eitaa logo
سرداران شهید باکری
491 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
404 ویدیو
11 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدمهدی‌باکری به #روایت_همسر : #قسمت_بیست_دوم . ...راننده از بچه های لشکر بود، به من گِله کرد: شما نذارید آقا مهدی تنها و بی محافظ رفت و آمد کنه،به حرف ما که گوش نمیده!!،شما یه چیزی بگید، آقا مهدی، شما فقط مال خودتون نیستید.. سرش را به عقب، به طرف من چرخاند و #باخنده گفت:"آره میدونم،من مال زنم هستم😊 سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشم هایم را روی هم گذاشته بودم که با صدای پر هیجان مهدی بلند شدم... گفت:"نگاه کن،چقدر سرسبزه،چه سبز خوش رنگی!😌 #ذوق میکرد، گل و گیاه دوست داشت ، بین راه،گلهای لاله و شقایق را که دید،ایستاد و عکس انداختیم ،با میل و رغبت این کار را کرد، یک مدت میخواست جعبه‌ی مهمات را بیاورد خانه که من توش گل بکارم، خانه مان دلباز شود، زیر بار نرفتم، ما که یکجا بند نبودیم،تا گلها جان میگرفتند، مجبور میشدیم جای دیگر برویم یا اسباب کشی کنیم و آن وقت از بین میرفتند..دلمان میسوخت.. تنها تابلویی هم که به دیوار خانه مان زده بودیم، #عکس یک بیشه بود که یک کبوتر سفید طوقدار بین سبزه ها ایستاده بود و آسمان بالای سرش آبی و صاف بود، خودش خریده بود. .. #ادامه_دارد... #شهیدمهدی‌باکری #آقای‌شهردار‌#مهندس‌#جاویدالاثر @bakeri_channel
به ...از ارومیه برای تسلیت گفتن به خانواده‌ی رفتیم تبریز، بعد مهدی باید میرفت اردبیل، جاده ی تبریز_اردبیل آسفالت نداشت؛ خاکی و پر از دست انداز، گفت بمانم تا برگردد،دمغ بودم ،دستش را برای خداحافظی بالا برد و صداش را مثلِ بچه ها کرد و گفت:"اگه دختر خوبی باشی و بمونی،برات دودک اردبیل میارم"😊 ،ساز دهنی معروفِ اردبیل است،چیزی شبیه به فلوت، دودک نیاورد اما خودش زود برگشت و با هم رفتیم قم، زیارت و از آنجا . دسته جمعی همه جا میرفتیم، شش خانواده از بچه های سپاه بودیم، یک خانه گرفته بودند که چند اتاق داشت و یک آشپز خانه و سرویس بهداشتی، مردها میخریدند، می آوردند و خودمان پُخت و پَز میکردیم،با اتوبوسی که گرفته بودند،میبردند مان زیارت و خرید ،مهدی از بازار_حمیدیه برایم دوربین خرید. یکبار توی زینبیه سَرَم به و نماز گرم شد، همه رفته بودند،بعد از نماز و زیارت،قرارمان توی اتوبوس بود، رفت،یکی آمد دنبالم"بیا که مهدی در به در دنبالت میگرده." همه توی اتوبوس منتظر بودند، با خودم گفتم حالا مهدی چقدر عصبانی است ...اما تا من را دید،فقط پرسید:"کجایی؟" عصبانیت مهدی را کم میدیدم؛مثلا اگر قضا میشد، از خودش عصبانی میشد، دلم میخواست ببینم وقتی از دست من عصبانی باشد،چه شکلی میشود، میگفت:"مومنان بین خودشون به رحمت و شفقت رفتار میکنند، تازه تو که مرهم من هستی،چرا باید به تو خشم بگیرم؟" مرد ها دو روز رفتند لبنان،منطقه امنیت نداشت و ما را با خودشان نبردند،سفرمان دو هفته طول کشید. . صلوات @bakeri_channel
به : . های مهدی براش یک دنیا بودند، می آمدند خانه مان، یک شب زنگ زد که بگوید شام میهمان داریم، گفتم:"سر راهت نون بخر" رفت، دیر هم رسید؛ نانوایی بسته بود، زنگ زد به بچه های لشکر که چند تا نان بیاورند، یک دسته نان آورده بودند... تا حالا چیزی ازشان نخواسته بود خواسته بودند سنگ تمام بگذارند مهدی گفت:"این همه نون رو میخوایم چیکار؟" چند تا به اندازه مهمانی همان شب برداشت و بقیه را پس فرستاد. نان ها را مردم فرستاده بودند جبهه، نان های گرد بزرگی بود،خشک میکردند و نگه میداشتند که کپک نزند و زیاد بماند،قبل از خوردن نم میزدند و نرم میشد. برای ما که آورده بودند نرم بود، از دَر آمد تُو و گفت:"این هم نون" دستم را بردم جلو که تکه ای از نان را بکنم، گفت:"تو نباید از این نان ها بخوری" گفتم:"چرا؟" گفت:"این نون مال رزمنده هاست" گفتم:"من هم زن رزمنده م" گفت:"نه، فقط رزمنده ها" را من با خرده نان هایی که داشتیم،سر کردم،خیلی مراعات میکرد،به قول مادر بزرگشان،این دوتا برادر، را میگفت،شورَش را درآورده بودند.... میگفت:"برید ببینید بعضی ها به کجاها رسیده اند، چه دم و دستگاهی به هم زده اند... وشاهد مثال میاورد، مهدی شانه های مادر بزرگ را بغل می گرفت و تکان میداد و میگفت:" ، ضِد انقلاب شده ای ها"و میخنداندش... ... . :رعایت‌ بیت‌المال . صلوات @bakeri_channel
#شهیدمهدی‌باکری‌ به #روایت_همسر : #قسمت25 . ..شاید تنها باری که سَرم داد زد، به خاطر #بیت_المال بود، کشاورزها کنار جاده‌ی اهواز_دزفول، کاهو و گل کلم و سبزی جات میگذاشتند و میفروختند، مهدی مدام رفت و آمد داشت،گفت اگر سبزی، چیزی لازم دارم، بنویسم از آنجا بخرد #خودکارش گوشه‌ی اتاق بود، برداشتم که بنویسم، یک داد زد اون خودکار رو بذار سر جاش.. گفت از خودکار خودمون استفاده کن،اون مال بیت المال هست نه استفاده ی شخصی ترسیدم فکر کردم چی شده من فقط میخواستم اسم چند تا سبزی را بنویسم، همین؛ گفتم: تو دیگه خیلی سخت میگیری تا آمدم از فلان و بهمان بگویم؛ #گفت: به کسی کار نداشته باش،ما باید ببینیم #حضرت علی ع و امام چطور زندگی میکنند. . #ادامه_دارد... #شهیدمهدی‌باکری‌ #شهدا‌ و #بیت‌المال #شهیدمهدی‌باکری چنین بود آیا ماهم عمل میکنیم؟روی بیت المال چقدر حساسیم؟؟!! #شادی‌روح‌شهدا صلوات @bakeri_channel
#شهیدمهدی‌باکری به #روایت_همسر : ...دل نگرانی هامان هم مشترک بود،هر عملیات دلمان آویزان بود،که این بار نوبت کداممان است که خبر بیاورند، بیایند دنبالمان و برویم، هر روز خبر شهادت شوهر یکی می رسید... #صدای زنگ تلفن،گوشمان را تیز میکرد، حمید آقا همون موقع ها شهید شد، کسی جرئت نداشت به فاطمه بگوید من توی اتاق خودمان بودم چادرم را سرم انداخته بودم و گریه میکردم😭،گفته بودم به فاطمه بگویند مهدی شهید شده،آماده باشیم که ماشین میفرستند دنبالمان همین را بهش گفتند،اما فاطمه فهمید؛گفت:"نه،حمید شهید شده" و شروع کرد به جمع کردن وسایلش،با هم بر گشتیم ارومیه،توی راه فقط گریه بود و بی قراری ((صدای مهدی را که از پشت تلفن شنید،بغضش ترکید:"تو هم شهید میشی،من میدونم،بذار قبلش ببینمت" به جای تسلیت گفتنش بود؛مثل بچه ها شده بود، #مهدی هم بغض داشت😔،از خودش خجالت میکشید،تسلیت گفت، مهدی بغضش ترکید و با صدا گریه کرد😭ندیده بودم مهدی اینطور گریه کند..این دو برادر همیشه و همه جا با هم بودن #بعد از#شهادت حمید آقا، زیاد گریه میکرد،مهدی نتوانست خودش را برای مراسم برادرش برساند... . #شادی روح شهیدآقامهدی وآقاحمید باکری #صلوات @bakeri_channel
#شهیدمهدی‌باکری به #روایت_همسر : #قسمت27 . ..پیش آنها که بودیم بچه ها،احسان و آسیه؛مهدی و مصطفی از سر و کولش بالا میرفتند و او بازیشان میداد، یک عکس با این بچه ها ازش گرفتم، آسیه بغلش بود و سه تا پسر ها دور وبرش، این آخرین عکسی بود که از مهدی انداختم... . قبل از هر عملیات بچه های لشکر یک سر میرفتند پیش امام، قم زیارت میکردند و بر میگشتند؛ مهدی برایم سوغاتی،کتاب و سوهان که خیلی دوست داشتم می آورد،گاهی مشهد هم میرفتند، آخرین بار از مشهد برایم روسری و جانماز آورد... روسری ژرژت قهوه ای که گل سنبلی گوشه اش گل دوزی کرده بودند و جانماز سبز که یک جیب کوچک جامهری داشت ،برای بچه های لشکر و مادر و عمه ام که پسرش شهید شده بود، از همان جانمازها آورده بود،گذاشته بودشان لای چفیه اش و گره زده بود، روسری را باز کردم و زود سرم انداختم و قربان صدقه اش رفتم هر چند بهانه ای برای اینکار نمیخواستم، همیشه راحت حرف دلم را میگفتم، اما مهدی زیاد اهل ابراز محبت نبود، میگفتم:"یه بار هم تو بگو دوستم داری" میگفت:"من با رفتارم نشون میدم...حتما که نباید به زبان بگم" . #ادامه_دارد... #شهیدمهدی‌باکری #اخلاص #بی‌ادعا‌ #فرمانده‌باکری . #شادی‌روح‌شهدا صلوات @bakeri_channel
به : ...وقتی میرفت، تا سه چهار روز شارژ بودم، یاد حرف ها و کارهاش می افتادم، لباس هاش را که می شستم، جلوی در حمام می ایستاد و عذر خواهی میکرد که وقت نکرده بشوید، وظیفه‌ی خودش میدانست، مخصوصا ماه رمضان راضی نمیشد من با اینکار را بکنم،لباسهاش نو نبود، وقتی میشستم، بی اختیار برای خودم این بیت را میخواندم؛ گل من یک نشانی بر بدن داشت/یکی پیراهن کهنه به تن داشت... بعد دلتنگی ها شروع میشد، بد اخلاق میشدم، گریه میکردم، حوصله‌ی هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم، عین دیوانه ها با خودم حرف میزدم. خانه‌مان و ستاد توی یک خیابان بودند، شاید کمتر از یک ربع فاصله داشتند، اما همین فاصله گاهی ما را یک هفته، ده روز از هم دور نگه میداشت. پشت پنجره می نشستم و وانت های سپاه را که رد میشدند، نگاه میکردم میگفت: بذار من زنگ بزنم بعد در رو باز کن، شاید غریبه باشه، شبِ و خطر داره" اما من گوش نمیدادم، می خواستم خودم در را رویش باز کنم. سرش را گذاشت روی سینه‌ی مهدی و تا جایی که توانست زار زد، آنقدر که پیراهنش خیس شد مهدی دست برد زیر چانه‌ی صفیه و صورتش را که از گریه سرخ شده بود، بالا آورد و گفت:"آخه صفیه،تو همه رو ول کرده ای و چسبیده ای به من، ست، از دستت بیوفته، میشکنه، نباید دل بسته ش شد... اما مهدی برای او دنیا نبود، نمی توانست مثل او فقط خودش را بسپارد و راضی باشد به هر چه او میخواهد،نمی توانست مثل او همه ی فکر و ذکرش جهاد باشد و آنچه رضای خدا است؛ مهدی میدانست صفیه دست از این گریه ها که تازگی ها بیشتر شده بود،بر نمیدارد گفت:"به این گریه ها جهت بده،نذار الکی هدر برن؛به یاد امام حسین باش و مصیبت های خواهرش،زینب" ... دارد.... شیشه‌ست،از دستت بیوفته،میشکنه،نباید دل بسته ش شد @bakeri_channel
#شهیدمهدی‌باکری به #روایت_همسر : @bakeri_channel
به فردا صبح همسایه مان تلفن زد،گفت: دایی آقا مهدی زنگ زد، گفت آماده باش میآد دنبالت قرار نبود بیاید، مثل سیر و سرکه می جوشید ،تا خانه را نفهمیدم چطور بروم؛ تا رسیدم، زنگ زدم به دایی،از زن دایی پرسیدم:"دایی کجاست؟" گفت:"رفته سر کار، کاری داری بگم شب بهت زنگ بزنه؟"تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. از وسط راه پله خانم جعفری را صدا زدم و گفتم: من زنگ زدم خونه ی دایی ،او که تهران است، پس تو چی میگی؟"