✅احسان رجبی، عکاس این صحنه اینطور تعریف می کند:
💠بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره.
رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همین عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود.
#دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد….
هیچ وقت فکر نمی کردم که عکسی که می گیرم به این اندازه مشهور شود. خوشحالم از این که این عکس آرامش خاطری است برای همه خانواده های شهدا. آنها که عکس و تصویری از شهادت فرزندانشان ندارند و نمی دانند چه حالی داشته وقتی به شهادت رسیده است. وقتی خانواده های شهدا آرامش و زیبایی شهید حاج امینی را می بینند قطعاً تسلی پیدا می کند.
@bakeri_channel
:
#سردارسرلشکرشهیدپاسدارمهدیباکری که من واقعا" به وجود ایشان در زمان حیاتش #افتخار می کردم وامروز هم از #یادش افتخار می کنم که او چگونه درآن صحنه های نبرد هم از یاران و همرزمان خوب ما بود و هم اینکه قوتی بود و قدرتی بود برای جبهه های حق برای سرکوبی دشمنان اسلام دو تا #خاطره خوب من از ایشان دارم که همیشه از فرصت ها استفاده می کنم و یادآوری می کنم. یک خاطره زمانی بود که من #مسئولیت گرفته بودم برای آزادسازی دو شهر #اشنویه و #بوکان در شمالغرب ایران......
🌷البته این مرحله دومی بود که من به منطقه شمالغرب (کردستان) می رفتم و مسئولیت فرماندهی منطقه را از جمهوری اسلامی به من واگذار کرده بودند و در این قسمت وقتی که من وارد #ارومیه شدم، یادم می آید که چون قبلا" به شهر نیامده بودم آشنایی لازم را هم با منطقه نداشتم و هم با آن نیروهایی که می خواستند با ما همکاری بکنند از ارتش و سپاه باید با آن ها اشنا می شدم به من خبر دادند که #یکی از #برادران_سپاه می خواهد با شما ملاقات کند؛ گفتم کی هستند، گفتند #آقاییبهنام #باکری؛ #دیدم یک جوان با #تواضع_اخلاص که از همان اول که من دیدمش در #قلبم مهر و محبتش جای گرفت😊.و احساس کردم که این چهره خیلی چهره ساخته و پرداخته ای است؛ سابقه اش را نمی دانستم حتی اسمش را آنجا شنیدم......
#ایشان گفت که من مطالبی دارم راجع به آمادگی خودمان برای عملیات که می خواستم بگویم؛ گفتم بفرمایید من در خدمت شما هستم؛ ایشان آمدند و از روی نقشه ای که داشتیم شروع کردند وضعیت منطقه را گفتن؛ بعد من متوجه شدم #مسئولیت ایشان #فرمانده_عملیات_آنجا بود از طرف #سپاه؛ گفت من الان تمام امکانات را برای عملیات آماده دارم منهای این که مهمات ندارم و خمپاره و حتی سلاح های سبک هم نداریم؛ گفت من الان تمام امکانات را برای عملیات آماده دارم ولی مهمات ندارم اگر اینها را به من واگذار کنید من از همین فردا آماده ام برای همکاری با شما....
.
.
#شهیدباکری هم آماده شد برای عملیات....
.
.
#قسمت_اول
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#عاشقانهشهدا
#قسمت_هجدهم
.
....با حلقهی صفیه بازی میکرد، از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش
اخم کرد:"اون روزی که باید دستم میکردی، نکردی!
مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟حالا دست میکنم، اگه میدونستم زن اینقدر خوبه، زودتر ازدواج میکردم اصلا تا دیپلم میگرفتم...😊
#برای اینکه مهدی خنده اش را نبیند،بلند شد به هوای چای آوردن و گفت: آره دیگه، اون قدر صلوات فرستادی و نذر و نیاز کردی تا یه زن خوب نصیبت شد ،خودت هم که کوپنی هستی، اگه خدا بخواد، ماهی یک بار اعلام میشی😊معلومه که خوش میگذره.". #مهدی از خنده ریسه میرفت☺️،گاهی می ماندم که او همان مردی است که سر به زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟اما یک چیز را درست حدس زده بودم، اینکه او مردی است که همیشه در حال رفتن است؛توی خانه بند نبود، حالش که بهتر شد،باز من تنها شدم؛منِ خوش خیال به پدرم زنگ زده بودم بیایند اهواز،این چند وقت که مهدی هست دور هم باشیم.
بعد از عملیات #بیت_المقدس بهش پیشنهاد دادند برود تبریز و فرمانده سپاه بشود،اصرار میکردم قبول کند، آخر گفت:"فکر نکن اونجا شهادت نیست، ترور که هست"دیگر تمام شد، هیچ چیز نگفتم،میدانست من به چی فکر میکنم.
ماه رمضانِ سختی را توی اهواز گذراندم.
#مرداد ماه بود و خرما پزان اهواز، شب احیای سوم، مهدی رسید خانه، آماده شدم با هم برویم مراسم؛ جایی..
#دیدم مهدی همانطور نشسته،خوابش برده...بعضی شبها خاکی و ژولیده میرسید..،می نشست خستگیش در برود و بعد بلند شود دوش بگیرد و بخوابد،اما همانطوری خوابش میبرد،خودم لباسش را عوض میکردم...
#سرِ همین کم خوابی ها یکبار تصادف کرد،لبش پاره شد و بخیه خورد؛ خانهی یکی از دوستانم بودم که زنگ زد، تا صدایش را شنیدم؛ زدم زیر گریه... بار آخری که رفته بودم اهواز، بیشتر میدیدمش،خبری از عملیات بزرگ نبود و #مهدی زود به زود سر میزد،یک هفته به نظرم زیاد می آمد،گفت:"بد عادت شده ای ها، #باید زن جنگی باشی نه #شهری"
#میخواست برود خانه،من هم زود رفتم،خانهی ما دونبش بود و دوتا در داشت؛ #مهدی زودتر رسیده بود و کمین میکشید😊 من از کدام در میروم تو ،من از این در وارد شدم؛مهدی پشت در دیگر قایم شده بود.😌
...از پله میرفتم بالا که در زد، با آن قیافهی گریان که به خودش گرفته بود و لباس خونینش،تا در را باز کردم،جا خوردم، شروع کرد به اوهو اوهو کردن!!!؛ سر به سرم میگذاشت، ادای گریه ی من را در می آورد😐☺️
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #عاشقانههایشهدا #زندگیشهدایی #همسر #مهدی #فرمانده
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel