خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایتهمسر
#قسمت_سوم
#نیم ساعت گذشت
احساس کردم از بالا سر و صدایی نمی آید
#سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم #مهدی تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛
#بی انصاف ها!
#چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش
تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست. باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد
#دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبهی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، #توش حلقه بود..
#حلقه را دستم کردم که در زدند؛ آمده بودند دنبال #مهدی
گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه
گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید"
#از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره
بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت
#رفت تا دو ماه و نیم بعد ...
#شهیدمهدیباکری #سادهوبیآلایش #آقامهدیچنینبود....
.
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهید_مهدی_باکری به #روایت_همسر
#قسمت_ششم
.
یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده.
#سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد.
#شهردار_ارومیه حرف میزد، صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این #شهردار_کی_هست...
او (آقامهدی)چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و #آرام حرف میزد..
#صفیه گفت:"این دیگه چه #شهرداریه؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟"و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد...
#به ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید #خواستگاریش))☺️ #شهیدمهدیباکری #همسر #آقایشهردار #متانت #مردبیادعا #همیشهدوستتدارم ای شهید
.
#آقامهدیچنینبود.....
.
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایتهمسر:
#قسمت_هشتم
.
...اما فکر اینجاش را نکرده بود که دوری شان اینقدر زود برسد. فکر کرد از کسی که زن اسلحه به دست بخواهد و #مهریهی همسرش یک کلت کمری باشد ،توقع دیگری نمیشود داشت!
آنروز که #حلقه خریدند، مهدی قبل از اینکه برود، پرسید"نظرتون درباره مهریه چیه؟"
صفیه دوست داشت بداند توی سر مهدی چه میگذرد. گفت:"هر چه شما بگید"مهدی فوری گفت:"یک جلد قرآن با یک کلت کمری"😊
هیچ وقت به کسی نگفته بود دوست دارد #مهرش چه باشد
مهدی از کجا میدانست؟چرا از مهدی نپرسید؟تازه یادش افتاده بود
حتی نگفت که خودش همین را میخواسته..
.
مهدی میگفت:"ما یک روحیم در دو بدن.اصلا #ازدواج یعنی همین،من و تو حالا شده ایم یک، #یه یک قوی...
قبل از مهدی هر خواستگاری میآمد،استخاره میکردم
جواب میدادند"صبر کنید. #زوج_مطهری نصیبتان خواهد شد"
مهدی همان زوج بود.آنقدر مطمئن بودم که حتی استخاره هم نکردم.
#آن دو ماه و نیم بعد از عقدمان، مهدی یک بار تلفن زد. خودمان تلفن نداشتیم. #شماره ی یکی از همسایه ها را داده بودم که ما را بی خبر نگذارد. #او آمد و گفت #حمیدآقا زنگ زده و گفته فلان ساعت آنجا باشم، مهدی میخواهد تماس بگیرد...
مهدی هی میپرسید"صفیه حالت خوبه؟مشکلی نیست؟من بیایم؟"
چرا اینقدر نگران بود؟نگو آقای نادری سر به سرش میگذاشته" پاشو برو. دختر مردم را عقد کرده ای و گذاشته ای و اومدی؟پاشو برو دست زنت را بگیر و ببر خونه خودت"
فکر کرده بود من به دوستم چیزی گفته ام یا او ناراحتی من را دیده و به شوهرش گفته که او اینطور میگوید... #ادامهدارد... #شهیدمهدیباکری #همسرشهدایی #مهریه#یکجلدقرآن#کلتکمری
#آقامهدیچنینبود....
.
⚘شادی روح شهدا #صلوات⚘
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_نهم
...بعد از ظهر روزی که آمد
گفت:"یه کاغذ و مداد بیار، چیزهایی رو که لازم داریم بنویس. یه روز که وقت داری بریم #خرید
#مادرم از قبل برایم چیزهایی کنار گذاشته بود. به مهدی گفتم، راضی بود با همان ها شروع کنیم.
#میخواستیم سبک باشیم و راحت هر جا خواستیم برویم....
#مهدی میگفت: تو اگه زندگی مفصل بخوای، وظیفه منه که برات آماده کنم...
اما هر دوتامان #اهل_سادگی بودیم، خانه ی پدریشان دو طبقه بود.
#دوتا اتاق طبقه ی پایین دست حمید آقا و فاطمه،خانمش بود و دوتا دیگر را برای ما گذاشته بودند...
...با مهدی پرده خریدیم که خواهرش دوخت
یکی از اتاق ها را با دوتافرش نُه متری ماشینی پر کردیم و آن یکی را با موکت. #وسایلمان پشت یک پیکان استیشن جا شد.
