و ديگر آن صداي جذاب و محكم و خالي از هرگونه ضعف از بيسيم شنيده نمي شود.در آن زمان خاك عالم بر سر عراقي ها مي ريزد و ايشان نمي داند باعث شهادت چه موجودي شدند كه فرشتگان براو سجده مي كنند.
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 8⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
راه افتادیم تا برویم خانه ی خودمان، همه دم در جمع شده اند.
- خوب برای همتون هدیه دارم.
داده بودم از یکی از عکس هایم چند تا چاپ کرده بودند و قاب کردو خداحافظی می کند.ه بودم، یکی یکی به همه شان می دهم و تک تک روبوسی میکنم. هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد، پشت خنده های ظاهری اشان دلهره و نگرانی بیداد میکند. ننه طاقت نیاورد.
- من باهات می آم ننه
- نه ننه واسه چی می آی؟ بچه ها صبح میرند مدرسه.
- پس حداقل بذار آقات برسونتت.
- نه نمیخواد. خداحافظ.
- تا رسیدی زنگ بزن.
- باشه چشم. برو بخواب.
رسیده ایم توی کوچه خودمان، فقط چند ماه است که آمده ایم اینجا تازه یادم افتاده که هیچ وقت فرصت نشد با همسایه هایمان آشنا شویم
- راستی، رسميه همسایه ها چه طورند؟ حالشون خوبه؟
- آره خوبند.
- اصلأ دنيا نذاشت با همسایه هامون آشنا بشیم. هنوز حسین و زینب خوابشان نبرده. باز هم بزغاله میشوم تا خسته شوند و بخوابند. به ننه زنگ میزنم و خبر می دهم که رسیده ایم تا خیالش راحت باشد.
از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند. - ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود و خداحافظی می کند. از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند.
- ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود
یک لباس نو کره ای پوشیده ام و ریش هایم را کوتاه کرده ام. حسابی تر و تمیز شده ام. انگار بعد از سالها یک مهمانی دوست داشتنی دعوتم کرده اند. مدارکم را جمع میکنم و همه را در خانه میگذارم. خوب به بچه ها نگاه میکنم هنوز خوابند. رسميه دم در ایستاده تا خداحافظی کند.
- حاجى الآن داری میری کی میای؟
و این بار سکوتم را که پر از یک غم مبهم است خوب می فهمد و دیگر سؤالش را تکرار نمی کند.
همراه باشید.
🍁فرازی از کتاب آقای شهردار:
برادرش حمید – قائم مقام لشکر – غریبانه به #شهادت رسید. مهدی در نامه ای به خانواده، شهادت حمید را نتیجه توجه و عنایت خداوندی دانست.
با شهادت حمید، همه در پی این بودند که پیکر او را به عقب بیاورند. این موضوع را به مهدی گفتند. مهدی با بیسیم پرسیده بود: «حمید را به همراه دیگر شهدا می آورید؟
مرتضی یاغچیان گفته بود: «خودتان می دانید آقا مهدی که زیر این آتش شدید نمی توانیم بیش از یک شهید به عقب منتقل کنیم.»
مهدی گفته بود: «هیچ فرقی بین حمید و دیگران نیست. اگر دیگر شهدا را نمی شود به عقب بیاورید، پس حمید هم پیش دوستان شهیدش باشد، بهتر است.»
🍁بعد از شهادت حمید، مهدی تا مدتها در منطقه عملیاتی #خیبر ماند. در این مدت، رطوبت شدید منطقه، او را دچار درد پا کرد. بعد از بازگشت به عقبه، تا مدتها پایش را در تنور داغ می گذاشت تا درد پایش تسکین یابد....
@bakeri_channel
سلام بر تو ای شهید راه حق ...
سلام به لحظه های زیبای شهادتت...
روزتون زیبا
به زیبایی نگاه شهدا😊
روزتون منور به نور شهدا
#سردار_جاوید_الاثر_شهید_آقا_مهدی_باکری
@bakeri_channel
❀ ❀ ❀ ❀ ❀
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 9⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
در جزیره همه چیز به هم ریخته است. هر لحظه آتش بیشتر میشود. گرمای تیر بیداد میکند. پشتیبانی ضعیف است و خبر سقوط خطها یکی یکی می رسد. روی خط بیسیم می روم و به درخور که فرماندهی گردان است میگویم:
- وضع اونجا چه طوریه؟
- من شاسی بیسیم رو میگیرم شما هرطور برداشت کرديد
صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد میکند. چاره ای نیست باید مقاومت کند.
- ببين محمد میدونم چی بهت میگذره. همه رو میدونم ولی آبروی اسلام به تو بستگی داره.
- پیامی که می فرستید خیلی زیاده مگه من کی هستم؟
- این حرفها رو ول کن، هر چه می تونی مقاومت كن.
