#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_بیست_سه
خلاصه به حرفهای خانواده ی هما توجه نکردند و رفتند….هر چی دورتر میشدند من خوشحال تر….بشکن میزدم و از خوشحالی بالا و پایین میپریدم…توی دلم گفتم:شما فکر کنید هما جنی هست….وقتی مال خودم شد متوجه میشید که همش خرافاته……البته خرافات شما اینجا به نفع من شد…بعدش حسین رو بغل کردم و از خوشحالی بوسیدمش….حسین جای بوس منو با دستش پاک کرد و گفت:خب حالا…!!!نمیخواهد اینقدر احساساتی بشی…..زود برگردیم خونه .رسیدی خونتون با خانواده همین امشب در مورد هما حرف بزن تا یه خواستگار دیگه براش نیومده….گفتم:حق با توعه….زودتر باید دست به کار بشم…راه افتادیم سمت خونه..اما اون شب نتونستم حرف بزنم چون مامان خواب بود..فردا بعداز اینکه کارم تموم شد و اومدم خونه رفتم سراغ مامان…….اون روز به مامان که داشت کنار تنور نون میپخت گفتم:مامان!!!یادته یه قولی بهم داده بودی؟؟الان میخواهم بهش عمل کنی…مامان با تعجب سرشو بلند کرد و با خستگی که توی صداش موج میزد گفت:چه قولی مادر؟؟؟من که چیزی یادم نمیاد……
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_بیست_چهار
به مامان حق دادم که چیزی یادش نباشه چون ۲-۳سال از اون حرف گذشته بود و مامان بین این همه کار و مشغله باید هم فراموش میکرد…بدون مقدمه و حاشیه چینی گفتم:مامان !!من زن میخواهم.(با همین کلمات و همین جمله)…مامان که متعجب دهنش باز مونده بود روشو برگردوند و نونهارو از تنور در اورد و همزمان گفت:زن میخواهی؟؟؟چقدر بی حیا!!!زن بگیری که چی؟؟گفتم:میخواهم مستقل زندگی کنم….مامان گفت:که چی بشه؟؟بخدا توی زندگی متاهلی هم خبری نیست.فقط مسئولیته…مسئولیت و مسئولیت.والسلام…گفتم:باشه خب….منم میخواهم برم زیر بار مسئولیت…..چطور همه ازدواج میکنند خوبه اما نوبت من که میشه زندگی متاهلی هیچی نیست…؟؟مامان یه کم چهره ی مهربونی به خودش گرفت وگفت:باشه…..باور کن بیشتر عمرتو کنار زنت میگذرونی نگران نباش.اگه زن میخواهی عیبی نداره…من حرفی ندارم اما باید به بابات بگم چون خرج و مخارجش پای اونه…تا اینو شنیدم با ذوق دستمو انداختم دور گردنش و سرشو بوسیدم و گفتم:نوکرتم مامان…
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_بیست_سه
همینطوری که مشکلات و سختیهامو برای خدا میشمردم یهو یاد پاهام افتادم و با گریه به خدا گفتم:خدایا!!من که این همه اذیت میشم ،حداقل پاهامو شفا بده تا خوب بشم و بهتر به این امامزاده خدمت کنم…خدایا !!پا درد امونمو بریده ،،کمکم کن تا از دردش خلاص شم .خدایا…خدایا…خیلی گریه و التماس کردم تا اینکه همونجا خواب برد…اولش یه خوابهای پریشونی دیدم ولی بعدش خواب یکی از امامها رو دیدم….دقیق نمیدونم کدوم امام یا امامزاده بود فقط میدونم که یه اقایی بود که صورت کاملا نورانی داشت….بقدری از صورتش نور میتابید که چهره اش مشخص نبود….. سرتا پای لباسش و حتی عمامه اش سبز بود…با دیدنش احساس ترس توام با شادی اومد سراغم و با خودم گفتم:حتما اومده شفام بده….با این فکر زبون باز کردم و با من من گفتم:اقا!!میشه حداقل پاهای منو شفا بدی تا بتونم همینجا در راه خدا خدمت کنم؟؟از دردپاهام نمیتونم کار کنم…یه صدایی دورگه و اکو مانند از سمت اون اقای نورانی اومد که گفت:من نمیتونم شفاعت تورو پیش خدا بکنم تا شفا پیدا کنی…..
ادامه 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_بیست_چهار
اون آقای نورانی بهم گفت:من نمیتونم شفاعت تورو پیش خدا بکنم تا شفا پیدا کنی….متعجب و ناراحت گفتم:آخه چرا!؟؟؟علتش چیه؟؟؟مگه من گناهی مرتکب شدم؟؟همون صدا گفت:گناه تو اینه که توی نماز خوندن کوتاهی میکنی…درسته که نماز راز و نیاز با خداست و خدا بهش احتیاجی نداره ولی یکی از واجبات دینی هست….میخواستم بگم که منو ببخشید از این به بعد نمازمو سر وقت و همیشه میخونم که اون اقای نورانی ناپدید شد و رفت…توی خواب بقدری گریه کردم که از صدای گریه خودم از خواب پریدم و دیدم چادری که سرم بود با اشک چشمهام خیس شده…از اینکه لایق بودم و تونسته بودم اون خواب رو ببینم خوشحال بودم ولی از اینکه شفا پیدا نکردم غصه خوردم و خودمو گناهکار دونستم….از داخل حرم امامزاده برگشتم داخل اتاقی که مختص به ما بود و منتظر اذان صبح شدم تا نمازمو بخونم و بعد بخوابم….نمازمو سروقت خوندم و خوابیدم تاشاید اون آقا به خوابم بیاد باز ،ولی نه دیگه ندیدمش ...
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_بیست_چهار
اون آقای نورانی بهم گفت:من نمیتونم شفاعت تورو پیش خدا بکنم تا شفا پیدا کنی….متعجب و ناراحت گفتم:آخه چرا!؟؟؟علتش چیه؟؟؟مگه من گناهی مرتکب شدم؟؟همون صدا گفت:گناه تو اینه که توی نماز خوندن کوتاهی میکنی…درسته که نماز راز و نیاز با خداست و خدا بهش احتیاجی نداره ولی یکی از واجبات دینی هست….میخواستم بگم که منو ببخشید از این به بعد نمازمو سر وقت و همیشه میخونم که اون اقای نورانی ناپدید شد و رفت…توی خواب بقدری گریه کردم که از صدای گریه خودم از خواب پریدم و دیدم چادری که سرم بود با اشک چشمهام خیس شده…از اینکه لایق بودم و تونسته بودم اون خواب رو ببینم خوشحال بودم ولی از اینکه شفا پیدا نکردم غصه خوردم و خودمو گناهکار دونستم….از داخل حرم امامزاده برگشتم داخل اتاقی که مختص به ما بود و منتظر اذان صبح شدم تا نمازمو بخونم و بعد بخوابم….نمازمو سروقت خوندم و خوابیدم تاشاید اون آقا به خوابم بیاد باز ،ولی نه دیگه ندیدمش ...
ادامه 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_بیست_پنج
یه مدت گذشت و حس کردم دوباره باردارم..این بار اصلا دلم نمیخواست بچه دار بشم چون به اندازه ی کافی خرج و مخارجمون بالا بود و خونه و اتاقمون کوچیک…همون تعداد هم گنجایش نداشت چه برسه به اینکه یه نفر هم اضافه بشه..وقتی از باردار بودنم صددرصد مطمئن شدم شروع کردم به جوشیده خوردن و کارهای سخت انجام دادن و بارهای سنگین برداشتن….میخواستم هر جوری شده این بچه سقط بشه..اما هیچ کدوم از کارهایی که انجام دادم کارساز نشد و ته تغاریم و اخرین دخترم (زهرا)بدنیا اومد…شرایط مالی خیلی بدی داشتیم در حدی که مجبور بودم به بچه ها لباسهای دست دوم یا بخرم یا از کسانی که لباسهاشونو نمیخواستند بگیرم و بپوشونم…از وضعیت و شرایطی که داخل امامزاده داشتیم خیلی اذیت میشدم آخه تا یکی فوت میکرد میاوردند و دور حرم طواف میکردند و بیشتر اموات رو داخل امامزاده دفن میکردند.. منو بچه ها مخصوصا دخترا از شبهای امامزاده میترسیدیم…بخاطر همین مسائل تصمیم گرفتم از بنیادی یا جایی کمک بگیرم…..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_بیست_چهار
گذشت و یه روز عصر که پای دار مامانی نشسته بودم کامران بدون اطلاع قبلی اومد….تا در خونه رو زد متعجب به مامانی گفتم:یعنی کیه؟؟؟مامانی در رو باز کرد و دیدیم کامران…..زود از پای دار اومدم پایین و لباسهامو مرتب کردم و رفتم استقبالش….