دوتایی بردیم و چیدیم..
#جهزیهی مفصلی نداشتم
چیزهای ضروری بود
شنبه غروب با خواهرش آمدند خانه ی ما. آمده بودند من را ببرند..
#اصلا فکر نمیکردیم به این زودی باشد. مادرم میگفت:"حالا شام بخورید بعد برید"
اما مهدی میخواست زودتر برویم.من آماده شدم. #مهدی گفت:میخواستیم بریم #مزار_شهدا اما الان دیر وقته، ان شاءالله سر فرصت میریم...
#ماشین دوستش را آورده بود؛یک ژیان سبز، سوار که شدیم پرسید: شما رانندگی بلدید؟
گفتم:"نه"
#سرش را تکان داد و گفت"باید یاد بگیرید،لازمه..
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #ازدواجآسان #عشقخدایی #مزار_شهدا
#آقامهدیچنینبود... آیاماهم عمل میکنیم؟؟!!
#ادامه_داره....
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_دهم
...تازه احساس میکرد اصلا #مهدی را نمیشناسد
او چطور مردی بود؟هیچ نپرسیده بود غذا پختن بلد هست یا نه، اما حالا میگفت باید رانندگی یاد بگیرد. #دیده بود و شنیده بود مردها دوست دارند زنشان #کدبانو باشد...
#صفیه یادش نمیآمد تا به حال خانه پدرش غذا درست کرده باشد، مادر وسواس داشت به اینکار، نمیگذاشت دختر ها دخالتی بکنند، دل خوش کرده بود حالا حالاها وقت دارد و این چیزها را یاد میگیرد. باز به صورت مهدی نگاه کرد. چقدر جدی به نظر می آمد، دلش خالی شد))
.
به خودم دلداری میدادم غذا پختن که کاری ندارد، یاد میگیرم، #اولین شبی که میخواستم خودم غذا بپزم، برایمان میهمان رسید ، #دوستانمهدی آمده بودند دیدنمان
#مهدی پرسید"میتونی شام درست کنی، نگهشون داریم؟"
#گفتم:"آره،...درست کردم")):
#برنج را کشیدم، رویم نمیشد بیاورم سر سفره)): برنج خارجی را کته کرده بودم. #شفته شده بود #مهدی دیس پلو را برداشت و گفت"بیا تو، کاریت نباشه...
#دیس را گذاشت وسط سفره و گفت"آش پزی خانم ما حرف نداره، اگه میبینید پلو خوب در نیومده،چون برنجش خوب نبوده"😉
#میهمانها که رفتند، گفت"اینطور که معلومه، یه مدت باید غذا درست کنم تا یاد بگیری☺️
خداییش مهدی هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت
#خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم،درست کردم؛ یادم رفت #نمک بریزم. توی بشقاب خودم نمک میریختم، مهدی هیچی نمیگفت، فکر کردم متوجه نشده. پرسیدم"مهدی به نظرت چیزی کم نداره؟"گفت:"نه" گفتم:"اما نمکش کمه" گفت:"غذاست دیگه،بی نمک هم میشه خورد."😇
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #همسرآسمانی #مردبیادعا
#آقامهدیچنینبود.... آیاماهم اینجور رفتار میکنیم؟؟؟!!!
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر:
.
#قسمت_پانزدهم
....
همان روز اول من را برد و شهر را نشانم داد
دو روز ماند پیشم. موقع رفتنش
گفتم: اینجا ارومیه نیست که خیالت راحت باشه،بری ومن روتنها به امید خدا بذاری. باید مرتب سر بزنی...
اما تا بیست روز خبری نشد. همه اش هم به این امید گذشت که مهدی می آید، می آید،امروز و فردا میکردم...
#چادرگلدار را که مهدی خریده بود،روی پایش انداخت: پارچه اش را از پیرمردی که به چشم مهدی نورانی آمده بود خریدند...از آنجا هم رفتند لب کارون. رفت سراغ یکی دو عکسی که با مهدی انداخته بود. مهدی اخم هاش رو در هم کشیده بود....#مهدی از عکس انداختن دل خوشی ندارد،توی حیاط خانه ایستاده بود...
آقامهدی از عکس انداختن فراری بود
#عقدمان هم که عکسی نینداختیم. اوایل بهار خواهرش دوربین دوستش را گرفته بود. بهش گفتم چند فیلمش را برای ما نگه دارد. زنگ زدم به مهدی گفتم"میخواد برامون مهمان بیاد،ناهار بیا"به این بهانه کشیدمش خانه،مهدی تا رسید پرسید"مهمون ها کجایند؟...