- ولی بال های دو طرف من شکسته
میدانم تمام نیروهایش را از دست داده ولی هیچ کمکی نمی توانم برایش بفرستم.
- خودت هر کاری کردی، کردی، آبروی اسلام به تو بستگی داره. خودت هر کاری کردی، کردی، فقط همین.
شرایط به هم ریخته تر از آنی است که فکر میکردم. با غلامپور و چند تا از بچه ها در قرارگاه نشسته ایم و روی طرح نجات جزيره کار می کنیم.
- قنبری، بلند شو برو با مسئول جهاد در جزيره شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره ی شمالی رو بشکافید و آب بندازید تو جزیره تا سرعت پیشروی شون كند بشه.
غلامپور می گوید:
- علی بیا بریم قرارگاه عقب تر. اونجا روی طرح کار میکنیم. این طور که نمیشه شیمیایی زدند. نیروها دارند عقب نشینی می کنند. اینجا موندی که چې بشه؟
- کجا برم بعضی از نیروها جلواند. نمی تونم ول کنم عقب برم که، باید تكليف اونها روشن بشه.
دیگر نمیتوانم ناراحتی ام را پنهان کنم. سرم را پایین انداخته ام.
- حاج احمد برگردم عقب چی بگم؟ جواب مردم را چی بدهم بگم جزيره رو ول کردم، بچه هاتون شهید شدند؟ نه همین جا می مونم، روم نمیشه برگردم عقب.
همراه باشید
اےرهروان کوےشهادت سفربخیر
اےراهیان راه سعادت سفربخیر
اےغنچه هاےپرپرمیدان عشق
اےڪاروان شرع وطریقت سفربخیر
نام شمابه صفحه تاریخ ثبت شد
اےمومنان دین ودیانت سفربخیر.
@bakeri_channel
#حساس_و_قاطع
#مرتضی_یاغچیان که شهید شد، #آقامهدی برای مراسمش نبود. یک نفر که از فرماندهان تبریز بود و تازه با گردان های قدس آمده بود، فرماندهی قرارگاه را به عهده داشت و قرارگاه را به دست ایشان سپرده بودند. همان موقع یک آمبولانس نو هم به لشکر داده بودند. من رفتم از فرمانده قرارگاه حکم گرفتم و برای شرکت در مراسم #شهیدیاغچیان با آمبولانس به سمت تبریز حرکت کردم. وقتی رسیدم تبریز، یک لحظه هم نتوانستم به منزل بروم، خودم و آمبولانس 24 ساعته در اختیار مردم و مراسمش بودیم. پس از برگزاری مراسم، برگشتم منطقه. #آقامهدی تا مرا دید، صدایم کرد و گفت: " کی گفته بود شما با این ماشین برید⁉️ " گفتم: اجازه گرفتم. گفت: " خوبه، خیلی خوبه. تو مگه نمی دونستی که من مخالف اینم که ماشین نو بره توی جاده، مگه بارها این مطلب رو گوشزد نکرده بودم؟ برای چی با اتوبوس نرفتی؟ " کمی سرم را تکان دادم که گفت: " تو اخلاق منو نمی دونستی⁉️ می دونی که نسبت به این مسائل چقدر حساسم، چشم منو دور دیدین رفتین از یکی دیگه اجازه گرفتین؟ چرا تعدی کردین؟ " یادم هست که دستور داد تمام ماشین های که درمخابرات داشتیم، ازمان گرفتند، حتی جیب زیر پایمان هم گرفت.
#48 ساعت که گذشت، دیدیم توی مخابرات بدون وسیله کار کرد. رفتیم و التماس کردیم و قول دادیم که دیگر تکرارنکنیم تا بالاخره یک ماشین بهمان دادند.
#راوی_مصطفی_الموسوی
#سرداردلها
#شهید_آقامهدی_باکری
@bakeri_channel
❀❀ ❀❀ ❀❀ ❀
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 0⃣7⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
قنبری با شتاب می آید و خبر می دهد که عراقی ها تا دو کیلومتری جاده ی سیدالشهدا آمده اند خیلی سریع دارند جلو می آیند. نیرویی هم در جزیره نمانده. همه دارند عقب نشینی می کنند. اگر هم کسی مانده باشد یا شیمیایی شده یا وسط نیها قايم شده. ساعت نزدیک یازده صبح است. نگاه میکنم به غلامپور که دارد می رود به مرتضی قربانی سر بزند
- على تو هم سریع بیا عقب اینجا موندنت کاری رو درست نمیکنه.
دایم روی خط بیسیم خبر می دهند که جزیره سقوط کرده و من و ده پانزده نفری که در قرارگاه هستیم به عقب برگردیم.
