eitaa logo
بختیاری آنلاین
2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
10.6هزار ویدیو
80 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
چاره ایی نداشتم ،کتابهای مدرسه رو تهیه کردم و توی خونه مشغولش کردم…لعیا واقعا یه نخبه بود و مطالب رو روی هوا میگرفت اما افسوس که معلم نداشت…مهر ماه شد و دوباره تصمیم گرفتم ببرمش مدرسه….باز بغلش کردم و راه افتادم…توی مدرسه هر چی اصرار کردم قبول نکردند….سریع یه کتاب از روی میز برداشتم و گذاشتم جلوی لعیا و یه جمله ی سختشو انتخاب کردم و گفتم:لعیا جان بابا!!!این جمله رو بخون….اون‌موقع لعیا ۵/۵سالش بود و تونست به راحتی و خیلی واضع جمله رو بخون…وقتی دیدم مدیر و معاون متعجب نگاه میکنند سریع تیر اخر رو زدم و گفتم:خانم!!!خودم هر روز میارم مدرسه و‌خودم میبرم….کلا مسئولیت نگهداریش پای خودم و شما در قبال سلامتی و نگهداریش هیچ مسئولیتی نداشته باشید….حتی براتون کتبی مینویسم و امضا میکنم….بخدا هوش و‌استعداد این بچه تو خونه حیف میشه اون روز اینقدر اصرار کردم و تعهد دادم تا بالاخره گفتند بصورت آزمایشی یک هفته بیار تا بعد نظر قطعی رو اعلام کنیم….. ادامه 👇 یک هفته مثل برق و باد گذشت و قبول کردند و لعیا توی همون سن کم محصول شد…همون سال پایه های یکم و دوم و سوم رو همزمان بصورت جهشی امتحان داد و با نمره ی خوب قبول شد…هیچ کسی باورش نمیشد که این بچه این همه استعداد داشته باشه…توی تمام اون مدت هر روز بغلش میکردم و میبردم مدرسه و دوباره میرفتم و برمیگردوندم…..خیلی مراقبش بودم اما با تمام این مراقبتها باز چند باری دست و پاش شکست و از مدرسه عقب موند……هر بار که بخاطر شکستگی میموند خونه خودم بهش درس میدادم…اینقدر با استعداد بود که سریع جبران میکرد…روزگارمون به همین شکل گذشت….منو هما بخاطر ترس از اینکه بچه ی بعدی هم مثل لعیا بشه دیگه بچه دار نشدیم و به همین سه بچه قانع شدیم…..در حالیکه خواهر و برادرام هر کدوم بالای ۴بچه داشتند….خداروشکر ارزو و امید سالم بودند و قد میکشیدند اما از نظر هوش به گرد پای لعیا هم نمیرسیدند…تنبل نبودند خوب درس میخوندند اما لعیا یه هوش استثنا بود….. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
من یک هفته مثل برق و باد گذشت و قبول کردند و لعیا توی همون سن کم محصول شد…همون سال پایه های یکم و دوم و سوم رو همزمان بصورت جهشی امتحان داد و با نمره ی خوب قبول شد…هیچ کسی باورش نمیشد که این بچه این همه استعداد داشته باشه…توی تمام اون مدت هر روز بغلش میکردم و میبردم مدرسه و دوباره میرفتم و برمیگردوندم…..خیلی مراقبش بودم اما با تمام این مراقبتها باز چند باری دست و پاش شکست و از مدرسه عقب موند……هر بار که بخاطر شکستگی میموند خونه خودم بهش درس میدادم…اینقدر با استعداد بود که سریع جبران میکرد…روزگارمون به همین شکل گذشت….منو هما بخاطر ترس از اینکه بچه ی بعدی هم مثل لعیا بشه دیگه بچه دار نشدیم و به همین سه بچه قانع شدیم…..در حالیکه خواهر و برادرام هر کدوم بالای ۴بچه داشتند….