eitaa logo
سرداران شهید باکری
487 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
432 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
👈من و تو و آن بسیجی یکی هستیم؛ اسم و رسم برای راحتی کار است: 🔺روایتی خواندنی از شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا بر گرفته از کتاب«پا به پای شهدا» عنوان می شود: شناسایی شب اول خیلی سخت بود. دوربین دید در شب، یکی داشتیم که نوبتی از آن استفاده می کردیم. عراقی ها هم راه به راه سنگر کمین زده بودند. درگیر شدیم و دو نفر هم اسیر شدند. سختی های کار را برایش گفتم. گفت: حالا که اینطور است من هم می آیم. : که نباید بیاید جلو! وظیفه ماست که برویم. گفت: حرفش را هم نزن. داخل این جنگ اگر هم می بینی اسم و رسم برای ما درست کرده اند، فقط برای راحتی کار است وگرنه من و تو و آن بسیجی یکی هستیم.🇮🇷 آمدنش خطرناک بود، ولی آمد. آن شب شناسایی مان موفق بود... 🌼 ۳۱‌عاشورا🌼 @bakeri_channel
🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست"😊 بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹 هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊 مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌 🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿 خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈 ،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. 🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉 به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞 من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 🌴 @bakeri_channel
. 🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود🙃 :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست"😊 بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹 هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊 مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌 🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿 خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈 ،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. 🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉 به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞 من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚 به ما بپیوندید⏫⏫⏫
به . 🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست" بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست. هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست. مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست. خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم ،سلام کرد و با خنده پرسید:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😊 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره" من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" @bakeri_channel
به ...تازه احساس میکرد اصلا را نمیشناسد او چطور مردی بود؟هیچ نپرسیده بود غذا پختن بلد هست یا نه، اما حالا میگفت باید رانندگی یاد بگیرد. بود و شنیده بود مردها دوست دارند زنشان باشد... یادش نمیآمد تا به حال خانه پدرش غذا درست کرده باشد، مادر وسواس داشت به اینکار، نمیگذاشت دختر ها دخالتی بکنند، دل خوش کرده بود حالا حالاها وقت دارد و این چیزها را یاد میگیرد. باز به صورت مهدی نگاه کرد. چقدر جدی به نظر می آمد، دلش خالی شد)) . به خودم دلداری میدادم غذا پختن که کاری ندارد، یاد میگیرم، شبی که میخواستم خودم غذا بپزم، برایمان میهمان رسید ، آمده بودند دیدنمان پرسید"میتونی شام درست کنی، نگهشون داریم؟" :"آره،...درست کردم")): را کشیدم، رویم نمیشد بیاورم سر سفره)): برنج خارجی را کته کرده بودم. شده بود دیس پلو را برداشت و گفت"بیا تو، کاریت نباشه... را گذاشت وسط سفره و گفت"آش پزی خانم ما حرف نداره، اگه میبینید پلو خوب در نیومده،چون برنجش خوب نبوده"😉 که رفتند، گفت"اینطور که معلومه، یه مدت باید غذا درست کنم تا یاد بگیری☺️ خداییش مهدی هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم،درست کردم؛ یادم رفت بریزم. توی بشقاب خودم نمک میریختم، مهدی هیچی نمیگفت، فکر کردم متوجه نشده. پرسیدم"مهدی به نظرت چیزی کم نداره؟"گفت:"نه" گفتم:"اما نمکش کمه" گفت:"غذاست دیگه،بی نمک هم میشه خورد."😇 . ... .... آیاماهم اینجور رفتار میکنیم؟؟؟!!! @bakeri_channel
‍ شهیدمهدی‌باکری‌ به ..این طلسم را مهدی در ذهنش شکست، با آمدن به باغ قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر کشیده بود و هول داشت که باز هم مهدی فردا میرود :"مهدی،خیلی بی انصافی،اینقدر من رو تنها میذاری؛ یه ذره هم به دل من فکر کن" مهدی ساکت ماند... :"صفیه ما میخوایم بریم جنوب، تو با من می آیی اهواز؟"‼️ فکر نیمکردم بشود.از خدا خواسته،گفتم:"تو هر جا بری من باهات هستم،حتی اون ور دنیا" خندید😊و گفت:"نیایی اونجا، دلت تنگ بشه،بشینی گریه کنی که من مامانم رو میخوام"🙄 گذاشتیم اینبار که میرود،خانه ای جور کند و بیاید من را با خودش ببرد.با رفتند کم کم وسایل را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم.آماده بودم مهدی بیاید. دو هفته بعد زنگ زد و گفت:" می آید دنبالت،با او بیا اهواز" : خودت بیا دنبالم؛ گفت:"من نمیتونم، الان اینجا خیلی کار دارم میل خودته دوست داشتی بیا...☺ . . صلوات @bakeri_channel
به : . .... همان روز اول من را برد و شهر را نشانم داد دو روز ماند پیشم. موقع رفتنش گفتم: اینجا ارومیه نیست که خیالت راحت باشه،بری ومن رو‌تنها به امید خدا بذاری. باید مرتب سر بزنی... اما تا بیست روز خبری نشد. همه اش هم به این امید گذشت که مهدی می آید، می آید،امروز و فردا میکردم... را که مهدی خریده بود،روی پایش انداخت: پارچه اش را از پیرمردی که به چشم مهدی نورانی آمده بود خریدند...از آنجا هم رفتند لب کارون. رفت سراغ یکی دو عکسی که با مهدی انداخته بود. مهدی اخم هاش رو در هم کشیده بود.... از عکس انداختن دل خوشی ندارد،توی حیاط خانه ایستاده بود... آقامهدی از عکس انداختن فراری بود هم که عکسی نینداختیم. اوایل بهار خواهرش دوربین دوستش را گرفته بود. بهش گفتم چند فیلمش را برای ما نگه دارد. زنگ زدم به مهدی گفتم"میخواد برامون مهمان بیاد،ناهار بیا"به این بهانه کشیدمش خانه،مهدی تا رسید پرسید"مهمون ها کجایند؟... :"مهدی خواهرت دوربین آورده، میخواستم دوتا عکس با هم داشته باشیم، برای همین گفتم بیایی" دلخور شد،اما به روی خودش نیاورد،لباس پوشید و آمد توی حیاط.باغچه پر از بود.کنار باغچه ایستادیم و عکس انداختیم و زود رفت بالا. دوباره رفتم دنبالش که یکی دیگر هم بیندازیم، لباسش را عوض کرده بود و راحتی پوشیده بود گفتم"عیب نداره،همین جوری بیا،باید ازت ی عکس داشته باشم که وقتی نیستی نگاهش کنم؟" "همون یکی که انداختیم بس است" اما من میخواستم یکی دیگر هم بیندازیم،بالاخره آمد؛توی عکس معلوم است به اجبار ایستاده جلوی دوربین😊... . ... .... . صلوات @bakeri_channel
به . از حمام که در آمد، چند دقیقه‌ی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده، دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست نخندد😊 همسایه‌ی طبقه پایین همیشه از من میپرسید:"شماها چی میگید و میخندید ،به ما هم یاد بدید☺️ . مهدی میزد اما شوخ بود...بعضی از فامیل ها گاهی از من میپرسیدند "این آقا مهدی شما حرف هم میزنه!؟ما که ندیدیم اما خودمان دوتا که بودیم یا پیش خواهرهاش، به خنده و خوش و بش میگذشت،به دوستان جبهه ایش هم که می افتاد، شیطنتش گل میکرد... . آبان ماه من را فرستاد،به خانواده ام سر بزنم و روحیه ام عوض شود،من رسیدم،فاطمه میخواست برود دزفول؛💐💐 خانه گرفته بود، او رفت و باز هوایی شدم دل دل میکردم که مهدی زنگ زد و گفت را از اهواز برده دزفول،همان خانه ای که حمید آقا گرفته،با پدرم رفتم دزفول... خانواده بودیم و سه تا اتاق. فاطمه چون بچه داشت،اتاق بزرگ را برداشته بود، خانم و آقای کبیری وسایلشان را توی اتاق دیگر گذاشته بودند. تک اتاق بالا برای من مانده بود،زیر زمین هم داشتیم که از حیاط ده تا پله میخورد؛ نزدیک مقدماتی دو خانواده‌ی دیگر آمدند و تا آخر عملیات آنجا ساکن شدند، خوبی این خانه عیدش بود که مهدی بعد از سال تحویل آمد؛ عیدی را کنار هم نبودیم، خجالت بکشد که دست خالی آمده گفت:"سر راه چیزی که قابل تورو داشته باشه پیدا نکردم...."من چیزی نمیخواستم :"این اولین عیدی است که اومده ای پیش من،خودش بهترین کادوست" . صلوات @bakeri_channel