همين طور نشسته ام کنار بیسیم. شاید خبری، کمکی، قاسم آمده و پشت کمرم را گرفته و می گوید
- حاج علی پاشو بریم دیگه. هیچ کس اینجا نیست.
- بابا ولم كن جزیره داره میره، سیدصباح هم نیست حداقل یک روضه برامون بخونه. ساعت ۱۲ : 45 است همه می گویند باید برگردم عقب و دستور فرماندهی است. دلم راضی نیست. قنبری و یکی دو نفر دیگر را گفتم که بمانند اگر یگان ها آمدند، دستورات لازم را به آنها بدهند. ماشین پایین سوله است قاسم پشت فرمان نشسته و من هم کنار دستش. گرجی و جووند و محمدی هم عقب نشسته اند تا قاسم آمد استارت بزند که روی جاده برود، دیدم هلیکوپترهای عراقی در چند متری زمین در قرارگاه میچرخند. داد میزنم
- وایسا. وایسا، هلیکوپترها روبرو مونند، اومدند. نمیشه با ماشین رو جاده بریم.
گرجی دارد داد می زند که الأن اسیر میشویم.
- بچه ها همه میریم پایین در جاده پراکنده میشیم، این طوری بهتره.
اطرافمان آب است و نیزارهای بلند هور و بالای سرمان چندین هلیکوپتر که مأموران ویژه از در و پنجره اش آویزان شده اند و ما را با دست نشان می دهند. راهی نیست فقط میدویم وسط نيها، تا گم مان کنند.
همراه باشید
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 1⃣7⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
هلیکوپترها موشک می زنند. بچه ها را کم کرده ام. هر کسی فقط راهش را گرفته و میدود. حتی نمی توانیم برگردیم و پشت سرمان را نگاه کنیم. نمی خواهم باور کنم که جزیره دارد از دستمان می رود. انگار دویدن هایم هدفی ندارد. تمام آرزوهایم در این قرارگاه جمع شده. از اینجا می خواهم کجا بروم؟ باد می وزد و آتش نیها شعله گرفته به گمانم زلف لیلی رها شده و بی قراری میکند. مجنون دارد می رود...
تمام شیرینی ها و سختی ها، شب های پردلهره ی شناسایی، نگاه های نگران و منتظر، بومیهایی که برای خودشان کلی مرد جنگ و دفاع شده اند، دستاوردهای بزرگ مهندسی، شهدای خیبر و بدر، قلب امام، این فکرها کم کم دارد من را هم مجنون می کند. یک چشمم رو به آسمان است و می خواهم آخر آخرش را ببینم. یک چشم دیگرم نی می بیند و آتش و آب و مأموران ویژه ی عراقی را. یعنی این همه نیرو و چند هلی کوپتر آمده اند تا به کار نصرت پایان دهند؟ قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ بعد از این همه سال جنگیدن و دفاع سرنوشت جنگ به کجا می رسد؟ از این مجنون کجا بروم که سال هاست گرفتارش شده ام؟
هوشنگ پای مصنوعی اش گیر کرده لای خاکسترها و جا می ماند. گرما و آتش نیزارها نفسم را بریده است. دور و برمان فقط آب است و من که هیچ وقت شنا را یاد نگرفتم. تنها میدوم، تنها.
*.*.*
قلیه ماهی را درست کردم و سبزی را خریدم و نان پختم، سفره را آماده کردم و منتظر نشستم. در می زنند. با ذوق دم در میدوم، على آمد.
- رسمیه، پس كو على؟
- خبر نداری مجنون رو گرفتند، عمليات شده، شیمیایی زدند.
- خودش گفت: ننه ناهار درست کن میام. على قول داده. مگه میشه نیاد؟!
غروب که شد بابات زنگ زد به ملاح که در جزیره بود و پرسید: به من بگو چی شده؟ علی چی شده؟ ملاح گفت: معلوم نیست، حاجی نیست، گوشی از دست آقات افتاد و شروع کرد به گریه کردن.
همراه باشید
#ﺩﻝ_ﺷﻬﯿﺪﺑﺮﺍﻗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎﻋﺮﺵ ﺑﺮﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺁﺭﯼ ﺩﻝ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺤﻞ ﻋﺮﻭﺝ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﻣﻘﺮﺏ ﺍﺳﺖ☺️❤
️
#شهید_آقا_مهدی
#باکری
🔸خخدایا مرا پاکیزه بپذیر🔹
@bakeri_channel
🌷شهیدحاج همت: فرماندهی ام را مدیون ناصر کاظمی هستم!
شهید همت در سالهای پس ازشهادت ناصرگفته بود که من دروس فرماندهی ام رامدیون ناصرکاظمی هستم.
#شهادت: ۶ شهریور ۱۳۶۱ پیرانشهر_سردشت
@bakeri_channel