم...
#ماشین دوستش را آورده بود؛یک ژیان سبز، سوار که شدیم پرسید: شما رانندگی بلدید؟
گفتم:"نه"
#سرش را تکان داد و گفت"باید یاد بگیرید،لازمه..
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #ازدواجآسان #عشقخدایی #مزار_شهدا
#آقامهدیچنینبود... آیاماهم عمل میکنیم؟؟!!
#ادامه_داره....
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_دهم
...تازه احساس میکرد اصلا #مهدی را نمیشناسد
او چطور مردی بود؟هیچ نپرسیده بود غذا پختن بلد هست یا نه، اما حالا میگفت باید رانندگی یاد بگیرد. #دیده بود و شنیده بود مردها دوست دارند زنشان #کدبانو باشد...
#صفیه یادش نمیآمد تا به حال خانه پدرش غذا درست کرده باشد، مادر وسواس داشت به اینکار، نمیگذاشت دختر ها دخالتی بکنند، دل خوش کرده بود حالا حالاها وقت دارد و این چیزها را یاد میگیرد. باز به صورت مهدی نگاه کرد. چقدر جدی به نظر می آمد، دلش خالی شد))
.
به خودم دلداری میدادم غذا پختن که کاری ندارد، یاد میگیرم، #اولین شبی که میخواستم خودم غذا بپزم، برایمان میهمان رسید ، #دوستانمهدی آمده بودند دیدنمان
#مهدی پرسید"میتونی شام درست کنی، نگهشون داریم؟"
#گفتم:"آره،...درست کردم")):
#برنج را کشیدم، رویم نمیشد بیاورم سر سفره)): برنج خارجی را کته کرده بودم. #شفته شده بود #مهدی دیس پلو را برداشت و گفت"بیا تو، کاریت نباشه...
#دیس را گذاشت وسط سفره و گفت"آش پزی خانم ما حرف نداره، اگه میبینید پلو خوب در نیومده،چون برنجش خوب نبوده"😉
#میهمانها که رفتند، گفت"اینطور که معلومه، یه مدت باید غذا درست کنم تا یاد بگیری☺️
خداییش مهدی هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت
#خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم،درست کردم؛ یادم رفت #نمک بریزم. توی بشقاب خودم نمک میریختم، مهدی هیچی نمیگفت، فکر کردم متوجه نشده. پرسیدم"مهدی به نظرت چیزی کم نداره؟"گفت:"نه" گفتم:"اما نمکش کمه" گفت:"غذاست دیگه،بی نمک هم میشه خورد."😇
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #همسرآسمانی #مردبیادعا
#آقامهدیچنینبود.... آیاماهم اینجور رفتار میکنیم؟؟؟!!!
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_یازدهم
.
حتی نمیگفت چه غذایی دوست دارد
چند بار پرسیدم، حالا خیلی بلد بودم:/ میگفت:"همه چیز"
جایی #میهمان بودیم
#فسنجان داشتند،مهدی با اشتها خورد و خیلی تعریف کرد. فهمیدم فسنجان دوست دارد، #گاهی برایش درست میکردم،کم غذا هم بود.
اگر شبی خوب میخورد یا توی رودربایستی مجبور میشد زیاد بخورد، فرداش #روزه میگرفت...
#هفتهی دوم یک کاغذ آورد خانه و چسباندش به دیوار اتاق،برنامهی #خودسازی بود که #امام سفارش میکرد
#مهدی گفت:" از همین امروز شروع میکنیم"
#یکی از توصیه ها #ورزش بود
صبح ها زود بیدار میشدیم.مهدی پنجره ها را باز میکرد و دور اتاق میدویدیم و ورزش میکردیم
#هر هفته دوشنبه و پنجشبه روزه میگرفتیم...
#خرج خانه را حساب کردیم
از دو هزار و هشت صد تومان حقوق،دویست تومان ماند. #مهدی چون مدتی #شهردار بود #خانوادههای نیازمند را میشناخت.برای آنها مایحتاج خرید
برنامهی دیگر آموزش #رانندگی بود،همین بود که مهدی تاکید داشت حتما یاد بگیرم. #خواندن کتابهای #شهید_مطهری را هم شروع کردیم
#به خواهرش گفته بود با هم بخوانیم،اما دو سه جلسه بیشتر پیش نرفتیم.مهدی آنقدر کار داشت که بعضی شبها اصلا خانه نمی آمد یا وقتی میرسید،از خستگی نمی توانست بنشیند،شبی که خسته نباشد،کم پیش می امد
آن شبها دوست داشتیم بنشینیم و حرف های خودمان را بزنیم.... #ادامه_دارد
.
#شهیدمهدیباکری#آقایشهردار#خودسازی
#روزه #آقامهدیاینچنینبود.....
.
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
.
#قسمت_دوازدهم
.
بعد از #شهادتمهدیامینی ، فرمانده عملیات سپاه ، رسما رفت سپاه روزی که با لباس رسمی آمد، ته دلم لرزید....
من عاشق این لباسها بودم، اما این لباسها باعث میشد من مهدی را کمتر ببینم، بعد از ازدواجمان رفته بود جهاد...
باز دلم قرص بود اگر امروز و فردا نیاید، پس فردا میآید.
اما دیگر آمدن هایش بی حساب و کتاب شده بود. یک وقت پانزده رو نمی آمد، تابستان بود و از تنهایی کلافه میشدم. چند وقت با خانواده ام رفتم باغ که تنها نمانم..درختان مو روی کرت های دو طرف باغ درهم کپه شده بودند و خوشه های انگور لا به لای شاخه هاشان پنهان بود..
انگور ها را توی سبدهای چوبی دست باف بیضی که تا بازوی صفیه میرسید،میریختند تا پر شود.
فقط کارگر آقاجون میتوانست آنها را بلند کند،به کول بکشد و ببرد کُنج باغ،آنجا که آفتابگیر است،ولو کند.
دوماه از صبح تا شب یک ریز کار بود؛چیدن،شستن،آبگیری،خشکردن،شیره جوشاندن.از وقتی یادش می آمد باغ همین بود. صفیه حبهی انگور را گذاشت توی دهانش،این چند روز انگورها به دهانش مزه نداشت،#مهدی کنارش نبود...
#ادامه_دارد
#سردارجاویدالاثرآقامهدیباکری
@bakeri_channel
تصویرکمتردیده شده از شهیدمهدی باکری(از چپ حاجاحمد_آقامهدی_شهیدشفیع زاده....
.
#حاجاحمد و بغض فروخورده اش در دوری از #آقامهدی …
حاج احمد کاظمی آخرین فرمانده در عملیات بدر بود که قبل از شهادت آقا مهدی باکری با او صحبت کرده بود. شاید هم آقا مهدی آخرین کلماتش را با حاج احمد در میان گذاشته بود. بعد از آن آخرین تماس بین این دو دیگر صدایی از شهید باکری شنیده نشده... صحبتهای آقامهدی آنقدر زیبا و سرشار از روح معنوی بود که شهید کاظمی هم قصد کرد به ایشان بپیوندد. اما قبل از اینکه سوار قایق شود موضوع تیرخوردن آقامهدی و #شهادت ایشان را اطلاع دادند. شهید کاظمی را از قایق پیاده کردند. وی بعد از شنیدن این حرف بدنش شروع به لرزیدن کرد زانوانش سست شد وبه خاک نشست وگریست و گفت:«مصطفی یادت باشد که این دومین بار است شما منو از آقامهدی جدا کردی و نگذاشتی با هم باشیم» بعد گفت: «قول میدهم بروم پیش #آقامهدی، من نمیمانم!» او نیز بعد از چند سال در #دیار_آقامهدی به #دیدار_آقامهدی رفت... #احمد و #مهدی خیلی با هم #رفیق بودند. لشکر ۸ نجف و لشگر ۳۱ عاشورا دو بازوی توانمند سپاه اسلام بودند که #ایندو_فرماندهان آن بودند.
@bakeri_channel
شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_سیزدهم
..این طلسم را مهدی در ذهنش شکست، با آمدن به باغ
قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود
صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر #دلتنگی کشیده بود و هول داشت که باز هم مهدی فردا میرود
#گفت:"مهدی،خیلی بی انصافی،اینقدر من رو تنها میذاری؛ یه ذره هم به دل من فکر کن"
مهدی ساکت ماند... #گفت:"صفیه ما میخوایم بریم جنوب، تو با من می آیی اهواز؟"‼️
فکر نیمکردم بشود.از خدا خواسته،گفتم:"تو هر جا بری من باهات هستم،حتی اون ور دنیا"
#مهدی خندید😊و گفت:"نیایی اونجا، دلت تنگ بشه،بشینی گریه کنی که من مامانم رو میخوام"🙄
#قرار گذاشتیم اینبار که میرود،خانه ای جور کند و بیاید من را با خودش ببرد.با #حمیدآقا رفتند
کم کم وسایل را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم.آماده بودم مهدی بیاید. دو هفته بعد زنگ زد و گفت:" #حمید می آید دنبالت،با او بیا اهواز"
#گفتم: خودت بیا دنبالم؛ گفت:"من نمیتونم، الان اینجا خیلی کار دارم میل خودته دوست داشتی بیا...☺ #ادامه_دارد
.
#سردارجاویدالاثرآقامهدیباکری #فرماندهخستگیناپذیر #مردعمل
.
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر .
#قسمت_چهاردهم ...
دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم، ناز_کردن فایده نداشت😊
#حمیدآقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز
#خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم
من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه نفر میشدیم. #موقع خداحافظی با خانوادم،آنقدر خندان بودم که همسایه مان تعجب کرده بود
#میگفت:"صفیه چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟!!!تو داری از خونوادت جدا میشی.داری میری توی یه منطقه جنگی"
گفتم:"میرم پیش مهدی"😊
#اولین باری بود که از ارومیه خارج میشدم چله ی زمستان،برف توی راه کولاک شد،ماشین نمیتوانست راه برود؛
#شب،میانه ماندیم و صبح دوباره راه افتادیم.تا رسیدیم باختران ظهر بود، #مهدی منتظرمان بود. #از نگرانی کلافه شده بود ،فردای آن روز با مهدی رفتیم اهواز و دوتایی خانه ای اجاره کرده بود،مرتب کردیم
#مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم توش
#میگفت:"اگر وقت نمیکنم بخونم،اقلا چشمم که بهشون می اُفته خجالت میکشم"
#به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و #شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم.هر بار میآمد،چیزهایی که درآورده بودم رو میدادم بخواند
خانه مان دوطبقه داشت،سرویس بهداشتی و آشپز خانه،طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچه هاش نشسته بودند. #دور و بر خانه،اداره و سازمان های دولتی وراه آهن بود،از این بابت خیلی امن نبود. #دیوار های کوتاهی هم داشت،پنجره را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند که از بیرون نور چراغ پیدا نباشد.
#ادامه_دارد...
.
#شهیدمهدیباکری
@bakeri_channe
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر:
.
#قسمت_پانزدهم
....
همان روز اول من را برد و شهر را نشانم داد
دو روز ماند پیشم. موقع رفتنش
گفتم: اینجا ارومیه نیست که خیالت راحت باشه،بری ومن روتنها به امید خدا بذاری. باید مرتب سر بزنی...
اما تا بیست روز خبری نشد. همه اش هم به این امید گذشت که مهدی می آید، می آید،امروز و فردا میکردم...
#چادرگلدار را که مهدی خریده بود،روی پایش انداخت: پارچه اش را از پیرمردی که به چشم مهدی نورانی آمده بود خریدند...از آنجا هم رفتند لب کارون. رفت سراغ یکی دو عکسی که با مهدی انداخته بود. مهدی اخم هاش رو در هم کشیده بود....#مهدی از عکس انداختن دل خوشی ندارد،توی حیاط خانه ایستاده بود...