صدای تعارفهای مامانی میومد که کامران رو به اتاقم راهنمایی میکرد…..جلورفتم و با لبخند گشادی دستشو گرفتم و گفتم:بفرمایید…کامران مثل همیشه نیود…..نگاه مشتاقمو روی اجزای صورتش چرخوندم و دنبال برق نگاهش گشتم ولی خبری از اون ذوق نبود…..منه زخم خورده طاقت این نگاه بی ذوق رو نداشتم و دلم هری ریخت…..
این بار با دو دست ظریفم دستهای بزرگشو گرفتم….همیشه تا دستمو توی دستش میدید به دستهای کوچیکم میخندید اما این بار فقط نگاه کرد و هیچ نگفت…..با خنده و نگرانی گفتم:چه خوب شد که اومدی….دلم برات خیلی تنگ شده بود………
ادامه بعدی 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_بیست_پنج
کامران دستهاشو از توی دستام بیرون کشید و نگاه نافذشو به صورت منی که به زحمت آب دهنمو قورت میدادم انداخت و بعد دست کرد توی جیبش و مشت کرده بیرون اورد و جلوی روم گرفت…خیره به دستاش نگاه کردم و نگران پرسیدم:چی شده؟؟؟توی دستت چیه؟؟؟کامران با بغض سنگینی مشتشو باز کرد و گفت:مهناز بخدا عاشقت بودم و هستم اما نمیتونم…..نمیکشم….این هم انگشترت…وقتی مشتشو باز کرد انگشتر افتاد توی دستم……
یه لحظه مات موندم و شوکه فقط نگاهش کردم و بعد با نفسهایی که تند میزد گفتم:یعنی چی کامران؟؟؟؟کامران برگشت و در حالی که سعی میکرد اشکشو پنهان کنه بسمت در رفت و پشت به من با بغض گفت:مهناز!!!همه چی به گوشم رسیده….من اینقدر قوی نیستم که بمونم و حرفهای مردم رو تحمل کنم……..
دویدم سمتش و استین لباسشو گرفتم و گفتم:تورو خدا کامران منو تنها نزار….. من اینطور که مردم میگند نیستم….همه ی اون حرفها که شنیدی دروغه….حرف و حدیثه…..همشون حرف مفته……
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_بیست_سه
پریناز حتی منتظرنموندجوابش روبدم شوکه شده بودم توحال خودم نبودم.،حس عجیبی داشتم باورم نمیشد پریناز عاشقم شده باشه چون من حتی به خودم اجازه نمیدادم بهش فکرکنم ما دو تا هیچ جوره بهم نمیخوردیم من یه پسر روستایی بودم که هیچی نداشتم وکل زندگیم روباحسرت نداشته هام بزرگ شده بودم وبرعکس من پرینازتونازنعمت بزرگ شده بود هرچی که میخواست دراختیارش بود..تاچندروزحتی نمیتونستم غذابخورم شبها تاصبح فکرمیکردم وباخودم میگفتم حالا پرینازیه حرفی زده نبایدخیلی دلخوش این موضوع باشم چون محال بود پدرومادرش راضی بشن تنهادخترشون روبدن به ادمی مثل من که هیچی نداشت..تصمیم گرفتم بیخیال این موضوع بشم وکلافراموشش کنم..امابعدازیک هفته پرینازخودش بهم زنگ زدگفت دیده بودیم دخترنازکنه اما ناز کردن پسردیگه نوبره،چرارفتی دیگه پشت سرتم نگاه نکردی!!خوشت میادچشم انتظارم بذاری؟!گفتم تو واقعامنتظرجواب من بودی نکنه داری سربه سرم میذاری راستش روبگو باکی سراین موضوع شرط بستی؟
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_بیست_چهار
