#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه
چاره ایی نداشتم ،کتابهای مدرسه رو تهیه کردم و توی خونه مشغولش کردم…لعیا واقعا یه نخبه بود و مطالب رو روی هوا میگرفت اما افسوس که معلم نداشت…مهر ماه شد و دوباره تصمیم گرفتم ببرمش مدرسه….باز بغلش کردم و راه افتادم…توی مدرسه هر چی اصرار کردم قبول نکردند….سریع یه کتاب از روی میز برداشتم و گذاشتم جلوی لعیا و یه جمله ی سختشو انتخاب کردم و گفتم:لعیا جان بابا!!!این جمله رو بخون….اونموقع لعیا ۵/۵سالش بود و تونست به راحتی و خیلی واضع جمله رو بخون…وقتی دیدم مدیر و معاون متعجب نگاه میکنند سریع تیر اخر رو زدم و گفتم:خانم!!!خودم هر روز میارم مدرسه وخودم میبرم….کلا مسئولیت نگهداریش پای خودم و شما در قبال سلامتی و نگهداریش هیچ مسئولیتی نداشته باشید….حتی براتون کتبی مینویسم و امضا میکنم….بخدا هوش واستعداد این بچه تو خونه حیف میشه اون روز اینقدر اصرار کردم و تعهد دادم تا بالاخره گفتند بصورت آزمایشی یک هفته بیار تا بعد نظر قطعی رو اعلام کنیم…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_یک
یک هفته مثل برق و باد گذشت و قبول کردند و لعیا توی همون سن کم محصول شد…همون سال پایه های یکم و دوم و سوم رو همزمان بصورت جهشی امتحان داد و با نمره ی خوب قبول شد…هیچ کسی باورش نمیشد که این بچه این همه استعداد داشته باشه…توی تمام اون مدت هر روز بغلش میکردم و میبردم مدرسه و دوباره میرفتم و برمیگردوندم…..خیلی مراقبش بودم اما با تمام این مراقبتها باز چند باری دست و پاش شکست و از مدرسه عقب موند……هر بار که بخاطر شکستگی میموند خونه خودم بهش درس میدادم…اینقدر با استعداد بود که سریع جبران میکرد…روزگارمون به همین شکل گذشت….منو هما بخاطر ترس از اینکه بچه ی بعدی هم مثل لعیا بشه دیگه بچه دار نشدیم و به همین سه بچه قانع شدیم…..در حالیکه خواهر و برادرام هر کدوم بالای ۴بچه داشتند….خداروشکر ارزو و امید سالم بودند و قد میکشیدند اما از نظر هوش به گرد پای لعیا هم نمیرسیدند…تنبل نبودند خوب درس میخوندند اما لعیا یه هوش استثنا بود…..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_پنجاه
مجید شاداب داشت میرفت و برای من فقط ریخت و پاشهای دیشب مونده بود….. منی که زن بودم و از این پس زدنها و بی محلیها آزرده شده بودم و آخرین تیر هم خوشحالی همسرم برای بازگشت بود که ته دلمو بدجوری زخمی میکرد……
مجید بی توجه به شکستن دلم رفت و من مشغول جمع و جور کردن شدم……نیم ساعتی نگذشته بود که سارا با بغض صدام کرد و گفت:مامان!!!گفتم:جان دلم….طوری شده؟؟؟سارا بغضش ترکید و منو بغل کرد وبا گریه گفت:مامان !!مامانی میگه ،،بابات زن بگیره ناراحت نشی…بابات هم حق زندگی داره…...در حالیکه اشکشو پاک میکردم گفتم:مامانیت حرف زیاد میزنه……پیش خودم به بابات گفت که یه خونه بساز و دست زنتو بگیر بیار……مامانی شما فقط زخم زبون میزنه تامنو اذیت کنه…….پس خودتو ناراحت نکن و به داداشت هم حرفی در این مورد نزن…..