#گفتم:"مهدی خواهرت دوربین آورده، میخواستم دوتا عکس با هم داشته باشیم، برای همین گفتم بیایی"
#مهدی دلخور شد،اما به روی خودش نیاورد،لباس پوشید و آمد توی حیاط.باغچه پر از #گل بود.کنار باغچه ایستادیم و عکس انداختیم و زود رفت بالا. دوباره رفتم دنبالش که یکی دیگر هم بیندازیم، لباسش را عوض کرده بود و راحتی پوشیده بود
گفتم"عیب نداره،همین جوری بیا،باید ازت ی عکس داشته باشم که وقتی نیستی نگاهش کنم؟"
#گفت"همون یکی که انداختیم بس است"
اما من میخواستم یکی دیگر هم بیندازیم،بالاخره آمد؛توی عکس معلوم است به اجبار ایستاده جلوی دوربین😊...
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #سردارگمنامجنوب #مردعمل #آقامهدیچنینبود.... .
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهردار_شهر_شهادت: (روز شهرداری بربهترین شهردار کشورم مبارک)
#آقامهدیچنینبود؟؟؟؟👇آیاهمه مسئولین چنین عمل میکنند؟؟
.
. ۲۵ساله بود که شد #شهردار_ارومیه، مردم ارومیه هنوز هم دوران شهرداری مهدی باکری را بهترین دوران میدانند 💢حتی یک قطعه زمین ، به اندازه ی قبر هم ، به نام خود نزد!! نه برای خود و نه برای برادرانش؛ حمید و علی.
#شهید_مفقودالاثر_مهدی_باکری
#همیشه_دوستت_دارم_شهید
....
.
#خاطرات:
یکی از #کارمندان_شهرداری ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم.
از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟
گفتم: کار
گفت: فردا بیا سرکار
باورم نمی شد
فردا رفتم مشغول شدم.
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بوده است.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه.
بعد از اینکه در #جبهه_شهید شد یکی از همکاران گفت::توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهیدباکری
این درخواست خود #شهید بود.
.
.
#شهیدمهدیباکری #شهردارارومیه بود... #سیل اومد
شلوارش رو داد بالا آب خونه ی پیرزن رو خالی میکرد پیرزن هم نشناختش
به #شهردار فحش میداد.
#آقایشهردار #آقایمهندس #شهردارشهر #جاویدالاثر #آقامهدیباکری #روزشهرداری ۱۴تیر
@bakeri_channel
چندروزی بود چندنفراز #فرماندهان قرارگاه و #لشگرها جهت شناسایی وارد داخل خاک عراق شده بودیم موقعی که برمی گشتیم خیلی گرسنه بودیم چیزی هم نمانده بود بخوریم درمسیر راه به یک #درختچه_تمشک_وحشی برخوردیم دوستان همه شروع کردند به خوردن تمشکها #آقامهدی چند تا خورد رفت جلو تر منتظر ما شد دید ما نمیاییم گفت بیایید برادرا بگذارید #کمی هم بماند شاید راه #بنده_خدایی به اینجا افتاد برای اوهم بماند. این یعنی روح بزرگ اقامهدی
و او کجاها رامی دید .!!
( #راوی: سردارمحمد اسدی)
#شهید_مهدی_باکری #سردار_عاشورایی #آقامهدیچنینبود.... #شهادتاتفاقینیست.... ♡شادی روحشون صلوات♡
@bakeri_channel
#به_مناسبت_روز_ازدواج:
.
#خاطره_ازدواج_شهید_مهدی_باکری
♡بسم رب الشهدا و الصدیقین
.
خواهرش بهش گفته بود : آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟
شاید کچل باشه.... 😊
گفته بود: اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !😊
۰
#همسرآقامهدی: دیروقت بود و مغازهها داشتند میبستند، به اولین مغازه که وارد شدیم، فقط به قیمتها نگاه میکردم نه به مدل آنها، یک حلقه 800 تومانی انتخاب کردم، در راه برگشت به منزل آقا مهدی گفت راستی آن روز ما با هم راجع به #مهریه صحبت نکردیم، نظرتان چیست؟ گفتم هر چه شما بگویید، گفت با *یک جلد کلامالله مجید و یک کلت کمری *نظرتان چیست؟ گفتم خیلی عالی است، نظر من هم همین بود، وقتی پدرم فهمید گفت بعداً ناراحت و یا پشیمان نشوی، گفتم نه....
.
