در دوران جنگ یک وقتی همسفر شدیم با جانشین #شهیدمهدیباکری فرمانده لشکر 31عاشورا، از ایشان سئوال کردم: چه شد که از مناطق مختلف خوزستان، #دزفول و شمال آن را جهت مقر لشکر انتخاب کردید؟ با توجه به اینکه از #جبهه ها دورتر شده اید و تدارکات شما مشکل تر می شود. ایشان گفت: زمانی که ما می خواستیم مقر لشکر را پیدا بکنیم. از اهواز شروع به گشتن نمودیم و مناطق مختلف را زیر پا گذاشتیم. ولی مورد موافقت شهید باکری قرار نمی گرفت! تا اینکه از اهواز به طرف شمال خوزستان راهی شدیم. و به شوش رسیدیم. ولی در شوش نیز جایی را پیدا نکردیم و به دزفول آمدیم...
💠در نهایت این مقر فعلی را پیدا کردیم و ایشان این محل را تایید کرد و گفت: اگر سپاه دزفول این مکان را به ما تحویل بدهد بسیار خوب خواهد شد. از شهید مهدی باکری سئوال کردم: چرا این محل را انتخاب کردید و چرا دزفول؟ ایشان گفت: من چیزی از این شهر می دانم که شما نمی دانید. من آن موقع نفهمیدم که منظور ایشان چه بود تا اینکه زمانی رسید که #هواپیماهای عراق مقر لشکر را بمباران کردند و شرایط بسیار بدی در پادگان بوجود آمد. عده ای به شهادت رسیده و تعدادی مجروح و بسیاری نیز شوکه شده بودند. واقعا اوضاع از دست ما خارج شد. در همین بین، با کمال تعجب دیدیم. تعداد زیادی وانت بار و ماشین های شخصی و موتور سیکلت از شهر برای کمک رسانی به #پادگان آمدند و تا ما بخواهیم خودمان را سامان بدهیم مردم دزفول تمام #شهدا و مجروحین را به بیمارستان افشار منتقل کردند. بعد از اینکه اوضاع را آرام کردیم به همراه تعدادی از نیروها سریع خودمان را به بیمارستان رسانده تا اگر احتیاج به اهداء خون باشد بتوانیم کمک بکنیم.
💠در بیمارستان با صحنه ها ی بسیار عجیبی مواجه شدیم. صف تویلی از مردم دزفول، درب بیمارستان ایستاده و آماده ی اهداء خون بودند و انتظار می کشیدند تا هرچه سریعتر خون بدهند. به همین خاطر و با توجه به ازدحام جمعیت، نیروها را که از بمباران شوکه شده بودند به لشکر بازگرداندیم. سالن بیمارستان و حتی حیاط، مملو بود از مجروحین، و هر مجروحی که روی زمین قرار داشت مردان و زنانی در کنار و بالای سر آنها و مواظب آنها بودند و می دیدم سرم در دست داشته و بالای سر آنها ایستاده بودند. با چشم خود می دیدم که تعدادی از آنها سر مجروحین را بر دامن گذاشته و با کمال ملاطفت آن ها را نوازش می کردند. با دیدن این صحنه ها یاد صحبت شهید باکری افتادم که می گفت: من چیزی از این مردم دزفول می دانم که شما نمی دانید و بعدها می فهمید که #دزفولی ها چه مردمانی هستند.
#راوی: بهرام صالحی
🍁برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی🍁
@bakeri_channel
🌷فاقت شهیدان احمد کاظمی و مهدی باکری🌷
رفاقتهای دوران جنگ تحمیلی هم چیز بسیار عجیبی بود. در «عملیات خیبر»، مهدی باکری همراه نیروهایش در غرب رود دجله مستقر شد. عراقیها آنها را به محاصره کامل درآورده بودند. از طریق بیسیم ارتباطی میان احمد کاظمی و مهدی باکری برقرار شد. هرچه کاظمی به مهدی اصرار کرد که به عقب بازگردد او این کار را انجام نداد.
صوت این ارتباط هم هنوز موجود است. مهدی در ادامه اصرارهای کاظمی به او میگوید:«احمد بیا اینجا. اگر اینجا بیایی من چیزی میبینم که اگر ما با هم باشیم تا ابد از هم جدا نخواهیم شد». پس از اینکه مهدی به شهادت رسید کاظمی را به دشواری توانستند از منطقه عملیاتی «بدر» به عقب بیاورند.
نکته بسیار قابل تامل در این ارتباط آرامش و طمأنینهای بود که شهید مهدی باکری داشت.
#راوی:سردار حاج قاسم سلیمانی
فرمانده لشکر ثارالله
@bakeri_channel
درعملیات ماووت عراق فرمانده گردان بود. او قله سوق الجیشی دو قلو را تحویل گرفت. علی در آن عملیات #شش_نماز_واجب را با #یکوضو یعنی از صبح تا صبح روز بعد با یک وضو خواند که در این باره زبانزد دوستان است؛ آن هم در عملیات و لحظات بحرانی که اضطراب انسان بالاست.
🌷علی با قرآن و نماز خیلی مانوس بود.
او در مسئولیت های فرمانده گردان، جانشین گردان، نیروی اطلاعات و عملیات مشغول خدمت بود. در عملیات والفجر 3، والفجر 5، والفجر 9، والفجر 10 ،کربلای 1، کربلای 4، کربلای 10، نصر 4 و نصر 8 با مسئولیت های مختلف حضوری فعال داشت..
هر جا که علی بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود.