برای اینکه ذهنشو منحرف کنم تا حرفهای مادرجون رو فراموش کنه زود با شیطنت گفتم:بدو که الان مهمون میاد برای عید دیدنی….ماشالله تو هم که خانمی شدی..
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_پنجاه_یک
اون سال عید هم خونه مثل هر سال شلوغ بود و مهمونا میومدند و میرفتند…..بیشتر پذیراییها به عهده ی دخترا بود و ما پخت و پز و شستشو رو انجام میدادیم…..همون شب در حال تدارک شام بودم که این بار امیر صدام زد و گفت:مامان!!!….
برگشتم و گفتم:جانم،…..امیر با بغض و ناراحتی گفت:یه عده دنبال بابامیگشتند….توپشون هم پر بود….من زود اومدم خونه تا به شما خبر بدم،،،الانه که اونا هم برسند………..
امیر با بغض ادامه داد:مامان!!!اگه اومدند خونه اجازه نده حالتو بد کنند….مامان قول بده هر حرفی زدند محکم باشی و خودتو نبازی…مامان!!ازت خواهش میکنم اصلا جلو نرو و بزار همون ننه اش و داداشاش برند جوابشونو بدند……
بابا هر کاری کرده به خودشون مربوطه……معتجب نگاه کردم ….داشت حالم بد میشد و حالت غش بهم دست میداد که امیر گفت:راستی!!!فقط اینو بدون که من همیشه پشتتم مامان خوشگلم……
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_چهل_هشت
ثمین گفت من چندروزی نمیرم سرکار رها رو بیاراینجا،منم ازخداخواسته قبول کردم فرداش رهاروبردم دادم به ثمین..بااینکه به ثمین اطمینان کامل داشتم.اما میترسیدم رهابی قراری کنه تا تعطیل بشم چندباری بهش زنگزدم حال رهاروپرسیدم..هردفعه مبخندیدمیگفت نگران نباش حالش بهترشده گریه نمیکنه.بعد ازظهرکه رفتم دنبالرهاثمین گفت پریناز که خونه نیست چه کاریه توام بیا اینجا،دیدم پیشنهاد بدی نیست منم رفتم خونه چنددست لباس برداشتم رفتم پیش ثمین..رابطه رهاثمین باهم خیلی خوب بودمنم شام ناهارم به راه بود مشکلی..من رها۵روزپیش ثمین بودیم میتونم بگم ثمین بهترازپرینازازرهامراقبت میکرد و جالبه رها اصلابهانه مادرش رو نمیگرفت..بعداز۵روزپرینازیادش افتادبچه داره وبهم زنگزدگفت رهاروبیارمیخوام ببینمش،رها انقدربه ثمین عادت کرده بود که ازش جدانمیشد..روزی که بردمش پیش پرینازتمام مسیرروگریه کردثمینم همش زنگ میزد میگفت کاش بیاریش دلم براش تنگ میشه..وقتی رسیدیم بادیدن پرینازشوکه شدم تواین ۵ روز راحت چندکیلولاغرشده بود..
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_چهل_نه
وقتی پریناز رو دیدم.شوکه شدم تواین ۵ روزراحت چند کیلو لاغرشده بود.امید زنشم اونجا بودن.روم نشدبه مادرش چیزی بگم اما امید رو صدا کردم.توحیاط،گفتم.تروخداتویه راه جلوی پام بذارخواهرت هم داره خودش رو نابود میکنه هم این بچه رو،به حرف من گوش نمیده تویه چیزی بهش بگو شاید روش تاثیربذاره،امیدگفت همین الانشم که اینجای بخاطرمنه ازدیشب کلی باهاش حرف زدم.قراره ببریمش پیش یه روانپزشک باید دارواستفاده کنه تمام این علایمش نشانه افسردگیه،ازپیشنهادش استقبال کردم باکمک امیدپرینازروبردیم دکتر وکلی بهش داروداد دکترش گفت باید یه مدت تنهاش نذاریدتاازاین شوک در بیاد.مادر پریناز روماتیس داشت نمیتونست به پرینازخیلی کمک کنه بنده خدا به زوربه کارهای خودش میرسید.وقتی با پریناز برگشتیم خونه،خودش گفت یه پرستاربگیرتاکمکم کنه.همون روزبه یه دفترخدماتی زنگ زدم هماهنگ کردم یه نیروی کمکی خانم برام بفرسته..فرداش یه خانم میان سال امد...
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_پنجاه
فرداش یه خانم میان سال امداماازاونجای که پرینازازش راضی نبود بعد از چند روز عذرش روخواستم وایندفعه یه خانم جوان فرستادن امااونم بخاطرپرخاشگری پریناز خودش ول کردرفت.ازاین ماجراثمین خبر داشت یه شب که عصبی کلافه بودم بهم پیام دادحالم روپرسیدمنم باهاش درددل کردم گفتم دیگه کم اوردم باهیچ کس نمیسازه هرروزبایکی درگیره،گفت میخوای یه مدت من بیام پیشش،گفتم نه بابا شر میشه بعدش توخودت سرکار میری،گفت یه جوری برنامه ریزی میکنم به کارم لطمه نخوره اصلا میخوای دیگه نرم سرکارتمام روز بیام پیش پریناز ورها..گفتم پرینازاخلاق نداره باهاش نمیتونی کناربیای کارتم الکی ازدست میدی..گفت امتحانش ضرر نداره،بااینکه ته دلم راضی نبودم اما به پریناز گفتم یه پرستارجدیدپیداکردم امیدوارم بااین دیگه بسازی،از اونجای که امیدگاهی میومدخونمون خودم پیش دستی کردم بهش گفتم ثمین رواتفاقی دیدم که دنبال کارمیگشته بهش پیشنهاددادم بیادخونه ماکارکنه
امیدگفت محاله قبول کنه،گفتم قراره فکراش روکنه بهم خبربده..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_چهل_هشت
خلاصه قبل ازامدن افسانه حامدمن رسیدم خونه یه راست رفتم حمام دوش گرفتم تاشایدیه کم حالم بهتربشه وتصمیم گرفتم هیچ وقت دیگه دزدکی نرم خونه ی افسانه..اون شب من کلیدیدک رویواشکی دادم به حامدومتوجه میشدم افسانه خیلی عصبیه حال حوصله نداره،موقع ظرف شستن باهاش سربحث رو بازکردم اولش چیزی نمیگفت امابعدش یواشکی که مامانم نفهمه گفت غروب رفتم خونه لباس بیارم که دیدم حامدخونست وبساط قلیون مشروب دونفره توخونه بودبهش شک کردم هرچندچیزمشکوکی ندیدم حامدم گفت زودامده خونه بایکی ازدوستاش خوشگذرونده امامن باورنمیکنم..بعدازتموم شدن حرفش گفتم شایدراست گفته افسانه گفت شک ندارم بایه زن بوده امامدرکی ندارم وامشب گوشیش روچک میکنم.وقتی افسانه گفت امشب میخوام گوشی حامدروچک کنم ترس تمام وجودم روگرفت چون کلی باحامدچت وعکس دونفره داشتیم حتی بعضی ازعکسهامون توخونه افسانه بود..گفتم بااینکارهات باعث میشی ازت سردبشه...یه مرددوست نداره زنش چکش کنه توعملامیخوای بگی بهش اعتمادنداری واین خیلی بدخودت دوستداری حامد دم به دقیقه چکت کنه ببینه کجای!؟
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_پنجاه
