eitaa logo
سرداران شهید باکری
487 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
432 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
. ساعت گذشت احساس‌ کردم از بالا سر و صدایی نمی آید🤔 کشیدم،فقط یک جفت دم در بود ، فهمیدم مهدی مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛ انصاف ها! سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش تا من را دید،بلند شد کرد و دو زانو روبه رویم نشست. 🌺باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد🙂 را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، حلقه بود💍 را دستم کردم که در زدند. بودند دنبال مهدی گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید" شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره 🌺بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت تا دو ماه و نیم بعد ... .🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿 . مهدی را از قبل نمی شناختم حمید آقا و خواهر بزرگشان را چرا اقا،مربی آموزش اسلحه مان بود،بعد از ،کاخ جوانان ارومیه تبدیل شده بود به جوانان آموزشی داشتند،تیراندازی،امدادی،تفسیر،احکام آموزش اسلحه میرفتم، 🌺طریقه ی باز و بسته کردن اسلحه یادمان میدادند و برای تمرین تیراندازی،میبردنمان کوه های اطراف ارومیه... ی این علاقه ها از سال۵۶با کلاسهای بهائیت آقای نعمتی شروع شد اسم کلاس بهانه بود که حساسیت ایجاد نکند یک جزوه ی بهائیت داشتیم که اگر ماموری میآمد بازرسی،میگذاشتیم جلوی دستمان کسی را به کلاس راه نمیدادیم نفر بودیم که همدیگر را میشناختیم.در این کلاس ها بنا بود مدرس تربیت کنند؛کسی که بتواند سخنران هم باشد میخواندیم و تحلیل میکردیم کتابهای خوب را معرفی میکردیم،میخواندیم و بحث میکردیم قرآن داشتیم پدرم با اینکه در رفت و آمد ما سخت گیر بود،اما مانع رفتن به اینجور کلاسها نمیشد😊 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست"😊 بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹 هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊 مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌 🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿 خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈 ،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. 🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉 به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞 من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 🌴 @bakeri_channel
. 🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود🙃 :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست"😊 بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹 هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊 مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌 🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿 خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈 ،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. 🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉 به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞 من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚 به ما بپیوندید⏫⏫⏫
خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایت‌همسر #قسمت_سوم #نیم ساعت گذشت احساس‌ کردم از بالا سر و صدایی نمی آید #سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم #مهدی تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛ #بی انصاف ها! #چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست. باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد #دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه‌ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، #توش حلقه بود.. #حلقه را دستم کردم که در زدند؛ آمده بودند دنبال #مهدی گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید" #از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت #رفت تا دو ماه و نیم بعد ... #شهیدمهدی‌باکری #ساده‌وبی‌آلایش #آقامهدی‌چنین‌بود.... . #شادی‌روح‌شهدا صلوات @bakeri_channel
به . 🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست" بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست. هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست. مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست. خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم ،سلام کرد و با خنده پرسید:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😊 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره" من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" @bakeri_channel
شهیدمهدی‌باکری‌ به #روایت_همسر . #قسمت_چهاردهم ... دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم، ناز_کردن فایده نداشت😊 #حمیدآقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز #خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه نفر میشدیم. #موقع خداحافظی با خانوادم،آنقدر خندان بودم که همسایه مان تعجب کرده بود #میگفت:"صفیه چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟!!!تو داری از خونوادت جدا میشی.داری میری توی یه منطقه جنگی" گفتم:"میرم پیش مهدی"😊 #اولین باری بود که از ارومیه خارج میشدم چله ی زمستان،برف توی راه کولاک شد،ماشین نمیتوانست راه برود؛ #شب،میانه ماندیم و صبح دوباره راه افتادیم.تا رسیدیم باختران ظهر بود، #مهدی منتظرمان بود. #از نگرانی کلافه شده بود ،فردای آن روز با مهدی رفتیم اهواز و دوتایی خانه ای اجاره کرده بود،مرتب کردیم #مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم توش #میگفت:"اگر وقت نمیکنم بخونم،اقلا چشمم که بهشون می اُفته خجالت میکشم" #به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و #شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم.هر بار میآمد،چیزهایی که درآورده بودم رو میدادم بخواند خانه مان دوطبقه داشت،سرویس بهداشتی و آشپز خانه،طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچه هاش نشسته بودند. #دور و بر خانه،اداره و سازمان های دولتی وراه آهن بود،از این بابت خیلی امن نبود. #دیوار های کوتاهی هم داشت،پنجره را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند که از بیرون نور چراغ پیدا نباشد. #ادامه_دارد... . #شهیدمهدی‌باکری @bakeri_channe
شهید_مهدی_باکری به : . . . 🌷بعد از مهدی،خوابش را دیدم،توی خواب ازش پرسیدم:"مهدی تو چه طوری شهید شدی؟"هنوز کسی بهم نگفته بود،با دستش پیشانی و شکمش را نشان داد و گفت:"یه تیر اینجا خورد و یکی اینجا"بعد شنیدم که اول تیر به پیشانیش خورده😭،بعد توی قایق که میگذارند بیاورند این ور مجنون،یک خمپاره میخورد وسطه قایق،همیشه با خودم میگویم شاید اینکه مهدی برنگشت،خیلی هم بد نیست،هر چند هیچ جایی را ندارم که بروم،دوساعت بنشینم و باهاش حرف بزنم و خالی بشوم،اما حتما این هم لطف خدا است که مهدی را با همان صورت خندان آرام توی ذهنم داشته باشم ،نمی دانم اگر می آمد،با چه چیزی باید روبه رو میشدم.... بالای کتاب نگاهش افتاد به عکس و شروع کرد به حرف زدن با او و اشکش تند تند ریخت،ساعت را که دید،فهمید دو ساعت است با مهدی حرف میزند و گریه میکند ،اشک هاش را پاک کرد و به گفت:"فردا امتحان دارم،باید این همه درس بخونم_کتاب را نشانش داد_وقت برای گریه کردن زیاده،الان تو برو تا بعد"و پشت به مهدی که فکر میکرد حتما نگاهش میکند و دعایی که براش خوانده بهش فوت میکند،درسش را خواند)) روز های خوبی بود،هر چند سخت،اما بهتر از این بود که بنشینم،زانوی غم بغل بگیریم و هیچ کاری ازمان بر نیاید،گاهی آنقدر کار داشتم که حتی ماه میگذشت و نمیرسیدم بروم زیارت حضرت معصومه،از دور سلام میدادم و میگفتم:"عمه جان،ببخشید،حتما لیاقت ندارم،اما می آم به زودی". می پوشیدم،با آدمهای دیگر زیاد رفت و آمد نداشتم،سرم به کار خودم بود،بچه های لشکر برایم یک ماشین تهیه کردند و با آن میرفتم دانشگاه و بر میگشتم،بعد از تمام شدن درسم،یک سال توی یکی از دبیرستانها ی تهران ناظم بودم،اما تنها کردن در تهران خیلی سخت بود، قم... *دوازده سال تنها زندگی کردم،نمی توانستم کسی را جایگزین مهدی کنم،سن و سالی نداشتم،بیست و چهار سالم بود که مهدی شهید شد،بچه هم نداشتم،تنها چیزی که من را روی پا نگه میداشت،درس بود،همه فکر میکردند اگر ما ازدواج کنیم،بی وفایی کرده ایم،نامردی است،این حرف و حدیث ها روی من هم تاثیر میگذاشت،آن سالها هیچ کس دید خوبی به ازدواج مجدد نداشت،به خاطر همین،خواستگارهام را رد میکردم،اما جُدای از سختیش؛میدانستم از نظر شرعی تنها زندگی کردن کار درستی نیست،سر دوراهی بودم،بعد از دوازده سال،بالاخره راضی شدم به ازدواج؛آن هم با کسی که میدانستم ادامه دهنده ی راه مهدی است..... .راست میگویند که آدم ها در لحظه عشق و مرگ تنها هستند،راست میگویند کسی که عشق را چشید،مرگ را تجربه کرده،یادش نمی آمد کجا خوانده بود که"عاشق را حساب با عشق است،با معشوق چکار،مقصود او عشق است" شهید ❤️شادی روحشون صلوات❤️ @bakeri_channel