آقامهدی از عکس انداختن فراری بود
#عقدمان هم که عکسی نینداختیم. اوایل بهار خواهرش دوربین دوستش را گرفته بود. بهش گفتم چند فیلمش را برای ما نگه دارد. زنگ زدم به مهدی گفتم"میخواد برامون مهمان بیاد،ناهار بیا"به این بهانه کشیدمش خانه،مهدی تا رسید پرسید"مهمون ها کجایند؟...
#گفتم:"مهدی خواهرت دوربین آورده، میخواستم دوتا عکس با هم داشته باشیم، برای همین گفتم بیایی"
#مهدی دلخور شد،اما به روی خودش نیاورد،لباس پوشید و آمد توی حیاط.باغچه پر از #گل بود.کنار باغچه ایستادیم و عکس انداختیم و زود رفت بالا. دوباره رفتم دنبالش که یکی دیگر هم بیندازیم، لباسش را عوض کرده بود و راحتی پوشیده بود
گفتم"عیب نداره،همین جوری بیا،باید ازت ی عکس داشته باشم که وقتی نیستی نگاهش کنم؟"
#گفت"همون یکی که انداختیم بس است"
اما من میخواستم یکی دیگر هم بیندازیم،بالاخره آمد؛توی عکس معلوم است به اجبار ایستاده جلوی دوربین😊...
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #سردارگمنامجنوب #مردعمل #آقامهدیچنینبود.... .
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
شهيد_مهدي_باكري به #روایت_همسر :
#قسمت_شانزدهم
.
#قبل از رسیدن به ارومیه، بین راه یکی از دوستانش سوار شد و مارا شناخت، به مهدی گفت:"دلم میخواد بیشتر ببینمتون، کجایید بیام زیارت؟"
#مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود، خیلی جدی جواب داد:"مگه من امام زاده ام"😊
رادیو مدام مارش عملیات میزد، این بار رفته بودند برای آزادی خرمشهر. وسط عملیات تلفن زد، از او بعید بود، چیز خاصی نگفت، فقط احوال پرسی کرد، از آن طرف حمید آقا به خواهرش خبر داده بود مهدی مجروح شده و بستری است.آنها زنگ زدند به من که
"آقا مهدی زخمی شده و ما میخوایم بریم اهواز، می آیی؟"
گفتم:"پس چی، اصل کار منم..
همان عصر راه افتادیم؛ دوتا خواهرهاش و شوهر خواهرش، با فاطمه خانم حمید آقا و پسرش احسان.با اتوبوس تا باختران رفتیم، ماشین اهواز عصر حرکت میکرد، نمیتوانستیم صبر کنیم، کنار جاده ایستادیم، ماشینهایی که از همدان میرفتند اهواز سوار شویم،ا توبوس جا نداشت، راننده گفت:"بوفه جا هست،بنشینید ،توی راه مسافرها پیاده میشن"
خواهر های آقا مهدی و شوهر خواهرش بوفه نشستند،من و فاطمه و احسان نشستیم پشت اتوبوس که راننده میخوابد، تا خود اهواز دولا مانده بودیم، هیچ کس بین راه پیاده نشد، احسان هم پسر بچه شیطان😊؛میخواستیم ساکتش کنیم نمی نشست...
در را حمید آقا باز کرد، مهدی روی پتو دراز کشیده بود و آرنجش را روی بالش تکیه داده بود و با دوستانش که دور و برش نشسته بودند گپ میزد، ما را که دید،باورش نمیشد؛ هی میپرسید:"چجوری اومدید؟!!!چه طور به این زودی رسیدید؟با هواپیما اومدید؟"!!!
ما میخندیدیم و میگفتیم"آره،اون هم با چه هواپیمایی"براش تعریف کردیم،قاه قاه میخندید.😂
یک هفته ای که مهدی توی خانه بستری بوده،حمید آقا و دوستانش بهش میرسیدند. #کمرش آسیب دیده بود،رنگ و رو نداشت،از بس ازش خون رفته بود،زرد شده بود😔مهدی را بردیم حمام، نمیتوانست بنشیند،روی یک تخته دراز کشید،خواهرش آب میریخت سرش و من میشستم.زیر لب هم برایش رجز میخواندم"...
مهدی خدا به دادت برسه، بذار خواهرات برن، اون وقت به حسابت میرسم😏"مهدی هم به شوخی به خواهرش التماس میکرد"نرید،من رو با این تنها نذارید🤕😀،پشیمون میشید"بعد از یک هفته همه برگشتند ارومیه و ما تنها شدیم...
.
#ادامه_دارد
.
#شهیدمهدیباکری #زندگیعاشقانهشهدایی #مهندسمهدیباکری #همیشهدوستتدارمایشهید
.
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
.
#قسمت_هفدهم
.
#اهواز بیشتر اوقات خانه بودم،با خانم جعفری؛همسایه ی پایین اُخت شده بودم کار شوهرش طوری بود که شب می آمد خانه،چون خانه مان نزدیک به راه آهن بود، بسیجی ها که با قطار میرسیدند اهواز، یک سر می آمدند،استراحت میکردند یا یک شب می ماندند. فاطمه و پسرش احسان امده بودند پیشمان...
عملیات فتح_المبین شروع شده بود و خانه پر رفت وآمد بود...
آخرهای عملیات خبر رسید برادر صاحب خانه شهید شده،از این طرف حمید آقا و آقای طریقت آمدند وگفتند"ما میخواهیم بریم دزفول"
من تک و تنها میشدم. باهاشان رفتم مراسم برادر دوستم، مهدی آمد؛ #پیشانی ترکش خورده اش را بسته بود...با هم رفتیم ارومیه،شب توی راه بودیم، از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد، #نماز_صبح بخوانیم،میخواست به قهوه خانه ای جایی برسد. جاده بود وبیابان، تا میرسیدیم به خوی، نماز غذا میشد
#مهدی جوش میزد،آخر بلند شد و به راننده گفت همانجا نگه دارد، #کُتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی #خاکها نماز خواند...