خداروشکر ارزو و امید سالم بودند و قد میکشیدند اما از نظر هوش به گرد پای لعیا هم نمیرسیدند…تنبل نبودند خوب درس میخوندند اما لعیا یه هوش استثنا بود….. ادامه 👇 _پنجاه_دو لعیا کلاس پنجم ابتدایی درست وقتی که هفت ساله شد اینقدر شکستگیهاش زیاد شد که نتونست بره مدرسه….تا سه سال خونه موند و چون تحصیلات لعیا از من بیشتر شده بود دیگه از درسهاش سر در نمیاوردم و نمیتونستم بهش یاد بدم…لعیا ازم خواست کتابهای اول راهنمایی رو براش تهیه کنم تا خودش بخونه…..همین کار رو انجام دادم…..الحق که خیلی تلاش میکرد و تقریبا یاد میگرفت اما بی فایده بود و نمیتونست مثل زمان مدرسه رفتن پیشرفت کنه آخه هیچ امتحان پایانی ازش گرفته نمیشد و توی پرونده اش ثبت نمیشد..لعیا ۳-۴سال عقب موند اما چون از اونطرف زودتر شروع کرده بود تازه با همسن و سالهاش به یه ردیف رسید و هیچ عقب افتادگی درسی نداشت..بعداز اینکه لعیا به سن ۱۱-۱۲سالگی رسید حس کردم کمتر از قبل میشکنه……طوری که مدرسه ی راهنمایی ثبت نام کردیم و دوباره شروع کرد به مدرسه رفتن….دوباره خودم بغلش میکردم و میزاشت داخل ماشین و میبردم مدرسه و ظهر هم برمیگردوندم آخه اصلا دوست نداشت کوچکترین دردی رو تحمل کنه…… ادامه بعدی 👇 داستانهای_آموزنده بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
مجید شاداب داشت میرفت و برای من فقط ریخت و پاشهای دیشب مونده بود….. منی که زن بودم و از این پس زدنها و بی محلیها آزرده شده بودم و آخرین تیر هم خوشحالی همسرم برای بازگشت بود که ته دلمو بدجوری زخمی میکرد…… مجید بی توجه به شکستن دلم رفت و من مشغول جمع و جور کردن شدم……نیم ساعتی نگذشته بود که سارا با بغض صدام کرد و گفت:مامان!!!گفتم:جان دلم….طوری شده؟؟؟سارا بغضش ترکید و منو بغل کرد وبا گریه گفت:مامان !!مامانی میگه ،،بابات زن بگیره ناراحت نشی…بابات هم حق زندگی داره…...در حالیکه اشکشو پاک میکردم گفتم:مامانیت حرف زیاد میزنه……پیش خودم به بابات گفت که یه خونه بساز و دست زنتو بگیر بیار……مامانی شما فقط زخم زبون میزنه تامنو اذیت کنه…….پس خودتو ناراحت نکن و به داداشت هم حرفی در این مورد نزن….. برای اینکه ذهنشو منحرف کنم تا حرفهای مادرجون رو فراموش کنه زود با شیطنت گفتم:بدو که الان مهمون میاد برای عید دیدنی….ماشالله تو هم که خانمی شدی.. ادامه 👇 اون سال عید هم خونه مثل هر سال شلوغ بود و مهمونا میومدند و میرفتند…..بیشتر پذیراییها به عهده ی دخترا بود و ما پخت و پز و شستشو رو انجام میدادیم…..همون شب در حال تدارک شام بودم که این بار امیر صدام زد و گفت:مامان!!!…. برگشتم و گفتم:جانم،…..امیر با بغض و ناراحتی گفت:یه عده دنبال بابامیگشتند….توپشون هم پر بود….من زود اومدم خونه تا به شما خبر بدم،،،الانه که اونا هم برسند……….. امیر با بغض ادامه داد:مامان!!!اگه اومدند خونه اجازه نده حالتو بد کنند….مامان قول بده هر حرفی زدند محکم باشی و خودتو نبازی…مامان!!ازت خواهش میکنم اصلا جلو نرو و بزار همون ننه اش و داداشاش برند جوابشونو بدند…… بابا هر کاری کرده به خودشون مربوطه……معتجب نگاه کردم ….داشت حالم بد میشد و حالت غش بهم دست میداد که امیر گفت:راستی!!!فقط اینو بدون که من همیشه پشتتم مامان خوشگلم…… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
