بخشی از خاطرات شهید مهدی باکری به روایت #همسر
.
🌺پرده را عقب زد که #مهدی را در کت و شلوار #دامادی ببیند
#مهدی سرش را خم کرد و از زیر درخت انار که غرق گل بود، رد شد
#قدش از مرد دیگری که مثل ساق دوش همراهش می آمد، بلندتر بود
#کنار درخت آلو مکث کرد،اولین بار بود که صورت #مهدی را از روبه رو میدید
#صفیه آهسته گفت:این هم #آقای_داماد
زن ها سرشان را اوردند نزدیک سر صفیه
#مادر بزرگ پرسید:کدام یکی داماد است؟
#صفیه مهدی را نشان داد
"همون که #اورکت پوشیده"
#ولباس سبز #سپاه که شلوارش بالای پوتین نیم دار گِتر شده و زانو انداخته بود...
...
.
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #لباسسبزسپاه .
#شادیروحشهدا
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر:
.
#قسمت_پانزدهم
....
همان روز اول من را برد و شهر را نشانم داد
دو روز ماند پیشم. موقع رفتنش
گفتم: اینجا ارومیه نیست که خیالت راحت باشه،بری ومن روتنها به امید خدا بذاری. باید مرتب سر بزنی...
اما تا بیست روز خبری نشد. همه اش هم به این امید گذشت که مهدی می آید، می آید،امروز و فردا میکردم...
#چادرگلدار را که مهدی خریده بود،روی پایش انداخت: پارچه اش را از پیرمردی که به چشم مهدی نورانی آمده بود خریدند...از آنجا هم رفتند لب کارون. رفت سراغ یکی دو عکسی که با مهدی انداخته بود. مهدی اخم هاش رو در هم کشیده بود....#مهدی از عکس انداختن دل خوشی ندارد،توی حیاط خانه ایستاده بود...
آقامهدی از عکس انداختن فراری بود
#عقدمان هم که عکسی نینداختیم. اوایل بهار خواهرش دوربین دوستش را گرفته بود. بهش گفتم چند فیلمش را برای ما نگه دارد. زنگ زدم به مهدی گفتم"میخواد برامون مهمان بیاد،ناهار بیا"به این بهانه کشیدمش خانه،مهدی تا رسید پرسید"مهمون ها کجایند؟...
#گفتم:"مهدی خواهرت دوربین آورده، میخواستم دوتا عکس با هم داشته باشیم، برای همین گفتم بیایی"
#مهدی دلخور شد،اما به روی خودش نیاورد،لباس پوشید و آمد توی حیاط.باغچه پر از #گل بود.کنار باغچه ایستادیم و عکس انداختیم و زود رفت بالا. دوباره رفتم دنبالش که یکی دیگر هم بیندازیم، لباسش را عوض کرده بود و راحتی پوشیده بود
گفتم"عیب نداره،همین جوری بیا،باید ازت ی عکس داشته باشم که وقتی نیستی نگاهش کنم؟"
#گفت"همون یکی که انداختیم بس است"
اما من میخواستم یکی دیگر هم بیندازیم،بالاخره آمد؛توی عکس معلوم است به اجبار ایستاده جلوی دوربین😊...
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #سردارگمنامجنوب #مردعمل #آقامهدیچنینبود.... .
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#عاشقانهشهدا
#قسمت_هجدهم
.
....با حلقهی صفیه بازی میکرد، از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش
اخم کرد:"اون روزی که باید دستم میکردی، نکردی!
مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟حالا دست میکنم، اگه میدونستم زن اینقدر خوبه، زودتر ازدواج میکردم اصلا تا دیپلم میگرفتم...😊
#برای اینکه مهدی خنده اش را نبیند،بلند شد به هوای چای آوردن و گفت: آره دیگه، اون قدر صلوات فرستادی و نذر و نیاز کردی تا یه زن خوب نصیبت شد ،خودت هم که کوپنی هستی، اگه خدا بخواد، ماهی یک بار اعلام میشی😊معلومه که خوش میگذره.". #مهدی از خنده ریسه میرفت☺️،گاهی می ماندم که او همان مردی است که سر به زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟اما یک چیز را درست حدس زده بودم، اینکه او مردی است که همیشه در حال رفتن است؛توی خانه بند نبود، حالش که بهتر شد،باز من تنها شدم؛منِ خوش خیال به پدرم زنگ زده بودم بیایند اهواز،این چند وقت که مهدی هست دور هم باشیم.
