شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر .
#قسمت_چهاردهم ...
دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم، ناز_کردن فایده نداشت😊
#حمیدآقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز
#خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم
من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه نفر میشدیم. #موقع خداحافظی با خانوادم،آنقدر خندان بودم که همسایه مان تعجب کرده بود
#میگفت:"صفیه چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟!!!تو داری از خونوادت جدا میشی.داری میری توی یه منطقه جنگی"
گفتم:"میرم پیش مهدی"😊
#اولین باری بود که از ارومیه خارج میشدم چله ی زمستان،برف توی راه کولاک شد،ماشین نمیتوانست راه برود؛
#شب،میانه ماندیم و صبح دوباره راه افتادیم.تا رسیدیم باختران ظهر بود، #مهدی منتظرمان بود. #از نگرانی کلافه شده بود ،فردای آن روز با مهدی رفتیم اهواز و دوتایی خانه ای اجاره کرده بود،مرتب کردیم
#مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم توش
#میگفت:"اگر وقت نمیکنم بخونم،اقلا چشمم که بهشون می اُفته خجالت میکشم"
#به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و #شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم.هر بار میآمد،چیزهایی که درآورده بودم رو میدادم بخواند
خانه مان دوطبقه داشت،سرویس بهداشتی و آشپز خانه،طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچه هاش نشسته بودند. #دور و بر خانه،اداره و سازمان های دولتی وراه آهن بود،از این بابت خیلی امن نبود. #دیوار های کوتاهی هم داشت،پنجره را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند که از بیرون نور چراغ پیدا نباشد.
#ادامه_دارد...
.
#شهیدمهدیباکری
@bakeri_channe
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر:
.
#قسمت_پانزدهم
....
همان روز اول من را برد و شهر را نشانم داد
دو روز ماند پیشم. موقع رفتنش
گفتم: اینجا ارومیه نیست که خیالت راحت باشه،بری ومن روتنها به امید خدا بذاری. باید مرتب سر بزنی...
اما تا بیست روز خبری نشد. همه اش هم به این امید گذشت که مهدی می آید، می آید،امروز و فردا میکردم...
#چادرگلدار را که مهدی خریده بود،روی پایش انداخت: پارچه اش را از پیرمردی که به چشم مهدی نورانی آمده بود خریدند...از آنجا هم رفتند لب کارون. رفت سراغ یکی دو عکسی که با مهدی انداخته بود. مهدی اخم هاش رو در هم کشیده بود....#مهدی از عکس انداختن دل خوشی ندارد،توی حیاط خانه ایستاده بود...
آقامهدی از عکس انداختن فراری بود
#عقدمان هم که عکسی نینداختیم. اوایل بهار خواهرش دوربین دوستش را گرفته بود. بهش گفتم چند فیلمش را برای ما نگه دارد. زنگ زدم به مهدی گفتم"میخواد برامون مهمان بیاد،ناهار بیا"به این بهانه کشیدمش خانه،مهدی تا رسید پرسید"مهمون ها کجایند؟...
#گفتم:"مهدی خواهرت دوربین آورده، میخواستم دوتا عکس با هم داشته باشیم، برای همین گفتم بیایی"
#مهدی دلخور شد،اما به روی خودش نیاورد،لباس پوشید و آمد توی حیاط.باغچه پر از #گل بود.کنار باغچه ایستادیم و عکس انداختیم و زود رفت بالا. دوباره رفتم دنبالش که یکی دیگر هم بیندازیم، لباسش را عوض کرده بود و راحتی پوشیده بود
گفتم"عیب نداره،همین جوری بیا،باید ازت ی عکس داشته باشم که وقتی نیستی نگاهش کنم؟"
#گفت"همون یکی که انداختیم بس است"
اما من میخواستم یکی دیگر هم بیندازیم،بالاخره آمد؛توی عکس معلوم است به اجبار ایستاده جلوی دوربین😊...
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #سردارگمنامجنوب #مردعمل #آقامهدیچنینبود.... .
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
شهيد_مهدي_باكري به #روایت_همسر :
#قسمت_شانزدهم
.
#قبل از رسیدن به ارومیه، بین راه یکی از دوستانش سوار شد و مارا شناخت، به مهدی گفت:"دلم میخواد بیشتر ببینمتون، کجایید بیام زیارت؟"
#مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود، خیلی جدی جواب داد:"مگه من امام زاده ام"😊
رادیو مدام مارش عملیات میزد، این بار رفته بودند برای آزادی خرمشهر. وسط عملیات تلفن زد، از او بعید بود، چیز خاصی نگفت، فقط احوال پرسی کرد، از آن طرف حمید آقا به خواهرش خبر داده بود مهدی مجروح شده و بستری است.آنها زنگ زدند به من که
"آقا مهدی زخمی شده و ما میخوایم بریم اهواز، می آیی؟"
گفتم:"پس چی، اصل کار منم..
