#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_هفده
بالاخره به بهانه ی اینکه دنبال مریضی میگردم تا دم در اتاقش رفتم و یه لحظه از دور دیدمش.هما بیچاره تمام بدنش ورم کرده بود مخصوصا پاش ،،چون مار به پاش زده بود…اونطوری که پرستار بهمون توضیح داد خطر رفع شده بود اما باید چند روز توی بیمارستان بستری میشد تا کاملا خوب بشه…وقتی از بابت حال هما خیالم راحت شد با حسین برگشتیم روستا،بعد از چند روز هما هم مرخص شد و برگشت خونشون و من سریع آمنه رو فرستادم تا از حال و روزش برامخبر بیاره…آمنه هم رفت و خداروشکر خبر بهبودی هما رو برام اورد…..از خدا تشکر کردم که بخیر گذشت…دو سال گذشت و من شدم ۱۸ساله..هجده سالگی برای پسرا یعنی خدمت.یعنی دو سال دوری از خانواده…توی این دو سال هم تورج ازدواج کرد و خانمشو اورد…تقی بچه اش بدنیا اومدو اسمشو علی گذاشتند و هم تهمینه عروس شد و رفت خونه ی کدخدا….با ترس و دلهره رفتم سربازی و با هزار بدبختی و دلتنگی پایان خدمتمو گرفتم و برگشتم.بیست سالم شده بود و دلم میخواست زندگی مستقلی داشته باشم…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_هجده
یه روز که با حسین اسب سواری میکردیم دیدم آمنه کنار رودخونه ایستاده،تا مارو دید دست تکون داد و گفت:توحید!…صبر کن کارت دارم…اسب روکنترل کردم و کنار آمنه ایستادم و گفتم:بله آبجی!!آمنه گفت:توحید!!امشب برای هما خواستگار میاد اونوقت تو با خیال راحت داری اسب سواری میکنی؟تا اینو شنیدم انگار آب یخ ریختند روی سرم….حسین که بهمون رسید گفتم:حسین بدبخت شدم….هما رو دارند شوهرش میدند…..حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟آمنه گفت:از من گفتن بود،من رفتم که هزار تا کار دارم،،،شما هم بیخیال اسب سواری کنید…منو حسین نشستیم کنار آب،.در حالیکه تمام بدنمو گر گرفته بود و شرشر عرق میریختم گفتم:حسین چیکار کنم؟حسین گفت:فکر و خیال نکن داداش…..خودم یه راهی پیدا میکنم…گفتم:مثلا چه راهی؟؟حسین گفت:خب معلومه.قبل از اینکه اونا شب برند خواستگاری تو و خانواده ات زودتر برید..گفتم:نمیشه که.فقط چند ساعت تا شب مونده..چطوری همه ی کارهارو توی چند ساعت انجام بدم.راضی کردن مامان و خرید نشون و غیره…..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_هجده
چند وقت حالم خوش نبود و گوشه گیر شده بودم و حتی به خونه و زندگی هم توجه نمیکردم تا اینکه یه روز جمیله بعداز چند سال اومد پیشم…با دیدن جمیله انگار دنیارو بهم دادند..زود دویدم سمتش و همدیکررو بغل و زار زار گریه کردیم،واقعا داشتن خواهر توی این دنیا نعمته…جمیله سه روز پیشم موند و خیلی باهامحرف زد و دلداریم داد تا یه کم اروم شدم…بعداز رفتن جمیله سعی کردم دوباره زندگی کنم اما حسش نبود و توان نداشتم تا اینکه متوجه شدم باردارم…بارداری مجددم یه انرژی بهم تزریق کرد و سرپا شدم…با دنیا اومدن پسرم حشمت روحیه ام به کل عوض شد..انگار دوباره متولد شده بودم آخه من خیلی پسر دوست داشتم..طفلک پسرم حشمت هم دو ساله بود که مریض شد و باز به همون دلیل نبود امکانات فوت شد…وقتی حشمت مریض شد قلب من هم مریض شد…اگه اون موقع ماشین بود شاید حشمت زنده بود…توی شرایط خیلی سختی با پای پیاده و توی گرمای طاقت فرسای جاده های خاکی روستا تمام تلاشمو کردم که برسونمش بیمارستان ولی نشد که نشد…….
ادامه 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_نوزده
با جسم بی جوون حشمت برگشتم خونه…..تا تونستم خودمو چنگ انداختم و زدم.اینقدر گریه کردم که چشم ناتوانم دیگه اصلا نمیدید…بعداز دفن پسرم اروم و قرار نداشتم و فقط در حال گریه و بی تابی بودم…این بی تابی روی شوهرم اور منفی داشت تا اینکخ ناصرخان از دستم خسته شد و گفت:بس کن دیگه زن…!!!مگه فقط بچه ی تو مرده؟؟؟پسر من هم بود…اما من اروم نمیشدم….اعتراف میکنم که پسردوست بودم و شاید فقط بخاطر اینکه جنس پسر رو از دست داده بود اون همه خودمو اذیت کردم و زار زدم..دست خودم نبودم و کلا پسر رو دوست داشتم…گریه ها و بی تابیهای من تا باداری بعدی و به دنیا اومدم پسر دومم (جلیل)ادامه داشت…وقتی جلیل بدنیا اومد و دیدم پسره کم کم اروم شدم هرچند هنوز هم حشمت رو فراموش نکردم…چند سال گذشت و من صاحب دو دختر( عفت وراضیه ) و یه پسر (مجید)شدم..بچه هام هنوز کوچیک بودند و نیاز به مراقبت داشتند که ولی(پسر شوهرم) از تهران برگشت و ازدواج کرد………
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_هجده
مردم فقط ظاهر قضیه رو میدیدند و قضاوت میکردند و از مشکل اصلی منه غشی خبر نداشتند…..تنها دلخوشی من داداشهای عزیزم بودند…..برادرایی که به هیچ وجه منو مقصر نمیدونستند و همیشه هوامو داشتند و مرتب و هر روز بهم سر میزدند……از اونجایی که توی مدرسه بخاطر حرفهای هم سن و سالام خیلی اذیت میشدم داداش دومیم(علی)اجازه نداد مدرسه برم و عذاب بکشم و خودش جور منو کشید ومثل یه معلم هر روز سر ساعت اومد پیشم و بهم درس داد…..
به کمک داداش علی در طول سال توی خونه درس خوندم و آخر سال بصورت متفرقه امتحان دادم و خدایی هم با نمرات خوب قبول میشدم…..سه سال گذشت….سه سالی که مامان و بابا پسم زدند و من کنار مامانی و دایی مجردم زندگی میکردم…..دایی زیاد خونه نبود چون کارش با ماشین بود و بیشتر وقتها بار میبرد .من شاهد بودم که روز و شبی که دایی خونه بود مامانی چشم روی هم نمیزاشت و نمیخوابید….
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_نوزده
در طول این سه سال عمو فرشاد خدمت سربازیش تموم شد و حتی ازدواج کرد اما منه بیگناه هنوز آواره بودم وپشت سرم حرف و حدیثها تموم نمیشد…،یه روز مامانی گفت:فکر کنم با ازدواج فرشاد ذلیل مرده دیگه آبها از اسیاب بیفته….آیا افتاد؟؟؟
خان بابا با کشیدن دیوار بین خواهر و برادرای عمارت سعی کرد از مشکلات بعدی جلوگیری کنه و آبها از آسیاب بیفته…..دیگه عمارتی تو کار نبود و خونه ها جداگانه شده بود…اما واقعا آبها خوابید؟؟؟اگه خوابیده بود پس چرا بجای مجرم اصلی من زجر میکشیدم و مجازات میشدم و مجرم توی عشق و حال و زندگیش بود؟؟؟؟؟
بگذریم…..سیزده سالم بود با جثه ی ظریف و ریز و زیبایی زیادی که هوش رو از سر میبرد….هر روز زیباتر و دلنواز تر میشدم اما چه فایده…؟؟؟من این زیبایی رو که پراز تنش و مشکل بود رو نمیخواستم،،ای کاش بجای قیافه ی خوشگل یه زندگی با آرامش و بی دغدغه داشتم و آزادانه هر جا دلم میخواست میرفتم،….
بخاطر زیبایی عجیبم حتی نمیتونستم سرمو از خونه بیرون کنم…..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_هفده
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
احمد رفت و من زود در رو بستم و برگشتم داخل،بنظرم احمد پسر خیلی مودبی بود آخه شب هم برای بردن زهره وپسرش اومد و من دوباره دیدمش..انگار شبهایی که پسرعموام شیفت شب میموند احمد پیش زهره میموند برای همین اومد و زهره اینارو برداشت و رفتند،،یکهفته ایی که خونه ی عمو اینا موندیم خیلی خوش گذشت چون عمو و زن عمو تقریبا تنها بودند و زنعمو بیشتر وقتشو توی جلسات قران میگذروند و این یکهفته مارو هم همراه خودش میبرد..گاهی هم به من بافتنی یاد میداد..یکهفته ی ما شد ده روز،روز آخر پچ پچ مامان و زن عمو توجه ی منو به اونا جلب کرد..پچ پچهای زنعمو و مامان کنجکاو شدم و گوش ایستادم.چیزی متوجه نشدم و به مامان زل زدم…مامان وقتی متوجه شد که من یه بوهایی بردم گفت:از قدیم گفتند قسمت هر جا باشه ادم جذب اونجا میشه.احمد برادر زهره از تو خوشش اومده و قراره بیاند خواستگاری..با شنیدن اسم احمد قند توی دلم آب شد…
ادامه 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_هجده
نمیدونم چرا مشتاق ازدواج بودم…شاید بخاطر اینکه هم سن و سالهام ازدواج کرده بودند و من مجرد مونده بودم و شاید حس و حال و سن و سالم باعث این اشتیاق میشد.از طرفی چون احمد رو دو بار دیده بودم ازش بدم نمیومد برای همین سکوت کردم.سکوت هم یعنی علامت رضایت،زن عمو تا سکوت منو دید با لبخند و مهربونی دستی به سرم کشید و گفت:فردا صبح با مامانت برمیگردید خونتون ما هم با خانواده ی احمد میاییم خواستگاری تا اگه قسمت بود بهم برسید.خیلی خوشحال بودم…عصر همون روز زهره و پسرش اومدند خونه ی عمو اینا و زهره به مامان گفت:من با رقیه میرم بازار تا براش یه روسری بخرم..زن عمو استقبال کرد و زودتر از مامان گفت:خیلی خوبه….تا رقیه اینجاست برید بخرید تا با انتخاب خودش باشه..پسر زهره گفت:من هم میام مامان،زهره گفت:نه بمون پیش مامان بزرگ ما زود برمیگردیم.من خوشحال حاضر شدم و با زهره تا سر کوچه رفتیم.وقتی اونجا رسیدیم یه ماشین سفید رنگ جلوی پامون ترمز کرد…..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_هفده
به نیماگفتم:خواهش میکنم ازدستم ناراحت نشوولطفاهراتفاقی بینمون افتاده روفراموش کن..من نمیتونم به خودم دروغ بگم واینده ی توروهم خراب کنم..نیما که ازحرفهام حسابی جاخورده بودفقط نگاهم میکردمنم انگشترش روگذاشتم رومیزازاتاقش امدم بیرون..
میدونستم دیگه نمیتونم اونجاکارکنم رفتم تواتاقم وسایلم روجمع کردم ازشرکت زدم بیرون
توراه خونه گوشیم زنگ خوردنیماپشت خط بودجواب ندادم..بعد ازچنددقیقه پیام داداین همه خاطره برام ساختی باهام عکس گرفتی انوقت خیلی راحت یه شبه همه چی روبهم ریختی فکرکردی بابچه طرفی معلوم نیست دیشب کی رودیدی که اینجوری هوش ازسرت برده ولی من ادمی نیستم که به این راحتی عقب نشینی کنم شک نکن تاوان کارت روپس میدی وحق نداری دیگه بیای شرکت.. جوابش روندادم میدونستم الان عصبانیه وهرحرفی من بزنم اوضاع روخرابترمیکنه تهدیدشم گذاشتم روحساب عصبانیتش اهمیت ندادم که بزرگترین اشتباه زندگیم روکردم...
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_هجده
خلاصه اون روزبرگشتم خونه به مامانم گفتم بیکارشدم بایددنبال یه کاردیگه باشم مامانم خیلی سوال جوابم کردکه بفهمه چی شداماجواب درست حسابی بهش ندادم بقول معروف پیچوندمش..هوا تاریک شده بودکه حامدافسانه امدن،معلوم بودحسابی بهشون خوش گذشته ازاتفاقاتی که براشون افتاده بودتعریف میکردن میخندیدن من فقط شنونده بودم تودلم به افسانه حسادت میکردم اماظاهرم روخوشحال نشون میدادم..همون شب حامدوافسانه هم فهمیدن من دیگه سرکارنمیرم ودنبال کارهستم..دوهفته ای ازبیکاری من گذشته بودکه حامدبرای شام امدخونمون گفت کارپیدانکردی گفتم نه فعلا هر جا میرم یاحقوقش کمه یامحیطش خوب نیست..حامدگفت برادرم یه کارگاه تولیدی لباس داره ودنبال یه ادم مطمئن برای انجام دادن یه سری ازحساب کتابهای کارگاهشه اگربخوای میتونم صحبت کنم بری اونجافعلامشغول بشی محیطشم خوبه اکثراخانم هستند...بدون معطلی قبول کردم تودلم گفتم یه قدمم به حامدنزدیک بشم به قدمه...
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_هجده _بیست_سه
اون شب خیلی حالم بدبوداخرشب که افسانه امدبرام غذاگرفته بودمیگفت جات خیلی خالی بوده وعکسهای که گرفته بودن رونشونم میدادظاهراخودم روخوشحال نشون میدادم اماتودلم ازافسانه متنفربودم احساس میکردم حق من روخورده!!!عصبی کلافه بودم طوری که فرداشم نرفتم سرکارمرخصی گرفتم وخودم روتواتاقم حبس کرده بودم..همون روزحامدبهم زنگزدحالم روپرسیدگفت داداشم گفته نرفتی سرکاردیروزم محضرنیومدی نگرانت شدم تودلم گفتم باعث مریضی بی حوصلگیم خودتی حیف خبرنداری..روزهای میگذشت حامدافسانه دنبال کارهای عروسیشون بودن مادرمم درتدارک خریدجهیزیه..مادرم افسانه هرچیزی که میخواستن برای جهیزیه بخرن نظرمن روهم میپرسیدن امامن فقط سکوت میکردم حرص میخوردم میگفتم توبایدخوشت بیادبه من چه ربطی داره..هرچی به تاریخ عروسی نزدیکترمیشدیم من عصبی ترمیشدم وچون هیچ کاری ازدستم برای بهم زدن عروسی برنمیومدبیشترکلافه میشدم...
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_بیست_چهار
شب حنابندون کلاارایشگاه نرفتم یه تیپ ساده زدم خیلی هابادیدنم تعجب میکردن امامن اهمیت نمیدادم روزعروسی دیگه حریف مادرم نشدم رفتم ارایشگاه اماشایدباورتون نشه..روزعروسی دیگه حریف مادرم نشدم به زوررفتم ارایشگاه...اماشایدباورتون نشه من دوست داشتم زاربزنم مانع این عروسی بشم حتی لباسم نخریده بودم هردفعه مادرم میگفت چی میخوای بپوشی میگفتم این همه لباس یه چیزی میپوشم ودراخرهم خودش رفته بودبرام یه پیراهن خریدبود..اون عروسی برای من عزابودحکم مرگ عشقم روداشت نمیخواستم به خودم برسم شادباشم اماچون کسی ازحسم خبرنداشت..وقتی اماده شدم بابام امددنبالمون رفتیم تالار،من یه گوشه نشسته بودم نگاه میکردم ازدست این رفتارم مامانم خیلی حرص میخوردامابرام مهم نبود..وقتی افسانه وحامددست تودست هم واردسالن شدن من فقط گریه میکردم هرکس من رومیدیدفکرمیکردگریه ی خوشحالیه دیگه خبرنداشتن دارم اتیش میگیرم!!
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