eitaa logo
سرداران شهید باکری
478 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
451 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
به ...بعد از ظهر روزی که آمد گفت:"یه کاغذ و مداد بیار، چیزهایی رو که لازم داریم بنویس. یه روز که وقت داری بریم از قبل برایم چیزهایی کنار گذاشته بود. به مهدی گفتم، راضی بود با همان ها شروع کنیم. سبک باشیم و راحت هر جا خواستیم برویم.... میگفت: تو اگه زندگی مفصل بخوای، وظیفه منه که برات آماده کنم... اما هر دوتامان بودیم، خانه ی پدریشان دو طبقه بود. اتاق طبقه ی پایین دست حمید آقا و فاطمه،خانمش بود و دوتا دیگر را برای ما گذاشته بودند... ...با مهدی پرده خریدیم که خواهرش دوخت یکی از اتاق ها را با دوتافرش نُه متری ماشینی پر کردیم و آن یکی را با موکت. پشت یک پیکان استیشن جا شد. دوتایی بردیم و چیدیم.. مفصلی نداشتم چیزهای ضروری بود شنبه غروب با خواهرش آمدند خانه ی ما. آمده بودند من را ببرند.. فکر نمیکردیم به این زودی باشد. مادرم میگفت:"حالا شام بخورید بعد برید" اما مهدی میخواست زودتر برویم.من آماده شدم. گفت:میخواستیم بریم اما الان دیر وقته، ان شاءالله سر فرصت میریم... دوستش را آورده بود؛یک ژیان سبز، سوار که شدیم پرسید: شما رانندگی بلدید؟ گفتم:"نه" را تکان داد و گفت"باید یاد بگیرید،لازمه.. ... آیاماهم عمل میکنیم؟؟!! .... @bakeri_channel
به : . ...و بهتر از آن این بود که بماند، صفیه دکمه‌ی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند، مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی، موهایش را مرتب میکرد، صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید، فایده نداشت، بالاخره تمام میشد و او میپوشید و ... مهدی دکمه‌ی لباسش را بست،همیشه همین لباسها را میپوشید، قواره‌ی کت و شلوار دامادی که مادر به او هدیه داد، هنوز نبرده بود بدهد خیاط بدوزد، صفیه چقدر گفته بود قبل از عید اینکار را بکند، یک دست لباس نو داشته باشد، به خرجش نرفت..😊 عقب ایستاد و لباس را به تنش برانداز کرد،همین طوری هم خوشگل بود😍، مهدی دستت درد نکندی گفت و رفت... . میخواست برودعروسی ،پله ها را دوتا یکی میرفت،ماشین میفرستادند دنبالش،اگر پنج دقیقه دیر می آمدند، صبر نیمکرد،بدو میرفت،دلم پر میزد :"نمیشه سینه ت رو باز کنی و من رو بذاری توی سینه ت و با خودت ببری؟" برای اینکه اشکم سرازیر نشه،به خنده میگفت:"تو جا نمیشی اینجا"☺️ و دستش را به سینه اش میزد . آقا در آن عملیات زخمی شد و می بایست پایش را عمل میکردند،نمی خواست فاطمه اذیت شود،به اصرار راضیش کرد و فرستاد ارومیه،پشت سرش مهدی میخواست برود تهران،من همراهش رفتم راه آهن گفت:"بیا بریم یه عکس فوری بندازیم" گفت:"اگه جور بشه، شاید بریم هشت تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم. داییِ مهدی تهران زندگی میکرد،من را گذاشت خانه ی آنها،خانه‌ی مردم معذب بودم، مهدی که زنگ زد،بهش توپیدم:"چرا اینقدر بی فکری؟من میخوام برم،خواستی بیا ارومیه من رو ببین" خط و نشونم جواب داد و خودش را زود رساند که تنها نروم...😊 .... . ❤️ هوامونو داشته باش آقامهدی @bakeri_channel