همان عصر راه افتادیم؛ دوتا خواهرهاش و شوهر خواهرش، با فاطمه خانم حمید آقا و پسرش احسان.با اتوبوس تا باختران رفتیم، ماشین اهواز عصر حرکت میکرد، نمیتوانستیم صبر کنیم، کنار جاده ایستادیم، ماشینهایی که از همدان میرفتند اهواز سوار شویم،ا توبوس جا نداشت، راننده گفت:"بوفه جا هست،بنشینید ،توی راه مسافرها پیاده میشن"
خواهر های آقا مهدی و شوهر خواهرش بوفه نشستند،من و فاطمه و احسان نشستیم پشت اتوبوس که راننده میخوابد، تا خود اهواز دولا مانده بودیم، هیچ کس بین راه پیاده نشد، احسان هم پسر بچه شیطان😊؛میخواستیم ساکتش کنیم نمی نشست...
در را حمید آقا باز کرد، مهدی روی پتو دراز کشیده بود و آرنجش را روی بالش تکیه داده بود و با دوستانش که دور و برش نشسته بودند گپ میزد، ما را که دید،باورش نمیشد؛ هی میپرسید:"چجوری اومدید؟!!!چه طور به این زودی رسیدید؟با هواپیما اومدید؟"!!!
ما میخندیدیم و میگفتیم"آره،اون هم با چه هواپیمایی"براش تعریف کردیم،قاه قاه میخندید.😂
یک هفته ای که مهدی توی خانه بستری بوده،حمید آقا و دوستانش بهش میرسیدند. #کمرش آسیب دیده بود،رنگ و رو نداشت،از بس ازش خون رفته بود،زرد شده بود😔مهدی را بردیم حمام، نمیتوانست بنشیند،روی یک تخته دراز کشید،خواهرش آب میریخت سرش و من میشستم.زیر لب هم برایش رجز میخواندم"...
مهدی خدا به دادت برسه، بذار خواهرات برن، اون وقت به حسابت میرسم😏"مهدی هم به شوخی به خواهرش التماس میکرد"نرید،من رو با این تنها نذارید🤕😀،پشیمون میشید"بعد از یک هفته همه برگشتند ارومیه و ما تنها شدیم...
.
#ادامه_دارد
.
#شهیدمهدیباکری #زندگیعاشقانهشهدایی #مهندسمهدیباکری #همیشهدوستتدارمایشهید
.
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
.
#قسمت_هفدهم
.
#اهواز بیشتر اوقات خانه بودم،با خانم جعفری؛همسایه ی پایین اُخت شده بودم کار شوهرش طوری بود که شب می آمد خانه،چون خانه مان نزدیک به راه آهن بود، بسیجی ها که با قطار میرسیدند اهواز، یک سر می آمدند،استراحت میکردند یا یک شب می ماندند. فاطمه و پسرش احسان امده بودند پیشمان...
عملیات فتح_المبین شروع شده بود و خانه پر رفت وآمد بود...
آخرهای عملیات خبر رسید برادر صاحب خانه شهید شده،از این طرف حمید آقا و آقای طریقت آمدند وگفتند"ما میخواهیم بریم دزفول"
من تک و تنها میشدم. باهاشان رفتم مراسم برادر دوستم، مهدی آمد؛ #پیشانی ترکش خورده اش را بسته بود...با هم رفتیم ارومیه،شب توی راه بودیم، از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد، #نماز_صبح بخوانیم،میخواست به قهوه خانه ای جایی برسد. جاده بود وبیابان، تا میرسیدیم به خوی، نماز غذا میشد
#مهدی جوش میزد،آخر بلند شد و به راننده گفت همانجا نگه دارد، #کُتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی #خاکها نماز خواند...
#مهدی_آدم_مقیدی_بود. .... یادم هست برای یکی از آشنایان که به خاطر دیدن عملکردهای غلط بعضی از آدمهای که دست اندر کار بودند، در #نمازش کاهل شده بود، نامه نوشت برایش نوشت که نماز ارتباط انسان با خدا است و هیچ ربطی به #مسائل_سیاسی و _اجتماعی ندارد، در هیچ شرایطی نباید ترکش کرد... #ادامه_دارد
#سردارجاویدالاثرمهدیباکری #نماز #نمازاولوقت #رابط عاشق ومعشوق #عبادت #اخلاص
.
#نکته: برای عبادت خالصانه وعاشقانه بامعبود نباید هیچ چیز درما تاثیر بذارد همانطور که آقامهدی فرمودن ربطی به مسائل سیاسی واجتماعی ندارد ودر هرشرایطی ماباید نمازبخونیم وتحت تاثیردیگران قرارنگیریم وکوتاهی نکنیم.خدایاعاقبت ماراختم بخیرکنه ان شاءالله. التماس دعای فرج
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#عاشقانهشهدا
#قسمت_هجدهم
.
