eitaa logo
سرداران شهید باکری
508 دنبال‌کننده
5هزار عکس
592 ویدیو
13 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷گفته مي شود رهبر معظم انقلاب علاقۀ ويژه اي به شهيد باكري دارند؟ جنابعالي چه خاطره اي داريد؟ آنها در محاصره بودند. براي همين نمي توانست برود، اما او با لودر مي آيد و به بچه ها مي رسد، و در «پاكت بیل » اين شهيد بزرگوار احمد مقيمي با مهدي باكري در خصوص اين مطلب كه جنگ تا كي ادامه خواهد داشت صحبت كردند. به عنوان مثال كه خودش بود، اما در افق آقا مهدي پنهان بود، بارها در والفجر حضور داشت. اصلاً نگاهشان نگاهي ژرف و دورانديشانه بود. وقتي مي آمد ترس به جان من مي نشست، يک مورد در مسلم بن عقيل در سومار بود. گردان شهيد مصطفي خميني فرمانده نداشت، من يك لحظه به لبم آمد كه: آقا مهدي اجازه مي دهيد كه را براي اين گردان معرفي كنيم؟ يك نگاه تامل برانگيزي كرد و گفت: اين حرف از طرف خودت نيست، است. اين خيلي كلمۀ بزرگي است آن هم در مورد شهيد حميدباكري كه معاون لشكر عاشوراست. حميد يك بحث و مديريت آقا مهدي يك بحث... كه فقط براي دستور دادن نبود، اصلاً عشق بچه ها اين بود كه ايشان مي آمدند و بچه ها از ديدنشان با نشاط مي شدند. ديدن او براي بچه ها مهم بود. اگر به من يك دستوري مي دادند برايم فخر و مباهات بود. در يك مقطعي از اطلاعات عمليات آمدم بيرون كه مي خواستم بروم جلوتر، براي شناسايي و قصد گرفتن انتقال را داشتم. آقا مصطفي مولوي هم نامه اي زدند به گردان. تا آن معرفي نامه را بردم، رفتم و يك ماشين را تحويل گرفتم و رانندگي كردم. يك دفعه آقا مهدي من را ديد و بعد با ناراحتي خطاب به من گفت: مومن! بعد من را با اسم صدا كرد. گفتم: بفرماييد ! ايشان گفت: اين ماشين چرا دست شماست؟ تبليغات نمي روي؟ اطلاعات نمي روي؟ گردان نمي روي؟ چه كسي گفته شما رانندگي كنيد؟ راننده ها در ترابري خوابيدند. من جوابي نداشتم و بعد از آن اجازه ندادند كه من جاي ديگري بروم. حضور در عملياتها به گونه اي بود كه من در ديدارهايي كه با داشتم، دیدم که ايشان در ارتباط با معرفي اصرار دارند. حتي به اين تعبير فرمودند كه آقا مهدي قبل از عمليات بدر خدمت آمده بودند، و آرزوي شهادت كردند و در سفر مشهد هم از امام رضا طلب كردند. از لبان مهدي هرچه درآمد من در سررسيدم نوشتم. حضرت آقا مي گفت هنوز هم اين سررسيد را دارم. مي گفتند خيلي از لشكر بودند، اما من هرچه از دهان آقا مهدي بيرون آمد آنها را نوشتم. : بهزاد پروین 👈 دارد.... @bakeri_channel
به : . ...اما فکر اینجاش را نکرده بود که دوری شان اینقدر زود برسد. فکر کرد از کسی که زن اسلحه به دست بخواهد و همسرش یک کلت کمری باشد ،توقع دیگری نمیشود داشت! آنروز که خریدند، مهدی قبل از اینکه برود، پرسید"نظرتون درباره مهریه چیه؟" صفیه دوست داشت بداند توی سر مهدی چه میگذرد. گفت:"هر چه شما بگید"مهدی فوری گفت:"یک جلد قرآن با یک کلت کمری"😊 هیچ وقت به کسی نگفته بود دوست دارد چه باشد مهدی از کجا میدانست؟چرا از مهدی نپرسید؟تازه یادش افتاده بود حتی نگفت که خودش همین را میخواسته.. . مهدی میگفت:"ما یک روحیم در دو بدن.اصلا یعنی همین،من و تو حالا شده ایم یک، یک قوی... قبل از مهدی هر خواستگاری میآمد،استخاره میکردم جواب میدادند"صبر کنید. نصیبتان خواهد شد" مهدی همان زوج بود.آنقدر مطمئن بودم که حتی استخاره هم نکردم. دو ماه و نیم بعد از عقدمان، مهدی یک بار تلفن زد. خودمان تلفن نداشتیم. ی یکی از همسایه ها را داده بودم که ما را بی خبر نگذارد. آمد و گفت زنگ زده و گفته فلان ساعت آنجا باشم، مهدی میخواهد تماس بگیرد... مهدی هی میپرسید"صفیه حالت خوبه؟مشکلی نیست؟من بیایم؟" چرا اینقدر نگران بود؟نگو آقای نادری سر به سرش میگذاشته" پاشو برو. دختر مردم را عقد کرده ای و گذاشته ای و اومدی؟پاشو برو دست زنت را بگیر و ببر خونه خودت" فکر کرده بود من به دوستم چیزی گفته ام یا او ناراحتی من را دیده و به شوهرش گفته که او اینطور میگوید... ... #یک‌جلدقرآن‌ .... . ⚘شادی روح شهدا @bakeri_channel
‍ شهیدمهدی‌باکری‌ به ..این طلسم را مهدی در ذهنش شکست، با آمدن به باغ قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر کشیده بود و هول داشت که باز هم مهدی فردا میرود :"مهدی،خیلی بی انصافی،اینقدر من رو تنها میذاری؛ یه ذره هم به دل من فکر کن" مهدی ساکت ماند... :"صفیه ما میخوایم بریم جنوب، تو با من می آیی اهواز؟"‼️ فکر نیمکردم بشود.از خدا خواسته،گفتم:"تو هر جا بری من باهات هستم،حتی اون ور دنیا" خندید😊و گفت:"نیایی اونجا، دلت تنگ بشه،بشینی گریه کنی که من مامانم رو میخوام"🙄 گذاشتیم اینبار که میرود،خانه ای جور کند و بیاید من را با خودش ببرد.با رفتند کم کم وسایل را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم.آماده بودم مهدی بیاید. دو هفته بعد زنگ زد و گفت:" می آید دنبالت،با او بیا اهواز" : خودت بیا دنبالم؛ گفت:"من نمیتونم، الان اینجا خیلی کار دارم میل خودته دوست داشتی بیا...☺ . . صلوات @bakeri_channel
شهیدمهدی‌باکری‌ به #روایت_همسر . #قسمت_چهاردهم ... دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم، ناز_کردن فایده نداشت😊 #حمیدآقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز #خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه نفر میشدیم. #موقع خداحافظی با خانوادم،آنقدر خندان بودم که همسایه مان تعجب کرده بود #میگفت:"صفیه چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟!!!تو داری از خونوادت جدا میشی.داری میری توی یه منطقه جنگی" گفتم:"میرم پیش مهدی"😊 #اولین باری بود که از ارومیه خارج میشدم چله ی زمستان،برف توی راه کولاک شد،ماشین نمیتوانست راه برود؛ #شب،میانه ماندیم و صبح دوباره راه افتادیم.تا رسیدیم باختران ظهر بود، #مهدی منتظرمان بود. #از نگرانی کلافه شده بود ،فردای آن روز با مهدی رفتیم اهواز و دوتایی خانه ای اجاره کرده بود،مرتب کردیم #مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم توش #میگفت:"اگر وقت نمیکنم بخونم،اقلا چشمم که بهشون می اُفته خجالت میکشم" #به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و #شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم.هر بار میآمد،چیزهایی که درآورده بودم رو میدادم بخواند خانه مان دوطبقه داشت،سرویس بهداشتی و آشپز خانه،طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچه هاش نشسته بودند. #دور و بر خانه،اداره و سازمان های دولتی وراه آهن بود،از این بابت خیلی امن نبود. #دیوار های کوتاهی هم داشت،پنجره را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند که از بیرون نور چراغ پیدا نباشد. #ادامه_دارد... . #شهیدمهدی‌باکری @bakeri_channe
