سرداران شهید باکری
چه کسی میتواند بهتر از "تو" به جای "تو" باشد؟... تنها یک ثانیه به خودت فکر کن #تو_حتی_خودت_را_هم_عا
با اینکه فرمانده لشکر بود، من دیده بودم این شلوارش که پاره میشد میداد خیاط برایش درست میکرد و چندین و چند بار میداد شلوارش را تعمیر میکردند و آنرا دور نمیانداخت. ما اگر شلوارمان پاره میشد می انداختیمش دور یکی دیگر میپوشیدیم. ما اینجور بودیم. ولی آقا مهدی اینطور نبود. میگفت این شلوار به سختی توسط نظام مقدس جمهوری اسلامی تهیه میشود. اگر در خط میدید وسایل یا لباسی افتاده میگفت جمع کنید بیاورید. روی این چیزها حساس بود. یادم نمیرود که بعد از عملیات خیبر که برگشته بودیم عقب، پشت مقر ما لشکر 8 نجف حمام داشت. نزدیک بود به مقر ما بود. آنها نسبت به ما یک مقدار امکاناتشان بیشتر بود! به من گفت: «میرآب! ببین از بچهها کی یک زیرپیراهن استفاده شده دارد دو ساعت به من قرض بدهد، من پس میدهم به او.» من گفتم: «آقا مهدی! تدارکات ما همینجاست اجازه بدهید من برای شما یک زیرپیراهن نو بیاورم.» گفت: «نه نیازی نیست.» من خیلی اصرار کردم به او که شما چند روز است در عملیات هستید و میخواهید دوش بگیرید و... که گفت نه نیازی نیست. رفتم تدارکات و یک مشهدی یعقوب داشتیم، به او گفتم: «مشدی! یک زیرپراهن لازم دارم.» رفت یک زیرپیراهن نو آورد. گفت: «برای کی میخواهی؟» گفتم: «برای آقا مهدی.» ولی نو اش را نمیخواهم. اگر خودت داری بردار بیاور. او هم خیلی به آقا مهدی علاقه داشت گفت: «تو رو خدا بگذار خودم ببرم بدهم.» که من گفتم: «نه آقا مهدی ممکن است از تو نگیرد. من بعدا میگویم که مشهدی یعقوب داده.» برد دادم به آقا مهدی. گفت: «برو یک کتری بزرگ بیاور.» باران آمده بود و وسط دو تا خاکریز آب زیادی جمع شده بود. رفت از آن آب برداشت برد گذاشت گرم شود. چند دقیقه بعد مرا صدا کرد گفت بیا پشت این چادر آب را بریز من سرم را بشویم! من گفتم: «آقا مهدی! آنور حمام هست. هیچکس هم آنجا نیست. اجازه بدهید من بروم به نیروهای آقای کاظمی بگویم آقا مهدی میخواهد بیاید اینجا دوش بگیرد.» گفت: «نه. بچهها الان از خط برگشتهاند میخواهند دوش بگیرند.» اگر میرفت و بچهها او را میدیدند، همه میآمدند عقب میایستادند تا آقا مهدی دوش بگیرد ولی نرفت. حتی کمی اینطرف تر خودمان حمام داشتیم که بچهها شش تا شش تا میآمدند دوش میگرفتند. اما نرفت. من آب را گرفتم و او موهای سرش را شست. زیر پیراهنش را هم شست و پهن کرد تا خشک شود. دو ساعت بعد دوباره همان زیر پیراهن را برداشت پوشید و زیر پیراهن امانتی را برگرداند. او فرمانده لشکر بود و میتوانست بگوید برایش زیر پیراهن بیاورند و زیر پیراهنش را در بیاورد بیندازد آنطرف. ولی تا این حد برای بیتالمال ازش قائل بود و یک زیرپیراهن نو را هم برای دو ساعت نخواست که از #بیتالمال بردارد.
#جاویدالاثرشهیدآقامهدیباکری
#شهدا
#بیتالمال
@bakeri_channel
شاید تنها باری که سرم داد زد به خاطر #بیتالمال بود. کشاورزها کنار جاده اهواز – دزفول کاهو و گل کلم و سبزیجات میگذاشتند، میفروختند. #مهدی مدام رفت و آمد داشت. گفت اگر سبزی چیزی لازم دارم بنویسم از آنجا بخرد. #خودکارش گوشه اتاق بود برداشتم که بنویسم، یک داد زد: «اون خودکار رو بذار سرجاش». گفت: «از #خودکار_خودمون استفاده کن. اون مال #بیتالماله. نه #استفاده_شخصی...