....با حلقهی صفیه بازی میکرد، از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش
اخم کرد:"اون روزی که باید دستم میکردی، نکردی!
مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟حالا دست میکنم، اگه میدونستم زن اینقدر خوبه، زودتر ازدواج میکردم اصلا تا دیپلم میگرفتم...😊
#برای اینکه مهدی خنده اش را نبیند،بلند شد به هوای چای آوردن و گفت: آره دیگه، اون قدر صلوات فرستادی و نذر و نیاز کردی تا یه زن خوب نصیبت شد ،خودت هم که کوپنی هستی، اگه خدا بخواد، ماهی یک بار اعلام میشی😊معلومه که خوش میگذره.". #مهدی از خنده ریسه میرفت☺️،گاهی می ماندم که او همان مردی است که سر به زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟اما یک چیز را درست حدس زده بودم، اینکه او مردی است که همیشه در حال رفتن است؛توی خانه بند نبود، حالش که بهتر شد،باز من تنها شدم؛منِ خوش خیال به پدرم زنگ زده بودم بیایند اهواز،این چند وقت که مهدی هست دور هم باشیم.
بعد از عملیات #بیت_المقدس بهش پیشنهاد دادند برود تبریز و فرمانده سپاه بشود،اصرار میکردم قبول کند، آخر گفت:"فکر نکن اونجا شهادت نیست، ترور که هست"دیگر تمام شد، هیچ چیز نگفتم،میدانست من به چی فکر میکنم.
ماه رمضانِ سختی را توی اهواز گذراندم.
#مرداد ماه بود و خرما پزان اهواز، شب احیای سوم، مهدی رسید خانه، آماده شدم با هم برویم مراسم؛ جایی..
#دیدم مهدی همانطور نشسته،خوابش برده...بعضی شبها خاکی و ژولیده میرسید..،می نشست خستگیش در برود و بعد بلند شود دوش بگیرد و بخوابد،اما همانطوری خوابش میبرد،خودم لباسش را عوض میکردم...
#سرِ همین کم خوابی ها یکبار تصادف کرد،لبش پاره شد و بخیه خورد؛ خانهی یکی از دوستانم بودم که زنگ زد، تا صدایش را شنیدم؛ زدم زیر گریه... بار آخری که رفته بودم اهواز، بیشتر میدیدمش،خبری از عملیات بزرگ نبود و #مهدی زود به زود سر میزد،یک هفته به نظرم زیاد می آمد،گفت:"بد عادت شده ای ها، #باید زن جنگی باشی نه #شهری"
#میخواست برود خانه،من هم زود رفتم،خانهی ما دونبش بود و دوتا در داشت؛ #مهدی زودتر رسیده بود و کمین میکشید😊 من از کدام در میروم تو ،من از این در وارد شدم؛مهدی پشت در دیگر قایم شده بود.😌
...از پله میرفتم بالا که در زد، با آن قیافهی گریان که به خودش گرفته بود و لباس خونینش،تا در را باز کردم،جا خوردم، شروع کرد به اوهو اوهو کردن!!!؛ سر به سرم میگذاشت، ادای گریه ی من را در می آورد😐☺️
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #عاشقانههایشهدا #زندگیشهدایی #همسر #مهدی #فرمانده
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_نوزدهم
.
از حمام که در آمد، چند دقیقهی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده، دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست نخندد😊 همسایهی طبقه پایین همیشه از من میپرسید:"شماها چی میگید و میخندید ،به ما هم یاد بدید☺️
.
مهدی #کم_حرف میزد اما شوخ بود...بعضی از فامیل ها گاهی از من میپرسیدند
"این آقا مهدی شما حرف هم میزنه!؟ما که ندیدیم اما خودمان دوتا که بودیم یا پیش خواهرهاش، به خنده و خوش و بش میگذشت،به دوستان جبهه ایش هم که می افتاد، شیطنتش گل میکرد...
.
#اواخر آبان ماه من را فرستاد،به خانواده ام سر بزنم و روحیه ام عوض شود،من رسیدم،فاطمه میخواست برود دزفول؛💐💐
#حمیدآقا خانه گرفته بود، او رفت و باز هوایی شدم دل دل میکردم که مهدی زنگ زد و گفت #وسایل را از اهواز برده دزفول،همان خانه ای که حمید آقا گرفته،با پدرم رفتم دزفول...
#سه خانواده بودیم و سه تا اتاق. فاطمه چون بچه داشت،اتاق بزرگ را برداشته بود، خانم و آقای کبیری وسایلشان را توی اتاق دیگر گذاشته بودند. تک اتاق بالا برای من مانده بود،زیر زمین هم داشتیم که از حیاط ده تا پله میخورد؛ نزدیک #والفجر مقدماتی دو خانوادهی دیگر آمدند و تا آخر عملیات آنجا ساکن شدند، خوبی این خانه عیدش بود که مهدی بعد از سال تحویل آمد؛
#هیچ عیدی را کنار هم نبودیم، #انگار خجالت بکشد که دست خالی آمده
گفت:"سر راه چیزی که قابل تورو داشته باشه پیدا نکردم...."من چیزی نمیخواستم
#گفتم:"این اولین عیدی است که اومده ای پیش من،خودش بهترین کادوست"
.
#ادامه_دارد
#شهیدمهدیباکری #شهادت #مردانبیادعا #زندگیشهدایی
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#قسمت_بیست_ویکم
.
...و بهتر از آن این بود که بماند، صفیه دکمهی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند، مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی، موهایش را مرتب میکرد، صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید، فایده نداشت، بالاخره تمام میشد و او میپوشید و ...
مهدی دکمهی لباسش را بست،همیشه همین لباسها را میپوشید، قوارهی کت و شلوار دامادی که مادر به او هدیه داد، هنوز نبرده بود بدهد خیاط بدوزد، صفیه چقدر گفته بود قبل از عید اینکار را بکند، یک دست لباس نو داشته باشد، به خرجش نرفت..😊
#کمی عقب ایستاد و لباس را به تنش برانداز کرد،همین طوری هم خوشگل بود😍، مهدی دستت درد نکندی گفت و رفت...
.
#انگار میخواست برودعروسی ،پله ها را دوتا یکی میرفت،ماشین میفرستادند دنبالش،اگر پنج دقیقه دیر می آمدند، صبر نیمکرد،بدو میرفت،دلم پر میزد
#میگفتم:"نمیشه سینه ت رو باز کنی و من رو بذاری توی سینه ت و با خودت ببری؟"
برای اینکه اشکم سرازیر نشه،به خنده میگفت:"تو جا نمیشی اینجا"☺️
و دستش را به سینه اش میزد
.
#حمید آقا در آن عملیات زخمی شد و می بایست پایش را عمل میکردند،نمی خواست فاطمه اذیت شود،به اصرار راضیش کرد و فرستاد ارومیه،پشت سرش مهدی میخواست برود تهران،من همراهش رفتم
#توی راه آهن گفت:"بیا بریم یه عکس فوری بندازیم"
گفت:"اگه جور بشه، شاید بریم#سوریه
هشت تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم.
داییِ مهدی تهران زندگی میکرد،من را گذاشت خانه ی آنها،خانهی مردم معذب بودم، مهدی که زنگ زد،بهش توپیدم:"چرا اینقدر بی فکری؟من میخوام برم،خواستی بیا ارومیه من رو ببین"
خط و نشونم جواب داد و خودش را زود رساند که تنها نروم...😊 #ادامه_دارد....
.
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #مخلص #عاشقانههایشهدا
#همیشهدوستتدارمایشهید❤️ هوامونو داشته باش آقامهدی
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#قسمت_بیست_دوم
.
...راننده از بچه های لشکر بود، به من گِله کرد: شما نذارید آقا مهدی تنها و بی محافظ رفت و آمد کنه،به حرف ما که گوش نمیده!!،شما یه چیزی بگید، آقا مهدی، شما فقط مال خودتون نیستید..
سرش را به عقب، به طرف من چرخاند و #باخنده گفت:"آره میدونم،من مال زنم هستم😊
سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشم هایم را روی هم گذاشته بودم که با صدای پر هیجان مهدی بلند شدم...
گفت:"نگاه کن،چقدر سرسبزه،چه سبز خوش رنگی!😌
#ذوق میکرد، گل و گیاه دوست داشت ، بین راه،گلهای لاله و شقایق را که دید،ایستاد و عکس انداختیم ،با میل و رغبت این کار را کرد، یک مدت میخواست جعبهی مهمات را بیاورد خانه که من توش گل بکارم، خانه مان دلباز شود، زیر بار نرفتم، ما که یکجا بند نبودیم،تا گلها جان میگرفتند، مجبور میشدیم جای دیگر برویم یا اسباب کشی کنیم و آن وقت از بین میرفتند..دلمان میسوخت..
تنها تابلویی هم که به دیوار خانه مان زده بودیم، #عکس یک بیشه بود که یک کبوتر سفید طوقدار بین سبزه ها ایستاده بود و آسمان بالای سرش آبی و صاف بود، خودش خریده بود. ..
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #آقایشهردار#مهندس#جاویدالاثر
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_بیست_وسوم
...از ارومیه برای تسلیت گفتن به خانوادهی #شهدای_لشکرعاشورا رفتیم تبریز، بعد مهدی باید میرفت اردبیل، جاده ی تبریز_اردبیل آسفالت نداشت؛ خاکی و پر از دست انداز، #مهدی گفت بمانم تا برگردد،دمغ بودم ،دستش را برای خداحافظی بالا برد و صداش را مثلِ بچه ها کرد و گفت:"اگه دختر خوبی باشی و بمونی،برات دودک اردبیل میارم"😊
#دودک،ساز دهنی معروفِ اردبیل است،چیزی شبیه به فلوت،
دودک نیاورد اما خودش زود برگشت و با هم رفتیم قم، زیارت و از آنجا #سوریه.
#سوریه دسته جمعی همه جا میرفتیم، شش خانواده از بچه های سپاه بودیم، یک خانه گرفته بودند که چند اتاق داشت و یک آشپز خانه و سرویس بهداشتی، مردها میخریدند، می آوردند و خودمان پُخت و پَز میکردیم،با اتوبوسی که گرفته بودند،میبردند مان زیارت و خرید ،مهدی از بازار_حمیدیه برایم دوربین خرید.
یکبار توی زینبیه سَرَم به #دعا و نماز گرم شد، همه رفته بودند،بعد از نماز و زیارت،قرارمان توی اتوبوس بود،#یادم رفت،یکی آمد دنبالم"بیا که #آقا مهدی در به در دنبالت میگرده."
همه توی اتوبوس منتظر بودند، با خودم گفتم حالا مهدی چقدر عصبانی است ...اما تا من را دید،فقط پرسید:"کجایی؟"
#من عصبانیت مهدی را کم میدیدم؛مثلا اگر #نمازصبحش قضا میشد، از خودش عصبانی میشد، دلم میخواست ببینم وقتی از دست من عصبانی باشد،چه شکلی میشود، میگفت:"مومنان بین خودشون به رحمت و شفقت رفتار میکنند، تازه تو که مرهم من هستی،چرا باید به تو خشم بگیرم؟"
مرد ها دو روز رفتند لبنان،منطقه امنیت نداشت و ما را با خودشان نبردند،سفرمان دو هفته طول کشید.
.
#ادامه_داره
#شهیدمهدیباکری #سوریه #دفاعمقدس #مخلصوبیادعا #مردعمل
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
.
#قسمت24
#بچه های مهدی براش یک دنیا بودند، می آمدند خانه مان، یک شب زنگ زد که بگوید شام میهمان داریم، گفتم:"سر راهت نون بخر"
#یادش رفت، دیر هم رسید؛ نانوایی بسته بود، زنگ زد به بچه های لشکر که چند تا نان بیاورند، یک دسته نان آورده بودند...
#مهدی تا حالا چیزی ازشان نخواسته بود
خواسته بودند سنگ تمام بگذارند
مهدی گفت:"این همه نون رو میخوایم چیکار؟"
چند تا به اندازه مهمانی همان شب برداشت و بقیه را پس فرستاد.
نان ها را مردم فرستاده بودند جبهه، نان های گرد بزرگی بود،خشک میکردند و نگه میداشتند که کپک نزند و زیاد بماند،قبل از خوردن نم میزدند و نرم میشد.
برای ما که آورده بودند نرم بود، از دَر آمد تُو و گفت:"این هم نون"
دستم را بردم جلو که تکه ای از نان را بکنم،
گفت:"تو نباید از این نان ها بخوری"
گفتم:"چرا؟" گفت:"این نون مال رزمنده هاست" گفتم:"من هم زن رزمنده م"
گفت:"نه، فقط رزمنده ها"
#شب را من با خرده نان هایی که داشتیم،سر کردم،خیلی مراعات میکرد،به قول مادر بزرگشان،این دوتا برادر، #مهدی_وحمید را میگفت،شورَش را درآورده بودند....
میگفت:"برید ببینید بعضی ها به کجاها رسیده اند، چه دم و دستگاهی به هم زده اند...
وشاهد مثال میاورد، مهدی شانه های مادر بزرگ را بغل می گرفت و تکان میداد و میگفت:" #مادربزرگ، ضِد انقلاب شده ای ها"و میخنداندش...
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #شهدا #بیتالمال
.
#نکتهاخلاقی :رعایت بیتالمال
.
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#قسمت25
.
..شاید تنها باری که سَرم داد زد، به خاطر #بیت_المال بود، کشاورزها کنار جادهی اهواز_دزفول، کاهو و گل کلم و سبزی جات میگذاشتند و میفروختند، مهدی مدام رفت و آمد داشت،گفت اگر سبزی، چیزی لازم دارم، بنویسم از آنجا بخرد
#خودکارش گوشهی اتاق بود، برداشتم که بنویسم، یک داد زد اون خودکار رو بذار سر جاش..
گفت از خودکار خودمون استفاده کن،اون مال بیت المال هست نه استفاده ی شخصی
ترسیدم
فکر کردم چی شده من فقط میخواستم اسم چند تا سبزی را بنویسم، همین؛
گفتم: تو دیگه خیلی سخت میگیری تا آمدم از فلان و بهمان بگویم؛
#گفت: به کسی کار نداشته باش،ما باید ببینیم #حضرت علی ع و امام چطور زندگی میکنند.
.
#ادامه_دارد... #شهیدمهدیباکری #شهدا و #بیتالمال
#شهیدمهدیباکری چنین بود آیا ماهم عمل میکنیم؟روی بیت المال چقدر حساسیم؟؟!! #شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
:
...دل نگرانی هامان هم مشترک بود،هر عملیات دلمان آویزان بود،که این بار نوبت کداممان است که خبر بیاورند، بیایند دنبالمان و برویم، هر روز خبر شهادت شوهر یکی می رسید...
#صدای زنگ تلفن،گوشمان را تیز میکرد، حمید آقا همون موقع ها شهید شد، کسی جرئت نداشت به فاطمه بگوید
من توی اتاق خودمان بودم چادرم را سرم انداخته بودم و گریه میکردم😭،گفته بودم به فاطمه بگویند مهدی شهید شده،آماده باشیم که ماشین میفرستند دنبالمان
همین را بهش گفتند،اما فاطمه فهمید؛گفت:"نه،حمید شهید شده"
و شروع کرد به جمع کردن وسایلش،با هم بر گشتیم ارومیه،توی راه فقط گریه بود و بی قراری
((صدای مهدی را که از پشت تلفن شنید،بغضش ترکید:"تو هم شهید میشی،من میدونم،بذار قبلش ببینمت"
به جای تسلیت گفتنش بود؛مثل بچه ها شده بود، #مهدی هم بغض داشت😔،از خودش خجالت میکشید،تسلیت گفت، مهدی بغضش ترکید و با صدا گریه کرد😭ندیده بودم مهدی اینطور گریه کند..این دو برادر همیشه و همه جا با هم بودن
#بعد از#شهادت حمید آقا، زیاد گریه میکرد،مهدی نتوانست خودش را برای مراسم برادرش برساند...
.
#شادی روح شهیدآقامهدی وآقاحمید باکری #صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
:
#قسمت27
.
..پیش آنها که بودیم بچه ها،احسان و آسیه؛مهدی و مصطفی از سر و کولش بالا میرفتند و او بازیشان میداد، یک عکس با این بچه ها ازش گرفتم، آسیه بغلش بود و سه تا پسر ها دور وبرش، این آخرین عکسی بود که از مهدی انداختم...
.
قبل از هر عملیات بچه های لشکر یک سر میرفتند پیش امام، قم زیارت میکردند و بر میگشتند؛
مهدی برایم سوغاتی،کتاب و سوهان که خیلی دوست داشتم می آورد،گاهی مشهد هم میرفتند، آخرین بار از مشهد برایم روسری و جانماز آورد...
روسری ژرژت قهوه ای که گل سنبلی گوشه اش گل دوزی کرده بودند و جانماز سبز که یک جیب کوچک جامهری داشت ،برای بچه های لشکر و مادر و عمه ام که پسرش شهید شده بود، از همان جانمازها آورده بود،گذاشته بودشان لای چفیه اش و گره زده بود، روسری را باز کردم و زود سرم انداختم و قربان صدقه اش رفتم هر چند بهانه ای برای اینکار نمیخواستم، همیشه راحت حرف دلم را میگفتم، اما مهدی زیاد اهل ابراز محبت نبود،
میگفتم:"یه بار هم تو بگو دوستم داری"
میگفت:"من با رفتارم نشون میدم...حتما که نباید به زبان بگم"
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #اخلاص #بیادعا #فرماندهباکری
.
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#قسمت29
...وقتی میرفت، تا سه چهار روز شارژ بودم، یاد حرف ها و کارهاش می افتادم، لباس هاش را که می شستم، جلوی در حمام می ایستاد و عذر خواهی میکرد که وقت نکرده بشوید، وظیفهی خودش میدانست، مخصوصا ماه رمضان راضی نمیشد من با #زبان_روزه اینکار را بکنم،لباسهاش نو نبود، وقتی میشستم، بی اختیار برای خودم این بیت را میخواندم؛
گل من یک نشانی بر بدن داشت/یکی پیراهن کهنه به تن داشت...
بعد دلتنگی ها شروع میشد، بد اخلاق میشدم، گریه میکردم، حوصلهی هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم، عین دیوانه ها با خودم حرف میزدم.
خانهمان و ستاد توی یک خیابان بودند، شاید کمتر از یک ربع فاصله داشتند، اما همین فاصله گاهی ما را یک هفته، ده روز از هم دور نگه میداشت.
پشت پنجره می نشستم و وانت های سپاه را که رد میشدند، نگاه میکردم
میگفت: بذار من زنگ بزنم بعد در رو باز کن، شاید غریبه باشه، شبِ و خطر داره"
اما من گوش نمیدادم، می خواستم خودم در را رویش باز کنم.
سرش را گذاشت روی سینهی مهدی و تا جایی که توانست زار زد، آنقدر که پیراهنش خیس شد
مهدی دست برد زیر چانهی صفیه و صورتش را که از گریه سرخ شده بود، بالا آورد و گفت:"آخه صفیه،تو همه رو ول کرده ای و چسبیده ای به من، #ایندنیامثلشیشه ست، از دستت بیوفته، میشکنه، نباید دل بسته ش شد...
اما مهدی برای او دنیا نبود، نمی توانست مثل او فقط خودش را بسپارد و راضی باشد به هر چه او میخواهد،نمی توانست مثل او همه ی فکر و ذکرش جهاد باشد و آنچه رضای خدا است؛
مهدی میدانست صفیه دست از این گریه ها که تازگی ها بیشتر شده بود،بر نمیدارد
گفت:"به این گریه ها جهت بده،نذار الکی هدر برن؛به یاد امام حسین باش و مصیبت های خواهرش،زینب" ...
#ادامه_ دارد....
#شهیدمهدیباکری #دنیامثل شیشهست،از دستت بیوفته،میشکنه،نباید دل بسته ش شد #مصیبتاهلبیت #دلتنگی #مردانبیادعا #اخلاص #مردعمل
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
.
#قسمت30
.
...تا اسم #امام_حسین(ع) می آمد، شانه هاش می لرزید، اما من برای مهدی بی تابی میکردم، برای خودم هم گریه میکردم، برای روزی که او دیگر نیست.....
روز به روز علاقه ام به مهدی بیشتر میشد، ما که از قبل هم را نمی شناختیم، هر روزی که میگذشت، توی زندگی علاقه مان شکل میگرفت
میگفتم: مهدی،اصلا راضی نیستم به خاطر من از کارِت بزنی و بیایی...
اما دلم را چکار میکردم؟ میری از ستاد بیرون ،به من خبر بده، از این بالا، از پشت پنجره چند دقیقه نگاهت کنم میخندید...و چَشم میگفت...
دستِ خودم نبود، همه چیز بهانه بود برای اینکه گریه کنم، حتی گاهی زل میزدم به متکاش و فکر میکردم روزی میرسد که دیگر مهدی سرش را روی این متکا نگذارد😔،صدای اذان می پیچید، انگار همهی غم های عالم روی دلم می نشست؛
آنقدر آشفته بودم که بارها خواب دیدم #مهدی_شهید شده و من بچه به بغل، تنها وسطِ بیابان رها شده ام و گریه میکنم، شاید اگر ما یک زندگی عادی داشتیم، مثل زندگی های دیگر ،برای هم عادی میشدیم، اما همهی زندگی ما در بحران گذشت و انتظار
مهدی صبوری میکرد، اگر اوقات تلخی هم بود، از جانب من بود؛ آن هم از روی دل تنگی، میدانستم نمی تواند بیشتر از این وقت بگذارد برای من،دوست داشتم چند روز با هم برویم#مشهد
گفت: خاک بر سر من اگه یک لحظهی زندگیم برای خودم باشه"😔
..همهی فکر و ذکرش این بود که چه کاری بهتر است،مفید تر است،آن کار را بکند....
.
#ادامهدارد...
.
#شهیدمهدیباکری #یااباعبداللهشفاعت #شهیدراهحسین #وجدانکاری #ایرهروانکویشهادتسفربخیر
.
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#قسمت31
.
چند روز قبل از #عملیات_بدر مهدی آمد،تعجب کردم،چه عجب که آمده، معمولا از چند وقت قبل از عملیات و چند روز بعد از آن پیداش نمیشد، برای خودم سالاد درست کرده بودم، پا شدم غذا درست کنم، نگذاشت،همان سالاد را با هم خوردیم.
میخواست حمام کند،آب گرم کن خاموش بود،عجله داشت،توی کتری، روی گاز آب گرم کردم،سرش را شست،وضو گرفت و نمازش را خواند،راست می ایستاد،سرش را کمی به جلو خم میکرد و نماز میخواند، دوست داشتم بایستم پشت سرش و نماز خواندنش را تماشا کنم،شمرده و با مکث میخواند، موقع خداحافظی من را بوسید و با خنده گفت:" زن جون ،خداحافظ"
#امایک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد این بارآخری است که میبینمش..😔
#مهدی پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود
بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، #مهدی_باکری،دلش خون شد
مهدی هیچ وقت از#شهادت حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست او ناراحت میشود،اما انگار این روزها دلش کنده شده بود،جای دیگری بود...
وقتی من به کار خودم سرگرم میشدم،روبه روی این عکس ها می نشست،زانوهاش را بغل میگرفت و خیره میشد به آنها و با خودش زمزمه میکرد،تا من می رفتم بیرون، #اشکش سراریز میشد ؛اما جلوی من خودش را نگه میداشت ،میدانست من تحمل این حرف ها و کارها را ندارم...😔
صبح بیست و پنجم اسفند،دوستم دعوتم کرد خانه شان،چند نفر دیگر از بچه ها هم آمده بودند،احساس میکردم سرحال نیستند،اما کسی چیزی نگفت،من زیاد پاپی نشدم؛
#مادرشهیدباقری هم آمده بود،ساعت دوازده نصفه شب،فاطمه زنگ زد،
گفت:"مریم،خواهر مهدی؛اینجاست،داشتیم با هم حرف می زدیم،یاد تو افتادیم،گفتیم یه زنگ بزنیم حالت رو بپرسیم"دلم شور افتاد...،
پرسیدم:"چیزی شده؟"
گفت:"نه بابا،همینجوری یادت کردیم"
حالا همه به هم تلفنی خبر داده بودند و میدانستند #مهدی_شهید شده..احوال مهدی را پرسید،صبح زنگ زده بودم به ستاد کسی که گوشی را برداشت نتوانست حرف بزند،گفت:"گوشی دستتون"
یکی دیگر جوابم را داد و گفت:" #آقامهدی خوب هستند و عملیات تموم شده،رفته اند منطقه رو تحویل بِدَن و برگردند"
خیالم راحت بود همین روزها سر و کله اش پیدا میشود،کسی جرئت نمیکرد چیزی به من بگوید،این کار را گذاشته بودند به عهدهی #مادر شهیدباقری که او آدم جا افتاده ای است،بلد است چطور بگوید،بنده ی خدا او هم نتوانسته بود....
.
#ادامه_دارد....
.
#شهیدمهدیباکری #شهادت #عملیاتبدر #وصالیاران #رهروران کویشهادت
.
❤️همیشه دوستت دارم ای شهید❤️
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت32
فردا صبح همسایه مان تلفن زد،گفت: دایی آقا مهدی زنگ زد، گفت آماده باش میآد دنبالت قرار نبود بیاید، #دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ،تا خانه را نفهمیدم چطور بروم؛ تا رسیدم، زنگ زدم به دایی،از زن دایی پرسیدم:"دایی کجاست؟"
گفت:"رفته سر کار، کاری داری بگم شب بهت زنگ بزنه؟"تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
از وسط راه پله خانم جعفری را صدا زدم و گفتم: من زنگ زدم خونه ی دایی ،او که تهران است، پس تو چی میگی؟"یک دفعه نشست روی پله و زد زیر گریه😭همان جا فهمیدم چه شده، برگشتم توی اتاق؛ نمیدانستم باید چکار کنم، گیج بودم،باورم نمیشد، هر چه عکس از مهدی داشتم ریختم وسطِ اتاق، مثل ماتم زده ها،نشستم و همان چند تا عکس را نگاه کردم ،انگار ذهنم خالی شده بود، تا اینکه همه آمدند ،دلم میخواست همان لحظه بروم پیش مهدی،تنها چیزی که خواستم همین بود،اینکه بگذارند تا ارومیه کنار مهدی بمانم، تنها خیلی حرف ها داشتم که باید بهش میگفتم،چه وقتی بهتر از این ....مهدی دیگر کاری نداشت ،هواپیما فرستاده بودند که ما را ببرد ارومیه،گفتم:"نه،من با مهدی میرم توی آمبولانس..
نمی دانستم اصلا مهدی برنگشته😞،این را هم ازم پنهان میکردند.😢
فردا صبح راهیِمان کردند،اول رفتیم تبریز،بچه های سپاه آمدند تسلیت گفتند،خواستیم برویم ارومیه،منتظر بودم لااقل یک تکهی راه را با مهدی بروم، دلم مهدی را میخواست،به دایی گلایه کردم،گفتم:"پس چی شد؟مگر قرار نبود من و مهدی با هم بریم؟"میگفتم و اشک میریختم😭😭،اما دایی فقط سکوت کرده بود،یک دفعه به دلم افتاد چی شده،گفتم:"نکنه او هم مثل حمید آقا برنگشته؟" درِ خانه را که به رویش باز کردند،چشمش افتاد به باغچه که از سرمای زمستان هیچ گُلی نداشت،مهدی این باغچه را دوست داشت و گلهایش را بیشتر،صفیه توی همین خانه عروس شده بود،اما حالا چقدر با این خانه غریب بود،انگار اینکه همراه مهدی پایش را گذاشته بود توی این خانه،همه چیز رنگ و بو پیدا کرده بود،توی اتاق،عکس بزرگی از مهدی گذاشته بودند،یادش آمد تنها یادگاری که از مهدی برایش مانده همین عکس ها است و نشست کف زمین. آنقدر حالم خراب بود که از آن روزها چیز زیادی یادم نمی آید،دور و برم شلوغ بود و همه می آمدند،تسلیت میگفتند و از مهدی تعریف میکردند و اشک می ریختند،حتی یادم نیست شب را کجا می خوابیدم،خانهی کی می ماندم،چی میخوردم یا مراسم چطور برگزار شد،مراسم را مسجد جامع گرفته بودند و #آهنگران نوحه می خواند،تا صدایش را شنیدم،از هوش رفتم....
#ادامه_دارد
#شهیدمهدیباکری #جاویدالاثر#شهادت#شهید#سفربخیررفیقجان❤️
@bakeri_channel