#سردارجاویدالاثرشهیدآقامهدیباکری #ازدواجآسمانی #مهریه #ازدواجآسان #شهدا #آقامهدی #باکری #بیادعا #مهمانخدا
#آقامهدیچنینبود.... #آیاماهمعملمیکنیم؟؟؟!!
.
♡شادی روح شهدا صلوات♡
@bakeri_channel
#زندگی_به_سبک_شهدا:
🌴
💮اجازه نمیداد پشت سرش نماز بخوانم...
🍂
اجازه نمیداد پشت سرش نماز بخوانم. بعد از #نماز_مغرب_و_عشا از من پرسید، #نماز_غفیله میخوانی، گفتم؛ نه. بلند شد مفاتیح را آورد و روی آن #متن_نماز را نوشت و به دیوار چسباند و #تأکید کرد #حتماً آن را بخوانم. خودش هم به #مستحبات خیلی اهمیت میداد. میگفت همه #رشد_معنویت انسان در دست خداست.
🍂
#همسرشهید
🍂
#سردارجاویدالاثرجزیرهمجنون
#شهیدمهندسمهدیباکری
#نماز
#نمازغفیله
#مستحبات
#رشدمعنوی #مردخدایی #بیادعا
#آقامهدیچنینبود آیاماهم عمل میکنیم؟؟؟!!
🍂
⚘برای اینکه ماهم فراموش نکنیم و #نمازغفیله بخونیم #صلوات⚘
@bakeri_channel
#اهدا_خون به #اسیری که به ما توهین می کرد:
. ⚘بسم رب الشهدا و الصدیقین⚘
یکی از افسران عراقی اسیر شده بود.به شدت احتیاج به خون داشت
چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن
اما افسر عراقی قبول نمی کرد
می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم
بچه ها نا امید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند
#آقامهدیباکری وارد شد و با شنیدن ماجرا #خندید و گفت :
ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه
پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد ...😊
.
#سردارجاویدالاثر شهیدآقامهدی باکری #اخلاص #بیادعا #شهادتهنرمردانخداست..
#آقامهدیچنینبود آیاماهم عمل میکنیم؟؟؟
.
♡شادی روح شهدا صلوات♡
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
@bakeri_channel
#شهادت_هنر_مردان_خداست.
.
👈خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
⚘بسم رب الشهدا و الصدیقین⚘
یکی از برادرهام #شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود.
وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر.
#باران_تندی هم می آمد. من رفتم دم #چادر_فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو .
#آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»
صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت« برو #آقامهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم..
توی #لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.
یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»
گفتم « چرا ؟» ...
گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد...
#شهیدجاویدالاثرآقامهدیباکری
#سردارعاشورایی #اخلاص_بیادعا #باران #سیل #شهردار #ارومیه #آقامهدیچنینبود....
♡شادیروحشونصلوات♡
@bakeri_channel
#سرداری که لباس بچه های نامادری اش را می شست!!!
⚘بسم رب الشهدا و الصدیقین⚘
حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند .
مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.
رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت :همین جا بشین من میآم... دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست.
داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهرهای ناتنیش را... گفت: من این جا دیر به دیر میآم. میخوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم...
.
#سردارشهیدمهدیباکری #سردارعاشورایی #بیادعا #اخلاص #جاویدالاثر #آقامهدیچنینبود... #شهادتاتفاقینیست...
#خاطرهای_ازسردارمخلص_شهیدآقامهدیباکری
♡شادی روح شهدا صلوات♡
@bakeri_channel
#زندگی_به_سبک_شهدا :
... با افراد مستضعف و کمدرآمد ترجیح میداد رفت و آمد کند:
مهدی، #شهردار که بود پایین منطقه فرودگاه قدیم چند خانواده را شناسایی کرد و با حقوق 2800 تومانی که میگرفت، چند خانواده را تحت پوشش قرار داده بود. با افراد مستضعف و کمدرآمد حتی در فامیل، ترجیح میداد رفت و آمد کند. به #بچههای_یتیم در پرورشگاه ارومیه عنایت و محبت خاصی داشت. میگفت شرایط زندگیمان طوری که بتوانیم دو تا از آنها را بیاوریم خانه و سرپرستی کنیم خیلی خوب است....
.
#شهید_مهدی_باکری #آقای_شهردار #الله_بنده_سی #زندگی_شهدایی #بیادعا #زندگی_به_سبک_شهدا .
#آقامهدیچنینبود... آیاماهم عمل میکنیم؟؟؟!
#همیشهدوستدارم ای شهید #رفیق