eitaa logo
سرداران شهید باکری
487 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
432 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
💠یک روز در اردوگاه شهدای خیبر قرار بود برای بازدید تشریف بیاورند. همه صف کشیدیم،گردان،گروهان،دسته و...فرمانده لشکرمان آمد! آقامهدی مقابل نیروهای گردان خط شکنش حرکت میکرد. گاهی می ایستاد و با نیروها صحبت میکرد، از اسلحه ای که رزمنده در دست داشت و از کاربرد آن میپرسید. گاه گوشه یقه رزمنده ای را که تا خورده بود باآرامش درست میکرد! یک بار هم زمین نشست و بندپوتین یکی از رزمنده ها را که زیادی بلند بود یک گره اضافی زد! 🌷کجای دنیا می شد فرماندهی مثل فرماندهان ما پیدا کرد؟ او همزمان به ما دو درس بزرگ میداد؛ درس نظم وآمادگی و درس محبت و همدلی بین سپاه اسلام...درمقابل این خلوص و محبت، بچه ها حاضر بودند جانشان را هم برای اجرای دستورات فرماندهانشان بدهند، و میدادند. ⬅️کتاب نورالدین پسر ایران. @bakeri_channel
وصف حال بعد از 💠گزیده خلاصه شده از کتاب 👇👇👇 روابط نزدیکی که بچه‌های اطلاعات با فرمانده لشکر داشتیم بعد از شهادت در عملیات خیبر تصمیم گرفتیم در حضور از بکار بردن اسم حمید خودداری کنیم و برای صدا کردن دوستانی که اسمشان حمید است از و و..استفاده کنیم... آن روز یکی از تیم های واحد برای ماموریتی حساس جلو رفته بود و هنوز برنگشته بود‌. ای و هم جز این تیم بود هروقت تیمهای شناسایی دیرمیکردجلوترازهمه آقامهدی میرفت پدبالای سنگر میایستاد و میشد ازدورکه نگاه میکردی لبهایش تکان میخوردونزدیک میشدی میتوانستی ذکری زیرلبش را بشنوی:لاحول‌ولا‌قوة‌الا‌بالله♡ در دور دست هور در حال غروب بود که بلم های گمشده از دور پیدا شدند ‌من به محض دیدن آنها از شادی فریاد زدم حمید..حمید..و بطرفشان دویدم هنوز حال و هوای استقبال بچه ها فروکش نکرده بود متوجه آقامهدی شدم بدور دست جزیره مجنون که جنازه حمید جامانده بود خیره بود توجه همه به بود بعضیا به عصبانیت به من نگاه میکردند... دوباره در ذهنش جان گرفته بود.نگاه منتظری که به فراسوی افق خیره مانده بود برادربه خاک افتاده بودوبرادری که میتوانست دستوربدهد تاجنازه بعقب منتقل کنند تنها گفته بود‌: جنازه بچه هابعدحمید این من بودم که عهددسته جمعی راشکسته وموجب ملال خاطرآقامهدی شده بودم.تصمیم گرفتم پیش آقامهدی بروم و معذرت خواهی کنم: اقامهدی میدانید،یعنی ما عشق شمارابه حمیدآقا میدانیم.ماراضی نمیشدیم.که شماناراحت بشید لطیفی چهره اش را روشن کرد .دست بر شانه من نهاد و گفت: !مدتی است متوجه شده ام که شما رعایت حال مرا میکنید.ولی شماها برای من مانند هستید و بوی او را میدهید. ادامه سخنان آقا مهدی : « سربازی بیش ،برای و نبود. دعا کنید همه ما پیرو راهی باشیم که بخاطر آن و حفظ ارزشهای آن، شهید شده است» 🌹شادی روحشان صلوات🌹 ♡التماس دعا سرداران بی نشان♡ @bakeri_channel
: (روز شهرداری بربهترین شهردار کشورم مبارک) ؟؟؟؟👇آیاهمه مسئولین چنین عمل میکنند؟؟ . . ۲۵ساله بود که شد ، مردم ارومیه هنوز هم دوران شهرداری مهدی باکری را بهترین دوران می‌دانند 💢حتی یک قطعه زمین ، به اندازه ی قبر هم ، به نام خود  نزد!! نه برای خود و نه برای برادرانش؛ حمید و علی. .... . ‍ ‍ : یکی از ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟ گفتم: کار گفت: فردا بیا سرکار باورم نمی شد فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بوده است. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در شد یکی از همکاران گفت::توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهیدباکری این درخواست خود بود. . . بود... اومد شلوارش رو داد بالا آب خونه ی پیرزن رو خالی میکرد پیرزن هم نشناختش به فحش میداد. ۱۴تیر @bakeri_channel
.. 🍀 روزی حدود نزدیک غروب از طرف تنگه به گروهان 3 می رفتم نقطه ای که خالی از نیرو بود دیدم از دور می آید وقتی نزدیک شدیم دیدم فرمانده تیپ است که تنها می آید بعد از احوالپرسی از وضعیت نیرو پرسیدم ... بعد از چند کلمه صحبت با هم به گروهان 3 رفتیم و با بررسی وضعیت منطقه چند دستور تاکتیکی صادر کرده و می خواست خداحافظی کند که مصرانه درخواست کردم تا تنگه همراهی کنم وقتی به کنار ماشینش رسیدیم نمی دانم از کجا یک برداشت و به من داد . بویی کردم عجب بویی داشت می داد من به به کردم . گفتند برو آنجا که بودی ولی مواظب خودت باش که در آنجا خواهی شد...و دقیقا چند روز بعد در همان نقطه با از کل بدن مجروح شدم . هنوز که هنوز است را در مشامم احساس می کنم... ☘ ای از : حاج حسین شاهد خطیبی فرمانده گردان شهید مصطفی خمینی @bakeri_channel
#اهدا_خون به #اسیری که به ما توهین می کرد: . ⚘بسم رب الشهدا و الصدیقین⚘ یکی از افسران عراقی اسیر شده بود.به شدت احتیاج به خون داشت چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن اما افسر عراقی قبول نمی کرد می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم بچه ها نا امید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند #آقامهدی‌باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا #خندید و گفت : ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد ...😊 . #سردارجاویدالاثر شهیدآقامهدی باکری #اخلاص #بی‌ادعا‌ #شهادت‌هنرمردان‌خداست‌.. #آقامهدی‌چنین‌بود آیاماهم عمل میکنیم؟؟؟ . ♡شادی روح شهدا صلوات♡ خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری @bakeri_channel
#ساده_و_صمیمی سالروز ازدواجت مباررکا باشه آقامهدی💕⚘🌹🌷🌸🌿☘🎈🎉🎉😊 ... ۱۱ #آبان ۱۳۵۹ روز یکشنبه(به روایت همسرشهید) ... #شهید_دوست‌_داشتنی_من #آقامهدی‌باکری #الله_بندسی #ازدواج_به_سبک_شهدا #ساده_زیستی #یاربهشتی ... ♡هدیه به روح بزرگ آقامهدی صلوات♡
‍ ‍ وصف حال بعد از 💠به خاطر روابط نزدیکی که بچه‌های اطلاعات با فرمانده لشکر داشتیم بعد از شهادت در عملیات خیبر تصمیم گرفتیم در حضور از بکار بردن اسم حمید خودداری کنیم و برای صدا کردن دوستانی که اسمشان حمید است از و و..استفاده کنیم... آن روز یکی از تیم های واحد برای ماموریتی حساس جلو رفته بود و هنوز برنگشته بود‌. ای و هم جز این تیم بود هروقت تیمهای شناسایی دیرمیکردجلوترازهمه آقامهدی میرفت پدبالای سنگر میایستاد و میشد ازدورکه نگاه میکردی لبهایش تکان میخوردونزدیک میشدی میتوانستی ذکری زیرلبش را بشنوی:لاحول‌ولا‌قوة‌الا‌بالله♡ در دور دست هور در حال غروب بود که بلم های گمشده از دور پیدا شدند ‌من به محض دیدن آنها از شادی فریاد زدم حمید..حمید..و بطرفشان دویدم هنوز حال و هوای استقبال بچه ها فروکش نکرده بود متوجه آقامهدی شدم بدور دست جزیره مجنون که جنازه حمید جامانده بود خیره بود توجه همه به بود بعضیا به عصبانیت به من نگاه میکردند... دوباره در ذهنش جان گرفته بود.نگاه منتظری که به فراسوی افق خیره مانده بود برادربه خاک افتاده بودوبرادری که میتوانست دستوربدهد تاجنازه بعقب منتقل کنند تنها گفته بود‌: جنازه بچه هابعدحمید این من بودم که عهددسته جمعی راشکسته وموجب ملال خاطرآقامهدی شده بودم.تصمیم گرفتم پیش آقامهدی بروم و معذرت خواهی کنم: اقامهدی میدانید،یعنی ما عشق شمارابه حمیدآقا میدانیم.ماراضی نمیشدیم.که شماناراحت بشید لطیفی چهره اش را روشن کرد .دست بر شانه من نهاد و گفت: !مدتی است متوجه شده ام که شما رعایت حال مرا میکنید.ولی شماها برای من مانند هستید و بوی او را میدهید. ادامه سخنان آقا مهدی : « سربازی بیش ،برای و نبود. دعا کنید همه ما پیرو راهی باشیم که بخاطر آن و حفظ ارزشهای آن، شهید شده است» 🌹شادی روحشان صلوات🌹 ♡التماس دعا سرداران بی نشان 👇👇👇 @bakeri_channel