دوساعتی میشدرسیده بودم شرکت که گوشیم زنگ خوردشماره ی افسانه افتاده بودقلبم داشت میومدتودهنم گفتم نکنه چیزی فهمیده،وقتی جواب دادم افسانه شروع کردراجع به همکارهای حامدازم سوال کردن واینکه باکسی صمیمی هست یانه؟گفتم حامدتوشرکت سرش به کارخودشه بیخودی بهش شک نکن بااین فکروخیالات الکی فقط زندگیت روخراب میکنی یه کم باهاش حرف زدم،تقریباقانعش کردم.خواستم خداحافظی کنم گفت راستی افسون ساعتت روانگارچندروزپیش توشرکت جاگذاشتی یکی ازهمکارهات داده به حامدخونه ی ماست رو پاتختی دیدمش.تازه یادم افتاد اون روزانقدر عجله ای فرارکردم که ساعتم جاگذاشتم وازاینکه حامدماست مالش کرده بودخوشحال بودم.تواین فاصله خونه ی که حامد پیش خرید کرده بودن اماده شد بود میخواستن اسباب کشی کنن..خونشون تقریبا از ما دوربود.روزاسباب کشی رفتم کمکشون وقتی وسایل روخالی کردن کارگرهارفتن افسانه رفت شربت درست کنه..من توراهرو بودم یدفعه حامد بوسیدم،دیدم افسانه ازتواینه مارودیده وماازهمه جابیخبربودیم...
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاه
تند تند میدویدم و دوسه باری نزدیک بود پام پیچ بخوره،صدای دویدن فرد هم پشت سرم حس میکردم ،یک آن حواسم بهش پرت شدم و پام به سنگی گیر کرد و محکم روی زمین افتادم ...
مرد بهمرسید و دست انداخت پشت گردنم و بلندم کرد ،بادیدنش هم من تعجب کردم هم اون نگاه من رنگ ترس و وحشت گرفت اما از نگاه اون نمیتونستم چیزی بخونم !
ناخودآگاه خاطرات اون روز چشمه برام تداعی شد !سری قبل راشد بود که به دادم رسید ! این دفعه کی میخواست نجاتم بده؟
لب از هم باز کردم تا جیغ بکشم اما سریع دستش رو روی دهنم گذاشت،برق شرارت چشماش حتی تو تاریکی شب هم به خوبی معلوم بود ....
نیشخندی زد و گفت :
_تو آسمونا دنبالت میگشتم روی زمین پیدات کردم !قلبم از ترس خودش رو به در و دیوار میکوبید، نفس های تند تند میکشیدم و دنبال اکسیژن بودم ،حالم داشت بهم میخورد..
انگشت شصتش رو روی گونم کشید و گفت
_پس بالاخره شوهر فرنگ رفتت طلاقت داد آره ؟
پوزخندی زد و گفت:_مطمئن بودم این اتفاق میفته ، البته نوشتن اون نامه هم بی تاثیر نبود !
چشمام رو بستم و دوباره پلک زدم،کاش اینکابوس تموم میشد ...
دستم رو گرفت و بلندم کرد ...
ملتمس بهش گفتم :_نوید خواهش میکنم ولم کن بزار برم ..
ابرویی بالا انداخت و گفت: _چقدر قشنگ اسمم رو میگی ..
گوشش رو جلو آورد و ادامه داد :
_یبار دیگه بگو!
این مرد قطعا دیوانه بود !؟
برای رهایی از این وضعیت ناچار خواستش رو انجام دادم و آروم گفتم :
_نوید خواهش میکنم ...
سرش رو عقب برد و گفت :
_من گفتم اسمم رو بگو ! پسوند و پیشوند چرا میزاری تهش ؟ یبار دیگه بگو !
اشکم دیگه در اومده بود :_ن... نوید .!
بالاخره رضایت داد و سرش رو عقب برد و گفت
_آها حالا شد !
یه پیشنهاد بهت میدم !
منتظر بهش نگاه کردم که گفت :
_میری به همه میگی بچه ی تو شکمت واسه نوید هست و با من ازدواج میکنی !