هنوز حرف بابا تموم نشده بود که در حیاط بصدا در اومد.بابا رفت در رو باز کرد..خانواده ی کمال بودند که برای عیادت مامان اومده بودند.مادرش چند تا آبمیوه دستش بود و کمال هم یه دست گل خیلی خوشگل،کمال خیلی مودب و با احترام دسته گل رو داد به من.با خجالت ازش گرفتم و تشکر کردم.مادر کمال رو به مامان گفت:الهی بمیرم،یهو چی شده به تو؟حتما گرمازده شدی..مامان بخاطر لکنتش صحبت نکرد و بابا به جاش جواب داد و گفت:نه گرمازدگی نیست.دکتر گفته زود خوب میشه،برای مهمونا شربت اوردم و تعارف کردم.بعد رفتم آشپزخونه تا میوه بیارم حس کردم دوباره پشت درخت اون هاله ایستاده و نگاهم میکنه،بخاطر وضعیت مامان خیلی از دستش ناراحت و عصبی بودم پس با دل و‌جراتی وصف ناپذیر رفتم سمت درخت و ناخونهای بلندشو دیدم و یهو ناپدید شد.انگار وقتی حس کرد ازش نمیترسم از ترس جون خودش ناپدید شد. با خوشحالی رفتم داخل پیش مهمونا…. ادامه 👇 کمال هرازگاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد..مادر کمال به بابا گفت:اگه شما اجازه بدید چند روز دیگه که حال حاج خانم بهتر شد یه نامزدی بگیریم و این دو تا جوون رو محرم کنیم چون دلم نمیخواهد رقیه از دستم بره.من که رقیه رو خیلی دوست دارم و مهرش به دلم نشسته،پسرم هم خیلی پسندیده..بابا قند توی دستشو گذاشت روی بشقاب و گفت:ماهم مخالفتی نداریم.اجازه بدید حاج خانم سرپا بشم.چشم،مادر کمال گفت:تا اون موقع دیر میشه.خودتون میدونید مسیر ما دورهست و رفت و امد بخاطر خطرات جاده سخته،بعد رو به مامان کرد و ادامه داد:حاج خانم شما راضی میشید بین این جوونا فاصله بیفته؟میدونم که راضی نمیشی..کمال رقیه رو خیلی پسندیده و نمیخواهد از دستش بده.از هیچ کسی هم بدی شماها رو نشنیدیم جز اون‌خرافات که ما قبول نداریم.اجازه بدید توی همین‌چند روز بین این دو تا جوون عقد جاری بشه..مامان با تکون دادن سرش گفت که مخالفتی نداره…… ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
بیشترازمن امیدپیگیراین ماجرا بود و بعد از۲ روز وقتی بهش گفتم قبول کرده باورش نمیشد.ثمین چندروزی مرخصی گرفت تاببینه میتونه باپریناز کنار بیاد یا نه،تایم کاری ثمین‌ از۸صبح بود تا ۱۰شب،روزاولی که میخواست بیادمن قبل ازامدنش ازخونه امدم بیرون ونزدیک ظهربهش پیام دادم همه چی خوبه؟بعد از نیم ساعت بهم زنگزدگفت نگران نباش پرینازصبحانه اش خورده داره استراحت میکنه،با رهام که خداروشکر مشکلی ندارم.ازش تشکرکردم خواستم تلفن روقطع کنم که گفت راستی شام چی دوستداری برات درست کنم؟گفتم ادم بدغذایی نیستم هرچی درست کنی میخورم.گفت میدونم عاشق فسنجون وقرمه سبزی هستی کدومش؟برای اینکه اذیتش کنم گفتم جفتش!!شبهایه کم دیرمیرفتم خونه راستش رو بخواید نمیخواستم یه وقت رفتاری ازمن یاثمین سربزنه که پرینازشک کنه،چون واقعاچیزی بینمون نبود.شاید بگیدشمابهم محرم بودیدوچندروزم باهم تویه خونه بودیدولی واقعاهیچ رابطه ای باهم نداشتیم هرچی بودروی همون یه تیکه کاغذثبت شده بودبرای گرفتن خونه.. ادامه 👇 پرینازبخاطرقرصهای ارام بخشی که میخورد بیشتر روز روخواب بود.وقتی رسیدم خونه بعدازمدتهااحساس کردم همه جابوی زندگی میده،خونه مرتب تمیزبودرهاشامش خورده بودبازی میکردوثمین دونوع غذای موردعلاقم روپخته بود.وقتی ثمین لبخندرضایت روتوصورتم دیدگفت من هرکاری برای خوشحال کردنت میکنم چون تولطف بزرگی درحقم کردی..یک هفته ای ازامدن ثمین به خونمون گذشته بود پریناز واقعا ازش راضی بودوجالب رابطه خیلی خوبی باهم داشتن.ثمین میگفت ساعتهای که بیداره ازخاطرات گذشته برام تعریف میکنه گاهی ازپدرش میگه گاهی ازعشقش به تو،هر دفعه که ثمین خاطرات پریناز روبرام تعریف میکردعذاب وجدان میگرفتم واز روزی میترسیدم که این راز فاش بشه.بعد از ۶ماه پرینازحالش خوب شدازاون شرایط بدروحی تقریبادرامد وقتی دیدم خودش میتونه به کارهاش برسه بهش گفتم بهتره عذرثمین روبخوایم گفت نه من خواهرندارم بهش عادت کردم کاری با ما نداره بذاربیادمن میخوام درسم روادامه بدم کلاس برم به کمکش برای نگهداری رهاوکارهای خونه نیازدارم.. ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
افسانه ماروتواینه دید.ازاشپزخونه امدبیرون گفت شمادوتاچکارمیکنیدمن هاج واج مونده بودم.حامد که فهمید افسانه ازتوی آینه همه چی رودیده گفت هیچی خواستم ازخواهرزنم که مثل خواهرم میمونه تشکرکنم،افسانه یدفعه عصبانی شدگفت افسون نه محرمته نه خواهرت توغلط کردی بوسیدیش،حامدخیلی سعی میکردجو رو اروم کنه اماافسانه هیچ جوره کوتاه نمیومد.شروع کرد،داد بیداد کردن،من هیچی نمیگفتم ازترسم فقط گریه میکردم.میدونستم باگندی که قبلازدم اگرمامان بابام بفهمن زندم نمیذارن،افسانه کاری به من نداشت تمام مدت به حامدبد بیراه میگفت و انگه هرزپریدن ودختربازبودن روبهش میداد..حامدکه صبرش سرامده بودیکی زدتودهن افسانه،دهنش پرخون شد،نتونستم دیگه ساکت باشم رفتم جلوکمک افسانه کردم ازخونه امدیم بیرون‌،افسانه توراه گریه میکرد،بهش گفتم: چرامیخوای باابروی من وشوهرت بازی کنی دنبال حرف نباش اگرحامدرو من نیتی داشت،انقدرعصبانی نمیشد.. ادامه 👇 خلاصه افسانه رو بردم پارک نزدیک خونشون یه اب میوه براش گرفتم به زور دادم بهش خورد ازش خواستم اروم باشه از اون طرف هم حامد مدام به گوشی من وافسانه زنگ میزد اما افسانه نه خودش جواب میداد نه میذاشت من جوابش روبدم.نیم ساعتی توپارک بودیم که به بهانه ی دستشویی کردن‌ رفتم سرویس بهداشتی پارک به حامداطلاع دادم کجایم وگفتم یه وقت زنگ نزی خونمون من خودم افسانه رومیارم خونه.اون شب باهربدبختی بودتونستم افسانه روراضی کنم باهم رفتیم خونش اماباحامدحرف نمیزدمنم به حامداشاره کردم کاری بهش نداشته باشه بهش فرصت بده اروم بشه ظاهراهمه چی به خیرگذشته بودمنم فرداش رفتم خونمون ولی ازترسم به حامدنه زنگ زدم نه پیام دادم..فرداش توشرکت حامدروکه دیدم گفت هنوزباهم قهریم کاری بهم نداریم..چندوقتی گذشت ویه شب که تازه رسیده بودم خونه حامدبهم پیام دادگفت افسون جان خوبی درجوابش نوشتم فدات توخوب باشی منم خوبم چیزی شده افسانه کجاست؟ ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