eitaa logo
سرداران شهید باکری
491 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
404 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشوراست اے نقّاش فردارا نڪش 💔صبح دریاراڪشیدے ظهرصحرا را نڪش ■یاتمام صفحہ راباخیمہ‌هاهمرنگ ڪن 💔یا بہ غیر از را نڪش 💔 🏴 🏴🏴🏴 @bakeri_channel
صبحی دیگر از پس ی حجابهای پدیدار شد و شکرخدای که توفیق را دگر بار به اهل عطا فرمود... سپیدی از پس شب گواه این حرف هاست. . @bakeri_channel
شهیدمهدی‌باکری‌ به #روایت_همسر . #قسمت_چهاردهم ... دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم، ناز_کردن فایده نداشت😊 #حمیدآقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز #خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه نفر میشدیم. #موقع خداحافظی با خانوادم،آنقدر خندان بودم که همسایه مان تعجب کرده بود #میگفت:"صفیه چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟!!!تو داری از خونوادت جدا میشی.داری میری توی یه منطقه جنگی" گفتم:"میرم پیش مهدی"😊 #اولین باری بود که از ارومیه خارج میشدم چله ی زمستان،برف توی راه کولاک شد،ماشین نمیتوانست راه برود؛ #شب،میانه ماندیم و صبح دوباره راه افتادیم.تا رسیدیم باختران ظهر بود، #مهدی منتظرمان بود. #از نگرانی کلافه شده بود ،فردای آن روز با مهدی رفتیم اهواز و دوتایی خانه ای اجاره کرده بود،مرتب کردیم #مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم توش #میگفت:"اگر وقت نمیکنم بخونم،اقلا چشمم که بهشون می اُفته خجالت میکشم" #به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و #شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم.هر بار میآمد،چیزهایی که درآورده بودم رو میدادم بخواند خانه مان دوطبقه داشت،سرویس بهداشتی و آشپز خانه،طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچه هاش نشسته بودند. #دور و بر خانه،اداره و سازمان های دولتی وراه آهن بود،از این بابت خیلی امن نبود. #دیوار های کوتاهی هم داشت،پنجره را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند که از بیرون نور چراغ پیدا نباشد. #ادامه_دارد... . #شهیدمهدی‌باکری @bakeri_channe
به : . های مهدی براش یک دنیا بودند، می آمدند خانه مان، یک شب زنگ زد که بگوید شام میهمان داریم، گفتم:"سر راهت نون بخر" رفت، دیر هم رسید؛ نانوایی بسته بود، زنگ زد به بچه های لشکر که چند تا نان بیاورند، یک دسته نان آورده بودند... تا حالا چیزی ازشان نخواسته بود خواسته بودند سنگ تمام بگذارند مهدی گفت:"این همه نون رو میخوایم چیکار؟" چند تا به اندازه مهمانی همان شب برداشت و بقیه را پس فرستاد. نان ها را مردم فرستاده بودند جبهه، نان های گرد بزرگی بود،خشک میکردند و نگه میداشتند که کپک نزند و زیاد بماند،قبل از خوردن نم میزدند و نرم میشد. برای ما که آورده بودند نرم بود، از دَر آمد تُو و گفت:"این هم نون" دستم را بردم جلو که تکه ای از نان را بکنم، گفت:"تو نباید از این نان ها بخوری" گفتم:"چرا؟" گفت:"این نون مال رزمنده هاست" گفتم:"من هم زن رزمنده م" گفت:"نه، فقط رزمنده ها" را من با خرده نان هایی که داشتیم،سر کردم،خیلی مراعات میکرد،به قول مادر بزرگشان،این دوتا برادر، را میگفت،شورَش را درآورده بودند.... میگفت:"برید ببینید بعضی ها به کجاها رسیده اند، چه دم و دستگاهی به هم زده اند... وشاهد مثال میاورد، مهدی شانه های مادر بزرگ را بغل می گرفت و تکان میداد و میگفت:" ، ضِد انقلاب شده ای ها"و میخنداندش... ... . :رعایت‌ بیت‌المال . صلوات @bakeri_channel