پرینازیه مکث کوتاهی کردگفت خاک برسرت که اینجوری راجع به من فکرکردی احمق من صادقانه حرف دلم روبهت زدم حالاداری میگی سرکارت گذاشتم توهیچی ازعشق دوستداشتن نمیفهمی،انقدراین حرفم بهش برخورد که تماسش روقطع کرد..سریع بهش زنگزدم که عذرخواهی کنم اماگوشیش روخاموش کرده بود..تودلم به خودم فحش میدادم که چرابدون فکرکردن جواب سربالابهش دادم ناراحتش کردم..بعد از این اتفاق تادوهفته هرروز به گوشی پریناززنگ میزدم امابلاکم کرده بودجوابم رونمیدادبه ناچارازتلفن عمومی بهش زنگ زدم،تا صدام روشنیدگفت من دیگه باهات کاری ندارم باالتماس گفتم خواهش میکنم به حرفام گوش کن وبعدازکلی عذرخواهی کردن بهش گفتم،من تواین چندسالی که باخانوادت اشناشدم هیچ وقت کاری نکردم که پدرومادرت ازم ناراحت بشن الانم نمیخوام فکرکنن نمک خوردم نمکدون شکستم..پریناز گفت مگه میخوای کارخلافی کنی که این حرف رومیزنی ازکی دوستنداشتن جرم شده نکنه تومنو دوستنداری،گفتم برعکس منم خیلی دوستدارم ولی هیچ وقت جسارت گفتنش رونداشتم.گفت پس ازچی میترسی...
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_هجده _بیست_سه
اون شب خیلی حالم بدبوداخرشب که افسانه امدبرام غذاگرفته بودمیگفت جات خیلی خالی بوده وعکسهای که گرفته بودن رونشونم میدادظاهراخودم روخوشحال نشون میدادم اماتودلم ازافسانه متنفربودم احساس میکردم حق من روخورده!!!عصبی کلافه بودم طوری که فرداشم نرفتم سرکارمرخصی گرفتم وخودم روتواتاقم حبس کرده بودم..همون روزحامدبهم زنگزدحالم روپرسیدگفت داداشم گفته نرفتی سرکاردیروزم محضرنیومدی نگرانت شدم تودلم گفتم باعث مریضی بی حوصلگیم خودتی حیف خبرنداری..روزهای میگذشت حامدافسانه دنبال کارهای عروسیشون بودن مادرمم درتدارک خریدجهیزیه..مادرم افسانه هرچیزی که میخواستن برای جهیزیه بخرن نظرمن روهم میپرسیدن امامن فقط سکوت میکردم حرص میخوردم میگفتم توبایدخوشت بیادبه من چه ربطی داره..هرچی به تاریخ عروسی نزدیکترمیشدیم من عصبی ترمیشدم وچون هیچ کاری ازدستم برای بهم زدن عروسی برنمیومدبیشترکلافه میشدم...
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_بیست_چهار
شب حنابندون کلاارایشگاه نرفتم یه تیپ ساده زدم خیلی هابادیدنم تعجب میکردن امامن اهمیت نمیدادم روزعروسی دیگه حریف مادرم نشدم رفتم ارایشگاه اماشایدباورتون نشه..روزعروسی دیگه حریف مادرم نشدم به زوررفتم ارایشگاه...اماشایدباورتون نشه من دوست داشتم زاربزنم مانع این عروسی بشم حتی لباسم نخریده بودم هردفعه مادرم میگفت چی میخوای بپوشی میگفتم این همه لباس یه چیزی میپوشم ودراخرهم خودش رفته بودبرام یه پیراهن خریدبود..اون عروسی برای من عزابودحکم مرگ عشقم روداشت نمیخواستم به خودم برسم شادباشم اماچون کسی ازحسم خبرنداشت..وقتی اماده شدم بابام امددنبالمون رفتیم تالار،من یه گوشه نشسته بودم نگاه میکردم ازدست این رفتارم مامانم خیلی حرص میخوردامابرام مهم نبود..وقتی افسانه وحامددست تودست هم واردسالن شدن من فقط گریه میکردم هرکس من رومیدیدفکرمیکردگریه ی خوشحالیه دیگه خبرنداشتن دارم اتیش میگیرم!!
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