eitaa logo
سرداران شهید باکری
491 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
404 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
این روزها با هر بهانه ای ، در میان بغض های گاه و بیگاه ما همچنان دلتنگی تان می بارد ... #شهـــــدا 🌷 محتاج نگاهتان هستم .. ...... ۲۲ #اسفند روز گرامی داشت #شهدا #شادی‌روح‌شهدا #صلوات
#سالروز_رحلت_امام‌خمینی(ره): . ارتباط شهیدمهدی باکری با امام خمینی(ره)چگونه بود؟ . #شهيد_مهدي_باكري در دوره سربازي با تبعيت از  اعلاميه حضرت امام خميني (ره) در حالي كه در تهران #افسر_وظيفه بود- از #پادگان فرار و به صورت مخفيانه زندگي كرد و فعاليت هاي گوناگوني را در جهت #پيروزي_انقلاب اسلامي نيز انجام داد... . . #مخلص و #عاشق حضرت امام خمینی(ره)و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را  #پیرو_خط‌_امام می دانست وسعی می کرد زندگی اش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام گوش می داد، آنها را می نوشت و در معرض دید خود قرار می داد و آن قدر به این امر حساسیت داشت که به خانواده اش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه به دست آورند. 🔆او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از  آیات الهی است، باید جلوچشمان ما زندگی می کرد. 🔆 . . 🔆زندگی آقا مهدی سرشار از #عشق‌به‌امام (ره) بود . تا آنجا كه چند لحظه قبل از شهادتش ، هرچه بچه ها اصرار می كنند از رود دجله برگردد ، قبول نمی كند و می گوید : « #حرف_امام را #اجرا كنید...🔆 . ‌. 🔺حضرت امام خمینی (ره) بعد از #شهادت شهید مهدی‌باکری فرموده است:خداوندشهید اسلام ( #مهدی_باکری) را رحمت کند.🔺 #شادی‌روح‌شهدا و #امام‌شهدا فاتحه مع الصلوات @bakeri_channel
بخشی از خاطرات شهید مهدی باکری به روایت . 🌺پرده را عقب زد که را در کت و شلوار ببیند سرش را خم کرد و از زیر درخت انار که غرق گل بود، رد شد از مرد دیگری که مثل ساق دوش همراهش می آمد، بلندتر بود درخت آلو مکث کرد،اولین بار بود که صورت را از روبه رو میدید آهسته گفت:این هم زن ها سرشان را اوردند نزدیک سر صفیه بزرگ پرسید:کدام یکی داماد است؟ مهدی را نشان داد "همون که پوشیده" سبز که شلوارش بالای پوتین نیم دار گِتر شده و زانو انداخته بود... ... . . @bakeri_channel
خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایت‌همسر #قسمت_سوم #نیم ساعت گذشت احساس‌ کردم از بالا سر و صدایی نمی آید #سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم #مهدی تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛ #بی انصاف ها! #چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست. باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد #دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه‌ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، #توش حلقه بود.. #حلقه را دستم کردم که در زدند؛ آمده بودند دنبال #مهدی گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید" #از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت #رفت تا دو ماه و نیم بعد ... #شهیدمهدی‌باکری #ساده‌وبی‌آلایش #آقامهدی‌چنین‌بود.... . #شادی‌روح‌شهدا صلوات @bakeri_channel