ترسیدم. فکر کردم چی شده! من فقط میخواستم اسم چند تا سبزی را بنویسم؛ همین. گفتم: «تو دیگه خیلی سخت میگیری». تا آمدم از فلان و بهمان بگویم، گفت: «به کسی کار نداشته باش. ما باید ببینیم حضرت علی (ع) و امام چه طور زندگی میکنند».
* برگرفته از کتاب نیمه پنهان ماه 6 (مهدی باکری به روایت همسر شهید)*
#شهدا
#بیت_المال
#شهیدمهدیباکری
@bakeri_channel
#این_نان_را_نمی شود_خورد؟!
#محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.
در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم #آقا_مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و #گفت:
ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
ـ بله، #آقامهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.
ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد.
#الله_بنده_سی*... پس چرا #کفران_نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از #پشت_جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه #جوابی دارید که #به_خدا بدهید؟
بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.**
#منبع: کتاب «خداحافظ سردار»، نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ سوم، صفحه 25
* تکیه کلام شهید باکری #بندهسی به معنی «بنده خدا»
** خاطره از رحمان رحمان زاده
#شهیدباکری #اللهبندهسی #شهدا #پرهیزازاسراف #بیتالمال #وجدان #خونشهدا
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
.
#قسمت24
#بچه های مهدی براش یک دنیا بودند، می آمدند خانه مان، یک شب زنگ زد که بگوید شام میهمان داریم، گفتم:"سر راهت نون بخر"
#یادش رفت، دیر هم رسید؛ نانوایی بسته بود، زنگ زد به بچه های لشکر که چند تا نان بیاورند، یک دسته نان آورده بودند...
#مهدی تا حالا چیزی ازشان نخواسته بود
خواسته بودند سنگ تمام بگذارند
مهدی گفت:"این همه نون رو میخوایم چیکار؟"
چند تا به اندازه مهمانی همان شب برداشت و بقیه را پس فرستاد.
نان ها را مردم فرستاده بودند جبهه، نان های گرد بزرگی بود،خشک میکردند و نگه میداشتند که کپک نزند و زیاد بماند،قبل از خوردن نم میزدند و نرم میشد.
برای ما که آورده بودند نرم بود، از دَر آمد تُو و گفت:"این هم نون"
دستم را بردم جلو که تکه ای از نان را بکنم،
گفت:"تو نباید از این نان ها بخوری"
گفتم:"چرا؟" گفت:"این نون مال رزمنده هاست" گفتم:"من هم زن رزمنده م"
گفت:"نه، فقط رزمنده ها"
#شب را من با خرده نان هایی که داشتیم،سر کردم،خیلی مراعات میکرد،به قول مادر بزرگشان،این دوتا برادر، #مهدی_وحمید را میگفت،شورَش را درآورده بودند....
میگفت:"برید ببینید بعضی ها به کجاها رسیده اند، چه دم و دستگاهی به هم زده اند...
وشاهد مثال میاورد، مهدی شانه های مادر بزرگ را بغل می گرفت و تکان میداد و میگفت:" #مادربزرگ، ضِد انقلاب شده ای ها"و میخنداندش...
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #شهدا #بیتالمال
.
#نکتهاخلاقی :رعایت بیتالمال
.
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#قسمت25
.
..شاید تنها باری که سَرم داد زد، به خاطر #بیت_المال بود، کشاورزها کنار جادهی اهواز_دزفول، کاهو و گل کلم و سبزی جات میگذاشتند و میفروختند، مهدی مدام رفت و آمد داشت،گفت اگر سبزی، چیزی لازم دارم، بنویسم از آنجا بخرد
#خودکارش گوشهی اتاق بود، برداشتم که بنویسم، یک داد زد اون خودکار رو بذار سر جاش..
گفت از خودکار خودمون استفاده کن،اون مال بیت المال هست نه استفاده ی شخصی
ترسیدم
فکر کردم چی شده من فقط میخواستم اسم چند تا سبزی را بنویسم، همین؛
گفتم: تو دیگه خیلی سخت میگیری تا آمدم از فلان و بهمان بگویم؛
#گفت: به کسی کار نداشته باش،ما باید ببینیم #حضرت علی ع و امام چطور زندگی میکنند.
.
#ادامه_دارد... #شهیدمهدیباکری #شهدا و #بیتالمال
#شهیدمهدیباکری چنین بود آیا ماهم عمل میکنیم؟روی بیت المال چقدر حساسیم؟؟!! #شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel