eitaa logo
سرداران شهید باکری
491 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
404 ویدیو
11 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
#باید_احترام_بگذاریم . . #آقامهدی از کشتن نفرت داشت، هدف او پیروزی برسران عراق بود نه برمردم شان.از کشته شدن کسی خوشحال نمیشد از آنطرف اگر یک عراقی برای بچه ها ایجاد خطر میکرد هرطوری بود اورا میزد تا آسیبی به بچه ها نرساند.....همیشه میگفت تا دیدیدتسلیم شدن دیگه شلیک نکنین... درصد #ایمان او آنقدربالا بود که حتی به جنازه ی دشمن هم احترام می گذاشت؛ می گفت: من نمیدونم این کشته سنّیه یا شیعه؛ عربه یا غیرعرب؛ فقط می دونم آدمه وحالا مرده و ما باید به مرده ی این ها احترام بذاریم وبهشون بی احترامی نکنیم. اینا رو صدام به زور به جبهه فرستاده، اگه به خودشون بود، خیلی هاشون سرجنگ باما نداشتن وندارن، اگه سرجنگ هم داشتن حالا که کشته شدن، باید به جسدشون احترام بذاریم.... #منبع: نمیتوانست زنده بماند ص۵۳ @bakeri_channel
#دیدار_دویار❤️ #عاشقانه‌های_شهیدآقامهدی_باکری_ و #شهیدحاج‌احمد_کاظمی . . ازمرخصی برگشته بودیم اهواز. احمد کاظمی تماس گرفت: –مهدی میخام ببینمت. قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند. دیدار #دو_یار دیدنی بود تا شنیدنی و نوشتنی. شاید نتوان آن لحظات را با هیچ بیان و قلمی گفت و نوشت. انگار سالهاست که #همدیگر را ندیدهاند. دست در گردن هم کردند. احمد آقا مرتب میگفت: « #مهدی خیلی دلم برات تنگ شده بود. خیلی دلم گرفته بود برای دیدنت ثانیه شماری میکردم تا ببینمت دلم باز بشه…». #علاقه این دو به یکدیگر، به قدری محکم بود که بیشتر وقتها میشد یکی را در کنار دیگری یافت. #احمدآقا و #آقامهدی به قدری به سنگرهای همدیگر رفت و آمد میکردند که احمد کاظمی بیشتر بچه های لشکر عاشورا را به نام میشناخت و آقا مهدی هم چنین بود.... در بیشتر عملیاتها اصرار داشتند که #احمد و #مهدی کنار هم باشند… کنار هم بجنگند و…. #منبع : آشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص ۴۱ @bakeri_channel
و سردارمیرحجت کبیری در حال تدارک سفره افطار....😍 قبـــــول باشه ما راهم دعا کنید. . . (سرسفره افطار به یاد باشیم) @bakeri_channel
! 💠جدا شدن احمد کاظمی و مهدی باکری در ظاهر از همدیگر خللی در دوستیشان بوجود نیاورده بود. در تیپ نجف هر وقت گفته میشد آقا مهدی معاون احمد آقاست، کاظمی میگفت: «نه! آقا مهدی فرمانده منه!». تا آخر ادامه داشت... در عملیات خیبر اردوگاه لشکر عاشورا و لشکر نجف در کنار هم بود و وسطشان فقط داشت و سنگرهای دو لشکر هم نزدیک این خاکریز بود. هر وقت آقا مهدی کاری با احمد کاظمی داشت دیگر معطل نمیشد. خودش بلند میشد از خاکریز میگذشت میرفت احمد آقا و ایشان هم چنین میکرد.  لحظه های سخت و سرنوشت ساز عملیات خیبر بود و باران تیر و ترکش میبارید. بر اثر انفجار گلوله های توپ و تانک، حفره بزرگی ایجاد شده بود. این حفره، سنگر آقا مهدی بود و سنگر قرارگاه تاکتیکی لشکر عاشورا توی جزیره. حاضر بود برای جانش را هم بدهد. هر وقت فرصت میکرد، میگفت: « کاری کن که .» این جمله را احمد بارها به مهدی گفته بود و من هم با گوشهای خودم شنیده بودم. زیر باران گلوله و ترکش آمد. تا را داخل حفره دید چهرهاش را پوشاند و گفت: – مهدی! چه جای باصفایی برا خودت انتخاب کردی... . احمد خیال جدا شدن از مهدی را نداشت و ماند داخل همین حفره. گفت: «اینجا هم قرارگاه تاکتیکی آقا مهدی است و هم من.» ولی این حفره هیچ امنیت نداشت و نمیشد اطمینان کرد. به اصرار بچه ها سنگر کوچکی ساختیم. خود احمد آقا و آقا مهدی هم آمدند و در ساختن سنگر کمکمان کردند. نمیشد داخل سنگر سرپا ایستاد؛ کوچک بود و کم ارتفاع. عملیات که تمام شد، برمیگشت عقب. میرفت شهرهای مختلف آذربایجان به سر میزد. به مجروحان جنگ و جانبازان سرکشی میکرد... : اشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص ۴۰ و ۴۱ @bakeri_channel
#نماز_جماعت #شهید_مهدی_باکری، اهمیت ویژه ای برای نماز جماعت قائل بود. یکی از دوستان ایشان، خاطره ای را در این باره نقل می کنند که: «روزی همراه #شهید_باکری می خواستیم به منطقه عملیاتی «سرپل ذهاب» برویم. نزدیک غروب بود که بعد از ترک دژبانی لشکر، #آقامهدی گفتند: من کمی تندتر می روم، شما هم سعی کنید به من برسید، ولی با احتیاط عمل کنید. چون ایشان همیشه مخالف سرعت زیاد بودند، برای همراهان جای سؤال بود که چه خبر شده است؟ سرانجام حرکت کردیم و بعد از چند دقیقه، به شهر گیلان غرب رسیدیم. #آقامهدی با ورود به شهر، مستقیم به #مسجد_جامع‌ شهر رفتند تا در #نماز_جماعت شرکت کنند. ما نیز به دنبال ایشان وارد #مسجد شدیم. بعد از اتمام نماز، ایشان گفتند: عجله برای #نماز_جماعت بود و دیگر لازم نیست عجله کنید... . . #شهیدمهدی‌باکری #نمازجماعت #نمازاول‌وقت #مسجد #عبادت #شهدا #دعا #اخلاص #قنوت #اللهم_عجل_الولیک_الفرج #شادی_روح_شهدا_صلوات @bakeri_channel
کردم که خود است که دارد سخن می‌گوید: در عملیات المقدس و که در اواخر اردیبهشت سال ۱۳۶۱ انجام شد جانشین تیپ ۸ نجف اشرف بود و در کنار شهید احمد کاظمی مشغول فعالیت بود. او در این نبرد نیز نقش مهم و مؤثری ایفا کرد. برادرش باکری هم در این عملیات، دو گردان خط شکن از تیپ ۸ نجف اشرف را بر عهده داشت. روزی قبل از آغاز عملیات با هم و با یک وانت از آبادان به سمت دارخوین می‌آمدیم. از شجاعت‌های تعریف کرد و آن بود که برادرش که کرده بود در این عملیات به برسد، زیرا او به و او را می‌داشت. گر چه را برای همه یک فوز عظیم می‌دانست ولی در سخن خود آن روحیه لطیف خود را در مورد برادرش بر زبان می‌آورد. خود در جریان عملیات بیت المقدس و قبل از رسیدن به ، شد. پس از عملیات بیت المقدس که او به بازگشته بود در جلسه‌ای که دوستان در منزل آقای «حسن نوربخش» دور هم جمع شده بودند آقا مهدی هم حضور داشت. معمولا در این جلسات، حاضرین به ذکر اخبار و تحلیل رویدادهای روز می‌پرداختند. در آن ایام ارتش اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده بود و بسمت بیروت در حال پیشروی بود. از که معمولا در جلسات و بود و کمتر حرف می‌زد و بیشتر می‌شنید خواسته شد تا ایشان وضعیت را بیان کند. او در این هنگام جمله معروف حضرت امام خمینی (ره) را بیان کرد که «راه قدس از کربلا می‌گذرد»... آنگاه وظایف و رسالتی را که در قبال لبنان و فلسطین بر دوش داریم و شیوه صحیح و مؤثر دفاع از آنان را بیان کرد. آقای محمدرضا آیت‌اللهی می‌گوید در این هنگام از زنده یاد مهندس زین العابدین عطایی که در جلسه حضور داشت و به گوشه‌ای خیره شده بود پرسیدم به چه فکر می‌کنی؟ پاسخ داد احساس کردم که است که دارد سخن می‌گوید... . : مهدی باکری در اندیشه و عمل، حسین علایی، چاپ اول، ص ۴۷ - ۴۶) . @bakeri_channel
#این_نان_را_نمی شود_خورد؟! #محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم #آقا_مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم. سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و #گفت: ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟! ـ بله، #آقامهدی می شود. دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد. ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد. #الله_بنده_سی*... پس چرا #کفران_نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از #پشت_جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه #جوابی دارید که #به_خدا بدهید؟ بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.** #منبع: کتاب «خداحافظ سردار»، نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ سوم، صفحه 25 * تکیه کلام شهید باکری #بنده‌سی به معنی «بنده خدا» ** خاطره از رحمان رحمان زاده #شهیدباکری #الله‌بنده‌سی #شهدا #پرهیزازاسراف #بیت‌المال #وجدان #خون‌شهدا @bakeri_channel
تصویرکمتردیده شده از شهیدمهدی باکری(از چپ حاج‌احمد_آقامهدی_شهیدشفیع زاده.... . #حاج‌احمد و بغض فروخورده اش در دوری از #آقامهدی … حاج احمد کاظمی آخرین فرمانده در عملیات بدر بود که قبل از شهادت آقا مهدی باکری با او صحبت کرده بود. شاید هم آقا مهدی آخرین کلماتش را با حاج احمد در میان گذاشته بود. بعد از آن آخرین تماس بین این دو دیگر صدایی از شهید باکری شنیده نشده... صحبت‌های آقامهدی آنقدر زیبا و سرشار از روح معنوی بود که شهید کاظمی هم قصد کرد به ایشان بپیوندد. اما قبل از اینکه سوار قایق شود موضوع تیرخوردن آقامهدی و #شهادت ایشان را اطلاع دادند. شهید کاظمی را از قایق پیاده‌ کردند. وی بعد از شنیدن این حرف بدنش شروع به لرزیدن کرد زانوانش سست شد وبه خاک نشست وگریست و گفت:«مصطفی یادت باشد که این دومین بار است شما منو از آقامهدی جدا کردی و نگذاشتی با هم باشیم» بعد گفت: «قول می‌دهم ‌بروم پیش #آقامهدی، من نمی‌مانم!» او نیز بعد از چند سال در #دیار_آقامهدی به #دیدار_آقامهدی رفت... #احمد و #مهدی خیلی با هم #رفیق بودند. لشکر ۸ نجف و لشگر ۳۱ عاشورا دو بازوی توانمند سپاه اسلام بودند که #این‌دو_فرماندهان آن بودند. @bakeri_channel
به : . چند روز قبل از مهدی آمد،تعجب کردم،چه عجب که آمده، معمولا از چند وقت قبل از عملیات و چند روز بعد از آن پیداش نمیشد، برای خودم سالاد درست کرده بودم، پا شدم غذا درست کنم، نگذاشت،همان سالاد را با هم خوردیم. میخواست حمام کند،آب گرم کن خاموش بود،عجله داشت،توی کتری، روی گاز آب گرم کردم،سرش را شست،وضو گرفت و نمازش را خواند،راست می ایستاد،سرش را کمی به جلو خم میکرد و نماز میخواند، دوست داشتم بایستم پشت سرش و نماز خواندنش را تماشا کنم،شمرده و با مکث میخواند، موقع خداحافظی من را بوسید و با خنده گفت:" زن جون ،خداحافظ" لحظه هم به ذهنم خطور نکرد این بارآخری است که میبینمش..😔 پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، ،دلش خون شد مهدی هیچ وقت از حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست او ناراحت میشود،اما انگار این روزها دلش کنده شده بود،جای دیگری بود... وقتی من به کار خودم سرگرم میشدم،روبه روی این عکس ها می نشست،زانوهاش را بغل میگرفت و خیره میشد به آنها و با خودش زمزمه میکرد،تا من می رفتم بیرون، سراریز میشد ؛اما جلوی من خودش را نگه میداشت ،میدانست من تحمل این حرف ها و کارها را ندارم...😔 صبح بیست و پنجم اسفند،دوستم دعوتم کرد خانه شان،چند نفر دیگر از بچه ها هم آمده بودند،احساس میکردم سرحال نیستند،اما کسی چیزی نگفت،من زیاد پاپی نشدم؛ هم آمده بود،ساعت دوازده نصفه شب،فاطمه زنگ زد، گفت:"مریم،خواهر مهدی؛اینجاست،داشتیم با هم حرف می زدیم،یاد تو افتادیم،گفتیم یه زنگ بزنیم حالت رو بپرسیم"دلم شور افتاد...، پرسیدم:"چیزی شده؟" گفت:"نه بابا،همینجوری یادت کردیم" حالا همه به هم تلفنی خبر داده بودند و میدانستند شده..احوال مهدی را پرسید،صبح زنگ زده بودم به ستاد کسی که گوشی را برداشت نتوانست حرف بزند،گفت:"گوشی دستتون" یکی دیگر جوابم را داد و گفت:" خوب هستند و عملیات تموم شده،رفته اند منطقه رو تحویل بِدَن و برگردند" خیالم راحت بود همین روزها سر و کله اش پیدا میشود،کسی جرئت نمیکرد چیزی به من بگوید،این کار را گذاشته بودند به عهده‌ی شهیدباقری که او آدم جا افتاده ای است،بلد است چطور بگوید،بنده ی خدا او هم نتوانسته بود.... . .... . کوی‌شهادت . ❤️همیشه دوستت دارم ای شهید❤️ @bakeri_channel
چندروزی بود چندنفراز قرارگاه و جهت شناسایی وارد داخل خاک عراق شده بودیم موقعی که برمی گشتیم خیلی گرسنه بودیم چیزی هم نمانده بود بخوریم درمسیر راه به یک برخوردیم دوستان همه شروع کردند به خوردن تمشکها چند تا خورد رفت جلو تر منتظر ما شد دید ما نمیاییم گفت بیایید برادرا بگذارید هم بماند شاید راه به اینجا افتاد برای اوهم بماند. این یعنی روح بزرگ اقامهدی و او کجاها رامی دید .!! ( : سردارمحمد اسدی) .... .... ♡شادی روحشون صلوات♡ @bakeri_channel
#به‌_مناسبت‌_روز_ازدواج: . #خاطره_ازدواج_شهید_مهدی_باکری ♡بسم رب الشهدا و الصدیقین . خواهرش بهش گفته بود : آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.... 😊 گفته بود: اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !😊 ۰ #همسرآقامهدی: دیروقت بود و مغازه‌ها داشتند می‌بستند، به اولین مغازه که وارد شدیم، فقط به قیمت‌ها نگاه می‌کردم نه به مدل آنها، یک حلقه 800 تومانی انتخاب کردم، در راه برگشت به منزل آقا مهدی گفت راستی آن روز ما با هم راجع به #مهریه صحبت نکردیم، نظرتان چیست؟ گفتم هر چه شما بگویید، گفت با *یک جلد کلام‌الله مجید و یک کلت کمری *نظرتان چیست؟ گفتم خیلی عالی است، نظر من هم همین بود، وقتی پدرم فهمید گفت بعداً ناراحت و یا پشیمان نشوی، گفتم نه.... . #سردارجاویدالاثرشهیدآقامهدی‌باکری #ازدواج‌آسمانی #مهریه‌ #ازدواج‌آسان #شهدا #آقامهدی #باکری #بی‌ادعا‌ #مهمان‌خدا #آقامهدی‌چنین‌بود.... #آیاماهم‌عمل‌میکنیم؟؟؟!! . ♡شادی روح شهدا صلوات♡ @bakeri_channel
.. 🍀 روزی حدود نزدیک غروب از طرف تنگه به گروهان 3 می رفتم نقطه ای که خالی از نیرو بود دیدم از دور می آید وقتی نزدیک شدیم دیدم فرمانده تیپ است که تنها می آید بعد از احوالپرسی از وضعیت نیرو پرسیدم ... بعد از چند کلمه صحبت با هم به گروهان 3 رفتیم و با بررسی وضعیت منطقه چند دستور تاکتیکی صادر کرده و می خواست خداحافظی کند که مصرانه درخواست کردم تا تنگه همراهی کنم وقتی به کنار ماشینش رسیدیم نمی دانم از کجا یک برداشت و به من داد . بویی کردم عجب بویی داشت می داد من به به کردم . گفتند برو آنجا که بودی ولی مواظب خودت باش که در آنجا خواهی شد...و دقیقا چند روز بعد در همان نقطه با از کل بدن مجروح شدم . هنوز که هنوز است را در مشامم احساس می کنم... ☘ ای از : حاج حسین شاهد خطیبی فرمانده گردان شهید مصطفی خمینی @bakeri_channel
... راحت بخواب ما هم خوابیدیم در خواب غفلت فرو رفته ایم.... . . .... @bakeri_channel
. آخرای برج دهم سال۶۳ به ما ابلاغ کردن که آماده و راهی ماموریت چند روزه شویم رفتیم چند روز آنجا پشت سرهم بودیم بعد چند روز با هئیت همراهش تشریف آوردند صد دز همه رزمنده ها از آمدن آقامهدی به آنجا تعجب کردند بعد فرماندهان گفتند چند تا قایق آماده کنیم که فرماندهان سوار قایق شوند بروند بالای تپه کوچکی ک در صد دز بود و بقیه فرماندهان همراهشان نقشه های بزرگی داشتند بسیجیانی که تجربه قبلی داشتند گفتند که صددرصد عملیاتی در پیش رو داریم که این عملیات آب وخاکیه بعد از چند ساعت برگشتند سکانانی که قایق را میراندند مقابل آقا مهدی مانورتگزازی انجام دادند یکی از سپاهیان که بچه اردبیل بود موتور قایق از دستش در رفت افتاد توی آب بعد من طناب و برداشتم رفتم زیر آب نفس کم آوردم و نتوانستم طناب را ببندم به موتور آب از آب امدم بیرون آقامهدی که اونجا بود گفن نه دوباره نرو؛ دیگر اجازه نداد برم زیر آب و گفت نفس کم آورده ای و خفه میشید گفت این و بخاطر من افتاده توی آب تا اون موتور از آب بیرون نیاد من خودمو مقصر میدونم ... بیسیم زدند و بچه های غواص آمدند و موتور را از آب کشیدند بیرون گفتند حالا راحت شدم... 👈درحالی که بعضی از مسئولان امروزی میلیاردها خطا میکنند وخیلی راحت از روش میگذرند.... 🌷روحش شاد و یادش گرامی باد.🌷 . ... ؟؟! ♡شادی روحشون صلوات♡ . : جناب آقای قدرت حبیبی از اردبیل @bakeri_channel
درعملیات خیبر گردان ما خیلی جانانه درجلوی پل شحیطات همان جنگید وبه جرات می گویم نقش بسیارمهمی درحفظ جزیره در۲۴ساعت اول داشت یعنی در روز دوم ساعت ده صبح دیگر از یک دسته نیروی سازمانی باقی نماده بود روز اول که نزدیکیهای صبح شب عملیات ما درجزایرجنوبی پیاده شدیم نیرویی ازعراق نبود جز پاسگاهی و یا مهندسی که در داخل جزایر مشغول اکتشاف نفت بودند حتی سه نفر ژاپنی گرفته بودیم دستانشان را برده بودند بالا می گفتند جاپن جاپن ... شروع کردیم به فاصله چندصدمترجلوی پل که چند تاسوله هم بود بچه ها بعدا شهرک می گفتند سنگرهای انفرادی درست کردن همراه خودمان گونی وبیلچه های کوچک باغبانی داشتیم و یا داخل سنگرهای ماشین الات عراق که خاگریز دایره ای مانند ایجادکرده بودند... موضع گرفتیم ساعت حدودا ده یازده بود در ترک موتور با یکی ازبچه ها امد به مطالبی گفتند و سوار موتورشدند صدمتری از ما عبورکردند رفتند جلوببینند بنده دوسه نفر بابچه ها کمی رفتیم جلوتر تا هم مواظب هم مواردی که حمیداقا گفته بود به نیروها برسانیم یک لحظه دیدیم یک هلی کوپترعراقی درست خودش را رساند بالای سر موتور حمید اقا تاجایی که مجبورشدند موتوربزارند زمین جایی برای درامان ماندن پیداکنند همه این اتفاقات شاید چند ثانیه ای نبود احساس کردیم می خواهند از زمین بردارند.وقتی بنده صحنه رادیدم ازدست یکی ازبچه ها ارپی جی راگرفتم بطرف هلی کوپترنشانه رفتم ولی می ترسیدم به هلی کوپتربخوره بیفته روی حمیداقاوهمراهش موشک شلیک شد درست بافاصله ۲۰سانت شایدنبود از زیرهلی کوپتر رد شد به یکی از بچه ها که تیربار دستش بود گفتم بزن هلی کوپترو اوهم شروع کرد به شلیک احتمال دادیم چندتیرهم به هلی کوپت اصابت کرد وهلی کوپتر سریع صحنه راترک کردوحمیداقا موتورو برداشتند برگشتند .بعدازساعتی دشمن با ایفا هانیروهایش را اورد پاتک شروع شد اتفاقات عجیبی رخ داد.. .بعدساعاتی درگیری که هرچه عراقیها می امدند همشون و می زدیم پشت سرهم نیرو بود می اوردند ولی همشون تا نزدیکهای غروب پیاده بودند مهماتمان داشت تمام می شد یک وانت مهمات فرستاد راننده تویوتا چون خاکریز وخط مشخصی نبود زیراتش باسرعت هرچه تمامترآمدجلو ویکی یکی بچه ها را رد شد هرچه دادو فریادکردیم توجه نکرد حتی بطرفش تیراندازی کردیم متوجه نشد عراقیها که نه سنگرداشت ونه خاکریز داشتند بصورت خیزوآتش جلو می آمدند وارد بین اینها شد نمی دانم تیرها ازکجا به مهمات خورد یک لحظه ماشین رادراسمان دیدیم دربین انفجار... خورشید داشت غروب می کرد ماوقتی می دیدیم ازجناحها دشمن مارا می خواهد قیچی کند کمی عقب می کشیدیم بازمی جنگیدیم .لحظه ای بود باید می رفتیم کمی عقب تر تامحاصره نشویم مجروحان راباچندنفرفرستادیم زود برند عقب تر چندنفرماندیم تا انهاراپوشش دهیم وقتی انهارفتند ماهم حرکت کردیم عقب بکشیم سردار اکبری باچندنفرایستاده بودند تمام قد روی سیل بند ماراپوشش دهند تا بتونیم خودمان رابرسانیم به انجاچیزی نمانده بود اکبری را زدند افتاد پشت سیل بند خودم راسریع رساندم بالای سرش گلوله خرده بود ارنج دستس راخرد کرده بود شدیدا خونریزی داشت سریع بستیم زخمش را بزور فرستادیم عقب ....دیگه هوا تاریک می شد . مطلبی که به خاطر آن وقت شما عزیزان را گرفتم این قسمت خاطره هست . وقتی اکبری رفت مایک رامی دیدیم بانوربالا می اید به طرف خط...تعجب کردیم ولی نفهمیدیم کیه وچرا !!! بعدعملیات که باسردارا اکبری صحبت می کردم گفت بود وقتی امد رسید به من گفتم اقامهدی چرا اخه چراغ روشن می زنند گفت اقامصطفی می خواهم بجه ها درخط ببینندوروحیه بگیرند فکرنکنند هیچی نیست درپشت سرشان !!! باخودم می گویم آقامهدی چقدر به فکرماها بوده تنها امکانش دران لحظه همین بوده تا وفاداریش رابه نیروهایش نشان دهد😭 اری سردار یک قبضه توپ ویا یک دستگاه تانگ برای بچه های بسیجی پیاده روحیه بود . ببخشید یک کتاب رادریک صفحه نوشتم وقتتان راگرفتم .... : جناب آقای یاور اسمعیل نژاد از اردبیل @bakeri_channel
#شهادت_هنر_مردان_خداست. . 👈خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری ⚘بسم رب الشهدا و الصدیقین⚘ یکی از برادرهام #شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود.  وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر. #باران_تندی هم می آمد. من رفتم دم #چادر_فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو .  #آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»  صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت« برو #آقامهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم..  توی #لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»  گفتم « چرا ؟» ... گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد... #شهیدجاویدالاثرآقامهدی‌باکری‌ #سردارعاشورایی #اخلاص_بی‌ادعا #باران #سیل #شهردار #ارومیه #آقامهدی‌چنین‌بود.... ♡شادی‌روحشون‌صلوات♡ @bakeri_channel
. . علاقه بین و دوطرفه بود؛ هرچقدر که آقامهدی جانش بود ونیروهایش، بچه ها هم جانشان برای آقامهدی در می آمد. یکی از بچه ها می گفت: من این قدر رو دوست دارم که حتی نمی تونم باحضور او مرتکب بشم. هروقت احساس می کنم که میخوام یه گناهی انجام بدم، میرم از گوشه‌ی چادر یه نگاهی به آقامهدی می کنم ، یا اینکه به یه بهانه ای میرم وباهاش حرف میزنم واین جوری از بیرون میآیم... . . @bakeri_channel
📃 🌴یکی از سربازش تعریف میکرد که یه شب تابستونی که کشیک خودش بوده به دوستش میگفت الان (حاج مهدی) میاد سرکشی با ماشین تویوتا کولردار. اون چه میدونه ما تو این برجک از گرما میسوزیم 💐بعداز مدتی میبینه فرماندشون که باشه میاد برا سرکشی اونم با دوچرخه🚲 🍃بعد ازشون میپرسه چی دوست دارین.اونا هم میگن بستنی. با دوچرخه میره براشون بستنی میخره. 🌷
؛ یک برای فرمانده شهیدش «مهدی باکری» ... در یک لحظه قایق در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. فرمانده گردان بدرلشگر 31 عاشورا در عملیات بدربود که سردار شهید مهدی باکری را در شرق دجله و در عملیات بدر در حالی که مجروح بود، در قایق گذاشت. . آنچه می خوانید از این شهید برای است... .  آتش آن است که در خرمن پروانه زدند😔 . قایق از میان گلوله‌ها راهی برای خود می‌یابد و پیش می‌رود. سکان در دست " لطفی است. . پیکر زخمی آقا مهدی را در گوشه‌ای از قایق خوابانده‌اند. خون از پیشانیش می‌جوشد و سرازیر می‌شود😔. شعاعی از نور کمرنگ غروب آفتاب اسفندماه جلوه دیگری به داده است. . هستم ولی همه فکرم پیش است. . بعید می‌دانم مرغ از قفس پریده باکری دوباره به حصار قفس برگردد.😔 . لبهایش مترنم است. با اینکه در زیر آن آتش شدید فرصتی برای شنیدن نیست ولی به لبهایش چشم می‌دوزم. . الله و الله... الحمدلله، الله و الله... الحمدلله در یک لحظه در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. ناگهان نگاهم روی ثابت می‌ماند. عراقی‌ها به روی سیل‌بند آمده‌اند و بسوی قایق روی آب می‌کنند. هنوز چشم از سیل‌بند بر نداشته‌ام که آرپی‌جی زنها دوباره شلیک می‌کنند و قایق را هاله‌ای از آتش در میان می‌گیرد... روی دجله غوطه‌ورم. موج انفجار آرپی‌جی بداخل آب پرتابم کرده است. دست و پا می‌زنم و خود را روی آب نگه می‌دارم. لاشه قایق در فاصله‌ای دور در میان شعله‌های آتش می‌سوزد... . (شهید محمد قنبرلو تکیه کلامش این بودکه بعدازمهدی زنده ماندن ارزش نداردوبایدشهیدشدوپیش عزیزرفت⚘ در نامه اش گفته:چطور ممکن است انسان و سوختن ها باشد و خود گوشه ای بنشیند و در پی و زندگی و رفاه باشد » . ... . 👇 @bakeri_channel
هدایت شده از سرداران شهید باکری
فاتحان خیبر در دوران دفاع مقدس، « جزایر مجنون » عرصه تجلی حماسه های سترگی شد که حماسه سازان آن نام و نشان در گمنامی و بی نشانی داشتند. سردارانی که خطرهای وصال به معشوق را مجنون وار به جان خریدند تا فرمان امام و مرادشان مبنی بر « فتح جزایر مجنون » تحقق یابد . علمداران لشگر ۳۱ عاشورا ، آقا و از جمله آن طلایه داران بودند . «عملیات خیبر » در جمع عاشورائیان عنوان ماموریت شهادت یافته بود و این سروقامتان در شعاع پرتو عظمت والای سردارشهید به دنبال اجرای ماموریت خویش بودند. را نه آنجا که آنها را به عنوان معاونان خودمعرفی کرد ، شناختند ونه آنجا که در زیر باران آتش دشمن در پی پیکر های مطهر شهدا بودند ونه آنجا که درصحنه های بی امان رزم ، در کنار نیروهایشان میجنگیدند. آنان را هنگامی شناختند که بعداز شهادتشان گفت: «کمرم شکست...... » ✅ @bakeri_channel