#شهید_مهدی_باکری به #روایت_همسر #قسمت‌_ششم . یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده. #سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد. #شهردار_ارومیه حرف میزد، صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این #شهردار_کی_هست... او (آقامهدی)چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و #آرام حرف میزد.. #صفیه گفت:"این دیگه چه #شهرداریه؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟"و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد... #به ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید #خواستگاریش))☺️ #شهیدمهدی‌باکری #همسر #آقای‌شهردار #متانت #مردبی‌ادعا #همیشه‌دوستت‌دارم ای شهید . #آقامهدی‌چنین‌بود..... . #شادی‌روح‌شهدا صلوات @bakeri_channel
شهيد_مهدي_باكري به : . از رسیدن به ارومیه، بین راه یکی از دوستانش سوار شد و مارا شناخت، به مهدی گفت:"دلم میخواد بیشتر ببینمتون، کجایید بیام زیارت؟" برای خودش چنین شأنی قائل نبود، خیلی جدی جواب داد:"مگه من امام زاده ام"😊 رادیو مدام مارش عملیات میزد، این بار رفته بودند برای آزادی خرمشهر. وسط عملیات تلفن زد، از او بعید بود، چیز خاصی نگفت، فقط احوال پرسی کرد، از آن طرف حمید آقا به خواهرش خبر داده بود مهدی مجروح شده و بستری است.آنها زنگ زدند به من که "آقا مهدی زخمی شده و ما میخوایم بریم اهواز، می آیی؟" گفتم:"پس چی، اصل کار منم.. همان عصر راه افتادیم؛ دوتا خواهرهاش و شوهر خواهرش، با فاطمه خانم حمید آقا و پسرش احسان.با اتوبوس تا باختران رفتیم، ماشین اهواز عصر حرکت میکرد، نمیتوانستیم صبر کنیم، کنار جاده ایستادیم، ماشینهایی که از همدان میرفتند اهواز سوار شویم،ا توبوس جا نداشت، راننده گفت:"بوفه جا هست،بنشینید ،توی راه مسافرها پیاده میشن" خواهر های آقا مهدی و شوهر خواهرش بوفه نشستند،من و فاطمه و احسان نشستیم پشت اتوبوس که راننده میخوابد، تا خود اهواز دولا مانده بودیم، هیچ کس بین راه پیاده نشد، احسان هم پسر بچه شیطان😊؛میخواستیم ساکتش کنیم نمی نشست... در را حمید آقا باز کرد، مهدی روی پتو دراز کشیده بود و آرنجش را روی بالش تکیه داده بود و با دوستانش که دور و برش نشسته بودند گپ میزد، ما را که دید،باورش نمیشد؛ هی میپرسید:"چجوری اومدید؟!!!چه طور به این زودی رسیدید؟با هواپیما اومدید؟"!!! ما میخندیدیم و میگفتیم"آره،اون هم با چه هواپیمایی"براش تعریف کردیم،قاه قاه میخندید.😂 یک هفته ای که مهدی توی خانه بستری بوده،حمید آقا و دوستانش بهش میرسیدند. آسیب دیده بود،رنگ و رو نداشت،از بس ازش خون رفته بود،زرد شده بود😔مهدی را بردیم حمام، نمیتوانست بنشیند،روی یک تخته دراز کشید،خواهرش آب میریخت سرش و من میشستم.زیر لب هم برایش رجز میخواندم"... مهدی خدا به دادت برسه، بذار خواهرات برن، اون وقت به حسابت میرسم😏"مهدی هم به شوخی به خواهرش التماس میکرد"نرید،من رو با این تنها نذارید🤕😀،پشیمون میشید"بعد از یک هفته همه برگشتند ارومیه و ما تنها شدیم‌... . . . صلوات @bakeri_channel
به ...از ارومیه برای تسلیت گفتن به خانواده‌ی رفتیم تبریز، بعد مهدی باید میرفت اردبیل، جاده ی تبریز_اردبیل آسفالت نداشت؛ خاکی و پر از دست انداز، گفت بمانم تا برگردد،دمغ بودم ،دستش را برای خداحافظی بالا برد و صداش را مثلِ بچه ها کرد و گفت:"اگه دختر خوبی باشی و بمونی،برات دودک اردبیل میارم"😊 ،ساز دهنی معروفِ اردبیل است،چیزی شبیه به فلوت، دودک نیاورد اما خودش زود برگشت و با هم رفتیم قم، زیارت و از آنجا . دسته جمعی همه جا میرفتیم، شش خانواده از بچه های سپاه بودیم، یک خانه گرفته بودند که چند اتاق داشت و یک آشپز خانه و سرویس بهداشتی، مردها میخریدند، می آوردند و خودمان پُخت و پَز میکردیم،با اتوبوسی که گرفته بودند،میبردند مان زیارت و خرید ،مهدی از بازار_حمیدیه برایم دوربین خرید. یکبار توی زینبیه سَرَم به و نماز گرم شد، همه رفته بودند،بعد از نماز و زیارت،قرارمان توی اتوبوس بود، رفت،یکی آمد دنبالم"بیا که مهدی در به در دنبالت میگرده." همه توی اتوبوس منتظر بودند، با خودم گفتم حالا مهدی چقدر عصبانی است ...اما تا من را دید،فقط پرسید:"کجایی؟" عصبانیت مهدی را کم میدیدم؛مثلا اگر قضا میشد، از خودش عصبانی میشد، دلم میخواست ببینم وقتی از دست من عصبانی باشد،چه شکلی میشود، میگفت:"مومنان بین خودشون به رحمت و شفقت رفتار میکنند، تازه تو که مرهم من هستی،چرا باید به تو خشم بگیرم؟" مرد ها دو روز رفتند لبنان،منطقه امنیت نداشت و ما را با خودشان نبردند،سفرمان دو هفته طول کشید. . صلوات @bakeri_channel
#شهیدمهدی‌باکری‌ به #روایت_همسر : #قسمت25 . ..شاید تنها باری که سَرم داد زد، به خاطر #بیت_المال بود، کشاورزها کنار جاده‌ی اهواز_دزفول، کاهو و گل کلم و سبزی جات میگذاشتند و میفروختند، مهدی مدام رفت و آمد داشت،گفت اگر سبزی، چیزی لازم دارم، بنویسم از آنجا بخرد #خودکارش گوشه‌ی اتاق بود، برداشتم که بنویسم، یک داد زد اون خودکار رو بذار سر جاش.. گفت از خودکار خودمون استفاده کن،اون مال بیت المال هست نه استفاده ی شخصی ترسیدم فکر کردم چی شده من فقط میخواستم اسم چند تا سبزی را بنویسم، همین؛ گفتم: تو دیگه خیلی سخت میگیری تا آمدم از فلان و بهمان بگویم؛ #گفت: به کسی کار نداشته باش،ما باید ببینیم #حضرت علی ع و امام چطور زندگی میکنند. . #ادامه_دارد... #شهیدمهدی‌باکری‌ #شهدا‌ و #بیت‌المال #شهیدمهدی‌باکری چنین بود آیا ماهم عمل میکنیم؟روی بیت المال چقدر حساسیم؟؟!! #شادی‌روح‌شهدا صلوات @bakeri_channel
#شهیدمهدی‌باکری به #روایت_همسر : #قسمت27 . ..پیش آنها که بودیم بچه ها،احسان و آسیه؛مهدی و مصطفی از سر و کولش بالا میرفتند و او بازیشان میداد، یک عکس با این بچه ها ازش گرفتم، آسیه بغلش بود و سه تا پسر ها دور وبرش، این آخرین عکسی بود که از مهدی انداختم... . قبل از هر عملیات بچه های لشکر یک سر میرفتند پیش امام، قم زیارت میکردند و بر میگشتند؛ مهدی برایم سوغاتی،کتاب و سوهان که خیلی دوست داشتم می آورد،گاهی مشهد هم میرفتند، آخرین بار از مشهد برایم روسری و جانماز آورد... روسری ژرژت قهوه ای که گل سنبلی گوشه اش گل دوزی کرده بودند و جانماز سبز که یک جیب کوچک جامهری داشت ،برای بچه های لشکر و مادر و عمه ام که پسرش شهید شده بود، از همان جانمازها آورده بود،گذاشته بودشان لای چفیه اش و گره زده بود، روسری را باز کردم و زود سرم انداختم و قربان صدقه اش رفتم هر چند بهانه ای برای اینکار نمیخواستم، همیشه راحت حرف دلم را میگفتم، اما مهدی زیاد اهل ابراز محبت نبود، میگفتم:"یه بار هم تو بگو دوستم داری" میگفت:"من با رفتارم نشون میدم...حتما که نباید به زبان بگم" . #ادامه_دارد... #شهیدمهدی‌باکری #اخلاص #بی‌ادعا‌ #فرمانده‌باکری . #شادی‌روح‌شهدا صلوات @bakeri_channel