علاقه ای به بزرگ کردن بچه یکی دیگه ندارم
ولی عشقه دیگه !گاهی عجیبه! آدمم بخاطرش مجبور میشه دست به هر کاری بزنه !
سرم رو تکون دادم و گفتم :
_واسه بچه ای که وجود نداره نمیخواد الکی از خود گذشتگی کنی !
دوتا ابروش رو بالا داد و گفت:_وجود نداره؟
لابد اون جوجه فرنگی هم الکی سر خوشی طلاقت داد ؟شاید یکی دیگه زیر سر داشته تو رو انداخته دور !
میدونی گفته بودم از این فرنگیا آب گرمی بلند نمیشه !
تمام تنفرم رو داخل صدام ریختم و گفتم :
_راجبش درست حرف بزن
تویی که انقدر منفوری ....
با کشیده ای که تو دهنم زد ساکت شدم ...
به سمتم خیز برداشت و موهام رو از زیر روسری کشید و گفت :_الکی چرت و پرت تحویل من نده آوین به اندازه کافی از دستت شکارم!تو امشب هیچ قبرستونی نمیتونی!
میخواستی فرار کنی ولی بدون تیرت به سنگ خورده!یا میری به همه میگی بجه از نویده!
یا همین الان از موهات میکشمت میبرمت پیش داداشای خوش غیرتت تا ببین خواهرشون نصفه شبی فکر فرار زده به کلش !
اونموقع مشتاقم ببینم سر به تنت میزارن یا نه !از لای دندونای بهم چسبیده گفتم :
_تو چندش ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم ،ترجیح میدم زیر دست داداشام بمیرم ولی تن به خفتی که تو میگی ندم !
به سمتم خم شد گفت :
_همین که از نظر تو متفاوتم خوبه !
حس کثیفی بهم دست داده بود ...
دست و پا میزدم تا از دستش خلاص بشم !
اما اون محکم منو گرفته بود...
تو دلم از خدا فقط طلب کمک کردم ...
با لحن کریهی گفت:_هنوزم میخوای بری بمیری زیر دست داداشات یا نظرت عوض شد ؟
تنها کاری که از دستم بر میاومد انجام دادم روی صورتش تفی انداختم و گفتم :_من بخاطر تو هیچ کاری نمیکنم !
با چشمای گرده شده و عصبی بهم نگاه کرد و دست انداخت و ساکم که روی زمین افتاده بود برداشت،پشت یقه ی لباسم رو گرفت و دنبال خودش کشوند و گفت :_پس بیا خودت لیاقت نداری ...
از کنار چشمه هم گذشتیم ،دیگه خاطره خوبی از چشمه نداشتم ..
اون منو دنبال خودش میکشوند و من با گریه دست و پا میزدم از شرش خلاص بشم..
اما نتونستم وقتی به خودم اومدم که دیدم جلوی در خونمون هستیم و نوید با دستش محکم به در میکوبید و بلند بلند میگفت :
_آهای شهاب و علی...
هنوز حرفش تموم نشده بود که در تو کسری از ثانیه باز شد و اول علی و بعد شهاب از در بیرون اومدن ،پشت سرش محسن اومد و با دیدن من شک زده بهم خیره شد ...
از صدای بلند نوید چند تا از همسایه ها از خونشون بیرون اومده بودن و ما رو نگاه میکردن ..!
نوید همینجوری یقمو و گرفته بود جلوی پای علی پرتم کرد و بعد ساک رو کنارم انداخت و با پوزخند گفت:_تحویل بگیرید !
مچ خواهر دست گلتون رو حین فرار گرفتمش
سرم پایین بود و ریز ریز گریه میکردم اما صدای همسایه ها که پچ پچ میکردن رو خوب میشنیدم !این دختره دیگه شورشو در آورده ..
_همین چند روز پیش شوهرش طلاقش داد
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