یک دفعه نشست روی پله و زد زیر گریه😭همان جا فهمیدم چه شده، برگشتم توی اتاق؛ نمیدانستم باید چکار کنم، گیج بودم،باورم نمیشد، هر چه عکس از مهدی داشتم ریختم وسطِ اتاق، مثل ماتم زده ها،نشستم و همان چند تا عکس را نگاه کردم ،انگار ذهنم خالی شده بود، تا اینکه همه آمدند ،دلم میخواست همان لحظه بروم پیش مهدی،تنها چیزی که خواستم همین بود،اینکه بگذارند تا ارومیه کنار مهدی بمانم، تنها خیلی حرف ها داشتم که باید بهش میگفتم،چه وقتی بهتر از این ....مهدی دیگر کاری نداشت ،هواپیما فرستاده بودند که ما را ببرد ارومیه،گفتم:"نه،من با مهدی میرم توی آمبولانس.. نمی دانستم اصلا مهدی برنگشته😞،این را هم ازم پنهان میکردند.😢 فردا صبح راهیِمان کردند،اول رفتیم تبریز،بچه های سپاه آمدند تسلیت گفتند،خواستیم برویم ارومیه،منتظر بودم لااقل یک تکه‌ی راه را با مهدی بروم، دلم مهدی را میخواست،به دایی گلایه کردم،گفتم:"پس چی شد؟مگر قرار نبود من و مهدی با هم بریم؟"میگفتم و اشک میریختم😭😭،اما دایی فقط سکوت کرده بود،یک دفعه به دلم افتاد چی شده،گفتم:"نکنه او هم مثل حمید آقا برنگشته؟" درِ خانه را که به رویش باز کردند،چشمش افتاد به باغچه که از سرمای زمستان هیچ گُلی نداشت،مهدی این باغچه را دوست داشت و گلهایش را بیشتر،صفیه توی همین خانه عروس شده بود،اما حالا چقدر با این خانه غریب بود،انگار اینکه همراه مهدی پایش را گذاشته بود توی این خانه،همه چیز رنگ و بو پیدا کرده بود،توی اتاق،عکس بزرگی از مهدی گذاشته بودند،یادش آمد تنها یادگاری که از مهدی برایش مانده همین عکس ها است و نشست کف زمین. آنقدر حالم خراب بود که از آن روزها چیز زیادی یادم نمی آید،دور و برم شلوغ بود و همه می آمدند،تسلیت میگفتند و از مهدی تعریف میکردند و اشک می ریختند،حتی یادم نیست شب را کجا می خوابیدم،خانه‌ی کی می ماندم،چی میخوردم یا مراسم چطور برگزار شد،مراسم را مسجد جامع گرفته بودند و نوحه می خواند،تا صدایش را شنیدم،از هوش رفتم.... #شهادت‌#سفربخیررفیق‌جان❤️ @bakeri_channel
شهید_مهدی_باکری به : . . . 🌷بعد از مهدی،خوابش را دیدم،توی خواب ازش پرسیدم:"مهدی تو چه طوری شهید شدی؟"هنوز کسی بهم نگفته بود،با دستش پیشانی و شکمش را نشان داد و گفت:"یه تیر اینجا خورد و یکی اینجا"بعد شنیدم که اول تیر به پیشانیش خورده😭،بعد توی قایق که میگذارند بیاورند این ور مجنون،یک خمپاره میخورد وسطه قایق،همیشه با خودم میگویم شاید اینکه مهدی برنگشت،خیلی هم بد نیست،هر چند هیچ جایی را ندارم که بروم،دوساعت بنشینم و باهاش حرف بزنم و خالی بشوم،اما حتما این هم لطف خدا است که مهدی را با همان صورت خندان آرام توی ذهنم داشته باشم ،نمی دانم اگر می آمد،با چه چیزی باید روبه رو میشدم.... بالای کتاب نگاهش افتاد به عکس و شروع کرد به حرف زدن با او و اشکش تند تند ریخت،ساعت را که دید،فهمید دو ساعت است با مهدی حرف میزند و گریه میکند ،اشک هاش را پاک کرد و به گفت:"فردا امتحان دارم،باید این همه درس بخونم_کتاب را نشانش داد_وقت برای گریه کردن زیاده،الان تو برو تا بعد"و پشت به مهدی که فکر میکرد حتما نگاهش میکند و دعایی که براش خوانده بهش فوت میکند،درسش را خواند)) روز های خوبی بود،هر چند سخت،اما بهتر از این بود که بنشینم،زانوی غم بغل بگیریم و هیچ کاری ازمان بر نیاید،گاهی آنقدر کار داشتم که حتی ماه میگذشت و نمیرسیدم بروم زیارت حضرت معصومه،از دور سلام میدادم و میگفتم:"عمه جان،ببخشید،حتما لیاقت ندارم،اما می آم به زودی". می پوشیدم،با آدمهای دیگر زیاد رفت و آمد نداشتم،سرم به کار خودم بود،بچه های لشکر برایم یک ماشین تهیه کردند و با آن میرفتم دانشگاه و بر میگشتم،بعد از تمام شدن درسم،یک سال توی یکی از دبیرستانها ی تهران ناظم بودم،اما تنها کردن در تهران خیلی سخت بود، قم... *دوازده سال تنها زندگی کردم،نمی توانستم کسی را جایگزین مهدی کنم،سن و سالی نداشتم،بیست و چهار سالم بود که مهدی شهید شد،بچه هم نداشتم،تنها چیزی که من را روی پا نگه میداشت،درس بود،همه فکر میکردند اگر ما ازدواج کنیم،بی وفایی کرده ایم،نامردی است،این حرف و حدیث ها روی من هم تاثیر میگذاشت،آن سالها هیچ کس دید خوبی به ازدواج مجدد نداشت،به خاطر همین،خواستگارهام را رد میکردم،اما جُدای از سختیش؛میدانستم از نظر شرعی تنها زندگی کردن کار درستی نیست،سر دوراهی بودم،بعد از دوازده سال،بالاخره راضی شدم به ازدواج؛آن هم با کسی که میدانستم ادامه دهنده ی راه مهدی است..... .راست میگویند که آدم ها در لحظه عشق و مرگ تنها هستند،راست میگویند کسی که عشق را چشید،مرگ را تجربه کرده،یادش نمی آمد کجا خوانده بود که"عاشق را حساب با عشق است،با معشوق چکار،مقصود او عشق است" شهید ❤️شادی روحشون صلوات❤️ @bakeri_channel
یک روز بنده در دژبانی نگهبان بودم یک ماشین جیپ تویتا آمد آن زمان زیر پیرهن سبزی برای بسیجیان می دادند که من آن را تنم نکرده بودم بهم گفت چرا لباس نظامیت را نپوشیدی به ایشان گفتم که شستم گفت همان یدونه رو دارید گفتم بله ؛ اسممو پرسید و نوشت دو سه ساعت بعد... یک تویتا که یک پرچم بلند روش نصب شده بود آمد درب دژبانی اسسمو صدا زد؛ گفت بفرمائید یک پیرهن کره ای آورده بود ک پشتش نوشته بود . تا چندین سال بوی را از آن میگرفتم.... . . : جناب آقای قدرت حبیبی از اردبیل . . #راه‌کربلا @bakeri_channel
از دوران شیرین جزیره‌ی مجنون با : .👇
از دوران شیرین جزیره‌ی مجنون با : . یک خیابان اطراف سه راهی، بخاطر اینکه در تیررس مستقیم عراقی ها بود به مشهور بود من درآنجا سرباز وظیفه ارتش بودم که نگهبان موضع بودم که ناگهان یک تیوتای جنگی که داخلش 2 نفر بودند نزدیک من ایستادند یکی از آنها پیاده شد که متوجه شدم هستند ازمن احوال پرسی مختصری کرد و اسم و فامیل منو جویا شد بعد مدتی صحبت متوجه شد من هستم از من پرسید که اهل کجا هستی جواب دادم که اهل دشت مغانم، بعد از اینکه فهمید ترکم گفت که من هم اهل هستم بعد از این خداحافظی کرد و رفت من واقعا اون موقع احساس میکردم با یک سپاهی ساده آشنا شدم. چند روزی گذشت تقریبا 3 روز، دیدم بچه های گردان مرا صدا میزنن رفتم دیدم یک تیوتای جنگی ایستاد و از داخلش یک نفر سمت من امد و گفت که مقداری و برای شما فرستاده که در بین تقسیم کنم منم طبق گفته ی ایشان عمل کردم و وسایل ها رو پخش کردم بعدها از آنجا تغییر موضع دادیم و رفتیم به منطقه‌ی غرب کشور... منطقه‌ی عملیاتی اشنویه دو راهی گلزر، بعداز 3 ماه وظیفه در آنجا به ما مرخصی دادند تا به خانه برویم از داخل شهر مراغه که مسیرمان بود میرفتیم و در آنجا پیاد شدیم برای ناهار، دیدم که به من وسایل بهداشتی و خوراکی آورده بود شده😔 در همون لحظه فهمیدم که این بوده واقعا بهت زده و ناراحت شدم و این خاطره تا عمر دارم از یادم نمی رود... . : جناب آقای مهندس عسگر لطفی آذر . ♡شادی‌روحشون صلوات♡ @bakeri_channel
. آخرای برج دهم سال۶۳ به ما ابلاغ کردن که آماده و راهی ماموریت چند روزه شویم رفتیم چند روز آنجا پشت سرهم بودیم بعد چند روز با هئیت همراهش تشریف آوردند صد دز همه رزمنده ها از آمدن آقامهدی به آنجا تعجب کردند بعد فرماندهان گفتند چند تا قایق آماده کنیم که فرماندهان سوار قایق شوند بروند بالای تپه کوچکی ک در صد دز بود و بقیه فرماندهان همراهشان نقشه های بزرگی داشتند بسیجیانی که تجربه قبلی داشتند گفتند که صددرصد عملیاتی در پیش رو داریم که این عملیات آب وخاکیه بعد از چند ساعت برگشتند سکانانی که قایق را میراندند مقابل آقا مهدی مانورتگزازی انجام دادند یکی از سپاهیان که بچه اردبیل بود موتور قایق از دستش در رفت افتاد توی آب بعد من طناب و برداشتم رفتم زیر آب نفس کم آوردم و نتوانستم طناب را ببندم به موتور آب از آب امدم بیرون آقامهدی که اونجا بود گفن نه دوباره نرو؛ دیگر اجازه نداد برم زیر آب و گفت نفس کم آورده ای و خفه میشید گفت این و بخاطر من افتاده توی آب تا اون موتور از آب بیرون نیاد من خودمو مقصر میدونم ... بیسیم زدند و بچه های غواص آمدند و موتور را از آب کشیدند بیرون گفتند حالا راحت شدم... 👈درحالی که بعضی از مسئولان امروزی میلیاردها خطا میکنند وخیلی راحت از روش میگذرند.... 🌷روحش شاد و یادش گرامی باد.🌷 . ... ؟؟! ♡شادی روحشون صلوات♡ . : جناب آقای قدرت حبیبی از اردبیل @bakeri_channel
به روایت جناب آقای یاوراسمعیل نژاد همرزم شهیدباکری:۰
: همرزم شهید مهدی باکری آقای عباسي : .... به حقيقت عاشق حضرت اباعبدالله الحسين (ع) و پيرو راستين حضرت امام خميني (ره) بود، با هر وسيله و امكاني كه در دست داشت، اظهارات ، سخنراني ها و نوشتجات حضرت امام (ره) را با دقت و حوصله گوش مي كرد و مي خواند و به ديگران نيز توصيه مي كرد كه آنها نيز از اين فيض بيكران بهره ببرند. وي افزود: شهيد مهدي باكري با آنكه خود بود و در نماز و دعاهاي خود، فيض شهادت را از خداوند متعال مسالت مي كرد ، ولي در حفظ جان و سلامتي افراد زير دست بسيار حساس بود، توصيه هاي ايشان براي حفظ جان و سلامتي سربازان و بسيجيان مشهور بود و حتي به انحاء مختلف تلاش مي كرد در مقاطع و مواضع خطرناك به جاي ديگران انجام وظيفه كند. عباسي: مردمداري ، توجه جدي به اظهارات و نكته نظرهاي اطرافيان، گشاده رويي در مقابل انتقادهاي ديگران از خصوصيات بارز آن شهيد بزرگوار بود به نحوي كه ديده نشده بود ايشان حرف سربازي و يا يك بسيجي را قطع كند ، انگار در وجود اين انسان شايسته ، چيزي به عنوان عصبانيت و تندخويي و درشتي وجود نداشت.. عاشق بسیجی ها بود
گزیده ای از وصیت نامه حسینی #شهیدمهدی‌باکری ... #کربلا #عاشورا #اربعین #حب‌الحسین #بین‌الحرمین‌ #شهدا #زوارحسین #جامانده #حب_الحسین_یجمعنا #الأربعين_مقدمة_الظهور (ان شاءالله) ۹۸/۷/۲۱ #بوقت‌ دلتنگی اربعین
امام حسن مجتبی (علیه السلام): کسی که #قرآن بخواند، دیر یا زود دعایی مستجاب دارد. 🍂 بحارالانوار، ج۹۲، ص۲۰۴، ح۳۱ .... #شهیدمهدی‌باکری در حال قرائت قرآن کریم، خوشابحال شهدا چه زود دعاهاشون مستجاب شد... #الله_بندسی ..... #۲۸صفر۱۴۴۱ #شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام تسلیت باد
#شهیدمهدی‌باکری قبل ازعملیات بدر: .... فرمانده اصلی ما ،‌خدا و امام زمان(عج) است، ‌اصل آنها هستند و ما موقت هستیم... #شهيد_مهدي_باكري #الله_بندسی #فرمانده‌اصلی #امام‌زمان(عج) ... #آغازامامت‌امام‌زمان(عج)مبارک #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
#چی_میگید_بهم_مگه⁉️ 🍃خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدايمان می‌رفت طبقه پايين. يک روز همسايه پايينی به من گفت: به خدا اين قدر دلم می‌خواد يه روز که آقا مهدی مياد خونه لاي در خونه‌تون باز باشه، من ببينم شما زن و شوهر به هم ديگه چی می‌گيد، که اين قدر می‌خنديد؟ ❣عاشقانه های شهدا 📚يادگاران ، كتاب مهدی باكری #شهیدمهدی‌باکری #الله_بندسی #زندگی_به_سبک_شهدا
؛ یک برای فرمانده شهیدش «مهدی باکری» ... در یک لحظه قایق در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. فرمانده گردان بدرلشگر 31 عاشورا در عملیات بدربود که سردار شهید مهدی باکری را در شرق دجله و در عملیات بدر در حالی که مجروح بود، در قایق گذاشت. . آنچه می خوانید از این شهید برای است... .  آتش آن است که در خرمن پروانه زدند😔 . قایق از میان گلوله‌ها راهی برای خود می‌یابد و پیش می‌رود. سکان در دست " لطفی است. . پیکر زخمی آقا مهدی را در گوشه‌ای از قایق خوابانده‌اند. خون از پیشانیش می‌جوشد و سرازیر می‌شود😔. شعاعی از نور کمرنگ غروب آفتاب اسفندماه جلوه دیگری به داده است. . هستم ولی همه فکرم پیش است. . بعید می‌دانم مرغ از قفس پریده باکری دوباره به حصار قفس برگردد.😔 . لبهایش مترنم است. با اینکه در زیر آن آتش شدید فرصتی برای شنیدن نیست ولی به لبهایش چشم می‌دوزم. . الله و الله... الحمدلله، الله و الله... الحمدلله در یک لحظه در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. ناگهان نگاهم روی ثابت می‌ماند. عراقی‌ها به روی سیل‌بند آمده‌اند و بسوی قایق روی آب می‌کنند. هنوز چشم از سیل‌بند بر نداشته‌ام که آرپی‌جی زنها دوباره شلیک می‌کنند و قایق را هاله‌ای از آتش در میان می‌گیرد... روی دجله غوطه‌ورم. موج انفجار آرپی‌جی بداخل آب پرتابم کرده است. دست و پا می‌زنم و خود را روی آب نگه می‌دارم. لاشه قایق در فاصله‌ای دور در میان شعله‌های آتش می‌سوزد... . (شهید محمد قنبرلو تکیه کلامش این بودکه بعدازمهدی زنده ماندن ارزش نداردوبایدشهیدشدوپیش عزیزرفت⚘ در نامه اش گفته:چطور ممکن است انسان و سوختن ها باشد و خود گوشه ای بنشیند و در پی و زندگی و رفاه باشد » . ... . 👇 @bakeri_channel
ای با وفای من مرو، دارد روانم میرود ور میروی آهسته رو، تاب وتوانم میرود آرامتر محض خدا، تامن کنم سیرت نگاه بی رحمی آخرتاکجا؟ دارد امانم میرود.. ❤️ @bakeri_channel
در دوران جنگ یک وقتی همسفر شدیم با جانشین فرمانده لشکر 31عاشورا، از ایشان سئوال کردم: چه شد که از مناطق مختلف خوزستان، و شمال آن را جهت مقر لشکر انتخاب کردید؟ با توجه به اینکه از ها دورتر شده اید و تدارکات شما مشکل تر می شود. ایشان گفت: زمانی که ما می خواستیم مقر لشکر را پیدا بکنیم. از اهواز شروع به گشتن نمودیم و مناطق مختلف را زیر پا گذاشتیم. ولی مورد موافقت شهید باکری قرار نمی گرفت! تا اینکه از اهواز به طرف شمال خوزستان راهی شدیم. و به شوش رسیدیم. ولی در شوش نیز جایی را پیدا نکردیم و به دزفول آمدیم... 💠در نهایت این مقر فعلی را پیدا کردیم و ایشان این محل را تایید کرد و گفت: اگر سپاه دزفول این مکان را به ما تحویل بدهد بسیار خوب خواهد شد. از شهید مهدی باکری سئوال کردم: چرا این محل را انتخاب کردید و چرا دزفول؟ ایشان گفت: من چیزی از این شهر می دانم که شما نمی دانید. من آن موقع نفهمیدم که منظور ایشان چه بود تا اینکه زمانی رسید که عراق مقر لشکر را بمباران کردند و شرایط بسیار بدی در پادگان بوجود آمد. عده ای به شهادت رسیده و تعدادی مجروح و بسیاری نیز شوکه شده بودند. واقعا اوضاع از دست ما خارج شد. در همین بین، با کمال تعجب دیدیم. تعداد زیادی وانت بار و ماشین های شخصی و موتور سیکلت از شهر برای کمک رسانی به آمدند و تا ما بخواهیم خودمان را سامان بدهیم مردم دزفول تمام و مجروحین را به بیمارستان افشار منتقل کردند. بعد از اینکه اوضاع را آرام کردیم به همراه تعدادی از نیروها سریع خودمان را به بیمارستان رسانده تا اگر احتیاج به اهداء خون باشد بتوانیم کمک بکنیم. 💠در بیمارستان با صحنه ها ی بسیار عجیبی مواجه شدیم. صف تویلی از مردم دزفول، درب بیمارستان ایستاده و آماده ی اهداء خون بودند و انتظار می کشیدند تا هرچه سریعتر خون بدهند. به همین خاطر و با توجه به ازدحام جمعیت، نیروها را که از بمباران شوکه شده بودند به لشکر بازگرداندیم. سالن بیمارستان و حتی حیاط، مملو بود از مجروحین، و هر مجروحی که روی زمین قرار داشت مردان و زنانی در کنار و بالای سر آنها و مواظب آنها بودند و می دیدم سرم در دست داشته و بالای سر آنها ایستاده بودند. با چشم خود می دیدم که تعدادی از آنها سر مجروحین را بر دامن گذاشته و با کمال ملاطفت آن ها را نوازش می کردند. با دیدن این صحنه ها یاد صحبت شهید باکری افتادم که می گفت: من چیزی از این مردم دزفول می دانم که شما نمی دانید و بعدها می فهمید که ها چه مردمانی هستند. : بهرام صالحی 🍁برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی🍁 @bakeri_channel
؛ یک برای فرمانده شهیدش «مهدی باکری» ... در یک لحظه قایق در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. فرمانده گردان بدرلشگر 31 عاشورا در عملیات بدربود که سردار شهید مهدی باکری را در شرق دجله و در عملیات بدر در حالی که مجروح بود، در قایق گذاشت. . آنچه می خوانید از این شهید برای است... . خداحافظ_فرمانده  آتش آن است که در خرمن پروانه زدند😔 . قایق از میان گلوله‌ها راهی برای خود می‌یابد و پیش می‌رود. سکان در دست " رضا لطفی است. . پیکر زخمی آقا مهدی را در گوشه‌ای از قایق خوابانده‌اند. خون از پیشانیش می‌جوشد و سرازیر می‌شود😔. شعاعی از نور کمرنگ غروب آفتاب اسفندماه جلوه دیگری به داده است. . هستم ولی همه فکرم پیش است. . بعید می‌دانم مرغ از قفس پریده باکری دوباره به حصار قفس برگردد.😔 . لبهایش مترنم است. با اینکه در زیر آن آتش شدید فرصتی برای شنیدن نیست ولی به لبهایش چشم می‌دوزم. . الله و الله... الحمدلله، الله و الله... الحمدلله در یک لحظه در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. ناگهان نگاهم روی ثابت می‌ماند. عراقی‌ها به روی سیل‌بند آمده‌اند و بسوی قایق روی آب می‌کنند. هنوز چشم از سیل‌بند بر نداشته‌ام که آرپی‌جی زنها دوباره شلیک می‌کنند و قایق را هاله‌ای از آتش در میان می‌گیرد... روی دجله غوطه‌ورم. موج انفجار آرپی‌جی بداخل آب پرتابم کرده است. دست و پا می‌زنم و خود را روی آب نگه می‌دارم. لاشه قایق در فاصله‌ای دور در میان شعله‌های آتش می‌سوزد... . (شهید محمد قنبرلو تکیه کلامش این بودکه بعدازمهدی  زنده ماندن ارزش نداردوبایدشهیدشدوپیش عزیزرفت⚘ در نامه اش گفته:چطور ممکن است انسان و سوختن ها باشد و خود گوشه ای بنشیند و در پی و زندگی و رفاه باشد » . ... . 👇 . @bakeri_31_ashora