#مهدی_آدم_مقیدی_بود. .... یادم هست برای یکی از آشنایان که به خاطر دیدن عملکردهای غلط بعضی از آدمهای که دست اندر کار بودند، در #نمازش کاهل شده بود، نامه نوشت برایش نوشت که نماز ارتباط انسان با خدا است و هیچ ربطی به #مسائل_سیاسی و _اجتماعی ندارد، در هیچ شرایطی نباید ترکش کرد... #ادامه_دارد
#سردارجاویدالاثرمهدیباکری #نماز #نمازاولوقت #رابط عاشق ومعشوق #عبادت #اخلاص
.
#نکته: برای عبادت خالصانه وعاشقانه بامعبود نباید هیچ چیز درما تاثیر بذارد همانطور که آقامهدی فرمودن ربطی به مسائل سیاسی واجتماعی ندارد ودر هرشرایطی ماباید نمازبخونیم وتحت تاثیردیگران قرارنگیریم وکوتاهی نکنیم.خدایاعاقبت ماراختم بخیرکنه ان شاءالله. التماس دعای فرج
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#عاشقانهشهدا
#قسمت_هجدهم
.
....با حلقهی صفیه بازی میکرد، از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش
اخم کرد:"اون روزی که باید دستم میکردی، نکردی!
مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟حالا دست میکنم، اگه میدونستم زن اینقدر خوبه، زودتر ازدواج میکردم اصلا تا دیپلم میگرفتم...😊
#برای اینکه مهدی خنده اش را نبیند،بلند شد به هوای چای آوردن و گفت: آره دیگه، اون قدر صلوات فرستادی و نذر و نیاز کردی تا یه زن خوب نصیبت شد ،خودت هم که کوپنی هستی، اگه خدا بخواد، ماهی یک بار اعلام میشی😊معلومه که خوش میگذره.". #مهدی از خنده ریسه میرفت☺️،گاهی می ماندم که او همان مردی است که سر به زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟اما یک چیز را درست حدس زده بودم، اینکه او مردی است که همیشه در حال رفتن است؛توی خانه بند نبود، حالش که بهتر شد،باز من تنها شدم؛منِ خوش خیال به پدرم زنگ زده بودم بیایند اهواز،این چند وقت که مهدی هست دور هم باشیم.
بعد از عملیات #بیت_المقدس بهش پیشنهاد دادند برود تبریز و فرمانده سپاه بشود،اصرار میکردم قبول کند، آخر گفت:"فکر نکن اونجا شهادت نیست، ترور که هست"دیگر تمام شد، هیچ چیز نگفتم،میدانست من به چی فکر میکنم.
ماه رمضانِ سختی را توی اهواز گذراندم.
#مرداد ماه بود و خرما پزان اهواز، شب احیای سوم، مهدی رسید خانه، آماده شدم با هم برویم مراسم؛ جایی..
#دیدم مهدی همانطور نشسته،خوابش برده...بعضی شبها خاکی و ژولیده میرسید..،می نشست خستگیش در برود و بعد بلند شود دوش بگیرد و بخوابد،اما همانطوری خوابش میبرد،خودم لباسش را عوض میکردم...
#سرِ همین کم خوابی ها یکبار تصادف کرد،لبش پاره شد و بخیه خورد؛ خانهی یکی از دوستانم بودم که زنگ زد، تا صدایش را شنیدم؛ زدم زیر گریه... بار آخری که رفته بودم اهواز، بیشتر میدیدمش،خبری از عملیات بزرگ نبود و #مهدی زود به زود سر میزد،یک هفته به نظرم زیاد می آمد،گفت:"بد عادت شده ای ها، #باید زن جنگی باشی نه #شهری"
#میخواست برود خانه،من هم زود رفتم،خانهی ما دونبش بود و دوتا در داشت؛ #مهدی زودتر رسیده بود و کمین میکشید😊 من از کدام در میروم تو ،من از این در وارد شدم؛مهدی پشت در دیگر قایم شده بود.😌
...از پله میرفتم بالا که در زد، با آن قیافهی گریان که به خودش گرفته بود و لباس خونینش،تا در را باز کردم،جا خوردم، شروع کرد به اوهو اوهو کردن!!!؛ سر به سرم میگذاشت، ادای گریه ی من را در می آورد😐☺️
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #عاشقانههایشهدا #زندگیشهدایی #همسر #مهدی #فرمانده
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_بیست_وسوم
...از ارومیه برای تسلیت گفتن به خانوادهی #شهدای_لشکرعاشورا رفتیم تبریز، بعد مهدی باید میرفت اردبیل، جاده ی تبریز_اردبیل آسفالت نداشت؛ خاکی و پر از دست انداز، #مهدی گفت بمانم تا برگردد،دمغ بودم ،دستش را برای خداحافظی بالا برد و صداش را مثلِ بچه ها کرد و گفت:"اگه دختر خوبی باشی و بمونی،برات دودک اردبیل میارم"😊
#دودک،ساز دهنی معروفِ اردبیل است،چیزی شبیه به فلوت،
دودک نیاورد اما خودش زود برگشت و با هم رفتیم قم، زیارت و از آنجا #سوریه.
#سوریه دسته جمعی همه جا میرفتیم، شش خانواده از بچه های سپاه بودیم، یک خانه گرفته بودند که چند اتاق داشت و یک آشپز خانه و سرویس بهداشتی، مردها میخریدند، می آوردند و خودمان پُخت و پَز میکردیم،با اتوبوسی که گرفته بودند،میبردند مان زیارت و خرید ،مهدی از بازار_حمیدیه برایم دوربین خرید.
یکبار توی زینبیه سَرَم به #دعا و نماز گرم شد، همه رفته بودند،بعد از نماز و زیارت،قرارمان توی اتوبوس بود،#یادم رفت،یکی آمد دنبالم"بیا که #آقا مهدی در به در دنبالت میگرده."