#راوی:دوست شهید
طوري بودند كه بچه ها شكوه داشتند: آقا مهدي شما چرا اينجا حضور داريد؟ شهادت ايشان هم كه در چند متري عراق و در خط مقدم بود.
#راوی:بهزاد پروین قدس
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری
اين انسان در 30 سالگي به كمال مي رسد. به اوج مي رسد. ما كه آقا مهدي را ديديم، الان اگر يك تاملي كنيم، احساس مي كنيم كه كم آورده ايم. يعني ظرفيت ما اين توان اوج گيري را نداشت. رسيدن به اين كمال هم به خاطر عشق به اسلام و ولايت بود.
اگر #آقامهدي را در دست نوشته هايش و مطالبش تعمق كنيم كه نگاه او به اهل بيت چگونه بود، چرايي اين عشق و محبت را هم در نوشته هاي
او مي بينيم كه چرا ما بايد به ائمه عشق بورزيم.
چرا بايد اطاعت كنيم. وقتي جنگ را تحميل مي كنند مي گويد جنگ تا كي ادامه خواهد داشت.
با شهيد بزرگوار احد مقيمي، گفت وگويي دارند كه خوشبختانه من ضبط كردم. شهيد احد مقيمي، در بدر يك اتفاقي مي افتد. لودر نمي توانست
پيش برود، كه آقا مهدي مي آيد لودر و راننده را برمي دارد. به حدي آنجا تير و تركش است، و ديگر است كه مثل حميد باكري زيرمجموعه اش
بوده است. بعد از #شهادتحميد، آقا مهدي يك سال به ديدار خانواده نرفت. حتي در عمليات خيبر رفتند که پيكر آقا حميد را بياورند، اما آقا مهدي گفتند كه اگر پيكر همۀ بچه ها را برگرداندید پيكر آقا حميد را هم برگردانيد. فقط يك تعبيري آقاي سفيدگرمي دارد كه در كنار آقا مهدي بوده است. مي گويد كه برای چهرۀ غبارگرفتۀ آقا مهدي دو قطعۀ شعري گفته اند. و آقاي حاج صمد قاسمپور از رزمندگان جنگ كه در وصف شهيد مهدي باكري مجموعه شعري تحت عنوان مهدينامه دارد. هر بيت آن مصداق عيني شخصيت آقا مهدي است. #آقامهدي از فرط خستگي وزن كم مي كرد. در والفجر يك در حال راه رفتن افتاد. در بدر هم شهيد مقيمي مي گويد آنقدر خسته بود كه با لذت ترين لحظۀ عمرم آن لحظه اي بود كه با آقا مهدي بودم. گفتم يك لحظه استراحت كنيد، و بعد زانوي خود را مي گذارد و آقا مهدي سرش را بر زانوي شهيد مقيمي مي گذارد و مي خوابد. بعد از آن هم خمپار هاي م يافتد و بر اثر آن انفجار از خواب بيدار مي شود. اين بود آقا مهدي، كه در خط مقدم و جلوتر از همه بود....
#راوی: بهزاد پروین
👈 #ادامه دارد.....
@bakeri_channel
🌷گفته مي شود رهبر معظم انقلاب علاقۀ ويژه اي به شهيد باكري دارند؟ جنابعالي چه خاطره اي داريد؟
آنها در محاصره بودند. براي همين نمي توانست برود، اما او با لودر مي آيد و به بچه ها مي رسد، و در «پاكت بیل » اين شهيد بزرگوار احمد مقيمي با مهدي باكري در خصوص اين مطلب كه جنگ تا كي ادامه خواهد داشت صحبت كردند.
به عنوان مثال #حميد_باكري كه خودش #يلي بود، اما در افق آقا مهدي پنهان بود، بارها در والفجر حضور داشت. اصلاً نگاهشان نگاهي ژرف و دورانديشانه بود.
وقتي #حميدآقا مي آمد ترس به جان من مي نشست، يک مورد در #عمليات مسلم بن عقيل در سومار بود. گردان شهيد مصطفي خميني فرمانده نداشت، من يك لحظه به لبم آمد كه: آقا مهدي اجازه مي دهيد كه #حميدآقا را براي اين گردان معرفي كنيم؟ #آقامهدي يك نگاه تامل برانگيزي كرد و گفت: اين حرف از طرف خودت نيست، #حميد_فرمانده_من است.
اين خيلي كلمۀ بزرگي است آن هم در مورد شهيد حميدباكري كه معاون لشكر عاشوراست.
#مديريت حميد يك بحث و مديريت آقا مهدي يك بحث...
كه فقط براي دستور دادن نبود، اصلاً عشق بچه ها اين بود كه ايشان مي آمدند و بچه ها از ديدنشان با نشاط مي شدند. ديدن او براي بچه ها مهم بود. اگر به من يك دستوري مي دادند برايم فخر و مباهات بود. در يك مقطعي از اطلاعات عمليات آمدم بيرون كه مي خواستم بروم جلوتر، براي شناسايي و قصد گرفتن انتقال را داشتم. آقا مصطفي مولوي هم نامه اي زدند به گردان. تا آن معرفي نامه را بردم، رفتم و يك ماشين را تحويل گرفتم و رانندگي كردم. يك دفعه آقا مهدي من را ديد و بعد با ناراحتي خطاب به من گفت: مومن! بعد من را با اسم صدا كرد.
گفتم: بفرماييد #آقامهدي! ايشان گفت: اين ماشين چرا دست شماست؟ تبليغات نمي روي؟ اطلاعات نمي روي؟ گردان نمي روي؟ چه كسي گفته شما رانندگي كنيد؟ راننده ها در ترابري خوابيدند. من جوابي نداشتم و بعد از آن اجازه ندادند كه من جاي ديگري بروم.
حضور #شهيدباكري در عملياتها به گونه اي بود كه من در ديدارهايي كه با #رهبري داشتم، دیدم که ايشان در ارتباط با معرفي #شخصيت_شهيد_مهدي_باكري اصرار دارند. حتي به اين تعبير فرمودند كه آقا مهدي قبل از عمليات بدر خدمت #امام آمده بودند، و آرزوي شهادت كردند و در سفر مشهد هم از امام رضا طلب #شهادت كردند.
از لبان مهدي هرچه درآمد من در سررسيدم نوشتم.
حضرت آقا مي گفت هنوز هم اين سررسيد را دارم.
مي گفتند خيلي از #فرماندهان لشكر بودند، اما من هرچه از دهان آقا مهدي بيرون آمد آنها را نوشتم.
#راوی: بهزاد پروین
👈 #ادامه دارد....
@bakeri_channel
(حساسیت و دلسوزی نسبت به #بیت_المال:
در یکی از روز ها قبل از عملیات بدر آقا مهدی باکری را دیدم هنگام برگشت از ماموریت از قایق پیاده شد
جلیقه نجات تنش بود و به جلیقه دیگه تو دستش هست نزدیک شد گفت الله بنده سی (بنده خدا) و اگه اشتباه نکنم این رو هم گفتن بالالاریم (فرزندانم) جلیقه را نشون مون داد و گفت این بیت المال است که از لابلای نیزارها پیدا کردم....
ما اینا را به سختی تامین کرده ایم قدر اینا را بدونین چرا که در راستای حفاظت از بیت المال در قیامت مسئولیم و دیگر اینکه این میتونه جان یه رزمنده ای را نجات بده.
🌹آقا مهدی مثل یه ماه بود در میان رزمندگا ن لشگر ۳۱ عاشورا🌹
#راوی: همرزم آقامهدی
@bakeri_channel
در دامی افتاده بودم، در حالیکه دل کندن را بلد نبودم....
تنها شلواری که مال چند سال پیش بود از دوران شهرداری برایش مانده بود که هنوز نگه داشتهام و فقط یک پیراهن داشت که همیشه آن را میپوشید، بقیه وقتها لباس بسیجی تنش بود. در کنار مهدی زندگی بسیار سادهای داشتیم، اما مهربانی و محبت و روح بلندش و تقوا و اخلاص او به یک دنیا میارزید. رفتار او باعث میشد انسان دنبالش راه بیفتد. از عشق مهدی در دامی افتاده بودم، در حالیکه دل کندن را بلد نبودم. همیشه به دوستان و همسرانشان میگفتم این شهدا آتشی را در دلها افروختند که نهتنها خاموش نمیشود، بلکه هر روز شعله میکشد.
#شهیدآقامهدیباکری
#راوی:همسرشهید
@bakeri_channel
🌹شهید مهدی باکری🌹
#فیلم_بازی_میکنیم.... بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم. صبح که برای نماز پا شدیم، بهم گفت « گمونم اینا واسه ی #نماز پا نشدن. » بعدش گفت « سر صبحونه باید یه #فیلم کوچیک بازی کنی!» گفتم« یعنی چی ؟ » گفت « مثلا من از دست تو عصبانی میشم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه. » گفتم « نه، من نمی تونم. » گفتن« واسه ی چی ؟ این جوری بهش تذکر می دیم. یه جوری که ناراحت نشه. »گفتم « آخه تاحالا ندیدم چه جوری عصبانی می شی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده م می گیره، همه چی معلوم می شه. زشته. » هرچه اصرار کرد که لازمه، گفتم«نمی تونم خب. خنده م می گیره. » بعد ها آن بنده خدا یک نامه از #مهدی نشانم داد. درباره ی #نماز و #اهمیتش.
منبع :یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 22📚
#راوی:همسرشهید
.
.
#نماز
.
.
#شهید_مهدی_باکری
@bakeri_channel
#سردارجاویدالاثرجبههجنوب شهیدمهدی باکری
.
در عملیات #بیتالمقدس، #جانشین تیپ8 نجف اشرف بود و در تمام مراحل این عملیات پا به پای « #حاجاحمد» دشمن را در هم کوبید. در مرحله #نهایی #عملیاتبیتالمقدس، از قرارگاه مشترک فتح - که مسئولیت آن را سپاه برعهده من گذاشته بود - فقط دو یگان سپاهی، تیپ 14 امام حسین(ع) و تیپ 8 نجف اشرف توان ادامه عملیات داشتند و سایر یگان های تحت امر قرارگاه فتح، توان خود را از دست داده بودند. « #مهدی» به همراه « #حسین» و در کنار « #احمد» با رزمندگانشان #واردخرمشهر شدند. آنها #فاتحان_واقعی_خرمشهر بودند.
#بعد از فتح خرمشهر، آقامحسن؛ « #مهدی» را به سمتِ #فرماندهی_لشکر31 عاشورا منصوب کرد. وی در عملیات های بزرگ بعدی همچون خیبر و بدر در سال 62و 63 همچنان فرمانده لشکر31 عاشورا بود و فرماندهان بعد از او در رأس لشکر31 عاشورا کوشیدند تا درخشان ترین عملیات های جنگی خود را با تأسی از الگوی #فرماندهی« #مهدی» اجرا کنند.
هنوز این بیان شجاعانه اش را به یاد دارم که در عملیات خیبر گفت: «اگر قاطعیت در کار بود .....
حقا « #مهدی_باکری» که مصداق فرمایش حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود که فرمود: کان یفعل ما یقول و لا یقول ما لا یفعل". "آنچه می گفت به جا می آورد و آنچه نمی کرد نمی گفت"...
#شهیدمهدیباکری
#راوی: سردار غلامعلی رشید، از برجسته ترین فرماندهان سال های دفاع مقدس
@bakeri_channel
🌹🌴#سردار_عاشورایی_خیبر_شهید_بایرامعلی_ورمزیاری فرمانده گردان علی اکبر لشگر 31 عاشورا و نبرد پل طلائیه (قسمت دوم) 🌴🌹
.
.
. ... زمین مسطح بود.
شروع کرديم به کندن جان پناه براي خودمان ، تحرکات زرهی دشمن را ميديديم و سنگرهای ما هم آسيبپذير بود. با اين حال درگيریهای پراکندهای با دشمن داشتيم.
وقت نماز صبح شده بود. نماز را خوانديم و پس از نماز بود که صدای #محمد_باقر_مشهدی_عبادی #فرمانده_گردان_امام_حسين (ع) از ميان خشخش گوشي بيسيم پيچيد: #برادر_ورمزیاری! ما پل را تصرف کرديم. جاي مناسبی است براي پدافند.
بهتره با نيروهات بيايی اينجا. تا هوا روشن نشده و دشمن پاتک نزده بيايين... #ورمزیاری نيروها را حرکت داد.
در حين حرکت متوجه شديم که جلوتر از ما دو گروه زرهی در دو طرف جاده با همديگر درگير هستند. يکديگر را محکم ميکوبيدند. مات و مبهوت نگاه میکرديم به صحنه درگیری.
دو تن از بچه ها را فرستادند برای کسب اطلاعات.
بچه ها سريع برگشتند.
گفتند هر دو طرف ، نیروی دشمن هستند.
به خيال اين که طرف مقابل دشمن است بر سر همديگر آتش ميريزند. اين وضعيت برای ما خوشحال کننده بود که سرشان به خودشان گرم است ؛ ولی گذشتن از ميان اين حجم آتش ممکن نبود ، عبور از جاده يعنی بردن دو گروهان به کام مرگ! ...
.
.
#راوی .
.
#ابوالفضل_هادی_از_آزادگان_خیبری_گردان_حضرت_علی_اکبر_لشگر_31_عاشورا
🌹_____________________🌹
💠تلگرام_سروش_ایتا👇
@bakeri_channel
💠اینیستاگرام👇
@aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
#تصویرکمتردیده شده ازشهیدمهدی باکری:
.
عکس مربوط به حدود یک هفته یا 10 روز بعد عملیات خیبر:
.
شهیدمهدی باکری علاقه خاصی
بچه های تخریب داشت به خصوص اکیپ انفجارات، و گفتند گروه تخریب نور چشمان من هستند...
.
( #راوی وفرستنده عکس: آقای کریم قره داغی از اکیپ انفجارات لشگر 31 عاشورا، از سمت راست نفر اول)
@bakeri_channel
چندروزی بود چندنفراز #فرماندهان قرارگاه و #لشگرها جهت شناسایی وارد داخل خاک عراق شده بودیم موقعی که برمی گشتیم خیلی گرسنه بودیم چیزی هم نمانده بود بخوریم درمسیر راه به یک #درختچه_تمشک_وحشی برخوردیم دوستان همه شروع کردند به خوردن تمشکها #آقامهدی چند تا خورد رفت جلو تر منتظر ما شد دید ما نمیاییم گفت بیایید برادرا بگذارید #کمی هم بماند شاید راه #بنده_خدایی به اینجا افتاد برای اوهم بماند. این یعنی روح بزرگ اقامهدی
و او کجاها رامی دید .!!
( #راوی: سردارمحمد اسدی)
#شهید_مهدی_باکری #سردار_عاشورایی #آقامهدیچنینبود.... #شهادتاتفاقینیست.... ♡شادی روحشون صلوات♡
@bakeri_channel
#خاطره
یک روز بنده در دژبانی نگهبان بودم یک ماشین جیپ تویتا آمد آن زمان زیر پیرهن سبزی برای بسیجیان می دادند که من آن را تنم نکرده بودم بهم گفت چرا لباس نظامیت را نپوشیدی به ایشان گفتم که شستم گفت همان یدونه رو دارید گفتم بله ؛ اسممو پرسید و نوشت دو سه ساعت بعد... یک تویتا که یک پرچم بلند روش نصب شده بود آمد درب دژبانی اسسمو صدا زد؛ گفت بفرمائید یک پیرهن کره ای #ازطرف_شهیدمهدی_باکری آورده بود ک پشتش نوشته بود #راه_قدس_از_کربلا_میگذرد.
تا چندین سال بوی #شهیدباکری را از آن میگرفتم....
.
.
#راوی: جناب آقای قدرت حبیبی از اردبیل
.
.
#شهیدمهدیباکری #مردعمل #اللهبندهسی#راهکربلا #قدس #شهدا
@bakeri_channel
#خاطره از دوران شیرین جزیرهی مجنون با #شهیدمهدیباکری:
.