🌹مهدی پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، ،دلش خون شد😔 هیچ وقت از حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست او ناراحت میشود،اما انگار این روزها دلش کنده شده بود،جای دیگری بود...🌹🌹 . من به کار خودم سرگرم میشدم،روبه روی این عکس ها می نشست،زانوهاش را بغل میگرفت و خیره میشد به آنها و با خودش زمزمه میکرد،تا من می رفتم بیرون، سرریز میشد😭؛اما جلوی من خودش را نگه میداشت😔،میدانست من تحمل این حرف ها و کارها را ندارم... بیست و پنجم اسفند،دوستم دعوتم کرد خانه شان،چند نفر دیگر از بچه ها هم  آمده بودند،احساس میکردم سرحال نیستند،اما کسی  چیزی نگفت،من زیاد پاپی نشدم؛ هم آمده بود،ساعت دوازده نصفه شب،فاطمه زنگ زد، گفت:"مریم،خواهر مهدی؛اینجاست،داشتیم با هم حرف می زدیم،یاد تو افتادیم،گفتیم یه زنگ بزنیم حالت رو بپرسیم"دلم شور افتاد...، :"چیزی شده؟" گفت:"نه بابا،همینجوری یادت کردیم" ✅حالا همه به هم تلفنی خبر داده بودند و میدانستند مهدی شهید شده😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 ( ) ، مهدی را پرسید،صبح زنگ زده بودم به ستاد کسی که گوشی را برداشت نتوانست حرف بزند،گفت:"گوشی دستتون" یکی دیگر جوابم را داد و گفت:" خوب هستند و عملیات تموم شده،رفته ند منطقه رو تحویل بِدَن و برگردند" خیالم راحت بود همین روزها سر و کله اش پیدا میشود،کسی جرئت نمیکرد چیزی به من بگوید،این کار را گذاشته بودند به عهده ی شهیدباقری که او آدم جا افتاده ای است،بلد است چطور بگوید،بنده ی خدا او هم نتوانسته بود....😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم. سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و : ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟! ـ بله، می شود. دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد. ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد. *... پس چرا می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه دارید که بدهید؟ بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.** 🌺 @bakeri_channel 🌺
‍ ‍ وصف حال بعد از 💠به خاطر روابط نزدیکی که بچه‌های اطلاعات با فرمانده لشکر داشتیم بعد از شهادت در عملیات خیبر تصمیم گرفتیم در حضور از بکار بردن اسم حمید خودداری کنیم و برای صدا کردن دوستانی که اسمشان حمید است از و و..استفاده کنیم... آن روز یکی از تیم های واحد برای ماموریتی حساس جلو رفته بود و هنوز برنگشته بود‌. ای و هم جز این تیم بود هروقت تیمهای شناسایی دیرمیکردجلوترازهمه آقامهدی میرفت پدبالای سنگر میایستاد و میشد ازدورکه نگاه میکردی لبهایش تکان میخوردونزدیک میشدی میتوانستی ذکری زیرلبش را بشنوی:لاحول‌ولا‌قوة‌الا‌بالله♡ در دور دست هور در حال غروب بود که بلم های گمشده از دور پیدا شدند ‌من به محض دیدن آنها از شادی فریاد زدم حمید..حمید..و بطرفشان دویدم هنوز حال و هوای استقبال بچه ها فروکش نکرده بود متوجه آقامهدی شدم بدور دست جزیره مجنون که جنازه حمید جامانده بود خیره بود توجه همه به بود بعضیا به عصبانیت به من نگاه میکردند... دوباره در ذهنش جان گرفته بود.نگاه منتظری که به فراسوی افق خیره مانده بود برادربه خاک افتاده بودوبرادری که میتوانست دستوربدهد تاجنازه بعقب منتقل کنند تنها گفته بود‌: جنازه بچه هابعدحمید این من بودم که عهددسته جمعی راشکسته وموجب ملال خاطرآقامهدی شده بودم.تصمیم گرفتم پیش آقامهدی بروم و معذرت خواهی کنم: اقامهدی میدانید،یعنی ما عشق شمارابه حمیدآقا میدانیم.ماراضی نمیشدیم.که شماناراحت بشید لطیفی چهره اش را روشن کرد .دست بر شانه من نهاد و گفت: !مدتی است متوجه شده ام که شما رعایت حال مرا میکنید.ولی شماها برای من مانند هستید و بوی او را میدهید. ادامه سخنان آقا مهدی : « سربازی بیش ،برای و نبود. دعا کنید همه ما پیرو راهی باشیم که بخاطر آن و حفظ ارزشهای آن، شهید شده است» 🌹شادی روحشان صلوات🌹 ♡التماس دعا سرداران بی نشان 👇👇👇 @bakeri_channel
؛ یک برای فرمانده شهیدش «مهدی باکری» ... در یک لحظه قایق در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. فرمانده گردان بدرلشگر 31 عاشورا در عملیات بدربود که سردار شهید مهدی باکری را در شرق دجله و در عملیات بدر در حالی که مجروح بود، در قایق گذاشت. . آنچه می خوانید از این شهید برای است... . خداحافظ_فرمانده  آتش آن است که در خرمن پروانه زدند😔 . قایق از میان گلوله‌ها راهی برای خود می‌یابد و پیش می‌رود. سکان در دست " رضا لطفی است. . پیکر زخمی آقا مهدی را در گوشه‌ای از قایق خوابانده‌اند. خون از پیشانیش می‌جوشد و سرازیر می‌شود😔. شعاعی از نور کمرنگ غروب آفتاب اسفندماه جلوه دیگری به داده است. . هستم ولی همه فکرم پیش است. . بعید می‌دانم مرغ از قفس پریده باکری دوباره به حصار قفس برگردد.😔 . لبهایش مترنم است. با اینکه در زیر آن آتش شدید فرصتی برای شنیدن نیست ولی به لبهایش چشم می‌دوزم. . الله و الله... الحمدلله، الله و الله... الحمدلله در یک لحظه در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. ناگهان نگاهم روی ثابت می‌ماند. عراقی‌ها به روی سیل‌بند آمده‌اند و بسوی قایق روی آب می‌کنند. هنوز چشم از سیل‌بند بر نداشته‌ام که آرپی‌جی زنها دوباره شلیک می‌کنند و قایق را هاله‌ای از آتش در میان می‌گیرد... روی دجله غوطه‌ورم. موج انفجار آرپی‌جی بداخل آب پرتابم کرده است. دست و پا می‌زنم و خود را روی آب نگه می‌دارم. لاشه قایق در فاصله‌ای دور در میان شعله‌های آتش می‌سوزد... . (شهید محمد قنبرلو تکیه کلامش این بودکه بعدازمهدی  زنده ماندن ارزش نداردوبایدشهیدشدوپیش عزیزرفت⚘ در نامه اش گفته:چطور ممکن است انسان و سوختن ها باشد و خود گوشه ای بنشیند و در پی و زندگی و رفاه باشد » . ... . 👇 . @bakeri_31_ashora
: در نشسته بودم. حال خوشی نداشت. گرچه خسته بود ولی به روی خودش نمی‌آورد. به پهلو تکیه داده بود و کار همه را راه می‌انداخت. پلک‌هایش باز و بسته می‌شد و بعضاً خوابش می‌گرفت. دل به دریا زدم و گفتم: - آقا مهدی! ما همین بغل یک سنگر داریم، اگر امکان دارد بیایید کمی آنجا استراحت کنید بعد بر می‌گردید. تا آن موقع هم٬ بچه‌ها اینجا هستند و کارها را انجام می‌دهند. 🔆منتظر بودم که عصبانی شود ولی نمی‌دانم چه شد که قبول کرد. برای من خیلی غیر منتظره بود. در عملیات‌های گذشته که خستگی‌اش را می‌دیدیم و می‌گفتیم بیایید کمی استراحت کنید عصبانی می‌شد و می‌گفت: "استراحت یعنی چه؟ امروز وقت کار است." ولی این بار بر خلاف دفعه‌های قبل بلند شد و به دنبالم آمد. هنوز موتور از جا کنده نشده بود که گفت: - طیب! اول یه سری به خط بزنیم ببینیم بچه‌ها چکار می‌کنند بعد بر می‌گردیم! 🔆از پیشنهادی که کرده بودم پشیمان شدم. لااقل اگر در سنگر بود استراحت می‌کرد. چاره دیگری نداشتم؛ در حالی که خودم را سرزنش می‌کردم، بطرف خط اول سرعت گرفتم. آنچنان خسته بود که می‌ترسیدم از ترک موتور پایین بیفتد. می‌خواستم از آقا مهدی بخواهم تا از رفتن به جلو صرفنظر کند ولی می‌دانستم که قبول نمی‌کند. در دور دست ذهنم خاطره‌ای جان می‌گرفت و بیاد می‌آوردم که در "چَنانه" هستیم و آقا مهدی برایمان صحبت می‌کند: 🔆"برادران! آیا تا بحال فکر کرده‌اید که یک باید چه خصوصیاتی داشته باشد؟ چگونه باید کار کند، چگونه باید زندگی کند و چگونه باید بمیرد؟ اینکه بعضی‌ها می‌گویند: لا یُکلّف اللهُ نفساً الا وُسعَها؛ ما مکلف به تکلیفیم تا جایی که در توان داریم، متأسفانه این را درست معنا نمی‌کنند. به نظر حقیر در مورد ما پاسدارها "توان" این نیست که یک روز از صبح تا شب کار کنیم، عملیات انجام دهیم و بعد خسته شویم و به این آیه پناه بیاوریم. بلکه معنی توان این است که پاسدار باید آنقدر کار کند که از بی‌خوابی و خستگی چرت بزند، بیدار که شد دوباره کار کند تا جایی که از حال برود و نقش زمین شود و اگر دوباره بهوش آمد به کار ادامه بدهد. نیروهای ستادی هم همینطور. مثلا پاسداری که در پرسنلی کار می‌کند وقتی می‌تواند بگوید در حد توان خود کار کرده‌ام که آنقدر با قلم و کاغذ و خودکار کار کند که دیگر چشمهایش نبیند. برای دلخوشی خودمان قرآن را ترجمه به مطلوب نکنیم. یعنی چه که از صبح تا شب کار کنی بعد بگویی که من در حد توان خود کار کردم؟ مگر با این وضع می‌شود به درجه سربازی امام زمان (عج) رسید؟ مگر می‌شود اینطور منتظر بود و دعای فرج خواند..." 🔆مهدی کسی نبود که اهل شعار باشد. کاری را که خودش انجام نمی‌داد از دیگری نمی‌خواست و در این چند روز من شاهد بودم که چگونه به آنچه در چنانه گفته عمل می‌کند.. 👇💙 @bakeri_channel