همه توی اتوبوس منتظر بودند، با خودم گفتم حالا مهدی چقدر عصبانی است ...اما تا من را دید،فقط پرسید:"کجایی؟"
#من عصبانیت مهدی را کم میدیدم؛مثلا اگر #نمازصبحش قضا میشد، از خودش عصبانی میشد، دلم میخواست ببینم وقتی از دست من عصبانی باشد،چه شکلی میشود، میگفت:"مومنان بین خودشون به رحمت و شفقت رفتار میکنند، تازه تو که مرهم من هستی،چرا باید به تو خشم بگیرم؟"
مرد ها دو روز رفتند لبنان،منطقه امنیت نداشت و ما را با خودشان نبردند،سفرمان دو هفته طول کشید.
.
#ادامه_داره
#شهیدمهدیباکری #سوریه #دفاعمقدس #مخلصوبیادعا #مردعمل
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
.
#قسمت24
#بچه های مهدی براش یک دنیا بودند، می آمدند خانه مان، یک شب زنگ زد که بگوید شام میهمان داریم، گفتم:"سر راهت نون بخر"
#یادش رفت، دیر هم رسید؛ نانوایی بسته بود، زنگ زد به بچه های لشکر که چند تا نان بیاورند، یک دسته نان آورده بودند...
#مهدی تا حالا چیزی ازشان نخواسته بود
خواسته بودند سنگ تمام بگذارند
مهدی گفت:"این همه نون رو میخوایم چیکار؟"
چند تا به اندازه مهمانی همان شب برداشت و بقیه را پس فرستاد.
نان ها را مردم فرستاده بودند جبهه، نان های گرد بزرگی بود،خشک میکردند و نگه میداشتند که کپک نزند و زیاد بماند،قبل از خوردن نم میزدند و نرم میشد.
برای ما که آورده بودند نرم بود، از دَر آمد تُو و گفت:"این هم نون"
دستم را بردم جلو که تکه ای از نان را بکنم،
گفت:"تو نباید از این نان ها بخوری"
گفتم:"چرا؟" گفت:"این نون مال رزمنده هاست" گفتم:"من هم زن رزمنده م"
گفت:"نه، فقط رزمنده ها"
#شب را من با خرده نان هایی که داشتیم،سر کردم،خیلی مراعات میکرد،به قول مادر بزرگشان،این دوتا برادر، #مهدی_وحمید را میگفت،شورَش را درآورده بودند....
میگفت:"برید ببینید بعضی ها به کجاها رسیده اند، چه دم و دستگاهی به هم زده اند...
وشاهد مثال میاورد، مهدی شانه های مادر بزرگ را بغل می گرفت و تکان میداد و میگفت:" #مادربزرگ، ضِد انقلاب شده ای ها"و میخنداندش...
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #شهدا #بیتالمال
.
#نکتهاخلاقی :رعایت بیتالمال
.
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
:
...دل نگرانی هامان هم مشترک بود،هر عملیات دلمان آویزان بود،که این بار نوبت کداممان است که خبر بیاورند، بیایند دنبالمان و برویم، هر روز خبر شهادت شوهر یکی می رسید...
#صدای زنگ تلفن،گوشمان را تیز میکرد، حمید آقا همون موقع ها شهید شد، کسی جرئت نداشت به فاطمه بگوید
من توی اتاق خودمان بودم چادرم را سرم انداخته بودم و گریه میکردم😭،گفته بودم به فاطمه بگویند مهدی شهید شده،آماده باشیم که ماشین میفرستند دنبالمان
همین را بهش گفتند،اما فاطمه فهمید؛گفت:"نه،حمید شهید شده"
و شروع کرد به جمع کردن وسایلش،با هم بر گشتیم ارومیه،توی راه فقط گریه بود و بی قراری
((صدای مهدی را که از پشت تلفن شنید،بغضش ترکید:"تو هم شهید میشی،من میدونم،بذار قبلش ببینمت"
به جای تسلیت گفتنش بود؛مثل بچه ها شده بود، #مهدی هم بغض داشت😔،از خودش خجالت میکشید،تسلیت گفت، مهدی بغضش ترکید و با صدا گریه کرد😭ندیده بودم مهدی اینطور گریه کند..این دو برادر همیشه و همه جا با هم بودن
#بعد از#شهادت حمید آقا، زیاد گریه میکرد،مهدی نتوانست خودش را برای مراسم برادرش برساند...
.
#شادی روح شهیدآقامهدی وآقاحمید باکری #صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#قسمت31
.
چند روز قبل از #عملیات_بدر مهدی آمد،تعجب کردم،چه عجب که آمده، معمولا از چند وقت قبل از عملیات و چند روز بعد از آن پیداش نمیشد، برای خودم سالاد درست کرده بودم، پا شدم غذا درست کنم، نگذاشت،همان سالاد را با هم خوردیم.
میخواست حمام کند،آب گرم کن خاموش بود،عجله داشت،توی کتری، روی گاز آب گرم کردم،سرش را شست،وضو گرفت و نمازش را خواند،راست می ایستاد،سرش را کمی به جلو خم میکرد و نماز میخواند، دوست داشتم بایستم پشت سرش و نماز خواندنش را تماشا کنم،شمرده و با مکث میخواند، موقع خداحافظی من را بوسید و با خنده گفت:" زن جون ،خداحافظ"
#امایک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد این بارآخری است که میبینمش..😔
#مهدی پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود
بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، #مهدی_باکری،دلش خون شد
مهدی هیچ وقت از#شهادت حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست او ناراحت میشود،اما انگار این روزها دلش کنده شده بود،جای دیگری بود...
وقتی من به کار خودم سرگرم میشدم،روبه روی این عکس ها می نشست،زانوهاش را بغل میگرفت و خیره میشد به آنها و با خودش زمزمه میکرد،تا من می رفتم بیرون، #اشکش سراریز میشد ؛اما جلوی من خودش را نگه میداشت ،میدانست من تحمل این حرف ها و کارها را ندارم...😔
صبح بیست و پنجم اسفند،دوستم دعوتم کرد خانه شان،چند نفر دیگر از بچه ها هم آمده بودند،احساس میکردم سرحال نیستند،اما کسی چیزی نگفت،من زیاد پاپی نشدم؛
#مادرشهیدباقری هم آمده بود،ساعت دوازده نصفه شب،فاطمه زنگ زد،
گفت:"مریم،خواهر مهدی؛اینجاست،داشتیم با هم حرف می زدیم،یاد تو افتادیم،گفتیم یه زنگ بزنیم حالت رو بپرسیم"دلم شور افتاد...،
پرسیدم:"چیزی شده؟"
گفت:"نه بابا،همینجوری یادت کردیم"
حالا همه به هم تلفنی خبر داده بودند و میدانستند #مهدی_شهید شده..احوال مهدی را پرسید،صبح زنگ زده بودم به ستاد کسی که گوشی را برداشت نتوانست حرف بزند،گفت:"گوشی دستتون"
یکی دیگر جوابم را داد و گفت:" #آقامهدی خوب هستند و عملیات تموم شده،رفته اند منطقه رو تحویل بِدَن و برگردند"
خیالم راحت بود همین روزها سر و کله اش پیدا میشود،کسی جرئت نمیکرد چیزی به من بگوید،این کار را گذاشته بودند به عهدهی #مادر شهیدباقری که او آدم جا افتاده ای است،بلد است چطور بگوید،بنده ی خدا او هم نتوانسته بود....
.
#ادامه_دارد....
.
#شهیدمهدیباکری #شهادت #عملیاتبدر #وصالیاران #رهروران کویشهادت
.
❤️همیشه دوستت دارم ای شهید❤️
@bakeri_channel
شهید_مهدی_باکری به #روایتهمسر:
.
.
#قسمت_آخر
.
🌷بعد از #شهادت مهدی،خوابش را دیدم،توی خواب ازش پرسیدم:"مهدی تو چه طوری شهید شدی؟"هنوز کسی بهم نگفته بود،با دستش پیشانی و شکمش را نشان داد و گفت:"یه تیر اینجا خورد و یکی اینجا"بعد شنیدم که اول تیر به پیشانیش خورده😭،بعد توی قایق که میگذارند بیاورند این ور مجنون،یک خمپاره میخورد وسطه قایق،همیشه با خودم میگویم شاید اینکه مهدی برنگشت،خیلی هم بد نیست،هر چند هیچ جایی را ندارم که بروم،دوساعت بنشینم و باهاش حرف بزنم و خالی بشوم،اما حتما این هم لطف خدا است که مهدی را با همان صورت خندان آرام توی ذهنم داشته باشم ،نمی دانم اگر می آمد،با چه چیزی باید روبه رو میشدم.... #از بالای کتاب نگاهش افتاد به عکس #مهدی و شروع کرد به حرف زدن با او و اشکش تند تند ریخت،ساعت را که دید،فهمید دو ساعت است با مهدی حرف میزند و گریه میکند ،اشک هاش را پاک کرد و به #مهدی گفت:"فردا امتحان دارم،باید این همه درس بخونم_کتاب را نشانش داد_وقت برای گریه کردن زیاده،الان تو برو تا بعد"و پشت به مهدی که فکر میکرد حتما نگاهش میکند و دعایی که براش خوانده بهش فوت میکند،درسش را خواند)) روز های خوبی بود،هر چند سخت،اما بهتر از این بود که بنشینم،زانوی غم بغل بگیریم و هیچ کاری ازمان بر نیاید،گاهی آنقدر کار داشتم که حتی ماه میگذشت و نمیرسیدم بروم زیارت حضرت معصومه،از دور سلام میدادم و میگفتم:"عمه جان،ببخشید،حتما لیاقت ندارم،اما می آم به زودی".
#چهارسال_سیاه می پوشیدم،با آدمهای دیگر زیاد رفت و آمد نداشتم،سرم به کار خودم بود،بچه های لشکر برایم یک ماشین تهیه کردند و با آن میرفتم دانشگاه و بر میگشتم،بعد از تمام شدن درسم،یک سال توی یکی از دبیرستانها ی تهران ناظم بودم،اما تنها #زندگی کردن در تهران خیلی سخت بود، #برگشتم قم... *دوازده سال تنها زندگی کردم،نمی توانستم کسی را جایگزین مهدی کنم،سن و سالی نداشتم،بیست و چهار سالم بود که مهدی شهید شد،بچه هم نداشتم،تنها چیزی که من را روی پا نگه میداشت،درس بود،همه فکر میکردند اگر ما ازدواج کنیم،بی وفایی کرده ایم،نامردی است،این حرف و حدیث ها روی من هم تاثیر میگذاشت،آن سالها هیچ کس دید خوبی به ازدواج مجدد نداشت،به خاطر همین،خواستگارهام را رد میکردم،اما جُدای از سختیش؛میدانستم از نظر شرعی تنها زندگی کردن کار درستی نیست،سر دوراهی بودم،بعد از دوازده سال،بالاخره راضی شدم به ازدواج؛آن هم با کسی که میدانستم ادامه دهنده ی راه مهدی است.....
.راست میگویند که آدم ها در لحظه عشق و مرگ تنها هستند،راست میگویند کسی که عشق را چشید،مرگ را تجربه کرده،یادش نمی آمد کجا خوانده بود که"عاشق را حساب با عشق است،با معشوق چکار،مقصود او عشق است"
#شهیدمهدیباکری #همیشهدوستدارمای شهید
❤️شادی روحشون صلوات❤️
@bakeri_channel
💠مادر بزرگوار شهید مهدی عزیزی؛
🍃🌸مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیتالله از بین دوستانش، فقط به #مهدی یک دستمال داد و گفتند #اشکهایی که برای #امام_حسین (ع) میریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند!
به دوستانش نیز گفته بود احترام این آقا را خیلی داشته باشید...
بار دیگر هم که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض اینکه مهدی را میبیند گریه میکند!
🍃🌸 مهدی همیشه به جز روزهای عید لباس مشکی به تن داشت و معتقد بود که بعد از مصیبت #حضرت_زینب (سلام الله علیها) باید همیشه عزادار بود.
در آخر نیز به توصیه خودش تربت کربلا و دستمال اشکش را در کفنش گذاشتند.
🌷 #شهید_مهدی_زین_الدین
🔰فرمانده لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب علیه السلام
🍃ولادت : ۱۳۳۸ - تهران
🍂شهادت : ۶۳/۸/۲۷ - سردشت
🍁آرامگاه : قم - گلزار شهدای علی ابن جعفر
🌸وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا كردیم، گفت «می روم #سوسنگرد
🌺گفتم منو نمی بری اون جلوها رو ببینم؟
🌼گفت: اگه دلتون خواست، با ماشین های بین راهی بیایید. این ماشین مال #بیت_المال هست.
💠سالروز شهادت شهیدان #مهدی و #مجید زین الدین گرامی باد.
#خداحافظ_فرمانده؛
#یادداشت یک #شهید برای فرمانده شهیدش «مهدی باکری» ...
در یک لحظه قایق در میان چند انفجار بالا و پایین میرود. سر میدزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه میگذراند.
#شهید_محمد_قنبرلو فرمانده گردان بدرلشگر 31 عاشورا در عملیات بدربود که سردار شهید مهدی باکری را در شرق دجله و در عملیات بدر در حالی که مجروح بود، در قایق گذاشت. .
آنچه می خوانید #دلنوشته_ای از این شهید برای #سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری است... .
#خداحافظ_فرمانده
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند😔 .
قایق از میان گلولهها راهی برای خود مییابد و پیش میرود. سکان در دست " #رضا لطفی است. .
پیکر زخمی آقا مهدی را در گوشهای از قایق خواباندهاند. خون از پیشانیش میجوشد و سرازیر میشود😔.
شعاعی از نور کمرنگ غروب آفتاب اسفندماه جلوه دیگری به #چهره_آقامهدی داده است. .
#زخمی هستم ولی همه فکرم پیش #آقامهدی است. .
بعید میدانم مرغ از قفس پریده باکری دوباره به حصار قفس برگردد.😔 .
لبهایش مترنم است. با اینکه در زیر آن آتش شدید فرصتی برای شنیدن نیست ولی به لبهایش چشم میدوزم. .
الله و الله... الحمدلله، الله و الله... الحمدلله
در یک لحظه #قایق در میان چند انفجار بالا و پایین میرود. سر میدزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه میگذراند.
ناگهان نگاهم روی #سیلبند ثابت میماند. عراقیها به روی سیلبند آمدهاند و بسوی قایق روی آب #شلیک میکنند. هنوز چشم از سیلبند بر نداشتهام که آرپیجی زنها دوباره شلیک میکنند و قایق را هالهای از آتش در میان میگیرد...
روی دجله غوطهورم. موج انفجار آرپیجی بداخل آب پرتابم کرده است. دست و پا میزنم و خود را روی آب نگه میدارم. لاشه قایق در فاصلهای دور در میان شعلههای آتش میسوزد... .
(شهید محمد قنبرلو
#همیشه تکیه کلامش این بودکه بعدازمهدی زنده ماندن ارزش نداردوبایدشهیدشدوپیش #مهدی عزیزرفت⚘
در #وصیت نامه اش گفته:چطور ممکن است انسان #شاهد_شهادت و سوختن #پیکرمطهرباکری ها باشد و خود گوشه ای بنشیند و در پی #مقام و زندگی و رفاه باشد » . ...
#عملیاتبدر
#فرمانده
#شهیدمهدیباکری
#شهیدمحمدقنبرلو
#خداحافظفرمانده
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#اللهم_صل_على_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم .
#شلمچه #شلمچه_بوی_چادر_خاکی_مادر_میدهد #شلمچه_قطعه_ای_از_بهشت_است
#غروب_دلگیر
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🌹مهدی پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود
بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، #مهدی_باکری،دلش خون شد😔
#مهدی هیچ وقت از#شهادت حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست او ناراحت میشود،اما انگار این روزها دلش کنده شده بود،جای دیگری بود...🌹🌹
.
#وقتی من به کار خودم سرگرم میشدم،روبه روی این عکس ها می نشست،زانوهاش را بغل میگرفت و خیره میشد به آنها و با خودش زمزمه میکرد،تا من می رفتم بیرون، #اشکش سرریز میشد😭؛اما جلوی من خودش را نگه میداشت😔،میدانست من تحمل این حرف ها و کارها را ندارم...
#صبح بیست و پنجم اسفند،دوستم دعوتم کرد خانه شان،چند نفر دیگر از بچه ها هم آمده بودند،احساس میکردم سرحال نیستند،اما کسی چیزی نگفت،من زیاد پاپی نشدم؛
#مادرشهیدباقری هم آمده بود،ساعت دوازده نصفه شب،فاطمه زنگ زد،
گفت:"مریم،خواهر مهدی؛اینجاست،داشتیم با هم حرف می زدیم،یاد تو افتادیم،گفتیم یه زنگ بزنیم حالت رو بپرسیم"دلم شور افتاد...،
#پرسیدم:"چیزی شده؟"
گفت:"نه بابا،همینجوری یادت کردیم"
✅حالا همه به هم تلفنی خبر داده بودند و میدانستند مهدی شهید شده😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 ( #یاحسین) ، #احوال مهدی را پرسید،صبح زنگ زده بودم به ستاد کسی که گوشی را برداشت نتوانست حرف بزند،گفت:"گوشی دستتون"
یکی دیگر جوابم را داد و گفت:" #آقامهدی خوب هستند و عملیات تموم شده،رفته ند منطقه رو تحویل بِدَن و برگردند"
خیالم راحت بود همین روزها سر و کله اش پیدا میشود،کسی جرئت نمیکرد چیزی به من بگوید،این کار را گذاشته بودند به عهده ی #مادر شهیدباقری که او آدم جا افتاده ای است،بلد است چطور بگوید،بنده ی خدا او هم نتوانسته بود....😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
#شهدا
#سردار_سپهبد_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی .
نماد تربیت اهل بیت (ع) یعنی #مهدی_باکری یعنی #حمید_باکری، #شفیعزاده، #حسن_باقری، #یاغچیان، #تجلایی یعنی همه این #شهیدان.
غیر از صحنه جهاد هیچ صحنه دیگری این قابلیت را ندارد، جهاد است که این قابلیت را دارد، اگر جهاد نبود این جوهرها بروز پیدا نمیکرد و بالعکس.
اگر #مهدی نبود، هرگز #جنگ ما این قداست را پیدا نمیکرد، حق این دو بر هم، حق متقابلی است. یعنی همانطوریکه جنگ و جهاد منشاء بروز این شخصیت برجسته شد همانطور هم #مهدی تمام قامت بهترین علم و معرف جنگ شد و این قداست را به جنگ ما بخشید.
قلههای شهید دفاع مقدس، نورانی بودند. اینها ذرات وجود نورانی امام راحل را گرفتند و در واقع تکثیرکننده وجود #امام_خمینی (ره) بودند، منتشرکننده وجود امام راحل در دفاع مقدس بودند، از اینرو این تحول و سرعت در این تحول اساسش بهدلیل مدیریت بالا، مقدس و والای شهیدان ما بود. انسان صالح، انسان پاک و انسان مخلص وقتی در راس قرار بگیرد، تاثیرش اینگونه خواهد بود. دلیل این تحول این بود، انسانهای پاکی مثل #مهدی_باکری و #حمید_باکری منشاء این تحول بزرگ شدند.
من معتقد هستم، یابنده #مهدی و #حمید یابنده #فاطمه اطهر(س) است، کسی که قبر فاطمه سلام الله علیها را به ما نشان دهد همان کس، #مهدی و #حمید را نیز به ما نشان خواهد داد. این دو برادر که تداعی امام حسین (ع) و ابوالفضلالعباس (ع) را میکردند و من بارها آقا_حمید را دیدم هیچوقت فکر نکردم که برادر آقا #مهدیست. تعبد، ادب و احترام بسیار زیادی نسبت به آقا #مهدی داشت. آقا #مهدی معروفترین و زیباترین کلمهای بود که وجود داشت.
@bakeri_channel
#خداحافظ_فرمانده؛
#یادداشت یک #شهید برای فرمانده شهیدش «مهدی باکری» ...
در یک لحظه قایق در میان چند انفجار بالا و پایین میرود. سر میدزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه میگذراند.
#شهید_محمد_قنبرلو فرمانده گردان بدرلشگر 31 عاشورا در عملیات بدربود که سردار شهید مهدی باکری را در شرق دجله و در عملیات بدر در حالی که مجروح بود، در قایق گذاشت. .
آنچه می خوانید #دلنوشته_ای از این شهید برای #سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری است... .
خداحافظ_فرمانده
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند😔 .
قایق از میان گلولهها راهی برای خود مییابد و پیش میرود. سکان در دست " رضا لطفی است. .
پیکر زخمی آقا مهدی را در گوشهای از قایق خواباندهاند. خون از پیشانیش میجوشد و سرازیر میشود😔.
شعاعی از نور کمرنگ غروب آفتاب اسفندماه جلوه دیگری به #چهره_آقامهدی داده است. .
#زخمی هستم ولی همه فکرم پیش #آقامهدی است. .
بعید میدانم مرغ از قفس پریده باکری دوباره به حصار قفس برگردد.😔 .
لبهایش مترنم است. با اینکه در زیر آن آتش شدید فرصتی برای شنیدن نیست ولی به لبهایش چشم میدوزم. .
الله و الله... الحمدلله، الله و الله... الحمدلله
در یک لحظه #قایق در میان چند انفجار بالا و پایین میرود. سر میدزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه میگذراند.
ناگهان نگاهم روی #سیلبند ثابت میماند. عراقیها به روی سیلبند آمدهاند و بسوی قایق روی آب #شلیک میکنند. هنوز چشم از سیلبند بر نداشتهام که آرپیجی زنها دوباره شلیک میکنند و قایق را هالهای از آتش در میان میگیرد...
روی دجله غوطهورم. موج انفجار آرپیجی بداخل آب پرتابم کرده است. دست و پا میزنم و خود را روی آب نگه میدارم. لاشه قایق در فاصلهای دور در میان شعلههای آتش میسوزد... .
(شهید محمد قنبرلو
#همیشه تکیه کلامش این بودکه بعدازمهدی زنده ماندن ارزش نداردوبایدشهیدشدوپیش #مهدی عزیزرفت⚘
در #وصیت نامه اش گفته:چطور ممکن است انسان #شاهد_شهادت و سوختن #پیکرمطهرباکری ها باشد و خود گوشه ای بنشیند و در پی #مقام و زندگی و رفاه باشد » . ...
#عملیاتبدر
#فرمانده
#شهیدمهدیباکری
#شهیدمحمدقنبرلو
#خداحافظفرمانده
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#اللهم_صل_على_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم .
#شلمچه #شلمچه_بوی_چادر_خاکی_مادر_میدهد #شلمچه_قطعه_ای_از_بهشت_است
#غروب_دلگیر
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
@bakeri_31_ashora
#ﺳﻼﻡ
ﺍﯼ ﺷﻬﯿﺪ ،
ﺍﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ،
ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ،
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﯽ.....
ﯾﺎ ﻧﮑﻨﯽ . . .
ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺕ ﻫﺴﺘﻢ☺️
💕 آقا #مهدی
#سالروز_زمینی_شدنت_مبارک 💕
💕 30فروردین 💕
#شهید_آقامهدی_باکری
@bakeri_channel
❀ ❀ ❀ ❀ ❀ ❀