یک خیابان اطراف سه راهی، بخاطر اینکه در تیررس مستقیم عراقی ها بود به #سهراهیمرگ مشهور بود من درآنجا سرباز وظیفه ارتش بودم که نگهبان موضع بودم که ناگهان یک تیوتای جنگی که داخلش 2 نفر بودند نزدیک من ایستادند یکی از آنها پیاده شد که متوجه شدم #سپاهی هستند ازمن احوال پرسی مختصری کرد و اسم و فامیل منو جویا شد بعد مدتی صحبت متوجه شد من #ترک هستم از من پرسید که اهل کجا هستی جواب دادم که اهل دشت مغانم، بعد از اینکه فهمید ترکم گفت که من هم اهل #ارومیه هستم بعد از این خداحافظی کرد و رفت من واقعا اون موقع احساس میکردم با یک سپاهی ساده آشنا شدم. چند روزی گذشت تقریبا 3 روز، دیدم بچه های گردان مرا صدا میزنن رفتم دیدم یک تیوتای جنگی ایستاد و از داخلش یک نفر سمت من امد و گفت که #مهدی_باکری مقداری #وسایلبهداشتی و #خوراکی برای شما فرستاده که در بین #بچهها تقسیم کنم منم طبق گفته ی ایشان عمل کردم و وسایل ها رو پخش کردم بعدها از آنجا تغییر موضع دادیم و رفتیم به منطقهی غرب کشور... منطقهی عملیاتی اشنویه دو راهی گلزر، بعداز 3 ماه وظیفه در آنجا به ما مرخصی دادند تا به خانه برویم از داخل شهر مراغه که مسیرمان بود میرفتیم و در آنجا پیاد شدیم برای ناهار، دیدم #عکسهمونسپاهی که به من وسایل بهداشتی و خوراکی آورده بود #شهید شده😔 در همون لحظه فهمیدم که این #شهیدفرماندهلشگرعاشورا بوده واقعا بهت زده و ناراحت شدم و این خاطره تا عمر دارم از یادم نمی رود...
.
#راوی: جناب آقای مهندس عسگر لطفی آذر
.
#شهیدمهدیباکری #جزیرهمجنون #مردعمل ♡شادیروحشون صلوات♡
@bakeri_channel
#خاطره
#شهدا_و_بیتالمال
.
آخرای برج دهم سال۶۳ #فرماندهان به ما ابلاغ کردن که آماده و راهی ماموریت چند روزه شویم
رفتیم #صد_دز چند روز آنجا پشت سرهم بودیم
بعد چند روز #آقامهدی با هئیت همراهش تشریف آوردند صد دز
همه رزمنده ها از آمدن آقامهدی به آنجا تعجب کردند بعد فرماندهان گفتند چند تا قایق آماده کنیم که فرماندهان سوار قایق شوند بروند بالای تپه کوچکی ک در صد دز بود
#شهیدباکری و بقیه فرماندهان همراهشان نقشه های بزرگی داشتند
بسیجیانی که تجربه قبلی داشتند گفتند که صددرصد عملیاتی در پیش رو داریم که این عملیات آب وخاکیه
بعد از چند ساعت #آقامهدی برگشتند
سکانانی که قایق را میراندند مقابل آقا مهدی مانورتگزازی انجام دادند
یکی از سپاهیان که بچه اردبیل بود موتور قایق از دستش در رفت افتاد توی آب بعد من طناب و برداشتم رفتم زیر آب
نفس کم آوردم و نتوانستم طناب را ببندم به موتور آب
از آب امدم بیرون آقامهدی که اونجا بود گفن نه دوباره نرو؛ دیگر اجازه نداد برم زیر آب و گفت نفس کم آورده ای و خفه میشید
گفت این #موتور_بیت_الماله و بخاطر من افتاده توی آب تا اون موتور از آب بیرون نیاد من خودمو مقصر میدونم ...
بیسیم زدند و بچه های غواص آمدند و موتور را از آب کشیدند بیرون
#آقامهدی #با_چهره_خندان گفتند حالا راحت شدم...
👈درحالی که بعضی از مسئولان امروزی میلیاردها خطا میکنند وخیلی راحت از روش میگذرند....
🌷روحش شاد و یادش گرامی باد.🌷
.
#شهیدمهدیباکری #شهدا #بیت_المال #باکری #اخلاص #مردعمل #شهادت_اتفاقی_نیست... #شهادت_هنر_مردان_خداست #آقامهدی_چنین_بود_آیا_ما_هم_عمل_میکنیم؟؟! ♡شادی روحشون صلوات♡
.
#راوی: جناب آقای قدرت حبیبی از اردبیل
@bakeri_channel
درعملیات خیبر گردان ما خیلی جانانه درجلوی پل شحیطات همان #پل_شهیدحمیدباکری جنگید وبه جرات می گویم نقش بسیارمهمی درحفظ جزیره در۲۴ساعت اول #خیبر داشت یعنی در روز دوم ساعت ده صبح دیگر از #گردان_علی_اصغرلشکرعاشوراحتی یک دسته نیروی سازمانی باقی نماده بود روز اول که نزدیکیهای صبح شب عملیات ما درجزایرجنوبی پیاده شدیم نیرویی ازعراق نبود جز پاسگاهی و یا مهندسی که در داخل جزایر مشغول اکتشاف نفت بودند حتی سه نفر ژاپنی گرفته بودیم دستانشان را برده بودند بالا می گفتند جاپن جاپن ... شروع کردیم به فاصله چندصدمترجلوی پل که چند تاسوله هم بود بچه ها بعدا شهرک می گفتند سنگرهای انفرادی درست کردن همراه خودمان گونی وبیلچه های کوچک باغبانی داشتیم و یا داخل سنگرهای ماشین الات عراق که خاگریز دایره ای مانند ایجادکرده بودند... موضع گرفتیم ساعت حدودا ده یازده بود #حمیداقا در ترک موتور با یکی ازبچه ها امد به #شهیدبنیهاشم مطالبی گفتند و سوار موتورشدند صدمتری از ما عبورکردند رفتند جلوببینند بنده دوسه نفر بابچه ها کمی رفتیم جلوتر تا هم مواظب #حمیداقاباشیم هم مواردی که حمیداقا گفته بود به نیروها برسانیم یک لحظه دیدیم یک هلی کوپترعراقی درست خودش را رساند بالای سر موتور حمید اقا تاجایی که مجبورشدند موتوربزارند زمین جایی برای درامان ماندن پیداکنند همه این اتفاقات شاید چند ثانیه ای نبود احساس کردیم می خواهند #حمیدآقارا از زمین بردارند.وقتی بنده صحنه رادیدم ازدست یکی ازبچه ها ارپی جی راگرفتم بطرف هلی کوپترنشانه رفتم ولی می ترسیدم به هلی کوپتربخوره بیفته روی حمیداقاوهمراهش موشک شلیک شد درست بافاصله ۲۰سانت شایدنبود از زیرهلی کوپتر رد شد به یکی از بچه ها که تیربار دستش بود #شهیدشهبازی گفتم بزن هلی کوپترو اوهم شروع کرد به شلیک احتمال دادیم چندتیرهم به هلی کوپت اصابت کرد وهلی کوپتر سریع صحنه راترک کردوحمیداقا موتورو برداشتند برگشتند .بعدازساعتی دشمن با ایفا هانیروهایش را اورد پاتک شروع شد اتفاقات عجیبی رخ داد.. .بعدساعاتی درگیری که هرچه عراقیها می امدند همشون و می زدیم پشت سرهم نیرو بود می اوردند ولی همشون تا نزدیکهای غروب پیاده بودند مهماتمان داشت تمام می شد #آقامهدی یک وانت مهمات فرستاد راننده تویوتا چون خاکریز وخط مشخصی نبود زیراتش باسرعت هرچه تمامترآمدجلو ویکی یکی بچه ها را رد شد هرچه دادو فریادکردیم توجه نکرد حتی بطرفش تیراندازی کردیم متوجه نشد عراقیها که نه سنگرداشت ونه خاکریز داشتند بصورت خیزوآتش جلو می آمدند وارد بین اینها شد نمی دانم تیرها ازکجا به مهمات خورد یک لحظه ماشین رادراسمان دیدیم دربین انفجار...
خورشید داشت غروب می کرد ماوقتی می دیدیم ازجناحها دشمن مارا می خواهد قیچی کند کمی عقب می کشیدیم بازمی جنگیدیم .لحظه ای بود باید می رفتیم کمی عقب تر تامحاصره نشویم مجروحان راباچندنفرفرستادیم زود برند عقب تر چندنفرماندیم تا انهاراپوشش دهیم وقتی انهارفتند ماهم حرکت کردیم عقب بکشیم سردار اکبری باچندنفرایستاده بودند تمام قد روی سیل بند ماراپوشش دهند تا بتونیم خودمان رابرسانیم به انجاچیزی نمانده بود اکبری را زدند افتاد پشت سیل بند خودم راسریع رساندم بالای سرش گلوله خرده بود ارنج دستس راخرد کرده بود شدیدا خونریزی داشت سریع بستیم زخمش را بزور فرستادیم عقب ....دیگه هوا تاریک می شد .
مطلبی که به خاطر آن وقت شما عزیزان را گرفتم این قسمت خاطره هست . وقتی اکبری رفت مایک #ماشین رامی دیدیم #چراغروشن بانوربالا می اید به طرف خط...تعجب کردیم ولی نفهمیدیم کیه وچرا !!!
بعدعملیات که باسردارا اکبری صحبت می کردم گفت #رانندهآنماشین #اقامهدی بود وقتی امد رسید به من گفتم اقامهدی چرا اخه چراغ روشن می زنند گفت اقامصطفی می خواهم بجه ها درخط ببینندوروحیه بگیرند فکرنکنند هیچی نیست درپشت سرشان !!!
باخودم می گویم آقامهدی چقدر به فکرماها بوده تنها امکانش دران لحظه همین بوده تا وفاداریش رابه نیروهایش نشان دهد😭
اری سردار یک قبضه توپ ویا یک دستگاه تانگ برای بچه های بسیجی پیاده روحیه بود .
ببخشید یک کتاب رادریک صفحه نوشتم وقتتان راگرفتم ....
#راوی: جناب آقای یاور اسمعیل نژاد از اردبیل
@bakeri_channel
#راوی: شهيد رحمت الله اوهانى زنوز:
بعد از عمليات خيبر با #آقامهدى_باكرى به حمام رفتيم و در حين دوش گرفتن متوجه شدم شانه هاى آقامهدى #جراحات_زيادى برداشته است. علت اين امر را جويا شدم ولى از پاسخ امتناع كرد ولى وقتى اصرار را ديد با قسم دادن من به روح برادر بزرگوارش حميد تا اين موضوع را در جايى بازگو نكنم، گفتند: «بعد از عمليات خيبر جنازه هايى در آن سوى خط پدافندى جا مانده بود كه مجبور شدم به وسيله #طناب آنها را به اين سوى خط منتقل سازم كه در اثر استمرار كار #شانههايم_زخمى شد...
.
#شهیدمهدیباکری #شهدا #خیبر #جاویدالاثر #متواضع #بیادعا #مردعمل
#شادیروحشهداصلوات
#شهیدرحمتالهاوهانی میگفت بعد از آقا مهدی و حمید و دیگر دوستان نمیخواهم زنده بمانم ... ...
#شهیدرحمتاللهاوهانی خیلی به #آقا_مهدی علاقه داشت و همیشه درخدمت آقا مهدی بود و دستورات آقا مهدی را چنان عمل می کرد که گویا جبرئیل به وی وحی نازل کرده است.
.... در #شهادت_آقا_مهدی هم من در کنار سیل بند جزیره مجنون مشغول کار بودم و از #شهادت_آقا_مهدی اطلاعی نداشتم. رحمت ا... آمد دستم را گرفت برد یک جایی که دور از نیروها بود .نشست زمین آنقدر #گریه کرد😔 که اشک چشمهایش خاکهای جلواش را تبدیل به گل نمود و بعد گفت : #یک_آقا_مهدی داشتیم خدا از دستمان گرفت.😔😔
(#راوی : حمیدگودرزی)
#راوی: همرزم شهید مهدی باکری آقای عباسي :
.... #شهيد_مهدي_باكري به حقيقت عاشق حضرت اباعبدالله الحسين (ع) و پيرو راستين حضرت امام خميني (ره) بود، با هر وسيله و امكاني كه در دست داشت، اظهارات ، سخنراني ها و نوشتجات حضرت امام (ره) را با دقت و حوصله گوش مي كرد و مي خواند و به ديگران نيز توصيه مي كرد كه آنها نيز از اين فيض بيكران بهره ببرند.
وي افزود: شهيد مهدي باكري با آنكه خود #عاشق_شهادت بود و در نماز و دعاهاي خود، فيض شهادت را از خداوند متعال مسالت مي كرد ، ولي در حفظ جان و سلامتي افراد زير دست بسيار حساس بود، توصيه هاي ايشان براي حفظ جان و سلامتي سربازان و بسيجيان مشهور بود و حتي به انحاء مختلف تلاش مي كرد در مقاطع و مواضع خطرناك به جاي ديگران انجام وظيفه كند.
عباسي: مردمداري ، توجه جدي به اظهارات و نكته نظرهاي اطرافيان، گشاده رويي در مقابل انتقادهاي ديگران از خصوصيات بارز آن شهيد بزرگوار بود به نحوي كه ديده نشده بود ايشان حرف سربازي و يا يك بسيجي را قطع كند ، انگار در وجود اين انسان شايسته ، چيزي به عنوان عصبانيت و تندخويي و درشتي وجود نداشت..
#شهیدمهدیباکری #شهیدیکه عاشق بسیجی ها بود #مردعمل #بیادعا #سردار_دلها
#راوی: همرزم شهيد باكري جنابآقای عباسی: .... در طول حضور شهيد باكري در جبهه هاي نبرد شمالغرب و جنوب كه معمولا سمت #فرماندهي داشت ، ديده نشده بود ايشان #كارهاي_شخصي را به ديگران بسپارد ، اگر زيردستي براي كمك به ايشان كاري را براي او انجام مي داد، بسيار شرمگين مي شد و #توصيه مي كرد كه هر كسي #بايد_كارهاي_شخصي خود را خودش انجام دهد.
مجموعه اين ويژگي هاي اخلاقي ، دانش علمي و نظامي، عشق به ولايت ، بي باكي و شجاعت، #تواضع و اخلاص ، #ساده زيستي موجب شده بود وي به عنوان انساني فرهيخته و متعالي و #فرماندهي برجسته در قلب حضرت امام خميني (ره) ، مقام معظم رهبري جاي بگيرد و محبوب همه ملت ايران و رزمندگان اسلام شود.
#شهيد_مهدي_باكری #فرمانده_بیادعا #سردار_بدر #سردار_دلها #جاویدالاثر
در دوران جنگ یک وقتی همسفر شدیم با جانشین #شهیدمهدیباکری فرمانده لشکر 31عاشورا، از ایشان سئوال کردم: چه شد که از مناطق مختلف خوزستان، #دزفول و شمال آن را جهت مقر لشکر انتخاب کردید؟ با توجه به اینکه از #جبهه ها دورتر شده اید و تدارکات شما مشکل تر می شود. ایشان گفت: زمانی که ما می خواستیم مقر لشکر را پیدا بکنیم. از اهواز شروع به گشتن نمودیم و مناطق مختلف را زیر پا گذاشتیم. ولی مورد موافقت شهید باکری قرار نمی گرفت! تا اینکه از اهواز به طرف شمال خوزستان راهی شدیم. و به شوش رسیدیم. ولی در شوش نیز جایی را پیدا نکردیم و به دزفول آمدیم...
💠در نهایت این مقر فعلی را پیدا کردیم و ایشان این محل را تایید کرد و گفت: اگر سپاه دزفول این مکان را به ما تحویل بدهد بسیار خوب خواهد شد. از شهید مهدی باکری سئوال کردم: چرا این محل را انتخاب کردید و چرا دزفول؟ ایشان گفت: من چیزی از این شهر می دانم که شما نمی دانید. من آن موقع نفهمیدم که منظور ایشان چه بود تا اینکه زمانی رسید که #هواپیماهای عراق مقر لشکر را بمباران کردند و شرایط بسیار بدی در پادگان بوجود آمد. عده ای به شهادت رسیده و تعدادی مجروح و بسیاری نیز شوکه شده بودند. واقعا اوضاع از دست ما خارج شد. در همین بین، با کمال تعجب دیدیم. تعداد زیادی وانت بار و ماشین های شخصی و موتور سیکلت از شهر برای کمک رسانی به #پادگان آمدند و تا ما بخواهیم خودمان را سامان بدهیم مردم دزفول تمام #شهدا و مجروحین را به بیمارستان افشار منتقل کردند. بعد از اینکه اوضاع را آرام کردیم به همراه تعدادی از نیروها سریع خودمان را به بیمارستان رسانده تا اگر احتیاج به اهداء خون باشد بتوانیم کمک بکنیم.
💠در بیمارستان با صحنه ها ی بسیار عجیبی مواجه شدیم. صف تویلی از مردم دزفول، درب بیمارستان ایستاده و آماده ی اهداء خون بودند و انتظار می کشیدند تا هرچه سریعتر خون بدهند. به همین خاطر و با توجه به ازدحام جمعیت، نیروها را که از بمباران شوکه شده بودند به لشکر بازگرداندیم. سالن بیمارستان و حتی حیاط، مملو بود از مجروحین، و هر مجروحی که روی زمین قرار داشت مردان و زنانی در کنار و بالای سر آنها و مواظب آنها بودند و می دیدم سرم در دست داشته و بالای سر آنها ایستاده بودند. با چشم خود می دیدم که تعدادی از آنها سر مجروحین را بر دامن گذاشته و با کمال ملاطفت آن ها را نوازش می کردند. با دیدن این صحنه ها یاد صحبت شهید باکری افتادم که می گفت: من چیزی از این مردم دزفول می دانم که شما نمی دانید و بعدها می فهمید که #دزفولی ها چه مردمانی هستند.
#راوی: بهرام صالحی
🍁برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی🍁
@bakeri_channel
#راوی: #طیبشاهینی
در #سنگرفرماندهی نشسته بودم. #آقامهدی حال خوشی نداشت. گرچه خسته بود ولی به روی خودش نمیآورد. به پهلو تکیه داده بود و کار همه را راه میانداخت. پلکهایش باز و بسته میشد و بعضاً خوابش میگرفت. دل به دریا زدم و گفتم:
- آقا مهدی! ما همین بغل یک سنگر داریم، اگر امکان دارد بیایید کمی آنجا استراحت کنید بعد بر میگردید. تا آن موقع هم٬ بچهها اینجا هستند و کارها را انجام میدهند.
🔆منتظر بودم که عصبانی شود ولی نمیدانم چه شد که قبول کرد. برای من خیلی غیر منتظره بود. در عملیاتهای گذشته که خستگیاش را میدیدیم و میگفتیم بیایید کمی استراحت کنید عصبانی میشد و میگفت: "استراحت یعنی چه؟ امروز وقت کار است." ولی این بار بر خلاف دفعههای قبل بلند شد و به دنبالم آمد. هنوز موتور از جا کنده نشده بود که گفت:
- طیب! اول یه سری به خط بزنیم ببینیم بچهها چکار میکنند بعد بر میگردیم!
🔆از پیشنهادی که کرده بودم پشیمان شدم. لااقل اگر در سنگر بود استراحت میکرد. چاره دیگری نداشتم؛ در حالی که خودم را سرزنش میکردم، بطرف خط اول سرعت گرفتم. #آقامهدی آنچنان خسته بود که میترسیدم از ترک موتور پایین بیفتد. میخواستم از آقا مهدی بخواهم تا از رفتن به جلو صرفنظر کند ولی میدانستم که قبول نمیکند. در دور دست ذهنم خاطرهای جان میگرفت و بیاد میآوردم که در "چَنانه" هستیم و آقا مهدی برایمان صحبت میکند:
🔆"برادران! آیا تا بحال فکر کردهاید که یک #پاسدار باید چه خصوصیاتی داشته باشد؟ چگونه باید کار کند، چگونه باید زندگی کند و چگونه باید بمیرد؟ اینکه بعضیها میگویند: لا یُکلّف اللهُ نفساً الا وُسعَها؛ ما مکلف به تکلیفیم تا جایی که در توان داریم، متأسفانه این را درست معنا نمیکنند. به نظر حقیر در مورد ما پاسدارها "توان" این نیست که یک روز از صبح تا شب کار کنیم، عملیات انجام دهیم و بعد خسته شویم و به این آیه پناه بیاوریم. بلکه معنی توان این است که پاسدار باید آنقدر کار کند که از بیخوابی و خستگی چرت بزند، بیدار که شد دوباره کار کند تا جایی که از حال برود و نقش زمین شود و اگر دوباره بهوش آمد به کار ادامه بدهد. نیروهای ستادی هم همینطور. مثلا پاسداری که در پرسنلی کار میکند وقتی میتواند بگوید در حد توان خود کار کردهام که آنقدر با قلم و کاغذ و خودکار کار کند که دیگر چشمهایش نبیند. برای دلخوشی خودمان قرآن را ترجمه به مطلوب نکنیم. یعنی چه که از صبح تا شب کار کنی بعد بگویی که من در حد توان خود کار کردم؟ مگر با این وضع میشود به درجه سربازی امام زمان (عج) رسید؟ مگر میشود اینطور منتظر بود و دعای فرج خواند..."
🔆مهدی کسی نبود که اهل شعار باشد. کاری را که خودش انجام نمیداد از دیگری نمیخواست و در این چند روز من شاهد بودم که چگونه به آنچه در چنانه گفته عمل میکند..
#کانال_سرداران_شهید_باکری 👇💙
@bakeri_channel