به . از حمام که در آمد، چند دقیقه‌ی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده، دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست نخندد😊 همسایه‌ی طبقه پایین همیشه از من میپرسید:"شماها چی میگید و میخندید ،به ما هم یاد بدید☺️ . مهدی میزد اما شوخ بود...بعضی از فامیل ها گاهی از من میپرسیدند "این آقا مهدی شما حرف هم میزنه!؟ما که ندیدیم اما خودمان دوتا که بودیم یا پیش خواهرهاش، به خنده و خوش و بش میگذشت،به دوستان جبهه ایش هم که می افتاد، شیطنتش گل میکرد... . آبان ماه من را فرستاد،به خانواده ام سر بزنم و روحیه ام عوض شود،من رسیدم،فاطمه میخواست برود دزفول؛💐💐 خانه گرفته بود، او رفت و باز هوایی شدم دل دل میکردم که مهدی زنگ زد و گفت را از اهواز برده دزفول،همان خانه ای که حمید آقا گرفته،با پدرم رفتم دزفول... خانواده بودیم و سه تا اتاق. فاطمه چون بچه داشت،اتاق بزرگ را برداشته بود، خانم و آقای کبیری وسایلشان را توی اتاق دیگر گذاشته بودند. تک اتاق بالا برای من مانده بود،زیر زمین هم داشتیم که از حیاط ده تا پله میخورد؛ نزدیک مقدماتی دو خانواده‌ی دیگر آمدند و تا آخر عملیات آنجا ساکن شدند، خوبی این خانه عیدش بود که مهدی بعد از سال تحویل آمد؛ عیدی را کنار هم نبودیم، خجالت بکشد که دست خالی آمده گفت:"سر راه چیزی که قابل تورو داشته باشه پیدا نکردم...."من چیزی نمیخواستم :"این اولین عیدی است که اومده ای پیش من،خودش بهترین کادوست" . صلوات @bakeri_channel
درعملیات خیبر گردان ما خیلی جانانه درجلوی پل شحیطات همان جنگید وبه جرات می گویم نقش بسیارمهمی درحفظ جزیره در۲۴ساعت اول داشت یعنی در روز دوم ساعت ده صبح دیگر از یک دسته نیروی سازمانی باقی نماده بود روز اول که نزدیکیهای صبح شب عملیات ما درجزایرجنوبی پیاده شدیم نیرویی ازعراق نبود جز پاسگاهی و یا مهندسی که در داخل جزایر مشغول اکتشاف نفت بودند حتی سه نفر ژاپنی گرفته بودیم دستانشان را برده بودند بالا می گفتند جاپن جاپن ... شروع کردیم به فاصله چندصدمترجلوی پل که چند تاسوله هم بود بچه ها بعدا شهرک می گفتند سنگرهای انفرادی درست کردن همراه خودمان گونی وبیلچه های کوچک باغبانی داشتیم و یا داخل سنگرهای ماشین الات عراق که خاگریز دایره ای مانند ایجادکرده بودند... موضع گرفتیم ساعت حدودا ده یازده بود در ترک موتور با یکی ازبچه ها امد به مطالبی گفتند و سوار موتورشدند صدمتری از ما عبورکردند رفتند جلوببینند بنده دوسه نفر بابچه ها کمی رفتیم جلوتر تا هم مواظب هم مواردی که حمیداقا گفته بود به نیروها برسانیم یک لحظه دیدیم یک هلی کوپترعراقی درست خودش را رساند بالای سر موتور حمید اقا تاجایی که مجبورشدند موتوربزارند زمین جایی برای درامان ماندن پیداکنند همه این اتفاقات شاید چند ثانیه ای نبود احساس کردیم می خواهند از زمین بردارند.وقتی بنده صحنه رادیدم ازدست یکی ازبچه ها ارپی جی راگرفتم بطرف هلی کوپترنشانه رفتم ولی می ترسیدم به هلی کوپتربخوره بیفته روی حمیداقاوهمراهش موشک شلیک شد درست بافاصله ۲۰سانت شایدنبود از زیرهلی کوپتر رد شد به یکی از بچه ها که تیربار دستش بود گفتم بزن هلی کوپترو اوهم شروع کرد به شلیک احتمال دادیم چندتیرهم به هلی کوپت اصابت کرد وهلی کوپتر سریع صحنه راترک کردوحمیداقا موتورو برداشتند برگشتند .بعدازساعتی دشمن با ایفا هانیروهایش را اورد پاتک شروع شد اتفاقات عجیبی رخ داد.. .بعدساعاتی درگیری که هرچه عراقیها می امدند همشون و می زدیم پشت سرهم نیرو بود می اوردند ولی همشون تا نزدیکهای غروب پیاده بودند مهماتمان داشت تمام می شد یک وانت مهمات فرستاد راننده تویوتا چون خاکریز وخط مشخصی نبود زیراتش باسرعت هرچه تمامترآمدجلو ویکی یکی بچه ها را رد شد هرچه دادو فریادکردیم توجه نکرد حتی بطرفش تیراندازی کردیم متوجه نشد عراقیها که نه سنگرداشت ونه خاکریز داشتند بصورت خیزوآتش جلو می آمدند وارد بین اینها شد نمی دانم تیرها ازکجا به مهمات خورد یک لحظه ماشین رادراسمان دیدیم دربین انفجار... خورشید داشت غروب می کرد ماوقتی می دیدیم ازجناحها دشمن مارا می خواهد قیچی کند کمی عقب می کشیدیم بازمی جنگیدیم .لحظه ای بود باید می رفتیم کمی عقب تر تامحاصره نشویم مجروحان راباچندنفرفرستادیم زود برند عقب تر چندنفرماندیم تا انهاراپوشش دهیم وقتی انهارفتند ماهم حرکت کردیم عقب بکشیم سردار اکبری باچندنفرایستاده بودند تمام قد روی سیل بند ماراپوشش دهند تا بتونیم خودمان رابرسانیم به انجاچیزی نمانده بود اکبری را زدند افتاد پشت سیل بند خودم راسریع رساندم بالای سرش گلوله خرده بود ارنج دستس راخرد کرده بود شدیدا خونریزی داشت سریع بستیم زخمش را بزور فرستادیم عقب ....دیگه هوا تاریک می شد . مطلبی که به خاطر آن وقت شما عزیزان را گرفتم این قسمت خاطره هست . وقتی اکبری رفت مایک رامی دیدیم بانوربالا می اید به طرف خط...تعجب کردیم ولی نفهمیدیم کیه وچرا !!! بعدعملیات که باسردارا اکبری صحبت می کردم گفت بود وقتی امد رسید به من گفتم اقامهدی چرا اخه چراغ روشن می زنند گفت اقامصطفی می خواهم بجه ها درخط ببینندوروحیه بگیرند فکرنکنند هیچی نیست درپشت سرشان !!! باخودم می گویم آقامهدی چقدر به فکرماها بوده تنها امکانش دران لحظه همین بوده تا وفاداریش رابه نیروهایش نشان دهد😭 اری سردار یک قبضه توپ ویا یک دستگاه تانگ برای بچه های بسیجی پیاده روحیه بود . ببخشید یک کتاب رادریک صفحه نوشتم وقتتان راگرفتم .... : جناب آقای یاور اسمعیل نژاد از اردبیل @bakeri_channel
: . . در عملیات خیبر، عراق که زخم خورده بود، با آتش تهیه بسیار شدیدی که می توان گفت در یک دقیقه، به چهل هزار گلوله توپ و خمپاره می رسید، به پل و اطراف پل که حمید و نیروهایش آنجا مستقر بودند، شلیک می کرد. که ناگهان گلوله خمپاره ای به اصابت کرد و افتاد و پس از چندی به دیدار معبود شتافت. هیچ کس رمق نداشت. همه غمگین و افسرده بودند و به پیکر پاک ومطهر و سردشده ، که به آرامی روی پل خفته بود، چشم دوخته بودند. هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دادند. حمید باکری که در جزیره، حماسه ها آفریده بود و باید گفت که او و دیگر یارانش برای فداکاری و ایثار آفریده شده بودند و برای فداکاری می زیستند، به لقاءالله پیوست. 🌷🌷🌷🌷 : بی سیم چی حمید به گوش کرد و گفت: «آقا حمید شهید شده...آقا مهدی یکی از بچه ها را فرستاد، ببیند درست می گوید یا نه. آمد و گفت: درسته، شهید شده. الان هم زیر پل مانده...آقا مهدی گفت: «انالله و اناالیه راجعون. خودت دادی، خودت هم گرفتی. فقط شکرت!. بچه ها اصرار داشتند بروند جنازه را بیاورند، اما آقا مهدی گفت: «اگر می روید جنازه همه بسیجی ها را بیاورند، می توانید جنازه حمید مرا هم بیاورند. نمی توانم ببینم چند نفر دیگر به خاطر حمید شهید شوند. دلیل آوردند، گفتند زن دارد، بچه دارد، چشم به راهند. که آقا مهدی گفت: «آنها با من، خودم جوابشان را می دهم.... ... آقامهدی و آقاحمید🌹 . . ...فقط‌دل‌کندن‌میخواهد... همرزمان