بعد از عملیات #بیت_المقدس بهش پیشنهاد دادند برود تبریز و فرمانده سپاه بشود،اصرار میکردم قبول کند، آخر گفت:"فکر نکن اونجا شهادت نیست، ترور که هست"دیگر تمام شد، هیچ چیز نگفتم،میدانست من به چی فکر میکنم.
ماه رمضانِ سختی را توی اهواز گذراندم.
#مرداد ماه بود و خرما پزان اهواز، شب احیای سوم، مهدی رسید خانه، آماده شدم با هم برویم مراسم؛ جایی..
#دیدم مهدی همانطور نشسته،خوابش برده...بعضی شبها خاکی و ژولیده میرسید..،می نشست خستگیش در برود و بعد بلند شود دوش بگیرد و بخوابد،اما همانطوری خوابش میبرد،خودم لباسش را عوض میکردم...
#سرِ همین کم خوابی ها یکبار تصادف کرد،لبش پاره شد و بخیه خورد؛ خانهی یکی از دوستانم بودم که زنگ زد، تا صدایش را شنیدم؛ زدم زیر گریه... بار آخری که رفته بودم اهواز، بیشتر میدیدمش،خبری از عملیات بزرگ نبود و #مهدی زود به زود سر میزد،یک هفته به نظرم زیاد می آمد،گفت:"بد عادت شده ای ها، #باید زن جنگی باشی نه #شهری"
#میخواست برود خانه،من هم زود رفتم،خانهی ما دونبش بود و دوتا در داشت؛ #مهدی زودتر رسیده بود و کمین میکشید😊 من از کدام در میروم تو ،من از این در وارد شدم؛مهدی پشت در دیگر قایم شده بود.😌
...از پله میرفتم بالا که در زد، با آن قیافهی گریان که به خودش گرفته بود و لباس خونینش،تا در را باز کردم،جا خوردم، شروع کرد به اوهو اوهو کردن!!!؛ سر به سرم میگذاشت، ادای گریه ی من را در می آورد😐☺️
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #عاشقانههایشهدا #زندگیشهدایی #همسر #مهدی #فرمانده
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_نوزدهم
.
از حمام که در آمد، چند دقیقهی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده، دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست نخندد😊 همسایهی طبقه پایین همیشه از من میپرسید:"شماها چی میگید و میخندید ،به ما هم یاد بدید☺️
.
مهدی #کم_حرف میزد اما شوخ بود...بعضی از فامیل ها گاهی از من میپرسیدند
"این آقا مهدی شما حرف هم میزنه!؟ما که ندیدیم اما خودمان دوتا که بودیم یا پیش خواهرهاش، به خنده و خوش و بش میگذشت،به دوستان جبهه ایش هم که می افتاد، شیطنتش گل میکرد...
.
#اواخر آبان ماه من را فرستاد،به خانواده ام سر بزنم و روحیه ام عوض شود،من رسیدم،فاطمه میخواست برود دزفول؛💐💐
#حمیدآقا خانه گرفته بود، او رفت و باز هوایی شدم دل دل میکردم که مهدی زنگ زد و گفت #وسایل را از اهواز برده دزفول،همان خانه ای که حمید آقا گرفته،با پدرم رفتم دزفول...
#سه خانواده بودیم و سه تا اتاق. فاطمه چون بچه داشت،اتاق بزرگ را برداشته بود، خانم و آقای کبیری وسایلشان را توی اتاق دیگر گذاشته بودند. تک اتاق بالا برای من مانده بود،زیر زمین هم داشتیم که از حیاط ده تا پله میخورد؛ نزدیک #والفجر مقدماتی دو خانوادهی دیگر آمدند و تا آخر عملیات آنجا ساکن شدند، خوبی این خانه عیدش بود که مهدی بعد از سال تحویل آمد؛
#هیچ عیدی را کنار هم نبودیم، #انگار خجالت بکشد که دست خالی آمده
گفت:"سر راه چیزی که قابل تورو داشته باشه پیدا نکردم...."من چیزی نمیخواستم
#گفتم:"این اولین عیدی است که اومده ای پیش من،خودش بهترین کادوست"
.
#ادامه_دارد
#شهیدمهدیباکری #شهادت #مردانبیادعا #زندگیشهدایی
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel